خانه > کتاب زمانه > معرفی کتاب > به کتابها زل نزن | |||
به کتابها زل نزنمهتاب سعیدیسی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این «قصه عاشقانه» من است. سی و پنج سال است که دارم کتاب و کاغذ باطله خمیر میکنم و خود را چنان با کلمات عجین کردهام که دیگر به هیئت دانشنامههایی در آمدهام که طی این سالها سه تنی از آنها را خمیر کردهام. اینها نخستین سطرهای روایت داستانی «تنهایی پرهیاهو»، اثر بهومیل هرابال است. نویسندهی چک که کوندرا، نویسندهی چیرهدست هموطنش، ادبیات چک را به پیش و پس از او تقسیم میکند. «تنهایی پر هیاهو» انعکاسی از زندگی مخفی انسانها در جامعهی تحت سلطه نظام کمونیستی چک است که قشر نخبه را به زیر کشیده تا آنها هم فرودستی را تجربه کنند. از این رو زندگی دیگری در لایههای زیرین و دور از چشم، شکل میگیرد. فردی چون هانتا، راوی داستان در زیرزمینی به کار پرس کتابهای بسیار و تبدیل مکتوبات دانش بشری به کاغذ باطله میپردازد، آن هم در سرزمینی که از پانزده نسل به این سو بیسواد ندارد و افرادی دیگر چون دو عضو سابق آکادمی علوم که در فاضلابها و کجراههای چپ اندر قیچیاش در زیر شهر پراگ مشغولاند.
در این روایت ما از منظر جزئینگر «هرابال» به زیرزمین محل کارش، خانهای انباشته از کتابهای عزیزی که طی مراسمی از محل کار و از بین کتابهایی که باید له شوند به خانه میآورد به این امید که شاید در هر یک از آنها رازی بیابد که زندگیاش را دگرگون کند با دنیای جغرافیایی بزرگتر مواجه میشویم. موشها، موشها ... این همدمهای همیشگی هانتا در سی و پنج سال کار مداوم... یا بهتر است بگویم واقعیترین همدمهای او. «در واقع دارم به طور خودکار و بیتفکر کار میکنم، جوری که در حین کار میتوانم به درون رحم زمان، به دوران جوانیام باز گردم، به روزگاری که شنبهها شلوارم را اتو میکشیدم و ...» (ص ۲۷) به این ترتیب «هانتا» در کنار دستگاه پرس، به مرور ذهنی زندگیاش میپردازد و از گذشته و آینده، رؤیا میبافد، در حالی که باید کتابها و کاغذها را به دهان گرسنهی دستگاه روانه کند و وجود موظفش در این نقطه از تاریکنای مرطوب زیرزمین، منجر به ترجیعبندی در این روایت میشود: «سی و پنج سال است که دارم کاغذ باطله ...» و در دل این جمله که مدام تکرار میشود و سایهاش بر تمام زندگی هانتا سنگینی میکند، تناقضی نهفته است که زندگی روزمرهی هانتا را به وضعیتی تراژیک شبیه میکند. شخصیتی موظف است که هر ماه دو تن کتاب خمیر کند که وقتی چیزی میخواند در واقع نمیخواند. جملهای زیبا را به دهان میاندازد و مثل آب نبات میمکد، یا مثل لیکوری مینوشد تا آنکه اندیشه، مثل الکل در وجود او حل شود و در دلش نفوذ کند و در رگهایش جاری شود و به ریشهی هر گلبول خوناش برسد. چنین اشتیاقی، کار روزمرهی هانتا را برای او به یک آئین تبدیل میکند؛ آئینی که شامل کش رفتن کتابهای جذاب از میان کاغذ باطلهها و پنهان کردن آنها در دل جعبهای پوشیده از تصاویر قدیسان میشود و از سوی دیگر ظرافتهایی که هر عدل کاغذ باطله را با ورقههایی از تصویرآثار رامبراند، سزان،مانه، مونه و... بستهبندی کند: «اینک نگهبان شب، اینک صبحانه بر چمن و اینک گرنیکا.» (ص ۶) از سوی دیگر رؤیا و واقعیت و کابوس در هم میپیچد تا زندگی کابوسوار «هانتا» در جریانی شکسته و غیرخطی روایت شود. واقعیت سنگین دستگاه پرس، وحشت کابوسوار ریزش لابیرنت کتابهایی که در خانهاش پنهان کرده که ۹ سانت از قد او را کوتاهتر میکند... «چشمم به تودهی انبوه کتابهای روی سایبان