رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹
مروری بر نقد مارکسیستی از هنر

هنر و امر اجتماعی

امین قضایی

پلخانف و کشف امر اجتماعی

رابطه‌ی میان شرایط اجتماعی و اثر هنری، بهتر و بیش‌تر از هر دیدگاه دیگری، توسط نظریه‌ی مارکسیستی درباره‌ی هنر درک و تشریح شده است. متاسفانه بسیاری نظریه‌ی مارکسیستی درباب هنر را با نظریه فایده‌گرا از هنر اشتباه می‌گیرند.

قرن نوزدهم شاهد جدال دو نظریه درباره‌ی هنر بود: از یک‌سو نظریه هنر فایده‌گرا که می‌گفت هنر هدفی در خود ندارد و باید در خدمت اخلاقیات باشد و از سوی دیگر نظریه‌ی هنر برای هنر.

پلخانف در «هنر و زندگی اجتماعی»، در جواب به این سئوال که هنر فایده‌گرا برحق است یا نظریه هنر برای هنر، نشان می‌دهد که فقط اگر جایگاه این نظریات در شرایط اجتماعی‌شان را بررسی کنیم، خواهیم دید که کدامیک در چه شرایطی بر حق هستند. او می‌نویسد سئوال اصلی برای نقد مارکسیستی این است که:

«مهمترین شرایط اجتماعی که هنرمند و مردم با اشتیاق از دیدگاه هنر برای هنر (یا هنر فایده‌گرا) به هنر علاقه‌مند می‌شوند و آنرا درک می‌کنند چیست؟»1

اگر دریابیم که چه شرایطی باعث می‌شود که در یک برهه‌ی تاریخی، مردم و هنرمندان به هنر برای صرف هنر روی آورند و زمانی دیگر هنر را در جهت انعکاس مسائل اجتماعی و سیاسی به کار برند، تضاد انتزاعی میان «هنر برای هنر» و «هنر فایده‌گرا» از بین می‌رود.

سپس پلخانف به ارائه‌ی مثال‌هایی می‌آورد که برخلاف تصور شایع، هنرمند در پاسخ به جامعه مجبور بوده است به نظریه‌ی هنر برای هنر روی آورد:

برای مثال پوشکین در ابتدا مسائل اجتماعی و آزادی مردم را در اشعار خود انعکاس می‌داد، اما در زمان نیکولاس اول که این شاعر را مجبور می‌کرد در خدمت هنر مفید (مفید برای تزار) کار کند، او به دفاع از نظریه‌ی هنر برای هنر پرداخت.

پلخانف در مثالی مبسوط‌تر، دفاع رومانتیسیست‌ها و پارناسیست‌ها از نظریه «هنر برای هنر» را شرح می‌دهد که در واقع انعکاسی بود از نفرت از رفتار و سبک زندگی جدید بورژوازی.

و هم‌چنین در همان موقع، هنر فایده‌گرا، نه مترقی که محافظه کار و ارتجاعی بود و فایده‌ی هنر را در تحکیم روابط اجتماعی بورژوازی می‌دید. پس هنر فایده‌گرا الزاما مترقی نیست.

بنابراین نقد مارکسیستی درباب هنر، هیچ ارتباطی به نظریه فایده‌گرا درباره‌ی هنر ندارد، بلکه بدون درک شرایط و جایگاه تاریخی تولید اثر هنری، درباره‌ی آن قضاوت نمی‌کند.

به بیان ساده تر، نقد مارکسیستی برخلاف تبلیغات بورژوازی، صدور این حکم انتزاعی نیست که هنر باید در خدمت اخلاقیات، طبقه‌ی کارگر، بازنمایی واقعیات و دیگر مسائل اجتماعی باشد. چنین نقد پادر هوایی، بدون ترسیم جایگاه اجتماعی اثر هنری، خاصه در بافت تضادهای طبقاتی، یک نقد مارکسیستی نیست.


نقد مارکسیستی درباب هنر، هیچ ارتباطی به نظریه فایده‌گرا درباره‌ی هنر ندارد، بلکه بدون درک شرایط و جایگاه تاریخی تولید اثر هنری، درباره‌ی آن قضاوت نمی‌کند

تروتسکی نیز (و بی‌شک متاثر از پلخانف) دیدگاه مارکسیستی را ورای تضاد دو نظریه‌ی «هنر فایده‌گرا» و «هنر ناب» می‌بیند.

