رادیو زمانه > خارج از سیاست > دیوارنوشتهها > گریختن از «داگ ویل» | ||
گریختن از «داگ ویل»بابک مینابرای کسی که با ارزشهایی مثل برابری و برادری جهانشمول آدمیان همدلی دارد، تماشای فیلم داگویل میتواند تجربهای آزاردهنده باشد: مباحثهای سخت و بیرحم درون آدمی بهراه میافتد. نوعی دلواپسی و نگرانی همراه با نوعی هیجان از ویرانی ارزشهایی که بدان خو گرفتهایم در بیننده ایجاد میشود. بعد از دیدن فیلم ممکن است از خود بپرسیم به راستی واقعیت چنین است؟ نه میتوان فیلم را به سادگی رد کرد و نه میتوان به سادگی پذیرفت. فیلم مثل چیزی بیگانه اما جذاب در روح ما رخنه میکند. باید تکلیف خود را با آن روشن کنیم. درست در لحظهای که میخواهیم با یک ضربه ایده اساسی فیلم را از خود برانیم چیزی از آن ایده در روح ما دوباره سربر میآورد. نه میتوان آن را از خود دور کرد و نه کاملا آن را از آن خود کرد. این درگیری شاید همیشه ادامه داشته باشد. داگویل داستان سادهای دارد: در آغاز فیلم دختری موبلوند (نیکول کیدمن) با لباسی فاخر را میبینیم که از دست ماشینی سیاهرنگ و مرموز میگریزد. کسانی که در ماشین هستند گانگستر به نظر میرسند. دختر از دست آنان به روستایی پناه آورده است. در همین موقع مردی جوان از اهالی همان روستا به کمک دختر میآید و او را پنهان میکند. سرنشینان ماشین مرموز مرد جوان را میبینند. کسی از درون ماشین شمارهای به مرد جوان میدهد که اگر دختر را یافت به آنان اطلاع دهد. ادامه داستان روایت زندگی و جوش خوردن دختر جوان با اهالی فقیر و سادهدل روستا ست. آنان ابتدا دختر را نمیپذیرند اما با اصرار مرد جوان سرانجام قبول میکنند. دختر ظاهرا به آرزوی خویش رسیده است. او در روستایی زیبا با مردمانی ساده و صمیمی به دور از پیچیدگیهای شهر زندگی جدیدی را آغاز میکند.
او مدتی را در روستا میگذراند اما سر انجام تصمیم میگیرد که از آن جا برود. تنها مرد جوان از تصمیم او مطلع است. دختر از او تشکر و روستا را ترک میکند. اما اهالی روستا ساعتی بعد او را مییابند. مرد جوان او را لو داده است. اهالی روستا برای جلوگیری از فرار مجدد او به زنجیرش میکشند و همچون بردهای از او کار میکشند و تحقیرش میکند. دختر روز به روز میفهمد که در چه جهنمیگرفتار شده و راه گریزی ندارد. نگاه هرزه و نفرتانگیز مردان مدام بر روی او سنگینی میکنند. به او تجاوز میکنند، زنان او را کتک میزنند و تحقیر میکنند. در همین زمان است که مرد جوان به یاد آن ماشین مرموز و شماره تماس میافتد. احتمالا تصور میکند دختر فراریست و برای پیدا کردن دختر پول خوبی به او میدهند. با آن شماره تماس میگیرد و جای دختر را لو میدهد. مردانی اسلحه به دست وارد اتاق محقر دختر میشوند. زنجیر از پایش باز و او را به طرف ماشین هدایت میکنند. در ماشین است که ما میفهمیم دختر موبلوند فرزند رهبر گانگسترهاست و به دلیل اختلاف با پدرش فرار کرده است. پدرش او را دوست دارد و نمیخواهد فرزندش از او دور شود. دختر که ظاهرا از آدمکشیها و گردنکشیهای پدر به تنگ آمده به جستوجوی یافتن بهشت در زندگی ساده مردمانی فقیر ولی صمیمی پدرش را ترک میکند. اما حالا در برابر پدرش است: بهشت خیالی او جهنمی بیش نبوده است. دختر به پدر میگوید تمام مردم این روستا باید بمیرند. آخرین لحظات فیلم تصاویری شوکآور هستند: گانگسترها به شیوه همیشگی خود خونسرد و بادقت همه مردم روستا را به مسلسل میبندند. اهالی روستا یکی یکی لت و پار و خونآلوده روی زمین میافتند و دست آخر دختر کلتی از پدر میگیرد و مرد جوان را خود با دست خود میکشد. فیلم از ابتدا تا به انتها در جایی شبیه سن تئاتر میگذرد. خانهها، راهها و مزرعهها و غیره وجود ندارند بلکه با چند خط مشخص شدهاند. گویی فیلم روایت یک تئاتر است. با این ترفند پی میبریم که داگویل یک روستا یا شهر کوچک نیست. بلکه شهری انتزاعی است. فیلم ما را مجبور میکند تا داگویل را خود در ذهنمان و به شیوه خودمان مجسم کنیم. و به این طریق داگویل خود را بسازیم.
هر کس جایی رویایی در ذهن دارد و فکر میکند زندگی در آنجا کیفیتی آرمانی دارد. این فیلم بر ضد این تصور است. دختر موبلوند نماد تمام کسانیست که جامعهای را بیرون از عرف مرسوم، روابط قدرت و سلطه، و ملال زندگی مدرن طلب میکنند. دختر به خیال خود به اجتماعی اولیه پناه میآورد و تصور میکند در آنجا روابطی صمیمی و عاطفی و بدون سلطه وجود دارد. اما چندی بعد با سلطهای عریان مواجه میشود: در میان مردمان ساده سلطهای ساده، عریان و اولیه وجود دارد. دختر که احتمالا راه کنار آمدن با روابط پیچیده سلطه را در شهر بلد است در برابر این اشکال عریان اعمال سلطه بیسلاح و ناتوان است. او نمیداند وقتی مردی ناگهان به او تجاوز میکند یا او را آزار جنسی میدهد چه واکنشی باید نشان دهد. در صورتی که دختری روستایی که با این نوع اعمال خشونت آشناست در این موقعیت از او ماهرتر خواهد بود. پیچیدگی روابط سلطه در شهر به این معناست که غیرمستقیمتر اعمال میشود. در جامعهای مدرن اعمال سلطه معمولا به واسطه فرهنگ، زبان، قانون و غیره اتفاق میافتد. اما در «داگ ویل» اعمال سلطه سادهتر است و این بدان معناست که مستقیمتر و خشنتر و جسمانیتر است. در شهرهای بزرگ برای کنترل مردم در برخی فضاها (مانند مترو یا فروشگاههای بزرگ) دوربین مداربسته کار میگذارند. در داگویل فرد را به زنجیر کشیده و او را در اتاقی محبوس میکنند. در شهرهای بزرگ مردان مرفه برای تصاحب و سلطه بر زنان از انواع ترفندها استفاده میکنند: پول، ادبیات و شعر، جذابیت و قدرت و غیره. در داگویل مرد بلافاصله به آزار جنسی روی میآورد و یا به زن تجاوز میکند. در جامعه مدرن مردان حتی آزار جنسی را میتوانند در لفافهای پیچیده و بزک کرده بپیچند در داگویل اما مرد ناگهان زن را به گونهای آزار دهنده به طرف خود میکشد. اینها چند نمونه از تفاوتهای این دو جامعه بود. اما در جوامع مدرن هستند کسانی که از بازی کردن در میان این استراتژیهای پیچیده رفتاری خسته میشوند. و ناگهان در خیال داگویل خود میروند و شیفته آن میشوند. این خودشیفتگی روز به روز آنان را بیشتر به طرف اوهام و خیالات میبرد. خودشیفتگی را به معنای خود پرستی به کار نمیبرم. بلکه آنرا در معنای «شیفته تصورات، اوهام، افکار و احساسات خود بودن» به کار میبرم. تنها چیزی که میتواند ما را از خود شیفتگی رها کند دانش است. دانش به ما کمک میکند از بند تصورات خود رها شویم و به خود از بیرون نگاه کنیم و علل تصورات و افکار خود را دربیابیم. و خود این باعث میشود که فاصلهای معین را از آنها حفظ کنیم. کاری که روانکاوی یا جامعهشناسی میتواند بکند همین دوری از خودشیفتگی ست.
