تاریخ انتشار: ۹ آذر ۱۳۸۹ • چاپ کنید    

گزارش یک اعدام از بند نسوان اوین

مریم حسین‌خواه

این نوشته روایتی است از اعدام راحله و نازنین، دو زنی که در دی ماه ۱۳۸۶ در زندان اوین تهران اعدام شدند. مریم حسین‌خواه، در زمان اعدام این دو زن به دلیل فعالیت‌هایش برای حقوق زنان در بند نسوان زندان اوین بازداشت بود.

نشسته بودم کف زمین و هی می‌کوبیدم به آن در فلزی قفل شده و فریاد می‌زدم.

-من باید راحله را ببینم. فقط یک دقیقه. فقط یک دقیقه

مثل آدمی که توی چاه داد بزند، صدایم به هیچ جا نمی‌رسید. دو ساعت که داد زدم و همه بند را بهم ریختم، دخترک ریز نقشی که آن شب مامور بند بود. در را کوبید توی صورتم و گفت نمی‌شود، بردنش قرنطینه. هیچ کس هم حق نداره بره پیشش.

همانطوری که لال شده بودم و صدایم بریده بود، هلم داد داخل راهرو و درها را سه قفله کرد و رفت.

فردا صبح راحله اعدام شد. ساعت چهار. قبل از اذان صبح. چهارشنبه بود.

اولین باری که دیدمش هم چهارشنبه بود. بیست روزی می‌شد که زندانی بودم و چندباری اسمش را از هم‌بندی‌هایم شنیده بودم.ایستاده بودم در صف خرید فروشگاه زندان و راحله جنس‌ها را از پشت مغازه می‌آورد جلوی پیشخوان.

زنی که روسری اش را از پشت گره زده بود و چادر گل گلی اش افتاده بود روی شانه اش، گفت: طفلکی خیلی جوونه. خدا کنه به بچه‌های صغیرش رحم کنن

صغرا خانوم که از گنده لات‌های زندان بود، گفت خب جنایت که نکرده، شوهرش را کشته

همه هرهر زدن زیر خنده

یکی از ته صف گفت برای آزادی همه زندانی‌ها صلوات

صلوات تمام نشده، یکی از زن‌ها شروع کرد ریز ریز تعریف کردن که سه سال پیش راحله، شوهرش را تکه تکه کرده و انداخته توی بشکه.

-راحله؟ عمرا؟ شلوارش را هم بلد نیست بالا بکشه، چطوری مردیکه را تکه تکه کرده. باز فاطمه خانوم را بگی یه چیزی، آدم باورش میشه ماشالله با اون هیبت و هیکل

یکی بهش سلقمه زد که تنت می‌خاره باز؟ هنوز جای مشت و لگدهای سه روز پیش که از فاطمه خانوم نوش جان کردی خوب نشده‌ها

زری، دخترک ریزه میزه‌ای که سر کل کل با گشت ارشادی‌ها بازداشت شده بود، زد زیر خنده که: چیزی نگفتم که بابا. داشتم ازش تعریف می‌کردم.اصولا من عاشق این زنهایی ام که می‌زنن شوهراشون را لت و پار می‌کنند ای ول بخدا

صدای خنده دخترها که بالا رفت، یکی از اون وسط گفت، نخند مادر، سرت میاد بخدا. بیا سیگارت را بخر و برو.

من هنوز ماتم برده بود به راحله که می‌گفتند حکمش ابلاغ شده، اینقدر یواش یواش کار می‌کرد که بعد از نیم ساعت هنوز پنج نفر را هم راه نیانداخته بود. هر کس دیگه‌ای اینطور کار می‌کرد، بند یکی‌ها شیشه‌های فروشگاه را خرد کرده بودند. آن روز اما همه ساکت بودند. مثل بچه‌هایی که زل زده‌اند به گوسفندی که بسته شده جلوی در خانه و قرار است دو ساعت دیگر برود زیر چاقو. یا نه، شاید مثل گوسفندهایی که ماتشان برده به اولین قربانی و نوبت خودشان را انتظار می‌کشند.


راحله زمانی در دادگاه

خریدم را که کردم، آنقدر ایستادم تا فروشگاه را بست وسلانه و سلانه راه افتاد که برود بهداری، سرما خورده بود، گفتم روزنامه‌نگارم و می‌خواهم کمی با هم حرف بزنیم شاید اگر چیزی درباره‌ات چاپ کنیم، بشود کاری کرد. زبانم نمی‌چرخید کلمه اعدام را بگویم. سرخ شد و گفت زحمت کشیدی خانوم جون تا اینجا اومدی به خاطر من، بریم برات تعریف کنم، یه روز دیگه می‌رم دکتر که تو تا غروب نشده بری بیرون از این خراب شده.