«نزاع هنر ناب و هنر جهت‌دار، نزاعی است بین لیبرال‌ها و عوام گرایان. این نزاع به ما تعلق ندارد.دیالکتیک ماتریالیستی ورای این است.از دیدگاه یک فرآیند تاریخی و عینی، هنر همواره یک خادم اجتماعی و به لحاظ تاریخی فایده‌گرا است.» (تروتسکی – ریشه‌های اجتماعی و کارکرد اجتماعی ادبیات.)2

اینکه هنر ناب باشد یا فایده‌گرا، یک موضع اختیاری نیست. حتی فرمالیستی‌ترین آثار هنری نیز در موقعیت و زمینه‌ی اجتماعی قرار می‌گیرند و همانطور که پلخانف نشان می‌دهد، برخلاف ظاهرشان، واکنشی به شرایط سیاسی و تاریخی هستند.

پلخانف می‌نویسد که «عقیده به هنر برای هنر در جایی بروز می‌کند که هنرمند در تغایر با محیط اجتماعی است.»(هنر و زندگی اجتماعی)

شخصی‌ترین بیانات و احساسات هنرمندانه، در واقع یک واکنشی سلبی به جامعه هستند و تعارضات اجتماعی را نشان می‌دهند.

پیروان نظریه‌ی هنر برای هنر، دچار این توهم هستند که چیزی به نام هنر ناب و بیرون از جامعه می‌تواند وجود داشته باشد. وقتی این را بپذیریم، تضاد بین نظریه هنر ناب و هنر فایده‌گرا خارج از موضوع قرار می‌گیرد.

اما یک نقد هنری نمی تواند صرفا به جایگاه و کارکرد اجتماعی اثر هنری بسنده کند. پلخانف به این سئوال پاسخ نمی دهد که چه ارتباطی میان ساختار و سبک اثر هنری و شرایط اجتماعی برقرار است یا به عبارت دیگر، شرایط اجتماعی چگونه خود را در ساختار اثر هنری نشان می‌دهد.

او در مقاله‌ای با عنوان «ماتریالیسم تاریخی و هنر»3، این ایده‌ی داروینی را می‌پذیرد که ماهیت روان‌شناسی است که ذوق و زیبایی‌شناسی مردمان بدوی را شکل می‌دهد.

اما اینکه چرا این ذوق و این برداشت خاص از زیبایی و نه برداشت‌های دیگر، مسلط است را باید در شرایط اجتماعی و روابط تولیدی جست. چنین برداشتی راه را بر ترسیم نفوذ جامعه (به خصوص از طریق نمادها، چیزی که در نقدهای مارکسیسم روسی غایب است) در زیبایی‌شناسی و ساختار اثر هنری می‌بندد.


لوناچارسکی و ارزش‌گذاری اثر هنری

لوناچارسکی در بسط نقد مارکسیستی از هنر،بر نکات بیشتری تاکید می‌نهد. نخست اینکه رابطه‌ی میان اثر هنری و روابط تولیدی، بدون واسطه انجام نمی شود. این واسطه‌ها روان شناسی و ساختار طبقاتی جامعه هستند.


«تنها تا حد بسیار بی‌اهمیتی آثار هنری مستقیما به اشکال تولیدی در یک جامعه‌ی مشخص، وابسته هستند.

آثار هنری به روابط تولیدی از طریق واسطه‌هایی مانند ساختار طبقاتی جامعه و روان‌شناسی طبقاتی که در نتیجه‌ی منافع طبقاتی است، بستگی پیدا می‌کند.» (لوناچارسکی – تزهایی درباره‌ی مشکلات نقد مارکسیستی)4

همچنین بررسی‌های پلخانف معیارهایی برای ارزش‌گذاری به دست نمی دهد. پلخانف رابطه‌ی امراجتماعی و اثر هنری را کشف و بررسی می‌کند اما اولا این رابطه را مستقیم می‌بیند و دوم اینکه برای نقد معیار لازم است.

«منتقد مارکسیستی صرفا یک ستاره‌شناس ادبی نیست که قوانین ضروری حرکت اجسام ادبی را از بزرگ تا خیلی کوچک توضیح دهد. او چیزی بیش از این است. او یک جنگنده و سازنده است. بدین معنا عامل ارزش‌گذاری را باید عامل بسیاری مهمی در نقد مارکسیستی معاصر قلمداد کرد.

ارزش‌گذاری یک اثر ادبی بر چه معیاری باید استوار باشد؟ بگذارید از میان تمامی رویکردها، اول آن‌را از دیدگاه محتوا بررسی کنیم.