خودشیفتگی میتواند در یک فرد روی دهد میتواند در سطح یک طبقه اجتماعی یا یک ملت باشد. این که ملتی شیفته تصورات خود از خود شود به این معناست که آن ملت تا جنون فاصلهای نداد. داگویل حاصل این خود شیفتگی است. دختر موبلوند شیفته تصورات خود درباره مردمانی سادهدل و صمیمی میشود. اما در مکان رویایی خود ناگهان از رویای وهمآلودش بیدار میشود. تصمیم میگیرد که آنجا را ترک کند اما نمیتواند. او بیش از اینکه اسیر اهالی داگویل شده باشد اسیر توهمات خود شده است. از اینجا تا بازگشت به پدر فاصلهای نیست. او هنگامیکه با پدرش مواجه میشود پس از گلایهای مختصر خود را تسلیم قدرت او میکند. او پس از ازسرگذراندن تجربهای دردناک دوباره به آنچه بوده باز میگردد. بازگشت او اما با قاطعیتی درونی همراه است. داستان به گونهای پیش میرود که ما در صحنه قتل عام مردم داگویل همدلی چندانی با آنان نداریم. برای لحظاتی ما تماشاچیان نیز خود را در جایگاه گانگسترها قرار میدهیم. خونسرد و با دقت اهالی داگویل را به رگبار مسلسل میبندیم. و شاید کمیهم از این کار احساس رضایت کنیم. این گریختن به سوی «جایی دیگر» و سرخورده شدن از آن و مجددا بازگشت به پدر ـ قدرت مضمونی آشناست. یا از این کلیتر: هر گونه رها کردن مناسبات مستقر فعلی یا همان پدر ـ قدرت فاجعه به بار میآورد. از شاه لیر شکسپیر در سپیدهدمان عصر مدرن گرفته تا فیلمهای هالیوودی (پدر خوانده و...) میتوان خطی از تفکری محافظهکارانه دنبال کرد که خیال «جایی دیگر» را پوچ و بیمعنی میخوانند. این تفکر را نمیتوان تنها به ایدئولوژی میانمایه هالیوودی تقلیل داد. این آثار با همه محافظهکاری محتوی حقیقتی هستند. اما آیا جهان ما میان داگویل و گانگسترهای خون آشام تقسیم شده است؟ آیا فرودستان جامعه نهایتا حاملان خشونت و سبوعیتی درندهتر هستند؟ آیا تنها در پناه پدر ـ قدرت است که میتوان آرام گرفت؟
بگذارید برای اندیشیدن به این پرسشها فیلم را رها کنیم و داگویل خودمان را روایت کینم. داگویل جامعه ایران. پیش از انقلاب هر گروهی «داگ ویل» خود را داشت. اینجا نمیخواهیم همه آنها را روایت کنیم. تنها به یک نوع آن میپردازیم: طبقه متوسط و روشنفکرانش خیالی را در آن سالها میپروراندند، خیال فرودستان، کارگران، زحمتکشان و آنان که ما را نجات خواهند داد. حتی کسانی که در گفتمان مارکسیستی نمیگنجیدند فریبایی این خیال شیفتهشان کرده بود. این البته خیالی بود که آن روزها از اروپا تا امریکای لاتین و چین و ویتنام شهر به شهر میگذشت و همه را مفتون خود میکرد. البته هر کس روایتی از این خیال به دست میداد. اما همه ایمان داشتند که مردمانی هستند که هنوز در این نظام زشتخو و پلید حل نشدهاند. کسانی هستند که سادهاند و صمیمیو جهان دیگری به بار خواهند آورد. البته در تحلیلهای مارکس یا بسیاری دیگر دستکم در ظاهر اثری از این رمانتیسم نیست. اما آن چه در آن روزگار همه را مفتون کرده بود در واقع نه تئوریهای مارکس یا فلان نظریهپرداز که خیال «داگ ویل» بود: «من خواب دیدهام که کسی میآید ... کسی میآید، کسی میآید، کسی دیگر کسی بهتر، کسی که مثل هیچکس نیست ... و سفره میاندازد، و نان را قسمت میکند، و پپسی را قسمت میکند، و باغ ملی را قسمت میکند، و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند، چکمههای لاستیکی را قسمت میکند، سینمای فردین را قسمت میکند،... من خواب دیدهام» انقلاب پیروز شد و طبقه متوسط پس از آن نه تنها به آرمانشهر نرسید که از چشم او همان فرودستان سرکوبش کردند. برای بسیاری از شهرنشینان فرهیخته و مرفه این مهم نبود که بعضا بسیاری از کارگران و زحمتکشان هم پس از انقلاب حذف شدند. برای آنان این مهم بود که قهرمانانشان آنانی نبودند که خیال کرده بودند. این سرخوردگی به تدریج موجد نوعی محافظهکاری شدید و تردید نسبت به طبقات پایین شد. حتی نوستالژی به پدر ـ قدرت آغاز شد. رابطه ما با فرودستان در این سالها عجیب بوده است: از یک سو ناگهان آنان را به عرش رساندهایم و با آغوش باز به استقبالشان رفتهایم؛ و از طرف دیگر ناگهان از آنان متنفر شدهایم. طبقه متوسط خیلی زود اوهام خویش را کنار گذاشت تا بتواند خود را حفظ کند و دیگر فراموش کرد که پاییندستان جامعه ایران در این سالها چه تجربه دردناکی را از سرگذراندهاند. مسائل کارگران و اقشار فرودست برای بسیاری از فرهیختگان جامعه ما بازی رمانتیکی بیش نبوده است. یک روز آنان را منجی اعلام کردند روز دیگر همکاران ظلم. در یک کلام ما چند دهه است که بخش بزرگی از جامعه ایران را فراموش کردهایم و زمانی صدای آنان را شنیدم که از فرط استیصال و درماندگی به کاندیدای مقابل ما رای دادند. آنگاه از جوانی خود، از روزهایی که برای همانها سینه میدرانیدیم چیزهایی به خاطرمان آمد. فیلم داگویل با همه درخشانیاش، با همه حقیقتهایی که درون خود جمع کرده، در تحلیل نهایی میخواهد پنبه هرگونه امید به تغییر اجتماعی را بزند. فیلم در پایان ما را در یک دو راهی قرار میدهد: یا داگویل یا پدر ـ قدرت. اما این دو راهی نه بیان حقیقت جهان که بیان ذهن خودشیفته و محدود دختر موبلوند داستان است. فرد خودشیفته همواره در برابر دوراهیهای خردکننده قرار دارد چرا که او خود رهبر و هدایتکننده تصوراتش نیست. این اوهام و خیالات است که او را رهبری میکنند. و این اوهام با کوچکترین ضربهای به ضد خود بدل میشوند. اگر فیلم داگویل را تنها به عنوان شوکی بیدارکننده ببینیم میتوانیم بگویم فیلمی ارتجاعی نیست و تاثیری ضدتوهمی بر بینندهاش میگذارد. اگر فرودستان انسانهای برگزیده بودند دیگر نظام سلطه چه مفهومی داشت؟ ما یک بار برای همیشه باید خودشیفتگی را کنار بگذاریم و اندیشیدن به وضعیت اقشار فرودست را آغاز کنیم. برای شروع باید از دو راهی رمانتیک کردن زندگی فرودستان یا بدبینی افراطی به آنان دست بر داریم. |
نظرهای خوانندگان
عالی بود. ممنون..
