تاریخ انتشار: ۱۴ دی ۱۳۸۸ • چاپ کنید    
بخش دوم از «ذهن دگرجنسگرازده»

کسوف‌های جنسیت و تاریخ استیلا

مونیک ویتیگ، ترجمه حمید پرنیان

مونیک ویتیگ، یکی از سرشناس‌ترین فیلسوفان و فمینیست‌های فرانسوی است که ایده‌های‌اش بنیادی برای آن‌چیزی فراهم کرد که بعدها کوئیر تئوری نامیده شد. او فرهنگ غربی را نرینه/کلام‌محور تعریف کرد و تفاوت‌اش با سایر فمینیست‌ها تاکید برای یافتن جای‌گاه و موقعیتی زنانه در نظریه‌ی فمینیستی بود.

به این معنی که وی «زن» را نه در قالب مفهوم یا موقعیتی زنانه بل‌که در بستر «روابط» زنانه تعریف می‌کرد. ویتیگ در پی آن است که دریابد چه نوع مناسبات اجتماعی‌ای بین زنانِ از-زن-هویت-یافته وجود دارد یا ممکن است وجود داشته باشد.

اگر گفتمان نظام‌های نظری مدرن و علوم اجتماعی قدرتی را بر ما اعمال می‌کنند بدین خاطر است که با مفاهیمی کار می‌کنند که پیوند تنگاتنگی با ما دارند.

با وجود پیدایش تاریخی جنبش‌های آزادی‌خواهی لزبین‌ها و فمینیست‌ها و مردان هم‌جنس‌گرا و با این که اقدامات آن‌ها مقوله‌های فلسفی و سیاسی گفتمان‌های علوم اجتماعی را واژگون ساخته است، اما علوم معاصر هنوز هم که هنوز است مقوله‌های آن‌ها را بدون بازبینی و وارسی به کار نمی‌گیرند (و از این رو وحشیانه به چالش‌شان می‌کشند).

آن‌ها مانند همه‌ی مفاهیم ابتدایی‌ای عمل می‌کنند که در مجموعِ همه‌ی انواع رشته‌ها، نظریه‌ها، و ایده‌های رایج وجود دارند، و من آن‌ها را ذهن دگرجنس‌گرازده می‌نامم. (بنگرید به ذهن وحشی نوشته‌ی کلود لوی-استراوس.) آن مفاهیم با «زن»، «مرد»، «جنس»، «تفاوت»، و همه‌ی آن دسته مفاهیمی سروکار دارند که این نشان را بر خود دارند مانند «تاریخ»، «فرهنگ»، و «واقعی».


مونیک ویتیگ، فمینیست و فیلسوف فرانسوی

اگرچه در سال‌های اخیر پذیرفته شده است که چیزی هم‌چون طبیعت وجود ندارد و همه چیز فرهنگی است، اما درون همین فرهنگ هم هسته‌ای از طبیعت هست که بر بازبینی و وارسی پای می‌فشارد، رابطه‌ای که امر اجتماعی را به واکاوی راه نمی‌دهد – رابطه‌ای که ویژگی‌های‌اش به فرهنگ و طبیعت محتوم است. رابطه‌ای که رابطه‌ای دگرجنس‌گرازده‌ است.

من آن را رابطه‌ی اجتماعی الزامی بین «مرد» و «زن» می‌نامم. (در این‌جا من به تی-گریس آتکینسون و واکاوی وی اشاره دارم: وی آمیزش جنسی را به مثابه‌ی یک نهاد واکاوی کرده است.) ذهن دگرجنس‌گرازده، با حتمیت‌اش به عنوان یک دانش، یک اصل روشن، و پیش‌انگاشتی برای همه‌ی علوم، تفسیر تمامیت‌خواهانه‌ای از تاریخ، واقعیت اجتماعی، فرهنگ، زبان، و همه‌ی پدیده‌های سوژگانی را هم‌هنگام می‌پروراند.

من فقط می‌توانم بر این ویژگی ستم‌گرانه تاکید کنم که ذهن دگرجنس‌گرازده گرایش دارد تولید مفاهیم خویش را بی‌درنگ به قانون کلی تبدیل کند، قانونی که مدعی است بر همه‌ی جوامع، همه‌ی دوران، و همه‌ی افراد صدق می‌کند.

پس وقتی از مبادله‌ی زنان، تفاوت میان جنس‌ها، نظم نمادین، ناخودآگاه، تمایل جنسی، ژویی‌سانس، فرهنگ، و تاریخ سخن می‌گوید، معنی مطلقی به این مفاهیم می‌دهد، چراکه آن‌ها فقط مقوله‌هایی هستند که بر دگرجنس‌گرازدگی یا اندیشه‌ای بنا گشته‌اند که تفاوت میان جنس‌ها را هم‌چون اصل جزمی‌ای سیاسی و فلسفی تولید می‌کند.