یکی از هم بندی‌هایم که کمی آن طرف‌تر نشسته بود کف راهرو و بافتنی دستنش بود، زد زیر خنده که بیرون کجاست؟اینم از خودمونه بابا، توی بند ما است.
-سرکارم گذاشته یعنی؟

-نه بابا بیچاره راست می‌گه، روزنامه‌شون فروش نداشته، فرستادنش اینجا زندگی ماها را بنویسه فروش‌شون بره بالا.

دست‌های سرد راحله را که گیج شده بود گرفتم و گفتم: من هم اینجا زندانی‌ام. اما روزنامه‌نگار هم هستم.

-پس چرا زندونیت کردن؟ مالی هستی؟

- نه به خاطر نوشته‌هایم.

- پس چرا دوباره می‌خوای بنویسی. دنبال دردسری خانوم جون.

شنیده بودم حکمش رفته اجرای احکام، هر چهارشنبه‌ای می‌توانست آخرین روزش باشد. تا اولین چهارشنبه فقط شش روز مانده بود.

-دردسر نیست برایم راحله. از دکتر که آمدی می‌آیی بند دو؟ اتاق شماره یک هستم. منتظرم‌ها.

آن روز نیامد. فردایش نوبت فروشگاه ما هم نبود که بروم سراغش و اجازه رفتن به بندشان را هم نداشتم. رئیس زندان قدغن کرده بود.
عصر موقع پخش روزنامه بود که سر و کله‌اش پیدا شد، مسئول پخش روزنامه‌های بند سه بود و گاهی هم روزنامه‌های ما را می‌آورد. یک کیهان، یک اطلاعات، یک رسالت، یک روزنامه اعتماد ملی هم برای شیما، که می‌گفتند پارتی‌اش کلفت است و دختر یکی از جواهرفروش‌های معروف تبریز است.

اتاق ما که رسید، تا گفتم چرا نیامدی پس؟ زبان آمد که فایده نداره، هرچی خدا بخواد همون می‌شه.

آنقدر اصرار کردم که کم کم شروع کرد به تعریف:

۱۴ سالم بود خانوم. توی یکی از دهات‌های اردبیل می‌نشستیم، از اون دهات‌هایی که نه مدرسه دارن و نه مسجد. برای همینه که سواد یاد نگرفتم. الان دهمون تا کلاس پنجم مدرسه داره، ولی هنوز مسجد نداره. یه روز که از سر زمین برگشتم خونه، ننه‌ام گفت اومدن خواستگاری‌ات، گفت بابات قرار گذاشته هفته دیگه بیان بران عقد. اصلا نمی‌دونستم شوهر چیه، هفت، هشت تا خواهر برادر بودیم و شوهر که می‌کردم یک نون خور کم می‌شد. گفتم باشه، اگه می‌گفتم نه، هم کسی گوش نمی‌کرد که. مگه بعدن هرقدر گفتم کتکم می‌زنه. منو نمی‌خواد. دست بهم نمی‌زنه، می‌گه زشتی، کسی شنید مگه. بابام هم یه چک دیگه زد توی گوشم گفت برو سر خونه زندگی‌ات. منم خفه شدم.

همه اینها را که می‌گفت، سرش را انداخته بود پایین و روسری‌اش را چنگ می‌زد و چشم‌های آهویی‌اش پر از اشک شده بود. از زیر همان روسری که همیشه جلوی گلویش گره می‌زد و مانتو شلوار طوسی که همیشه تنش بود، هم زیبا بود.

قد بلند و چهارشانه، یک طور زیبایی وحشی، مثل زن‌های عشایر که چارقد به کمر می‌بندند و می‌پرند روی اسب. جسارت وحشی آن زنها را نداشت اما. هر یک جمله‌ای که می‌گفت بیست بار عذرخواهی می‌کرد که وقت تان را گرفته‌ام، که اینجا سرد است، که شما کار داشتی مزاحمت شدم.

تمام آن یک هفته شبها می‌نشستیم اتاق خالی ته بند ۲ که رخت‌های شسته شده را پهن می‌کردند و گاهی هم می‌شد یک جای دنج برای سیگار و مخلفات. یک تکه موکت می‌انداختیم گوشه اتاق و راحله مثل آدمی که سالهاست حرف نزده، تعریف می‌کرد:

اول‌های عروسی‌مون توی دهات زندگی می‌کردیم. اونجا که بودیم، فقط کتک بود. یک بار همچین زد سه روز بیهوش بودم. یک بار دیگه ساعت ۱۲ شب بود. اینقدر کتک خوردم که رفتم خانه بابام، چهار کوچه آن طرف‌تر بود. آنجا هم یک دست دیگر کتک خوردم که چرا نصفه شب از خانه زده‌ام بیرون و بساز نبودم. برگشتم که خانه، شوهرم خوابیده بود. با پدرشوهر مادرشوهرم زندگی می‌کردیم. یک اتاق ۱۲ متری گوشه خانه‌شان به ما داده بودن. در را که باز کردن یک کتک هم از آنها خوردم که چرا نصفه شب بیدارشان کرده‌ام. آنها هم نگذاشتن بگم که چقدر کتک خورده‌ام. آن شب فهمیدم که دیگه باید خفه شوم. فهمیدم صدایم که درنیاد، کتک هم کمتر است.