-- بدون نام ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMتا به حال از این دید داگ ویلو ندیده بودم
"طبقه متوسط خیلی زود اوهام خویش را کنار گذاشت تا بتواند خود را حفظ کند و دیگر فراموش کرد که پاییندستان جامعه ایران در این سالها چه تجربه دردناکی را از سرگذراندهاند."
-- مانیا ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMشاید این بهترین تابیر از جنبش اصلاحی و دو خرداد باشد
حقيقت اينه كه من فقط قسمت مربوط به فيلم رو خوندم و در مورد اون نظر مي دم. اولين اشكالي كه من تو متن مي بينم تعميم دادن نظر شخصي منتقد به همه بينندگان اثر است:
-- بدون نام ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PM"ما در صحنه قتل عام مردم داگویل همدلی چندانی با آنان نداریم" و يا اين جمله بعدي : "برای لحظاتی ما تماشاچیان نیز خود را در جایگاه گانگسترها قرار میدهیم. خونسرد و با دقت اهالی داگویل را به رگبار مسلسل میبندیم. و شاید کمیهم از این کار احساس رضایت کنیم."
اينكه منتقد چنين حسي از فيلم داشته باشه يه چيزه و اين كه فرض كنه همه همچين حسي داشتن يه مطلب ديگه است كه ميتونه تا حدودي جاي حرف و حديث داشته باشه.
يه مطلب ديگه هم اينكه به نظر مياد با يد اين كار رو در كنار كار هاي قبلي فونترير ديد و با نظر شما در اين مورد كه:
"هر گونه رها کردن مناسبات مستقر فعلی یا همان پدر ـ قدرت فاجعه به بار میآورد. از شاه لیر شکسپیر در سپیدهدمان عصر مدرن گرفته تا فیلمهای هالیوودی (پدر خوانده و...) میتوان خطی از تفکری محافظهکارانه دنبال کرد که خیال «جایی دیگر» را پوچ و بیمعنی میخوانند." موافق نيستم.
به نظر مياد شما تاكيد مكرر فيلم بر روشن گري به عنوان دوره اي از تاريخ حكمت در اروپا كه دايما تو فيلم با لفظ "illustration" از زبان پسر تو فيلم مي بينيم رو به راحتي نديده گرفتين و اين نكته رو هم كه دخترك فيلم به نحوي نمادين ياد آور عيسي مسيح است (صليب تبديل مي شه به چرخ و زمجير و ...) رو نا ديده گرفتين. از اين دست ارجاع هاي فرامتني و حتي ارجاع ها به روابط حاكم فعلي زندگي بشر در دنبال عصر روشنگري در فيلم بسيار وجود داره كه به نظر مياد منتقد محترم يا جدي نگرفته و يا به اونه توجه نداشته. اين مسايل مي تونه باعث شه روايت و برداشت درستي از اثر نداشته باشيم. نمي گم چيزي كه من مطرح كردم هموني بوده كه كارگردان مي خواسته بگه. هر كس برداشت خودش رو داره ولي به نظرم درست نيست واقعياتي كه تو يك اثر نمايش داده ميشه رو به احتي نديده گرفت.
دوست عزیز
-- بابک مینا ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMقصد من در این نوشته تحلیل فیلم داگ ویل نبود، و چنان که از متن واضح است منظور اصلی چیز دیگری بود. بی شک اگر می خواستم فقط به تحلیل این فیلم بپردازم مفصل تر و دقیق تر وارد جزئیات فیلم می شدم. اما در همین اشاره مختصری که به فیلم کردم به تحلیل های دیگری که از فیلم شده نظر داشته ام و اتفاقا تا حدی از روی عمد سعی کردم از آن تحلیل ها فاصله بگیرم. بسیاری معتقدند فیلم چیزی نیست جز هجو جامعه امریکا. به گمانم الهام فن تریه از برشت هم به دیدگاه دامن زده است. به نظر من از زوایای مختلفی می توان فیلم را تفسیر کرد بسته به این که داگ ویل را نماد چه چیزی در نظر بگیریم. تفسیر من تنها یکی از این امکان های موجود بود. اما امکان های دیگری هم وجود دارد: داگ ویل نماد جامعه مدرن ـ این جهانی است و گریس فرشته ـ مسیحی که به این جامعه می آید و مجددا به پدرـ خدا باز می گردد. به ترتیب ما در پایان با نوعی آخر الزمان مواجهیم. باید بگویم چندان با این تحلیل ها مخالف نیستم منتها معتقدم برای فهم درست فیلم باید مدام میان متافیزیکی کردن نمادهای فیلم و و جامعه شناسانه کردن آنها پلی زد. کوشش مختصر من در این نوشته محدود است به دومی که بیگمان برای فهم کامل فیلم کافی نیست. اما در تحلیل نهایی معتقدم فیلم ضد امریکایی نیست و بیشتر نقد و هجو جامعه جدید از زاویه ای کاملا محافظه کارانه و مذهبی است.