بالای تختم افتاد و فهمیدم که به این خاطر قوزی شدهام که مدام بار دو تن کتاب بالای سر تختخوابم را بر دوش میکشم» (ص ۲۱) روند تبدیل واقعیت به رؤیا و سپس کابوس در بسیاری از عناصر این اثر دیده میشود. کتابهایی که در تار و پود وجود او نهفتهاند، در موقعیتی دیگر به آواری مرگآور تبدیل میشوند. ادامهی روبانهای گیسوان مانچا که در مجلس رقص برای هانتا خاطره آفرینند، در لحظاتی بعد که به کثافت توالت آغشته میشوند، منجر به این میشود که مانچا مهمانی را ترک کند و حتی خانوادهاش در فرار از این خاطره از آن منطقه میگریزد. در پس تبدیل روند نشانهها ، که هر مدلول، دالی برای مدلول دیگری میشود، روایت «هرابال» هم در نوسانی از لبخند به تلخخند و از واقعیت تا گروتسک جاری است. به یاد بیاورید مجلس مهمانی دایی و دوستان را و تصویر نهایی این مهمانی از منظر راوی اول شخص - هانتا – که تنهاُ سایههایی از آنها را میبیند و آخرین تصویر راوی از دایی، پس از مرگ که تن تجزیه شده و لهیده او را به پنیری آب شده تشبیه میکند که بر کف کوپهی قطار ماسیده و آخر سر این بدن لهیده را با کاردک جمع میکند و درون لباسهای توی تابوت میریزد. باز هم کابوسوارگی واقعیت بیرون از زیرزمین هانتا و نسل جوانی که نه در زیرزمین، بلکه در کارگاههایی شیشهای و زیر نور و روشنای خورشید و با سرعتی چند برابر، و نه با دست و ارتباط تنانی با کتابها، بلکه با بیل کتابها را به درون دستگاه غولپیکر پرس میفرستند، بی آنکه دلهرهی واژهها را داشته باشند و بیتاب شوند از متنی که در دل کاغذهای سیمان له میشود و آنها که کابوسهای شبانه آزارشان نمیدهد، از آوار کتابهایی که بر فراز تختخوابش قد کشیده است، به تعطیلات و اوقات فراغت میاندیشند. پس «هانتا»، این تناقض عظیم، دیگر تاب نمیآورد و میاندیشد: «چرا لائوتسه میگوید: به دنیا آمدن یعنی به در رفتن و مردن یعنی به درون آمدن؟» (ص ۱۰۳) و .... «بعد توی خودش جمع میشود و روی دو زانو بلند میشود و دکمهی سبز دستگاه پرس را میزند و میغلتد بر کاغذ باطلهها و کتابها؛ به درون خودش. «تنهایی پرهیاهو» متنی است اشباع شده از تکهها و استعارات و عباراتی از متنهای دیگر، بی آنکه ذرهای دامناش به قصد و اصرار در بینامتنیت و فرمهای غالب شده بر اثر آلوده شود. کتاب نووالیس را سفت در دست میگیرم، انگشتم بر جملهای که همیشه مرا غرق خلسه کرده است. لبخندی از شوق بر لب میآورم، چون که بیش از پیش به مانچا و فرشتهای شبیه شدهام. دارم پا به درون دنیایی میگذارم که قبل ندیده بودم و کتابی را در دست گرفتهام با دو صفحه گشوده در آن که میگوید: «هر جسم عزیزی مرکز باغ بهشت است...» این نوشته فقط ذرهای بود از غول درون «تنهایی پرهیاهو»، اثر ستایشبرانگیز هرابال كه با ترجمهی زیبای پرویز دوایی، توسط کتاب روشن در ۱۳۸۳ منتشر شده است.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
این کتاب زیباترین اثری هست که تا به حال خوندم و باهاش اشک ریختم.حتما بخونید.
-- فاطمه ، Jun 18, 2010این نوشته دکتر محمدرضا نیکفر هم در مورد این کتاب بسیار خواندنی است
-- مژگان ، Jun 19, 2010http://www.nilgoon.org/pdfs/Nikfar_on_Hrabal.pdf
این داستان مثل سرگذشت ماست که من آنرا در آدرس زیر آورده ام ولی برای هر سایتی که فرستادم نظری ندادند خواهش دارم شما حداقل یک فحش برایم بفرستیدکه دلم خوش شود کسی در حد کارشناس آنرا خوانده است:http://r-sarsakhti.blogfa.com/
-- حمیدتهرانی ، Jun 20, 2010merci hamid
-- بدون نام ، Jun 20, 2010