راحله می‌گفت و من تند تند می‌نوشتم. می‌گفت یک بار طوری کتکش زد که سه روز بیهوش بود. از بیمارستان که مرخصش کردند، خواست طلاق بگیرد، قاضی گفته بود برو بساز دختر جان، شوهرته دیگه حالا یک کتکی زده.

دفعه بعد که موهایش را گرفت و از پله‌ها پرتش کرد پایین، دیگر دادگاه هم نرفت. رفت موهایش را کوتاه کوتاه کرد و به هیچ کس هم نگفت گاه به گاه سرش گیج می‌رود و هیچ چیز یادش نمی‌آید.

-چرا به کسی نگفتی؟شاید اگر خانواده شوهرت می‌دونستن که چی به سرت آورده الان رضایت می‌دادند؟

-اگر به کسی می‌گفتم بیشتر کتک می‌خوردم. قبلت گفته بودم. هیچ کس کاری نکرد برام.چه فایده داشت دیگه گفتنم. تازه خیلی هاش را روم نمی‌شد بگم به کسی. می‌گفت زشتم. دوست نداره. بدقواره‌ام. می‌گفت بچه زائیدی از ریخت افتادی. می‌نشست فیلم‌های بد نگاه می‌کرد می‌گفت تو چرا مثل اینا نیستی. کارهایی می‌کرد که به هیچ کس نمی‌تونم بگم.

-برای اینها شوهرت را کشتی راحله؟


-اینها را که دیگه عادت کرده بودم.ولی یه بار خانوم آورد خونه مان. خیلی اذیت شدم، اصلا دیوانه شدم، ولی بخاطر اون هم نبود. اصلا نمی‌دونم چرا کشتمش. بعد سه سال هنوز باورم نمیشه که کشتمش.نمی خواستم بکشمش. هنوز فکر می‌کردم همه چی فقط یه خوابه، از اون خوابایی که ادم فقط جیغ می‌زنه و نمی‌تونه تعریفش کنه. نه که یادش نباشه‌ها اما اون ترسشرا نمی‌شه جوری گفت که آدمای دیگه بفهمن. تازه بفهمن هم چه فایده‌ای داره؟ من برم دیگه. تو هم سردت شده اینجا پاشو برو اتاق خودت یه چایی چیزی بخور.

گره روسری اش را که سفت کرد و نیم خیز شد برای رفتن، زل زدم توی چشمهایش و گفتم: تعریف کن برام راحله. شاید بشه کاری کرد. شاید اعدام نشی

-من آدم کشتم، بی‌گناه که نیستم.

توی دادگاه هم هی همین را گفته بود که انقدر زود حکم اعدامش را دادند.

هی قاضی گفته بود از خودت دفاع کن و هی راحله گفته بود آدم کشته‌ام و آخرش هم حکم اعدام را گذاشتند تخت سینه اش.

به زور نشاندمش روی موکت و پرسیدم:از کجا فهمیدی خانوم آورده؟

-خودم دیدمش خانوم جون. زنیکه بی حیا لخت لخت بود. هردو تاشون لخت بودند. بار اولش نبود. می‌دونستم. زن‌ها این چیزها را می‌فهمن. می‌دونی که. حتی اگه مثل من بی سواد و بی دست وپا باشن هم می‌فهمن. اما هی به روی خودم نمی‌اوردم. هی می‌گفتم درست میشه. یعنی چاره‌ای هم نداشتم. کجا می‌خواستم برم؟ خونه بابام؟ که کتکم بزنه دوباره و پرتم کنه بیرون؟

اون دفعه اما یه جور دیگه بود. بهم گفت برو خونه داداشم، من مهمون مرد دارم، اصغر آقا قرار بیاد.دست دختره را گرفتم، پسره را هم بغل زدم رفتم خونه داداشش، نزدیک بود. یک ساعتی که اونجا بودم پسرم یک سره گریه می‌کرد. گوش درد داشت بچم. بردمش کوچه آرام بشه. اصغر آقا را دیدم که داشت نون می‌خرید.برگشتم دست دختره را گرفتم و گفتم مهمون باباتون رفت، پاشو بریم خونه. کلید را که انداختم از گوشه پرده دیدمشان.دلم می‌خواست داد بزنم. ولی نمی‌تونستم. الانم نمی‌تونم.