پی‌آمد این گرایش جهان‌شمول‌بودن آن است که ذهن دگرجنس‌گرازده نمی‌تواند فرهنگ و جامعه‌ای را بفهمد که در آن دگرجنس‌گرایی بر روابط انسانی و تولید مفاهیم و فرآیندهایی که از ناخودآگاه می‌گریزند فرمان نمی‌راند. وانگهی، آموزه‌هایی که این فرآیندهای ناخوداگاه از طریق عاملیت کارشناسان درباره‌ی ما و برای ما فراهم می‌آورند از نظر تاریخی بسیار اجباریند.

سخنی که آن آموزه‌ها را بیان می‌کند (و اغوای‌اش را نمی‌توانم دست کم بگیرم) خود را لای اسطوره‌ها می‌پوشاند، به راز پناه می‌برد، با انباشتن استعاره‌ها عمل می‌کند، و کارکردش این است که ویژگی الزام‌آور «تو-یا-دگرجنس‌گرا-خواهی-بود-یا-نخواهی-بود» را به شعر می‌کشد.

در این اندیشه، سرپیچی از وظیفه‌ی آمیزش جنسی و نهادی که این وظیفه را ضرورتی برای ساخت جامعه می‌داند و تولیدش می‌کند، ناممکن است، زیرا چنین سرپیچی‌ای به معنی رد امکانی برای ساخت دیگری است و نیز به معنی رد «نظم نمادین» است، تا ساخت معنی را ناممکن گرداند، معنی‌ای که بی‌آن هیچ‌کس نمی‌تواند انسجام درونی‌اش را حفظ کند.

پس، لزبینیسم، هم‌جنس‌گرایی، و جوامعی که ما ساخته‌ایم می‌توانند بیاندیشند یا سخن بگویند، حتی اگر همیشه هستی داشته‌اند. پس، ذهن دگرجنس‌گرازده پیوسته تایید می‌کند که زنای با محارم، و نه هم‌جنس‌گرایی، نشان‌دهنده‌ی حکم نهی آن {اندیشیدن و سخن‌گفتن} است. پس، هنگامی که با ذهن دگرجنس‌گرازده می‌اندیشیم، هم‌جنس‌گرایی چیزی نیست مگر دگرجنس‌گرایی.


مفهوم تفاوت فقط شیوه‌ای است که اربابان با آن، موقعیت تاریخی استیلا را تفسیر می‌کنند. کارکرد تفاوت آن است که ستیز علایق را می‌پوشاند، که شامل علایق ایدئولوژیک هم می‌شود.

آری، جامعه‌ی دگرجنس‌گرازده بر ضرورت متفاوت/دیگری بنا گشته است. این جامعه، بدون آن مفهوم نمی‌تواند از نظر اقتصادی، نمادین، زبان‌شناختی، یا سیاسی به کار افتد. این ضرورت متفاوت/دیگری، برای مجموع علوم و رشته‌هایی که ذهن دگرجنس‌گرازده نامیدم‌شان ضرورتی هستی‌شناختی است.

اما اگر این متفاوت/دیگری مغلوب نیست پس چیست؟ جامعه‌ی دگرجنس‌گرازده جامعه‌ای است که نه تنها لزبین‌ها و مردان هم‌جنس‌گرا را سرکوب می‌کند، بل‌که متفاوت/دیگران، همه‌ی زنان و بسیاری از مقوله‌های مردان را نیز سرکوب می‌کند: همه‌ی آن کسانی را سرکوب می‌کند که در موقعیت مغلوب هستند.

تفاوت‌سازی و کنترل آن، «کنش قدرت است، زیرا این کنش ضرورتا کنشی هنجارین است. همه می‌کوشند تا دیگری را متفاوت نشان دهند. اما همه در چنین کاری کامیاب نمی‌شوند. کسی کامیاب می‌شود که از نظر اجتماعی غالب باشد.»

برای نمونه، مفهوم تفاوت میان جنس‌ها، هستی‌شناختانه زنان را به متفاوت/دیگران بر می‌سازد. نه مردان متفاوت‌اند، نه سفیدپوستان، و نه حتی اربابان. اما سیاه‌پوستان و بردگان متفاوت‌اند. این ویژگی هستی‌شناختی تفاوت میان جنس‌ها بر همه‌ی آن مفاهیمی تاثیر می‌گذارند که بخشی از همان مجموع علوم و رشته‌ها هستند.