با نظر به محتوا، به معنای عام کلمه، همه چیز واضح است. معیار همان معیار اخلاقیات نوظهور پرولتری است. هر چیزی که به پیشرفت و پیروزی پرولتاریا کمک کند خوب است و هرچیزی که ضرر برساند بد است.» (لونارچارسکی – تزهایی درباره‌ی مشکلات نقد مارکسیستی)5


اگر دریابیم که چه شرایطی باعث می‌شود که در یک برهه‌ی تاریخی، مردم و هنرمندان به هنر برای صرف هنر روی آورند و زمانی دیگر هنر را در جهت انعکاس مسائل اجتماعی و سیاسی به کار برند، تضاد انتزاعی میان «هنر برای هنر» و «هنر فایده‌گرا» از بین می‌رود

اگرچه معیار ارزش‌گذاری با رجوع به محتوای اثر هنری، مشخص است، یعنی این معیار، منافع انسان‌ها است. اما با رجوع به فرم و ساختار اثر هنری مسئله متفاوت می‌شود:

«وظیفه‌ی منتقد مارکسیستی وقتی از ارزیابی محتوا به ارزیابی فرم می‌پردازد، شاید حتی پیچیده‌تر می‌شود.... با چه معیاری ما اصالت ناب فرم را مقایسه می‌کنیم؟

در وهله‌ی اول فرم کلیشه‌ای مانع ورود ایده‌ی جدید در کار هنری می‌شود.... در وهله‌ی دوم، فرم ممکن است ضعیف باشد....و نهایتا سومین قاعده‌ی خاص برای اصالت فرم، اصالت نهادن بیش از حد بر فرم است.

که در اینجا تهی بودن محتوا، با ابداعات و تزیینات صوری پوشیده می‌شود.» (لونارچارسکی – تزهایی درباره‌ی مشکلات نقد مارکسیستی)6

منظور لوناچارسکی از اصالت این است که فرم در هر حال نباید رونوشت ساده‌ای از واقعیت باشد. بنابراین معیارهای لونارچارسکی به ترتیب تکراری نبودن، قوی بودن و تزیینی یا تصنعی نبودن است.

اما این معیارها را اگر به سادگی با بحث لوکاچ درباره‌ی اثر هنری مقایسه کنیم به ضعف تحلیل لوناچارسکی پی می‌بریم.

اجازه دهید پیش از ادامه دادن، بحث خود را مرور کنیم. نقد مارکسیستی با کشف جایگاه واقعی اثر هنری در شرایط اجتماعی و تاریخی آغاز می‌کند. هرگونه تحلیلی چه فایده باور(اخلاقی، سیاسی و...) و چه تحلیل صوری از ساختار اثر هنری، بدون درک جایگاه اثر هنری در شرایط اجتماعی بی‌ارزش است.

نقد مارکسیستی فراتر از این تضاد ظاهری و انتزاعی است.اما در بخش اول دیدیم که پلخانف معیاری برای ارزش‌گذاری در اختیار ما قرار نداد و شاید به قول لوناچارسکی تنها آثار ادبی را در آسمان اجتماعی رصد می‌کرد.

اما معیارهای خود لوناچارسکی صرفا به کفایت فرم اشاره دارد. یعنی فرم فقط لباس مناسبی برای محتوا باشد.(یعنی تکراری، تصنعی و ضعیف نباشد) اگر نقد مارکسیستی کشف کرد که میان اثرهنری و امراجتماعی چه رابطه‌ی دقیقی برقرار است باید ارزش‌گذاری را هم در اختیار ما قرار دهد که رابطه‌ی صحیح اثرهنری با امراجتماعی چگونه خواهد بود.

در اینجا باید به دو ایده اشاره کنیم، یکی متعلق به لوکاچ و دیگری متعلق به گورکی.

لوکاچ، گورکی و بازنمایی

هر دو متفکر نشان می‌دهند که معیار درست برای ارزش‌گذاری در نوع بازنمایی است. یعنی اثرهنری وقتی ارزشمند است که واقعیات اجتماعی را بازنمایی کند.

اما یک اختلاف نظر وجود دارد: گورکی تصور می‌کند که در پروسه‌ی تاریخی همواره یک تفکر ماتریالیستی متعلق به طبقات زحمتکش وجود داشته است که در مقابل تفکر و ایدئولوژی طبقات فرادست قرار می‌گیرد.

برای مثال جنگ مسیحیت با ادبیات پاگان و دیگر نکات. برای گورکی نقد مارکسیستی باید دیدگاه ماتریالیستی طبقات فرودست را ارزش‌گذاری کند.

اما نزد لوکاچ، ارزش‌گذاری باید بر مبنای واقع نمایی و بازنمایی درست مسائل اجتماعی در اثر هنری باشد حتی اگر این هنر و هنرمند به طبقات بالادست تعلق داشته باشد.مثال مشخص لوکاچ در این مورد بالزاک است.

بالزاک از سلطنت و دوره‌ی اشرافی دفاع می‌کند اما در هنگام بازنمایی واقعیات در رمان‌های خود، صداقت قابل تحسینی از خود نشان می‌دهد و تضاد طبقاتی را آنطور که هست بازنمایی می‌کند.