تا خود صبح بند ولوله بود. زن‌ها ترسیده بودند، آنهایی که حکم اعدام داشتند، بیشتر از بقیه. سایه مرگ آنقدر سنگین بود که نمی‌شد نفس کشید. یک آدم زنده را می‌خواستند دار بزنند.

تلخندی زد و گفت همیشه خدا توسری بخور بودم.

رویش نمی‌شد که بگوید مردش شق کرده بود، همانطور که گاهی شب‌ها میامد سراغش، یا می‌بردش توی حمام و به راحله می‌گفت مثل زنهایی که فیلمشان را دیده باشد. سرخ سرخ شد و گفت بقیه اش را بعدن می‌گم. تو هم دستت درد گرفت. قصه ماها را می‌نویسی که چی بشه دختر.

زنها می‌گفتند، مردش را توی حیاط خانه با چاقو تکه تکه کرده و انداخته توی بشکه. همسایه‌ها از خونی که راه افتاده بود توی کوچه شک کرده‌اند و به پلیس زنگ زده‌اند. فکر کرده بودند شوهره راحله را کشته ‌است. می‌گفتند توی روزنامه اینطور نوشته بود.

خودش می‌گفت ظهر بود، داشتم رختها را پهن می‌کردم و تن لخت شوهرم و اون زنه هی جلوی چشمم بود. شب قبلش وسط هق هق‌هام پرسیده بودم چرا اینکارها را می‌کنی؟ معذرت که نخواست هیچی، دوباره کتکم زد. گفت من مردم. به تو چه؟ گفتم به برادرت می‌گم، گفت صدات دربیاد می‌کشمت. برادرش می‌فهمید خون به پا می‌کرد، نه به خاطر من‌ها، خودشون غیرتی بودن روی یه چیزهایی تعصب داشتن هنوز. دید که دست بردار نیستم یه قرص بهم داد گفت این را بخور و بخواب. نمی‌دونم چی بود ولی وقتی خوردم خوابم برد. نصفه شبی اما یه دفعه حس کردم کسی خم شده روی من. وسط دو تا بچه هام خوابیده بودم. خم شده بود روی من و دستاش را گذاشته بود روی گلوم می خواست خفه‌ام کند. جیغ که زدم پرید رفت ان‌طرف. اینقدر ترسیده بودم که نمی تونستم تکون بخورم.الا زبونم بند اومده بود. فکر کرد از خواب پریدم از اتاق رفت بیرون. تا خود صبح چشم بهم نذاشتم و فقط ذکر می‌گفتم از ترس.
صبح که دید حالم خوب نیست یکی دیگه از اون قرص‌ها بهم داد. خوابم نبرد ولی، داشتم دیوونه می‌شدم. رخت‌ها را که بردم پهن کنم، پاهام داشت می‌لرزید.سبد رخت‌ها را گذاشتم گوشه حیاط و دوباره گفتم چرا زن آوردی توی خونه من؟ زد توی دهنم که به تو چه، دلم خواست اصلا.باز هم میارم. شروع که کرد به کتک زدنم چشمم افتاد به میله آهنی گوشه حیاط. همانی که قبلا باهاش کتک خورده بودم. میله را بردم بالا که بترسد و نزندم. نمی‌دانم چطور شد که میله را کوبیدم توی سرش. افتاد زمین و هرچی صداش کردم بلند نشد. نفس نمی‌کشید. مرده بود.

اگه یه وقت دیگه بود غش می‌کردم از ترس. اون روز ولی یه حال دیگه داشتم، فکر می‌کردم می‌تونم یه کوه را جابجا کنم. زمین که افتاد ونفسش بند اومد، فکر کردم اگه بفهمن من کشتمش منم می‌برن می‌کشن و بچه هام بی صاحب می‌شن. فکر کردم باید نذارم کسی بویی ببره. یک بشکه خالی گوشه حیاطمون بود، خواستم بندازمش توی بشکه، زورم نرسید. با چاقویی که توی انباری بود تکه تکه اش کردم وقطعه‌های بدنش را یکی یکی انداختم توی بشکه. داشتم حیاط پر از خون را می‌شستم که پلیس اومد. بقیه اش را یادم نمیاد چی شد، به خودم که آمدم زندان بودم.
خانم زائری می‌گفت همه اش راسته، می‌گفت از شاپور که آوردنش، تحویل من دادن. من آن موقع وکیل بند سه بودم. مثل گنجشک می‌لرزید. همین دو کلمه فارسی که الان حرف می‌زنه را هم بلد نبود. کز می‌کرد گوشه اتاق، نه چیزی می‌خورد و نه حرف می‌زد.