واقعاً دوست داشتنی و نو بود
-- آرمین ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMعالی بود. ما یا برای فرودستان اشک میریزیم و آنهارو میپرستیم یا به کل نفیشون میکنیم. انگار نمیتونیم با هاشون همراهی و همدلی کنیم و در عین حال اونارو هم عضوی از جامعمون بدونیم. به خاطر همین هم هست که کلا رابطمون قطع شده یا یه نگاه از بالا داره.به نظرم به بهترین صورت ربط فیلم و این موضوع داده شده بود. باید بگم مدتی است از خواندن صفحه ی خیابان با وجود شما و بعضی از دوستانتون لذت میبرم. به امید اینکه رادیو زمانه بتونه شما عزیزان رو حفظ کنه
-- بدون نام ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMاین پدیده کماکان در ایران فعلی هم دیده میشود برای مثال یکی از شایع ترینهای این مورد داگ ویل اندیشی جماع اولترا چپ داخل ایران هستند که بیشتر به حزب کمونیست کارگری یا همان حکمتیست ها و طرفداران حمید تقوائی منتسب هستند.
-- mehrdad ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMاینان در این زمان چنان تصور عجیبی از چپ و مارکسیسم دارند که میشود گفت به خواب و خیال نزدیک تر است تا حتی گوشه ای از واقعیت. البته اغلب این ها مطالعات زیادی هم دارند که شبیه آموزش های تحصیلی فقط به درد امتحان دادن میخورد و بحث کردن.
در عین حال میشود گفت غالب اینان از طبقه متوسط بوده (آنهم از متوسط به بالا) و دسترسی به همه گونه امکانات دارند .باموسیقی های خارجی آشنائی کامل دارند به زبانهای خارجی، اینترنت پر سرعت یا استفاده از اینترنت بوسیله موبایل -که حکایت از موبایلهای گران قیمت دارد- مجهز هستند.
حال بیا و نوشته های اینها را بخوان یکی شان نوشته بود "امیدوارم کارگران در این تعطیل اجباری عید که آخرسال مجبورند با کار مضاعف تاوان آنرا بدهند مطالعه کرده آگاه شده و انقلاب را آغاز نمایند".
البته یکی از محصولات این نوع تفکر برگشت به پدر نیز افراطیون هخامنشیست ما است که بعد 80 سال دوباره به باستان گرائی دوران ذبیح بهروز و پورداوود عودت کرده اند و البته به وفور قابل مشاهده هستند.
اقای مینا توضیحی که در جواب کامنت دادین مقاله ای در نو خودش که به پخته شدن ارزشمند می شه
-- بدون نام ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMواقعااززمانه ممنونم.مقاله های تازه وپرمغزی همچون این نوشته ونوشته های آقای بزرگیان بسیار عالی است
-- حبیب ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMمن این فیلم بسیار زیبا را با بازی درخشان خانم نیکل کیدمن چندین سال قبل در پاریس دیدم
-- کمال ، Apr 25, 2010 در ساعت 03:33 PMاز جمله فیلم هایی است که تمام ضمیرت را آگاه یا ناآگاه را به مجادله می اندازد
اصلی ترین پیام این فیلم به نظر حقیر این که هیچ جیزی مطلق نمی باشد هیچ حقیقتی مقدس نمیباشد
نهاد انسانی نیز تحت تاثیر شرایط اقتصادی و اجتماعی فرم پذیری شگفت آوری دارد
انسان ترین انسانها با والاترین ارزش ها در شرایط خاص اقتصادی و اجتماعی به حیوان درنده و دریده تبدیل شوند
ذر تاریخ مثال های بسیاری شاهد این مدعا می توان یافت
اما در این فیلم همان مردم شهر ناکجا آباد که با مهربانی خاص روستایی و همبستگی
با یکدیگر در آرامش زندگی نمودند با ورود دختر فراری به میکروکسم شان بعد از مدتی تبدیل به آنسان هایی بی رحم و جانور صفت تبدیل گشتند
نمونه این جور انسانها را در وطنمان می توان یافت
من این فیلم را ندیده ام اما یک بار، همزمان با نمایش خود فیلم در چند سال پیش، نقدی مشابه (به زبان انگلیسی و در آمریکا) در باره اش خواندم و این بار هم این نقد-مقاله خوب را.
اما تعجب می کنم چرا آقای بابک مینای گرامی یک چیز را در نظر نمی گیرند: جامعه شهرنشین و امروزی (مدرن) نوع پیشرفته همان جامعه قبیله ای یا روستایی است. این جامعه ای است که فقط نوع ظاهری آزار دادن (یا آزار دیدن) در آن تغییر شکل داده و ابزار آن به نحوی گستاخ، خشن و تاجر مآبانه و با سرعتی شتابزده، تقریباً هر روز "به هنگام" و امروزی-تر می شود و در حقیقت ادامه و تکامل همان جامعه قبیله ای / روستایی است. دست بر قضا، از جمله گروههایی که ظاهر شهرنشین، حتی از نوع خیلی پیشرفته و گران قیمت آن را دارند اما از نظر فرهنگی هنوز بسیار روستایی یا حتی عقب مانده تر از آن می اندیشند، همان گانگسترها یا پدر "مهربان" این خانم زیبا هستند که تا به این حد گرایش به نگهداری از وی دارد، اما حاضر نیست در مشی بی رحمانه خود برای کسب درآمد بیشتر و یک زندگی مرفه (مرفه!؟) که مورد تأیید دخترش نیز باشد، کوچکترین تغییری بدهد.
کمتر گروه گانگستری را در هر جای دنیا می توان یافت که باورها و رفتارهای سنتی و مذهبی یا سکتاریستی عمیق و حتی شدید و متعصبانه نداشته باشد، حتی بسیاری از سازمانها و گروههای مارکسیستی که ظاهراً با مذاهب در "تضاد آشتی ناپذیر" هستند! این گروه از افراد، معمولاً کلیسا و کنیسا و مسجد و معبد و باشگاه رفتنشان هیچگاه فراموش نشده و حتی برنامه منظمی هم برای آن دارند همانطور که برای قتل و جنایت و دزدی و خلافکاری و "پافشاری بر عقیده" نیز از آخرین روشهای روز و ابزار آخرین مدل بهره جویی می کنند، حتی در کشورهای عقب مانده، به ویژه که اغلبشان توانایی مالی چنان مخارج گزافی را نیز دارند.
اشاره به مارکس و مارکسیزم کرده اید و چپ-روی های افراطی بعضی از افراد که با نگرشی مذهبی به یک مکتب سیاسی مبتنی بر دیدگاه اقتصادی و ضد مذهبی روی آورده اند. کاملاً درست است و با آنکه مارکس و مکتب و نظرات وی برای من به عنوان "تنها یک مکتب دیگر و نه بیشتر" مطرح است، به عنوان آدمی که سعی دارد بی طرفی و "توازن" فکری و اخلاقی خود را تا حد امکان حفظ کند، باید عرض کنم که برخورد من و شما و هر کس دیگر با یک پدیده، هر پدیده ای، یک چیز است، پرداختن به خود آن پدیده، چیزی کاملاً متفاوت ...