برای بسط نقد مارکسیستی کدامیک از مواضع را باید اتخاذ کنیم؟ بازنمایی دیدگاه ماتریالیستی طبقات فرودست یا بازنمایی صحیح تضادهای تاریخی و طبقاتی؟

نقد مارکسیستی، مطمئنا در بررسی و درک جایگاه واقعی اثر هنری در شرایط اجتماعی، موفق عمل کرده است.اما در معیار و ارزش‌گذاری به نتیجه‌ی منسجم و قابل بسطی نرسید که به تعبیری هرچند نه دقیق می‌توان گفت همراه بود با شکست و انحطاط این نظریه در رئالیسم سوسیالیستی دوره‌ی استالین.

نقد من به نظریه مارکسیستی لوکاچ یا گورکی، با این سئوال آغاز می‌شود که آیا رابطه‌ی واقعی اثر هنری و واقعیت اجتماعی صرفا از نوع بازنمایی است؟ آیا اثر هنری، در جایگاه پراتیکی در ارتباط با جامعه قرار نمی‌گیرد؟

نظریه پردازانی که در فوق ذکر کردیم، همگی این پیش فرض غلط (و متعلق به روش‌شناسی بورژوایی) را پذیرفته‌اند که کار اثر هنری صرفا بازنمایی واقعیات اجتماعی است.

اما من معتقدم که اثر هنری نقشی واقعی در نظم اجتماعی ایفا می‌کند، موقعیتی مشخصی را از آن خود کرده و به عنوان یک موقعیت و فعالیت مشخص، در نظم زندگی نفوذ می‌کند. باید میان اثرهنری و واقعیت اجتماعی، رابطه‌ی بازنمایی را با رابطه‌ی پراتیک جایگزین کنیم.

این مقاله فرصت اندکی برای بسط نظریه‌ی مارکسیستی درباره‌ی هنر در اختیار دارد. عجالتا باید به چند نتیجه از بررسی خویش، قناعت کنیم:

۱. برخلاف تبلیغات بورژوایی، نقد مارکسیستی درباره‌ی هنر، یک هنر متعهد نیست که در پی فواید سیاسی و اقتصادی از اثر هنری باشد. نقد مارکسیستی از هنر چیزی فراتر از هنر فایده باور است.

۲. همانطور که لوناچارسکی می‌گوید: «نقد مارکسیستی از تمامی انواع ادبی با این واقعیت جدا می‌شود که این نقد نمی تواند ماهیتی جز، ماهیت جامعه شناختی داشته باشد».

به بیان دیگر، نقد بدون درک جایگاه تاریخی و اجتماعی اثر هنری، بی‌محتوا و بی‌ارزش است.

۳. نقد مارکسیستی در تعیین معیار برای ارزش‌گذاری، از مفهوم بازنمایی تبعیت کرده و به تبع از محدودیت‌های این دیدگاه بورژوایی در رنج است. یعنی رابطه‌ی بین اثرهنری و واقعیت را رابطه‌ای تاملی، توصیفی و روشنگری می‌بیند و نه پراتیکی.


پانوشت‌ها:

1. G. V. Plekhanov, Unaddressed Letters. Art and Social Life, Foreign Languages Publishing House, Moscow, ۱۹۵۷;- part۱- p۴
2. Leon Trotsky ,The Social Roots and the Social Function of Literature (1923) – paragraph1
3. George V. Plekhanov 1899 Historical Materialism and the Arts
4. A. Lunacharsky: On Literature and Art. VII
5.همان. VIII
6. همان. IX

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

گفتید که نقد مارکسیستی از هنر، فراتر از نظریه هنر فایده‌گرا، و استفاده ابزاری از هنر است.
و اینکه : «برای بسط نقد مارکسیستی کدامیک از مواضع را باید اتخاذ کنیم؟ بازنمایی دیدگاه ماتریالیستی طبقات فرودست یا بازنمایی صحیح تضادهای تاریخی و طبقاتی؟ »
با خواندن این نوشتار به این نتیجه میرسیم که کارکرد هنر (مارکسیستی) به "بازنمایی واقعیت " یا "بازنمایی دیدگاه طبقه فرودست"، باقی میماند...
شما به من بگویید، قاعدتا هنرهای انتزاعی (آبستره فرمی) که محتوا-محور هم نباشند، جایگاهی در عرصه "هنر ِ صحیح" (!) مارکسیستی ندارند، دارند؟

-- بدون نام ، May 9, 2010 در ساعت 11:44 PM

اگر به جای "من معتقدم" می نوشتی گوی دبور و یا سیتویشنیست ها معتقدند ، بهتر می شد...درنهایت ،پس کو برشت؟ در مقابل نقطه نظر لوکاچ ،معمولا به نقطه نظر برشت اشاره می شه . به نظر من حق ایده ای که میخوای ازش دفاع کنی رو ادا نکردی.

-- آرمین ، May 10, 2010 در ساعت 11:44 PM