خانم زائری تعریف می‌کرد که یک ماه طول کشید تا راحله به حرف آمد و ترکی ترکی گفت که شوهرش بهش قرص داده بود. از آن قرصهایی که آدم حال خودش را نمی‌فهمد.از آن وقت تا حالا هم که سه سال شده دیگه هیچی نگفته. می‌گه آدم کشتم باید بکشنم دیگه.

خانم زائری که اینها را می‌گفت، یکی از زنها سرش را از تختش کشید بیرون و گفت: بابا جان بدبخت اصلا نمی‌دونه اعدام و این حرفها یعنی چی. اگه برده بودنش پیش یه روان پزشک همون اول به نفع این دختر بیچاره حکم می‌داد. این نازنین را می‌بینی حکم اعدامش با راحله آمده، روزی سه بار غش می‌کنه. اون وقت این دختره عین خیالش نیست داره توی فروشگاه پفک می‌فروشه. انگار نه انگار که هشت روز دیگه قراره طناب دار را بندازن دور گردنش.


مینی بوس هن و هن کنان سربالایی اوین را بالا می‌رفت و زنها با چادرهای سرمه ایی که پر از ترازوهای سپید عدالت بود، خیره شده بودند به نازنین. اشکهایش بند نمی‌آمد. با صدای بلند التماس خدا می‌کرد که این دفعه دختر شش ساله اش را اورده باشند ملاقاتی. هی داد می‌زند خداااا این ملاقاتی آخره‌ها، دارم می‌رم پای اعدام، رحم کن.

خدا رحم نکرد. چهارشنبه بعد اعدامش کردند. بدون دیدن دخترش.

آن چهارشنبه شب را کف اتاق خوابیدم، می‌خواستم نزدیک در باشم. مثل شب اول. شب اول اما از ترس بود. سه تا قاتل در اتاق بودند، دو تا قاچاقچی، چهار تا کلاهبردار، یک دزد. همین که وارد اتاق شدم، وکیل بند هرکسی را معرفی می‌کرد جرمش را هم می‌گفت. اصلا هم حواسش نبود که من دارم قالب تهی می‌کنم از ترس. بیخود ترسیده بودم.ترس نداشتند آن بیچاره‌ها. چند وقت که گذشت خودم به وحشتی که کرده بودم می‌خندیدم. این زن‌ها مثل همان شیر و پلنگ‌های باغ وحش هستند. پنجه‌هاشان زور ندارد دیگر. شاید هم اصلا از اول شیر و پلنگ نبوده‌اند. آنهایی که از اول پلنگ بوده‌اند در زندان هم نمی‌شد حتی از کنارشان رد شد.مثل طیبه حجتی، همانی که بچه هوویش را زنده زنده خاک کرده بود.زندانی‌ها بهش می‌گفتند ببری، رحمش به هیچ کس نمی‌آمد. ولی شب آخری، که قرار بود راحله را اعدام کنند، او هم رحمش آمد. دوست‌های نازنین که می‌رفتند، ببینندش، من را هم قاتی آنها فرستاد سوئیت، دیدن راحله.

سوئیت راحله ونازنین آخر راهرو بود. پله‌ها را که پایین می‌رفتیم، کنار اتاقک پر از چادرهای مچاله شده عدالت‌نشان، یک در میله‌ای آهنی باز می‌شد به یک راهروی تنگ. با هفت، هشت تا اتاق. زندانی‌ها به آن می‌گفتند انفرادی، زندانبان‌ها می‌گفتند سوئیت.انفرادی مال تنبیهی‌ها بود، ولی اعدامی‌ها هم شب قبل می‌رفتند آنجا، شاید برای اینکه داد و هوار نکنند و زندان را بهم نریزند، شاید هم برای اینکه بقیه وحشت نکنند از کسی که فقط چند ساعت با مرگ فاصله دارد، مثل یک روح حی و حاضر و سرگردان وسط راهروها پرسه می‌زند.
شاید هم می‌ترسیدند که همه بند مثل انفرادی‌ها بوی مرگ بگیرد. آن شب آخری اما انفرادی‌ها بوی شامپو می‌داد. راحله پرده را کشیده بود و زیر دوش کوچکی که گوشه انفردای بود حمام می‌کرد. دوشش را که گرفت آمد نشست سر سفره، برایشان کباب کوبیده آورده بودند شب آخری. برایم لقمه گرفت که باید بخوری. مزه گوشت خر می‌داد. هی چیبس تعرف می‌کرد و کشمش، انگار که مهمان برایش آمده باشد.