اما از دید ما، هیچ زن-بودن یا مرد-بودنی وجود ندارد. «مرد» و «زن» مفاهیم سیاسی متضادی هستند، و چیزی که آن دو را یکی می‌سازد همان هنگام هم بر می‌چیندشان. این مبارزه‌ی طبقاتی بین زنان و مردان است که مردان و زنان را بر خواهد چید. مفهوم تفاوت هیچ‌چیز هستی‌شناختی‌ای درباره‌ی آن مبارزه ندارد.

مفهوم تفاوت فقط شیوه‌ای است که اربابان با آن، موقعیت تاریخی استیلا را تفسیر می‌کنند. کارکرد تفاوت آن است که ستیز علایق را می‌پوشاند، که شامل علایق ایدئولوژیک هم می‌شود.

به زبان دیگر، از دید ما این بدان معنی است که دیگر زنان و مردان نمی‌توانند باشند، و طبقه‌ها و مقوله‌های اندیشه یا زبان ایشان بایستی از نظر سیاسی و اقتصادی و ائدولوژیک ناپدید شود. اگر ما لزبین‌ها و مردان هم‌جنس‌گرا بخواهیم از خودمان سخن بگوییم و خودمان را زن یا مرد بدانیم، ابزاری می‌شویم برای ماندگاری دگرجنس‌گرایی، یقین دارم که دگرگونی اقتصادی و سیاسی نخواهد توانست این مقوله‌های زبانی را از بازی بیاندازد.

آیا می‌توانیم برده را بازخرید کنیم؟ آیا می‌توانیم کاکاسیاه را بازخرید کنیم؟ زن چگونه متفاوت است؟ آیا به نوشتن از سفیدپوست، ارباب، مرد ادامه خواهیم داد؟ دگرگونی روابط اقتصادی بسنده نخواهد بود. ما باید مفاهیم کلیدی سیاسی را دگرگون کنیم، مفاهیمی که برای ما راه‌بردی‌اند. چراکه نظم دیگری از مادیت و زبان وجود دارد، و آن مفاهیم راه‌بردی بر زبان تاثیر می‌گذارند.


تفاوت‌سازی و کنترل آن، کنش قدرت است، زیرا این کنش ضرورتا کنشی هنجارین است. همه می‌کوشند تا دیگری را متفاوت نشان دهند. اما همه در چنین کاری کامیاب نمی‌شوند. کسی کامیاب می‌شود که از نظر اجتماعی غالب باشد

علم و اندیشه هم‌هنگام که با حوزه‌ی سیاسی (که در آن همه‌چیز با زبان سروکار دارد) پیوند سفت و سختی دارند، به سوژگانی شخص و رابطه‌ی وی با جامعه اشاره می‌کنند. و ما نمی‌توانیم بگذاریم این، درون قدرت ذهن دگرجنس‌گرازده یا اندیشه‌ی استیلا بماند.

من از میان همه‌ی فرآورده‌های ذهن دگرجنس‌گرازده، تنها، الگوهای ناخودآگاه ساختاری را به چالش کشیدم، زیرا: در این لحظه از تاریخ، وقتی استیلای گروه‌های اجتماعی دیگر نمی‌تواند ضرورت منطقی‌ای برای گروه‌های استیلاپذیر باشد (چراکه ایشان شورش کرده‌اند و تفاوت‌ها را به چالش کشیده‌اند)، لوی-استراوس، لکان، و پیروان ایشان ضرورت‌هایی را فرا می‌خوانند که از چنگ کنترل خودآگاه می‌گریزند و نسبت به افراد حس مسئولیت ندارند.

ایشان روندهای ناخودآگاه را فرا می‌خوانند، روندهایی که - برای نمونه – مبادله‌ی زنان را شرط ضروری هر جامعه‌ای می‌داند. از دید ایشان، مبادله‌ی زنان همان چیزی است که ناخودآگاه مقتدرانه به ما می‌گوید، و نظم نمادین (که بی‌آن نه معنی هست، نه زبان، و نه جامعه) به آن وابسته است.

اما اگر زنان مغلوب نیستند، پس مبادله‌پذیربودن‌شان چه معنی می‌دهد؟ پس شگفت‌آور نخواهد بود که بدانیم تنها یک ناخودآگاه وجود دارد، و آن هم دگرجنس‌گراست. این ناخودآگاه، بسیار آگاهانه، پیرو علایق ارباب‌هاست، تا مفاهیم اربابان را از چیزی که در مالکیت ایشان است خیلی آسان بازستانند. جدای از آن، استیلا رد شده است: بردگی زنان وجود ندارد، بل‌که تفاوت وجود دارد.