نه می خواهم از مارکس دفاع کنم و نه وی را محکوم، چرا که صلاحیت هیچکدام از دو کار را ندارم و از آن مهم تر، اصولاً از این "برخورد دادگاهی" که متأسفانه فرهنگ نوین آمریکایی (مبتنی بر یک برداشت نه چندان درست از حقوق بشر حامورابی و کورشی باستانی با ریشه سامی از شاخه یهودی) آن را در سراسر دنیا جا انداخته، دل چندان خوشی هم ندارم با آنکه بسیار بر "منصفانه بودن قضاوت" در مورد افراد، پندارهایشان، گفتارشان و از همه مهمتر، کردار(عملکرد)شان باور دارم.
شاید مشکل اصلی داگ-ویل کوچک (روستا / قبیله / شهرک) و داگ-ویل بزرگ (شهر / کشور / جهان / بشریت دهکده کوچک جهانی) در حال حاضر و حتی در قدیم اصولاً در این است که بیش از هر چیز سعی در "قانونمند" کردن محیط و زندگانی دارند، آن هم به شکلی که هماهنگی و خوانایی چندانی با حقیقت و اصلیت طبیعت انسانی و محیط زیست و مسایل کیهانی ندارد و حتی گاهی در تضاد مطلق با آن است!؟
این بحث دامنه داری است و خیلی ها به اشکال مختلف به آن پرداخته اند و همچنان می توان در موردش به گفتگو پرداخت و تقریباً هیچگاه هم به نتیجه نرسید چون فرد یا گروه "متعصب" از هر عقیده یا مرامی که باشد می تواند "آزادانه" بر آن عقیده و مرام باقی بماند و اگر لازم شد، با تکیه بر حقوق انکار نشدنی "مردمسالارانه" خود، حتی برای "احقاق حق" خود بجنگد!
این درست همان نکته ای است که مورد تأیید بیشتر گروههای عقیدتی و فرقه های مذهبی گوناگون در همه جا است!
البته دفاع از حق و عقیده، حتی به قیمت جنگیدن را نمی توان انکار کرد، اما این حقیقت، یک چیز است، تحمیل عقاید خود بر دیگران، چیزی دیگر؛ که این آخری همان چیزی است که امثال جمهوری اسلامی و کلیسای کاتولیک (در قرون میانه) و مارکسیزم انگلسی / لنینی و دین زرتشتی موبدان مشکوک الهویه دوره ساسانی و امثالهم کرده و می کنند، و مسلماً در آینده نیز خواهند کرد هر چند با اسامی جدید و امروزی و در لباسی دیگر، گاهی حتی در لباس ضد دین و مذهب!
سخن کوتاه، من شخصاً نه دیگر غرب آزاد را به آن آزادی که در بعضی از دوره های تاریخی معاصر و برای دوران نسبتاً طولانی (البته با وقفه های کوتاه اما سخت و ناگوار!) می یابم، نه شرق را، که اصولاً تقریباً هیچگاه میانه ای با دمکراسی و آزادی به مفهوم مورد نظر آزادیخواهان امروزی نداشته است. (البته به استثنای هندوستان که در دمکراسی خاص خود الگوی غرب نیز هست! اما آیا داشتن چند صد میلیون انسان زیر خط فقر و رها کردنشان به حال خود یعنی دمکراسی؟)
با مهر و سپاس
-- منتقد ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:33 PMستودنی بود تحلیلتون. درست در زمانی که نقد سینمایی به درون افتادنی نابه جا محدود شده از بستر واقعیش ینی جامعه و سیاست به دوره
-- نادیا ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:33 PMآقای بابک مینای گرامی
در پاسخی که به "بدون نام" داده اید، با آنکه بسیار پاسخ خوبی است (همانطور که یک نظر دهنده عزیز دیگر نیز آن را «در خور مقاله ای از نوع خود» خوانده اند) اما شما یک مطلب را تا حدی نادیده گرفته اید: این که بعضی معتقدند این فیلم جامعه آمریکا را نیز به طور نمادین مطرح کرده ولی شما آن را قبول ندارید.
چرا؟
آیا این پیام "یا پدر-قدرت را بپذیر یا ترتیبت داده است!" که در ضرب المثل معروف فارسی نیز آمده: "هر که گریزد ز خراجات شاه، خارکش غول بیابان شود!" امروزه از طریق آمریکا و جهان سرمایه داری نیست که بر تمام دنیا، مستقیم یا غیر مستقیم تحمیل شده؟
آیا فرد خسته و عاصی از این فرهنگ قدرت-سالار (که ظاهراً زمانی مادر-قدرت بوده و بعداً تبدیل به پدر-قدرت شده!) این حق را ندارد که "تصور" دنیایی دیگر را برای خود داشته باشد؟ و احیاناً برای یافتن، یا حتی ساختن آن اقدامی بکند، ولو به قیمت شکست خوردن؟
چرا موضوع را از نقطه مقابل نبینیم: در برابر جامعه فوق پیشرفته اما همچنان خشن و بی رحم شهر نشین با قانونگزاری های پی در پی و شکست خورده اما سمج خود که بانیانش از رو هم نمی روند، هنوز هم هستند (حتی در خود آمریکا) روستاها یا شهرک هایی که (چه خوب و چه بد) همچنان با قوانین و رسوم خاص خود زندگی می کنند.
شاید داستان این فیلم، وقتی از جنبه غیر اسطوره ای به آن بنگریم (همانطور که شما نیز گفته اید) در واقع بیان کننده انتقام وحشیانه اهالی رنجدیده در همان "سگستان"های بدبخت و بیچاره آمریکایی از آن تصویر ظاهراً فریبنده و زیبای نظم نوین جهانی و فرهنگ باخته شهر نشینی است (در شکل و شمایل الهه-گونه نیکول کیدمن) یا شخصیت Grace که خود در واژه به معنای همان شکوه و زیبایی و عظمت، و حتی با ته رنگی از روحانیت و مذهب است. (واژه Grace هم در فرهنگ سنتی روستایی انگلوساکسون و آمریکا نقش مهمی دارد و هم در عناوین مقامات کلیسای کاتولیک و غیر آن در مذهب مسیحیت. آهنگ و سرود مذهبی Amazing Grace اهمیت ویژه ای در فرهنگ غرب و به ویژه در میان انگلوساکسون ها دارد.)
نمونه های زیادی در آمریکا از این جور آدمها، گروهها یا جوامع "عقب مانده" هست که حق زیست و حتی آزادی داشتن عقاید و نحوه زندگی مورد علاقه خود را به صورت خیلی دمکراتیک و در ظاهر دارند اما "سیستم" یا همان "نظام" تمامی سعی خود را برای تغییر دادن و "به راه آوردن" آنها می کند، گاهی حتی با زور و خشونت، اگر لازم باشد!