نازنین اما همان روح سرگردانی بود که روی صورتش گرد مرگ پاشیده بودند. گوشه سلول، مثل زنهای زائو وسط چند تا پتو نشسته بود و ریز ریز دعا می‌خواند. می‌گفت دیشب خواب دیده رضایت می‌دهند. خانم رحیمی، زندانبان شیفت شب انشالله گویان سرش را تکان می‌داد و بغضش را قورت می‌داد و می‌گفت به دلش برات شده فردا شب نازنین سر ومر گنده پیش خودمان است. ساعت خاموشی که شد یکی از زندان بان‌ها آمد دنبالمان که برویم بالا. زن‌ها برای راحله و نازنین سجاده پهن کردند و چند جای مفاتیح را نشان گذاشتند که این دعا استجابتشان رد خور ندارد.

سر پیچ راهرو که برگشتم برای آخرین بار ببینمشان، راحله داشت موهایش را خشک می‌کرد و نازنین ماتش برده بود به ناکجا آباد.


من هم لال شده بودم، درست مثل نازنین. پله‌ها را که خواستم بروم بالا سرم گیج رفت و افتادم. هیچ وقت اینقدر به مرگ نزدیک نبودم. ترسیده بودم. نه فقط بخاطر اینکه آن دو زن را چند ساعت دیگر می‌کشند، همه زندان بوی مرگ گرفته بود. انگار عزرائیل مثل یک کرکس پیر بالهایش را پهن کرده بود بالای سرمان و بهمان نیشخند می‌زد. دستهایم طوری می‌لرزید که زندانبانی که روانشناسی خوانده بود، کشیدم کنار و گفت ما مجبوریم به خاطر کارمان این چیزها را ببینم تو چرا خریت کرد پایت به اینجا باز شد.

در آهنی بند را که پشت سرم قفل کرد، زن‌ها هوار شدند سرم که برایشان از راحله و نازنین بگویم. تا خود صبح بند ولوله بود. این اولین اعدام بعد از اعدام فاخته بود که شش ماه پیش رفته بود بالای دار. زنها ترسیده بودند، آنهایی که حکم اعدام داشتند، بیشتر از بقیه. سایه مرگ آنقدر سنگین بود که نمی‌شد نفس کشید. سنگین تر از مجلس ختم و تشیع جنازه و حتی مرده شور خانه. اینجا مرده‌ای در کار نبود. یک آدم زنده را می‌خواستند دار بزنند.

فردا صبح، ساعت چهار صبح، زندانی‌ها جمع شده بودند در اتاقک مربع شکلی که جلوی بند بود و سه تا تلفن کارتی داشت. شب التماس زندانبان‌ها کرده بودند که در این اتاق را باز بگذارند که بشود از آن پنجره ۲۰ سانتی اش سرک کشید به راهرو و خبر گرفت.

آن شب خیلی‌ها خوابشان نبرد، فقط راحله ونازنین نبودند، چند مرد دیگر هم قرار بود آن شب اعدام شوند.دل زن‌ها جوش آنها را هم می‌زد و خدا خدا می‌کردند که دل اولیای دم به رحم بیاید. یکی راه می‌رفت و امن یجیب می‌خواند، یکی نشسته بود و تسبیح می‌انداخت، یکی ناخن‌هایش را می‌جوید از استرس. همه بودند. خانم هاشمی هم که دیروز با کل بند دعوا کرده بود و زنده و مرده همه را ریخته بود روی دایره نشسته بود روی صندلی و اشکهایش دانه دانه می‌ریختند پایین. همه خدا خدا می‌کردند که زندانبان‌ها تنها برنگردند.ستایش که یک پای خودش هم لب چوبه دار بود، یک چشمش به ته راهرو بود که آمدن زندانبان را ببیند و یک چشمش به روزنه کوچک رو به حیاط که خورشید بالا نیاید.

رسم اوین این است که آفتاب بالا نیامده اعدامی‌ها باید بالای دار باشند. ساعت یک ربع به شش صبح بود که یکی از لای میله‌های بند یک داد زد خبری نشد؟ هوا هنوز گرگ و میش بود و سر و کله خورشید داشت پیدا می‌شد. صدای قفل راهروی اصلی زندان که آمد، همه نفس‌ها در سینه حبس شده بود. اول زندانبان آمد. بعد راحله و پشت سرش صدای قفل شدن راهرو. نازنین نبود.

راحله که جلوی پنجره بند ما، نرسیده به بند سه زد زیر گریه، صدای گریه زنها به آسمان رفت. اولین بار بود که راحله گریه می‌کرد.

درست پای چوبه دار دستور توقف حکم رسیده بود، دو ماه وقت داشت رضایت بگیرد.

زندانبانی که همراهشان بود می‌گفت، تا وقتی طناب را انداختن گردنش، همون راحله همیشگی بود. نازنین داشت به زمین و زمان التماس می‌کرد که زنده بمونه و راحله مثل همیشه ساکت بود. سرباز که طناب را انداخت دور گردنش یک دفعه همه بدنش لرزید. هنوز هم داره می‌لرزه.