من در مقام پاسخ، گفته‌ی یک کشاورز رومانیایی را می‌آورم که وی در نشستی عمومی در سال ۱۸۴۸ بر زبان راند: «چرا آقایان می‌گویند این بردگی نبود. ما که می‌دانیم بردگی بود. این همان اندوهی است که اندوهگین‌مان ساخته است». آری، ما آن را می‌شناسیم، و این علمی که ما از ستم داریم هرگز از ما جدا نمی‌شود.

با همین علم است که می‌توانیم دگرجنس‌گرای «خودپیدا» را ردیابی کنیم، و (از زبان رولان بارت می‌گویم که) ما نباید «طبیعت و تاریخ را با هم اشتباه بگیریم.» ما باید آشکار سازیم که پس از فروید، و به ویژه لکان، روان‌کاوی مفاهیم‌اش را به اسطوره‌ها تبدیل کرده است، اسطوره‌هایی مانند تفاوت، تمایل، نام-پدر، و ... .

ایشان حتی اسطوره را «بیش از اندازه اسطوره‌پردازی» کرده‌اند، این عمل برای روان‌کاوان از آن جهت ضروری بود که بتوانند بعد شخصی را نظام‌مندانه دگرجنس‌گرازده سازند: بعدی که ناگهان از طریق افراد مغلوب، به ویژه زنان، در حوزه‌ی تاریخی پدیدار گشت. (زنان مبارزه‌ی خویش را تقریبا از دو سده‌ی پیش آغاز کردند.) و این دگرجنس‌گراسازی نظام‌مندانه با یک هماهنگی میان‌رشته‌ای انجام پذیرفت.


ویتیگ در پی آن است که دریابد چه نوع مناسبات اجتماعی‌ای بین زنانِ از-زن-هویت-یافته وجود دارد یا ممکن است وجود داشته باشد.

تا وقتی که اسطوره‌های دگرجنس‌گرا توانستند از یک نظام رسمی به نظام رسمی دیگر جریان پیدا کنند (مانند ارزش‌های مسلمی که توانسته بودند هم در انسان‌شناسی منصوب شوند و هم در روان‌کاوی و همه‌ی علوم اجتماعی)، رشته‌های علمی این همه هماهنگی و هم‌نوایی را به خود ندیده بودند.

این گروه از اسطوره‌های دگرجنس‌گرا، نظامی از نشانه‌ها هستند که در صورت‌های گفتار به کار می‌روند، و از این رو علم ستم ما می‌تواند آن‌ها را از نظر سیاسی بررسی کند: «چون-ما-می دانیم-که-بردگی-بوده-است» نیرویی است که تحولات تاریخ را وارد گفتمانِ جزمیِ ذات‌های جاودان و تغییرناپذیر می‌کند.

این وظیفه بر دوش نشانه‌شناسیِ سیاسی است. اگرچه «این همان اندوهی است که ما را اندوهگین ساخته است» در سطح زبان/بیانیه و زبان/کنش به کار می‌افتد که دگرگون‌کننده است و تاریخ را می‌سازد.

در این میانه، قوانین را می‌توان از نظام‌هایی که تغییرناپذیر و جهان‌شمول پنداشته می‌شوند استخراج کرد، و در رایانه‌ها و ماشین ناخودآگاه چپاند. در این‌گونه نظام‌های ظاهرا تغییرناپذیر، از برکت کنش و زبان ما تغییراتی رخ می‌دهد. برای نمونه، مبادله‌ی زنان به عنوان یک الگو، چنان خشن و بی‌رحمانه بر تاریخ مستولی می‌گردد که کل این نظام (که پیش‌تر به رسمی‌بودن‌اش باور داشتند) واژگون‌ شده و بر دوش بعد دیگری از دانش می‌افتد.

این بعد از تاریخ به ما تعلق دارد، و از آن‌جا که به هر حال ما گماشته شده‌ایم و (به گفته‌ی لوی-استراوس) سخن می‌گوییم، بگذارید بگوییم که ما قرارداد دگرجنس‌گرا را فسخ خواهیم کرد.

پس، این همان چیزی است که لزبین‌ها اگر نه در نظریه‌ها، بل دست کم با اقدامات اجتماعی‌شان در این چند سده همه‌جا جار زده‌اندش، و پی‌آمدهایی که این کار بر فرهنگ و جامعه‌ی دگرجنس‌گرازده داشته است هنوز هم که هنوز است پیش‌بینی‌ناپذیر است. یک انسان‌شناس ممکن است بگوید که ما باید پنجاه سال منتظر بمانیم.

