رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ فروردین ۱۳۸۹

رد فقدان خانه‌ام، دروغی که هویتم است

مریم میرزا

می‌زنیم به خیابان. ساعت هشت و نیم است. به تقویم آن دور دورها ۱۲ فروردین. به تقویم ما اول آپریل. می‌زنیم به خیابان. پنج نفر هستیم. سه تای‌مان‌ ایرانی، یکی گرجستانی و دیگری آمریکایی.

می‌زنیم به خیابان و بلند بلند حرف می‌زنیم و می‌خندیم. ما سه تا آن دو تا را دست می‌اندازیم. آن دو تا ما سه تا را. می‌رسیم به بار اول. جای سوزن انداختن نیست. بار دوم نزدیک تر است به راین. یعنی فقط چند پلاک فاصله دارد.‌ این چند پلاک، یعنی فاصله من از آن‌جا که دلم برایش پر می‌زند، پر.


می‌نشینیم. بازی شروع می‌شود. دروغ پشت دروغ. می‌بینی که ناگهان چندنفری داد می‌کشیم راست یا چند نفری می‌گوییم دروغ.

یا ‌این‌که می‌شود که یکی می‌گوید دروغ است، آن یکی ابرو بالا می‌اندازد، به سیگارش پک می‌زند. لبش را تر می‌کند و می‌گوید راست!

نوبت به دختر گرجی می‌رسد. می‌گوید یک بار در گرجستان مردی آمده به سمت‌اش، به نام صدایش زده، اما او هرچه‌قدر فکر کرده «هیچ‌ ایده‌ای نداشته» که او کیست. حالا راست است‌ این قصه یا دروغ؟

من می‌گویم راست. فکر می‌کنم می‌شود، شبی از شب‌ها مردی بیاید و در سرزمین مادری‌مان ما را به نام صدا کند و هیچ «ایده‌ای نداشته باشیم» که کیست.

اما دختر گرجی با آن چشم‌های سبز و نگاه عمیقاً مهربانش، نگاه می‌کند، می‌خندد و می‌گوید که دروغ بود!

می‌روم دستشویی. دور بعدی دروغ من را هم همه با راست اشتباه می‌گیرند. دروغ‌گوی خوبی هستم.

از دروغ بازی اول آپریل یا سیزده (دیشب مجبور بودیم سیزده‌به‌در رفتن را برای آن‌ها که داشتند امروز می‌زدند به جنگل تا بدون‌ اینکه بدانند سیزده چیست، به درش کنند توضیح دهیم!)

رسیدیم به سوال کردن از هم‌دیگر. سوال آخر‌ این بود، که اگر امشب می‌توانستی هرجا که می‌خواهی باشی و فردا سر جایت برگشته باشی، امشب را کجا می‌گذراندی.

آن پسر دانشجوی دکترای ریاضی می‌گوید توی رختخوابم، هیچ‌جا هم نمی‌رفتم! بقیه را یادم نیست.


من با خودم فکر می‌کنم و بعد می‌گویم یک‌جایی که اصلا یادم برود از کجا آمده‌ام. همه اعتراض می‌کنند که ‌این نشد جواب!

دوباره فکر می‌کنم و می‌گویم خانه‌مان. نگاه‌ها مهربان است. انگار که بگویند آره، می‌فهمیم تو را، و خودمان را.

دوباره از پله‌ها پایین می‌روم و به دست‌شویی می‌رسم. دختری در دست‌شویی مشغول دست شستن است.

نگاهم می‌کند و به آلمانی و بعد برای‌ این‌که شیرفهم شوم به انگلیسی می‌گوید چه‌قدر موهایت قشنگ است.

فکر می‌کنم ‌این دروغ بود؟ یا راست بود؟ یا شاید حرفی بود برای آرامش کسی که مجبور است دلتنگی‌هایش را به دست‌شویی‌های عمومی‌ ببرد! تشکر می‌کنم و از پله‌ها به روی زمین برمی‌گردم.

Share/Save/Bookmark