فردا صبح می‌گفتند که چهارتا پتو انداخته‌اند رویش و لرزش هنوز بند نیامده ‌است. افتاده بود توی تخت و فقط هق هق می‌کرد.

روز چهارم بود که امد اتاق من.


- برام چندتا نامه می‌نویسی؟ شاید رضایت دادن.

تازه فهمیده بود که مرگ ترس دارد. می‌خواست زنده بماند. می‌گفت بخاطر بچه هام.می گفت بنویس بچه هام پدر که ندارن بی مادرشون نکنید. می‌گفت می‌ترسم دخترم را هم زود شوهر بدن مثل خودم بدبخت بشه. می‌گفت بچه هام دلشون برام تنگ شده، می‌دونم. من مادرم، سه سال هم که ندیده باشمون دلشون را می‌خونم.

براش نامه نوشتم. نامه اش که در روزنامه چاپ شد و گفتم موقع ملاقات شوهرم از پشت شیشه نشانم داده، کلی ذوق کرد. بعد که گفتم خانم مقدم رفته دهات‌تون رضایت بگیرد، زد زیر گریه. گفت هیچ وقت هیچ کس اینقدر به فکرم نبوده.

باور نمی‌کرد شبی که قرار بوده اعدام بشه، آنهمه آدم آمده بودند دم زندان و بالاخره دستور توقف حکم را گرفته بودند. کلی پز می‌داد که حالا وکیل دارد. تازه حالا که با وکیلش ترکی حرف زده بود، فهمیده بود که «دفاع» یعنی چی.

موقع دادگاه، قاضی می‌گفته چه «دفاعی» از خودت داری، راحله معنی کلمه «دفاع» را نمی‌دانسته. گفته بود آدم کشته‌ام.

فروشگاه نمی‌رفت دیگر، می‌گفت حواسم پرت است جنس‌ها را اشتباهی می‌دهم دست مشتری، روزنامه را هنوز پخش می‌کرد اما. عصر به عصر روزنامه‌ها که تمام می‌شد می‌آمد اتاق ما و دیگر هیچ کس هم چشم غره نمی‌رفت که مجبور شویم برویم اتاق خالی ته بند.

ده، پانزده روزی از آن شب لعنتی گذشته بود، مثل همه عصرهای این مدت نشسته بود روی تشکچه کنار تختم و ریز ریز حرف می‌زد. شب خواب بچه‌هایش را دیده بود. خواست برایش یک نامه بنویسم که حداقل اجازه بدهند بچه‌هایش را ببیند.

گفت بنویس: «سه سال است که بچه‌هایم را ندیده‌ام......... این بچه‌ها بدون پدر و مادر چطور باید بزرگ شوند. وقتی بزرگ شوند نمی‌گویند چرا مادر ما را نبخشیدید. نمی‌گویند چرا نگذاشتید ما بزرگ شویم و تصمیم بگیریم. من سه سال است که بچه‌هایم را ندیده‌ام. چهار بار درخواست کرده‌ام اما آنها را نیاورده‌اند. قبلاً برای ملاقات آنها خیلی اصرار نداشتم چون می‌ترسیدم اگر آنها را ببینم قلبم بلرزد. می‌ترسیدم نه خودم دیگر دوری آنها را طاقت بیاورم و نه آنها دوری من را. اما حالا می‌خواهم آنها را ببینم. دلم دیگر به تنگ آمده، دیگر تحمل دوری بچه‌هایم را ندارم....»

حرفهایش تمام نشده بود که از پشت بلندگو صدایش زدند، ساعت ۶ عصر بود. گفتم تا تو برگردی من این را پاکنویس می‌کنم که امضایش کنی.گفت باشه، زودی برمی گردم.

برنگشت هیچ وقت.

یک ساعت بعد زنها پچ پچ می‌کردند که راحله را برده‌اند سوئیت. اول باورم نشد. دروغ بود حتما. مگر قرار نبود دو ماه مهلت داشته باشد؟ زنگ زدم به وکیلش، گفت شاکی‌ها پرونده را دوباره به جریان انداخته‌اند. گفت یک چیزهایی شنیده بود اما فکر نمی‌کرد با وجود دستور توقف حکم بتوانند کاری کنند، گفت خودش هم همین امشب خبر شده. همین که فهمیدم ماجرا جدی است دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. می‌خواستند راحله را بکشند و دستم به هیچ جا بند نبود. هی می‌کوبیدم به در آهنی بند و فریاد می‌زدم که من باید راحله را ببینم. صدایم به هیچ جا نمی‌رسید. انگار که ته چاه باشم. ته یک چاه عمیق.

فردا صبح راحله اعدام شد. ساعت چهار. قبل از اذان صبح. چهارشنبه بود.