آمیش ها؛ شیکرها؛ مورمون ها؛ بانی و کلاید؛ حتی آل کاپون گانگستر و امثال وی؛ کمونیست ها یا آوانگاردهای آمریکایی در دهه های 30 تا 50 و حتی امروز؛ راکرها؛ بلوزخوان ها؛ رپ-خوانان؛ کانتری-نوازان؛ گروه به کلی نابود شده دیوید-کورش؛ گروه جنایتکار و تقریباً کاملاً از بین رفته چارلز مانسون؛ حتی امثال رومن پولانسکی کارگردان معروف که همسرش شارون تیت به دست همان گروه ظاهراً ضد یهودی چارلز مانسون و به روشی وحشیانه و مرموز از بین رفت اما خود وی سالها است از دست دولت آمریکا و پاپوشی که به خاطر گرایشات سیاسی وی برایش دوختند به فرانسه پناهنده شده؛ و بسیاری دیگر از نمونه هایی هستند که اغلب به نوعی با قانونمندی های سخت، خشگ و انعطاف ناپذیر دولتی آمریکا در تضاد بوده یا هستند و در مواردی با آن مخالفت و حتی جنگ های کوچک یا بزرگ علنی نیز داشته اند.
من هم طرفدار سبک زندگی و عقاید قرن هفدهمی نیستم اما نمی توانم با آمیش ها و نگرش عجیبشان به زندگی مخالفت خاصی داشته باشم. از چند همسری زندگی کردن تنفر دارم اما اگر زنان مورمون بر این باور هستند که باید به صورت گروهی به عقد و ازدواج یک مرد در آیند، چرا دولت آمریکا تا به این حد با آنان سرشاخ می شود و مرتباً به رسم چند-همسری در میان آنان می تازد تا آن حد که بالاخره رهبر آنان را به هر دستاویزی که بود دستگیر کرد؟ من هم از فاشیزم و نژادپرستی بدم می آید اما چرا رهبر برتری طلبان سفید پوست نیز به سرنوشتی مشابه دچار شد و با آنکه سنی از وی نگذشته بود در زندان و به دلیل بیماری در گذشت؟
اصلاً چرا یک جامعه فوق-پیشرفته از نظر تمدن
باید کارش به جایی برسد که نارضایتی و اختلافات گروههای درون آن با دم و دستگاه دولتی و قانونگزاری به جایی برسد که چنین حرکات زشتی را در آن شاهد باشیم؟
اما از آمریکا بگذریم و به قول خود شما باز گردیم به موضوع ایران خودمان.
سخنان بسیار خوب و درستی در مورد "توهمی" بودن برداشت مارکسیستی طبقه متوسط ایران (یا حتی جهان) در دهه های پیشین کرده اید اما همچنان بعضی از موضوعات را به درستی نشکافته اید:
1. در دوران پیش از انقلاب و در طول آن، طبقه متوسط و فرودست و حتی بعضی از افراد مرفه جامعه و البته بسیاری از "لمپن"ها در براندازی رژیم شاه دست داشتند. (سناریو را چه کسانی نوشته بودند و چگونه آن را به اجرا گذاشتند، بماند!)
اما پس از انقلاب این عمدتاً گروه لمپن ها بود که به رهبری بعضی از آخوندها توانست قدرت را به دست بگیرد نه فرودستان و زحمتکشان واقعی همچون کارگر و کشاورز و حتی اقشاری که کار یدی و سنگین ندارند اما به راستی "زحمتکش" هستند، مانند آموزگاران و کارمندانی که به راستی در ساعات کاری خود "کار" می کنند نه آنکه فقط پشت میز بنشییند از صبح تا غروب چای ترش بنوشند و رشوه بگیرند!
اما می پذیرم که نگاه "بنده نواز" و از بالا که طبقه های بالاتر جامعه به زیری ها دارند، نگاه درستی نیست حتی هنگامی که از روی مهر و دوستی باشد که فرق چندانی هم با نگاه تحقیر کننده ندارد.
2. شعر فروغ که بخشی از آن را در اینجا آورده اید، یک بار دیگر و از نگاهی که در اینجا مطرح کرده ام بخوانید، یعنی از نگاهی درست متضاد با آنچه که شما در مورد فیلم داگ-ویل مطرح کرده اید:
از نگاهی روشنفکرانه که ممکن است "خلقی" باشد و حتی دچار خطاهایی توهمی و تخیلی، اما هر چه باشد، "لمپن" و از آن مهم تر، همچون طرز تفکر بعضی از گروههای خاص مارکسیستی، "لمپن-مآب" و "خلقاللهی" نیست.
خود شعر را در اینجا تکرار نمی کنم چون این کامنت بیش از اندازه کافی طولانی شده اما این پیوند را به آن شعر در اینجا می آورم:
http://www.facebook.com/note.php?note_id=74388444248
به خوبی در خود اثر می بینیم که راوی یک دختر بچه و از اهالی محله های "پایین شهر" است، جایی که فرهنگ فرودستان با "خرده فرهنگ" لمپنی بسیار نزدیک و بر هم اثرگزار است هر چند هر فرودستی الزاماً لمپن نیست! به گمان من، حتی اگر اندکی ژرف تر به این کار فروغ بنگریم، وی دارد بسیار هوشمندانه از انقلابی که "عن قریب" پیش خواهد آمد و بیشتر یک آنارشی لمپنی است تا یک تغییر و تحول به جا و اساسی، انتقاد می کند تا تمجید و تشویق!
اصلاً اگر با "فرودستان" معاشرت کرده باشید، در میانشان انسانهای اصیل و مؤدب و متواضع و فهمیده ای را نیز بسیار خواهید یافت که کوچکترین سنخیتی با لمپن ها ندارند حتی اگر بی سواد باشند. و درست در نقطه مقابل و در میان مرفهان دانشگاه دیده جوامع نیز هستند بسیار افرادی با گرایش و "فرهنگ" لمپنی ...
من بسیار بر این باور هستم که "روشنی افکار" ربط چندانی به سواد ندارد اما حتماً سواد می تواند به افرادی که ذهنی روشن بین و پیشرفته دارند خیلی یاری کند. اما سواد به تنهایی، روشنفکری را با خود نخواهد آورد حتی اگر فرد را (به سبک خیلی از دانشگاه های اروپایی و آمریکایی) برای روشنفکر شده "آموزش" دهی ...
به قول معروف، "یک لات روشنفکر داریم و یک روشنفکر لات!" (که البته اینجانب را با هیچکدام سازگاری چندانی نیست ...)
سخن کوتاه، اما در آخر، اجازه دهید تا تأیید و تأکید خود را بر جند نکته که در سخنان mehrdad آمده در اینجا بیاورم:
چپ بازی "افراطی" بعضی از جوانان مرفه ایرانی در پیش از انقلاب هم کم نبود و عواقب بد آن هم بیشتر گریبان خودشان را گرفت تا هر کس دیگر و همانطور که در مطلب آقای مینا هم آمده، بیشتر این افراد ظاهراً باسواد اما نیمه-آگاه، و اغلب هم با حرکتی "لمپن-وارانه" پس از آنکه انقلاب به دست لمپن ها افتاد، نسبت به فرودستان دچار کینه و نفرت شدند و ناگهان دماغشان سر بالا شد و به اصالتهای خانوادگی خود (اغلب با ریشه عمیق روستایی) بازگشت صد و هشتاد و چند درجه و نیم کردند!
در ضمن، بیشتر این "بازی بچگانه" با نظریه "هخامنشیستی" که پیش از دوران رضاشاه در ایران آغاز شده و هنوز هم ادامه دارد، به خاطر ناامید شدن و دلزدگی مردم از جمهوری اسلامی حتی شدت نیز یافته.