آری، اگر می‌خواهیم کارکرد این جوامع را جهان‌شمول سازیم و تغییرناپذیری آن‌ها را آشکار کنیم باید پنجاه سال منتظر بمانیم. در این بین نیز، مفاهیم دگرجنس‌گرازده هم تحلیل می‌روند و سست می‌شوند. زن چیست؟ وحشت و اخطاری عمومی است برای دفاعی فعالانه.

بی‌روی‌درواسی باید بگویم این پرسشی است که برای لزبین‌ها مطرح نیست، چراکه چشم‌انداز ایشان تغییر یافته است، و درست نیست که بگوییم لزبین‌ها با زنان پیوسته‌اند و با زنان عشق‌بازی و زندگی می‌کنند، زیرا تنها در نظام‌های اندیشه‌ی دگرجنس‌گرازده و نظام‌های اقتصادی دگرجنس‌گراست که «زن» معنی می‌یابد. لزبین‌ها زن نیستند.

Share/Save/Bookmark

بخشی از کتاب «Straight Mind» نوشته‌ی مونیک ویتیگ
«ذهن دگرجنسگرازده»، بخش نخست
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.

نظرهای خوانندگان

حمید جان نگاه مونیک ویتک، جدا از نکات مثبتش، دچار یک اراده گرایی است، دچار خطای سارتر و سیمون دوبوار نیز هست که خیال میکردند سوژه میتواند بر زبان حکم براند و بنا به میلش زبان و جنسیت را تغییر دهد. در حالیکه حتی به قول جودیت باتلر سوژه و حرکت سوژه برای تحول تنها در درون دیسکورس و زبان ممکن است. به این دلیل نیز جمله معروف ویتک که لزبین زن نیست، چیزی جز یک خیال اراده گرایانه و روشنفکرانه باقی نماند، همانطور که جودیت باتلر نیز به خطای او در کتاب «آشفتگی جنسیتی» اشاره میکند. من خوشحالم که مباحث جنسیت و یا کوئیر اینگونه در حال مطرح شدن است. تنها
پیشنهاد میکنم برای اینکه این مباحث واقعا به بحث کشیده شود، بایستی دقیقا فاکتورهای مختلف تاثیرگذار بر جنسیت را باز کرد. مقوله جنسیت یک مقوله فرهنگی خاص نیست. یا حتی یک مقاله دیسکورسیو نهایی نیست. بلکه یک مقوله چندفاکتوری دیسکورسیو، بیولوژیک، روانکاوانه است. به باور من بایستی دقیق این مباحث را مطرح کرد و هم همزمان ضعف دیسکورس مدرن و پسامدرن را دید که دقیقا مشکلش «جسم» است. با چنین نگاهی حتی میتوان لکان را نیز پشت سر گذاشت و به شیوه دلوز/گواتاری به مقوله جنسیت نگریست و به هزار نوع زن یا مرد دست یافت. یا به یک نگاه تلفیقی دست یافت و به داده های علوم نویروبیولوژیک جدید نیز اهمیت داد. زیرا به باور من برای مثال مقوله جنسیت یک مقوله دیسکورسیو/بیولوژیک است و حالت و پیوند این دو فاکتور را بایستی به حالت دیفرانس دریدایی نگریست که هر تحولی در یک مفهوم به ناچار تحولی در مفهوم مقابل به وجود میآورد. مهم اما طرح موضوعات همراه با بیان نکات قدرت وضعف یکایک این نگاه هاست. مهم سیستم شناسی مدرن است تا هم پیوند درونی مباحث محسوس شود و هر نکات ضعف و قدرت هر بحث. دقیقا این ناتوانی از سیستم شناسی یکی از ضعفهای اساسی ما ایرانیان در همه مباحث محسوب میشود. من چندسال پیش مقاله ای نوشتم که سعی کردم به شیوه تخصصی این مباحث جنسیتی و چالش میان روانکاوی و فمینیسمی را توضیح دهم. شاید برای تو و علاقه مندان به مباحث جنسیت خواندن آن جالب باشد و بحث را گسترده تر سازد. با آنکه نگاه من نیز تنها یک راه و یک نگاه با نقاط ضعف و قدرت خویش است.
این لینک آن است
http://dev.asre-nou.net/1385/bahman/7/m-asibshenasi%20feminisme%20irani.html

-- dariush baradari ، Jan 4, 2010

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)
-لطفا به زبان فارسی کامنت بگذارید.
برای نوشتن به زبان فارسی می توانید از ادیتور زمانه استفاده کنید.
-کامنتهایی که حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی باشد هرز محسوب می شود و منتشر نخواهد شد.


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)