Share/Save/Bookmark
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

در سرنوشت راحله، فقر او، بیسوادی، ازدواج اجباری، شکنجه روحی‌ و جسمی‌، بن بستها و تنگناهای زندگی‌ و اعدام او، همهٔ ما مقصر هستیم ! چون جامعه‌ای بوجود آوردیم که همه قربانی جهل، فقر و بی‌ عدالتی‌ هستند.

-- ایراندوست ، Nov 30, 2010

آخ كه حالم از اين دادگاه‌ها و قاضي‌ها و قوانين‌مون به هم مي‌خوره.

-- شكيبا ، Dec 1, 2010

So sad :-(

-- Ali ، Dec 1, 2010

نظام قضایی ایران و قوانین و قاضی های آن باید تغییرات جدی بکنند. شنیدن داستانهایی مثل این واقعاً قلب هر انسانی را بدرد می آورد.

-- محسن ، Dec 1, 2010

تمام مدت گریه کردم ننگ بر این سیستم قضایی کاری کرده اند که ادم از کشورش نفرت پیدا کنه

-- moon_67@gmail.com ، Dec 1, 2010

خیلی مسخره است. آیا اگر زنی شوهرش را بکشد نباید مجازات شود؟یک مرد هم این حق را ندارد که زنش را بکشد.

-- kami ، Dec 1, 2010

دارم خفه میشم.خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا داریم خفه میشیییییییییییییییییییییییییم یه کاری بکن

-- ماهی ، Dec 1, 2010

مطمئنم که عقب مانده‌ترین بومی‌های آفریقا قوانین انسانی‌ تری دارند تا جمهوری اسلامی ایران! آخه بابا، وحشی گری هم حدی داره!

-- مصی - از دانمارک ، Dec 1, 2010

متاسفم، با تمام وجود غمگین و متاسفم. هر چه بگوییم و هر حسی داشته باشیم، او دیگر زنده نمیشود.
کاش میشد هر ایرانی یک خونه داشته باشه؛ لااقل یک خونه خیلی کوچک، کاش میشد هر بچه ای مدرسه بره، بتونه کتاب بخونه، کاش میشد هیچ مردی زنش رو کتک نزنه... کاش میشد در ایران هیچ کسی رو نکُشن یعنی اعدام نکنن... دلم برای "ایران" میسوزه: ما چقدر برایش بچه های بدی هستیم.

-- مهرنوش ، Dec 2, 2010

کاش یک ذره هم از زندگی سخت شوهر راحله می نوشتید....اگر تجربیات تلخ قراره توجیهی برای جنایت باشه، مطمئنم کتک زدن های اون هم توجیه داشته

-- دلارام ، Dec 2, 2010

وقتی سیستم قضایی بر اساس اصول پوسیده دینی قصاص میکند, نابهنجاریهای اجتماعی , و مرد سالاری همچنن ادامه خواهد داشت. کجاست اصل و قانوی که مدافع حقوق زنان ایرانی باشد,
تا کدام هزاره سیاه تابعیت از اصول قرون وسطایی عرب ادامه خواهد داشت, .........

-- بدون نام ، Dec 2, 2010

real islam

-- بدون نام ، Dec 2, 2010

واقعا کاش یک روز ی بشه کسی بدون وکیل وارد دادگاه نشه و از لحظه دستگیری وکیل با متهم باشه به خصوص آدم های بی سواد و ناآگاه

-- شاهین ، Dec 2, 2010

خانم دلارام نوشته "کاش یه کمی هم از زندگی سخته شوهر راحله می گفتید" احمقانه تر و بی اساس تر از این نظر ندیده بودم. مردک هزار جور کثافت کاری می کرده، زنش رو تا حد مرگ کتک می زده، روابط کثیف نامشروع هم داشته، و فکر می کنی زندگیش سخت بوده؟ چرا یه نفر باید اینهمه قدرت و خشونت داشته باشه که با همسرش مثل برده رفتار کنه اما وقتی زن از خودش، حیاتش و حیثیتش دفاع می کنه حتی تو که زن هستی به او خیانت می کنی؟ چرا ما از هم حمایت نمی کنیم؟ تا وقتی به زندگی زنها اینطور با بی رحمی نگاه بشه تک تک ما و دختران ما قربانی خشونت و جل جامعه ی مردسالار خواهند بود.

-- فرح ، Dec 2, 2010

همهٔ ما مقصر هستیم ....

-- siamak-J ، Dec 2, 2010

همهٔ ما مقصر هستیم ...

-- Siamak ، Dec 2, 2010

آيا اين قانون خداي مهربان است خداي عادل است اين است تساوي بين زن و مرد من كه يك مرد هستم مي گم چرا كشتن ،‌ هركس در چنين شرايطي قرار گرفت متاركه كند مگه گرفت جان كسي قانوني مي تواند باشد

-- بنده خدا ، Dec 6, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)