این حرکت اصلاً سالم و سازنده نیست و خطرات آن خیلی بیشتر از فواید آن برای ایران و ایرانی است. اما متأسفانه اغلب طرفداران چنان نظریه ای تاریخ آن دوران را اصلاً نخوانده اند یا روایت های مشخصی را خوانده اند که در نهایت هدفهای خاصی را برای گروه خاصی دنبال می کند که اصلاً و اصالتاً ایرانی نیست!
و دوباره، با آقای بابک مینا بسیار همراه و هم عقیده هستم که نه تنها طبقات بالاتر جامعه بهتر است و حتی باید دیدگاه "بنده نواز" خود را نسبت به فرودستان تغییر دهند، که اصلاً اگر واقعاً در پی راه چاره ای درست هستند، به نظر من باید کاری کنند تا "فرودستی" از جامعه زدوده شود و اصولاً کارها آنقدر آسان تر و رفاه برای همگان آنچنان فراهم شود که همگی ما بیشتر علاقمند به کار و فعالیت و سازندگی باشیم تا گریزان از آن و به دنبال "کار آسان با درآمد زیاد!"
اگر با پیشرفت های امروز در فناوری و مدیریت و امکانات عالی موجود، چه در ایران و چه در هر جای دیگر نتوانیم به چنان وضعیتی دست یابیم، به گمان من همان بهتر که عطای شهرنشینی را به لقایش بخشیده و به دنبال "دهستان" (اما نه "سگستان!") بگردیم، یا حتی آن را به دست خود بسازیم!
این فرهنگ "امپراطوری" در همان زمان هخامنشیان، یعنی اولین امپراطوری بزرگ ثبت شده در تاریخ، شکست خورد! عمر آن هم به زحمت به سه قرن رسید!
ظاهراً عمر دمکراسی نیم-بند معاصر نیز متأسفانه بسیار کوتاه است و حداکثر بیش از سه قرن طول نخواهد کشید.
-- منتقد ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:33 PMآقای منتقد پس به نظر شما ما دنبال دهستان بریم یعنی جنبش مدنی کشکه بازهم که همان شد داگ ویل
-- بدون نام ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:33 PMبسیار زیبا بود.
سپاسگزارم
-- مریم ، Apr 26, 2010 در ساعت 03:33 PMبدون نام گرامی
بله، و همانطور که عرض کردم، "اگر مدنیت شکست خورده" که متأسفانه تا حد زیادی همین طور است، بخصوص از نوع "کلان شهری" آن (مثل تهران، مکزیکو سیتی، نیویورک و بسیاری جاهای دیگر) در واقع چاره ای به جز کوچک سازی و بازگشت به نوعی دهستان باقی نمی ماند.
منتهی به هیچ وجه منظور من از این سخن آن نبود که به سگستان، بلکه به یک دهستان واقعی برگردیم، یا حتی "برویم" یعنی جوامع کوچکتر اما با امکانات امروزی. از گفتن آن هم منظورم این نیست که این بهترین راه حل است! درست بر عکس، اگر ظاهراً این "تنها" راه حل است، پس باید با آن آگاهانه برخورد کنیم چه بسا بتوانیم جلوی عواقب ناگوار چنان تغییری، آن هم به طور معکوس، یعنی از جامعه پیشرفته بزرگ به جامعه کمتر پیشرفته کوچک را بگیریم.
و خودمانیم، آیا شما به راستی از زندگی در شهری شلوغ، پر از آلودگی و مخاطرات دیگر و از همه مهم تر گران و غیر قابل سکونت مثل تهران یا نیویورک یا مکزیکو سیتی، و آنهم برای دراز مدت، لذت می برید و برای شما منفعتی دارد؟ حتی منفعت اقتصادی و پولی؟ (البته می دانم اگر از یک فرودست در آبادی های دور دست فلان ناحیه فقیر که برای اولین بار به تهران یا حتی نزدیکترین شهر کوچک به محل سکونت خود آمده چنین پرسشی کنیم، جوابش حتماً "آری" خواهد بود! و البته بسیاری از ساکنان شهرهای بزرگ هم حتی با وجود نارضایتی اما حاضر به ترک آن محل نیستند.)
این موضوعی بسیار گسترده است و با این یکی دو کامنت بلند اما همچنان نارسای من نمی توان به خوبی و درستی آن را شکافت و بررسی کرد. حتی نقد-مقاله خوبی مثل کار آقای بابک مینا در اینجا نیز بیشتر به عنوان یک آغاز برای کار است و کافی نیست.
به عنوان مثال، بعضی از تاریخ شناسان بر این باورند که امپراطوری رم را ظهور مسیحیت نابود کرد، که نظر درستی است اما تنها دلیل سقوط امپراطوری رم آن نبود. حتی حملات گاث ها و دیگران نیز -که آخرین ضربات کاری را بر آن امپراطوری وارد کرد- نیز تنها علت سقوط چنان امپراطوری بزرگ و در عین حال پر قدرت و طولانی نبود چون بعضی از مورخان دیگر بر این باور هستند که آن سقوط علل درونی داشت که اگر مهم تر از علل بیرونی آن نبود کم اهمیت تر هم نبود.
از جمله آن علل درونی، پرداخت مالیاتهای سنگین از جانب شهروندان و به ویژه کشاورزان و پیشه وران و کلاً مردم تابع آن امپراطوری برای حفظ و نگهداری ظاهر عظیم اما توخالی آن امپراطوری بود که همه را از آن خسته و به واقع درمانده کرده بود و به مرور ترجیح دادند عطای چنان عظمت ظاهری پر خرجی را به لقایش ببخشند و در جوامع کوچکتر روستایی زندگی کنند. مردم آنچنان در فشار بودند که بالاخره تصمیم گرفتند از "پول و امور مالی و دیوانی" به عنوان عامل اصلی و سرنوشت ساز زندگی خود دوری کنند و به قول معروف ماست خود را بخورند اما باج به آدم مفت خور ندهند.
البته اینجای کار را نخوانده بودند که از دست امپراطوری ولنگ و باز رها شده در گیر کلیسای سختگیر قرون وسطایی خواهند شد. در عین حال، آن دسته از "خواص" که از کلیسا ناراضی بودند بر علیه آن نوشتند و برخاستند و شوریدند و پس از حدود ده قرن خاموشی یا تاریکی نهایتاً توانستند رنسانس را ایجاد کنند (که خود نوعی حرکت بازگشتی و ارتجاعی به امپراطوری بزرگ روم و دمکراسی یونانی حتی باستانی تر از آن بود!)
اما مردم عادی ظاهراً مشکل خاصی با کلیسا نداشتند، داشتند؟ (به "مردم عادی" ایران و مکزیک و برزیل و چین و آفریقا در حال حاضر نگاه نکنید که حتی در دور افتاده ترین نقاط نیز به خاطر دسترسی به ماهواره، در واقع از فرهنگ وارداتی غربی یا شرقی تغذیه می کنند. در قرون وسطی صوت و تصویر از طریق رسانه ها در دسترس مردم نبود و داستان و افسانه و شایعه و خبرهای نه چندان درست تنها "رسانه" برای آنها بود و نهایتاً بعضی از خواص به نوشته های معتبر یا نیمه-معتبر تاریخی دسترسی داشتند که چیزی یا چیزکی از امپراطوری های پرشکوه گذشته در مصر و ایران و رم و جاهای دیگر می دانستند و احتمالاً حسرت آن را می خوردند و چه بسا این حسرت را در غالب همان افسانه و داستان به مردم عادی نیز منتقل می کردند ...)
همانطور که عرض کردم، این بحثی است طولانی و این هم سومین کامنت بلند از سوی من که به اندازه کافی وقت سایت زمانه و دوستان را گرفته اما شاید بد نباشد گردانندگان این سایت سلسله مقالاتی را در این مورد منتشر کنند تا گفت و گو در این باره آغاز شود.
به طور خلاصه: نیروهای پشتیبان امپراطوری ها از هر نوع آن، چه هخامنشی، چه اسلامی، چه رومی، چه سوسیالیستی (شوروی سابق یا چین کنونی) و چه از نوع امروزی آن، یعنی سرمایه داری به روش آمریکایی، معمولاً تجار و سوداگران هستند که برای حفظ امنیت راهها و مناطق برای عبور کالا، پرداخت مالیات کمتر به دولتهای متعدد و راهزن-وار محلی، و تسریع در امور کاری خود و کسب درآمد بیشتر، نیاز شدیدی به حکومت گسترده شاهنشاهی یا جمهوری بزرگ دارند و از پیدایش، ساخت و نگهداری آنها حداکثر پشتیبانی را می کنند حتی به قیمت راه انداختن جنگهای بزرگ و به ویژه که خود آن جنگها و فروش جنگ افزار نیز بخشی از همان تجارت است!
این موضوع امروزه حالت جهانی کامل پیدا کرده و تحت عنوان "نظم نوین جهانی" خود را به نمایش گذاشته. این روش به خودی خود بد نیست و اگر قرار باشد همگان آن را بپذیرند و به آن تن دهند، شاید حتی مثبت و مفید نیز واقع شود اما ماهیت اصلی هر امپراطوری و از هر نوع آن، برده و بنده و سر به راه ساختن بیشتر انسانها و "ربات" ساختن از آنها است در جهت منافع جمعیتی کوچکتر، که با روح آزاد و طبیعت رهای هیچ انسانی جور در نمی آید.
اینک اگر قرار باشد "سیستم" به زور به این خواسته خود برسد، آنگاه دهستان / سگستان هم مسلماً واکنش هایی نشان خواهد داد، که به اشکال مختلف آن را در جوامع گوناگون، منجمله در خود آمریکا می بینیم.
آنچه در آمریکا و جهان سرمایه داری در این لحظه (و سالها است که دارد) رخ می دهد اصلاً سرمایه داری به مفهوم بنیادین و کاملاً آزاد آن (که در نوع خود بسیار مترقی و پویا هم بود) نیست بلکه نوعی "نظام برده داری نوین" است که تحت پوشش دکترین "سرمایه داری آزاد" و به ضرب و زور مصادره های بانکی و معاملات مافیایی اما در پوشش قانونی، و نهایتاً ایجاد رکود اقتصادی (recession) نیمه-ساختگی و خالی کردن جیب مردم از آخرین پول یا پس انداز باقی مانده و حتی ناچیز در آن به حیات ظالمانه و بی خیال خود ادامه می دهد. (و در ازای آن پورنوگرافی و فحشاء را هم به عنوان نوعی مسکن و هم به عنوان "راه حل اقتصادی برای بقا" در اختیار آنان قرار می دهد که مسلماً کارساز نبوده و نیست حتی به عنوان راه حل موقت و کوتاه مدت و گرنه من نگارنده این خطوط آنچنان خود را باز-اندیش و دگر-اندیش می پندارم که حتی با آن راه حل های ابتکاری و "آزاد" نیز مخالفت عمده ای ندارم!)
به همین دلیل هم هست که اگر در آمریکا زندگی کنید و از نزدیک با مردم معاشر و همراه شوید، آنگاه درخواهید یافت چرا همچون اواخر دوران امپراطوری رم، بسیاری از مردم ناراضی و تحت فشار و مال و زندگی باخته، دوباره به کلیسا و معبد و مذهب روی آورده اند. که این هم متأسفانه نه تنها راه حل نیست، بلکه در نهایت به نفع همان زورمداران و پول-سازان است که اگر قرار باشد ردای روحانیت بر تن کنند اما سرمایه خود را از دست نداده و بیشترش کنند، حتماً خواهند کرد، چنانچه آقای جورج بوش پسر که در عمرش به کلیسا نمی رفت، در اواخر دوره دوم ریاست جمهوری خود و برای جلب نظر آراء مردم به نفع نئوکانها، عبای وضع بر تن کرد و در محراب و منبر نیز جلوه ای نمود!
و چه خوب هم نمود! چون تنها کسانی که وی را باور نکردند، همان کلیساروهای مؤمن بودند. اما همین ناباوری هم تضمین چندانی برای عدم جابحایی قدرت از دست بی دینان واقعی به دین-مداران ظاهری نبوده و نیست و نخواهد بود، حتی امروزه که آگاهی مردم به خاطر وچود رسانه ها خیلی بیشتر از گذشته است و اصولاً مذهب در بیشتر جوامع افت کمی و کیفی بسیاری کرده است ...
داستانی است طولانی و این هم آخرین کامنت من در اینجا چون بیش از اندازه اظهار وجود کردم!
با مهر و سپاس
-- منتقد ، Apr 27, 2010 در ساعت 03:33 PMنظر نویسنده و تعمیم دادن اون به مواردی نوسینده نمی دونم چطور اونهارو فهمیده که مثلا قشر متوسط پشیمون هستند.این یعنی این که هر چیزی که من می گم همون واقعیت هست
-- بدون نام ، Apr 27, 2010 در ساعت 03:33 PMمن این فیلم را چند سال پیش دیده ام راستش به این چیزهاش که اقای مینا نوشته بود فکر نکرده بودم فیلم ١٢٠ دقیقه در فضایی بین ٣٠ تا ٤٠ متری اتفاق میافتد همانطور که در عکس نشان داده میشود فیلم هرچه جلو میرود جالبتر میشود در اخر من هم دوست داشتم همان بلا رو بر سره مردم داگ ویل بیارم بهرحال مقاله ای بسیار جالبی بود حال فکر کنید به کسانی که منتظره امام زمان هستن و فکر میکنند با امدن او همه چیز درست میشود
-- kia ، Apr 27, 2010 در ساعت 03:33 PMتحلیل فیلم و انطباقش با شرایط ایران عالی بود.
-- کافه کلمه ، May 7, 2010 در ساعت 03:33 PMفیلم رو اینطور ندیده بودم و بسیار لذت بردم. با جمع بندی پایانی هم موافقم.ممنون.