خانه > کتاب زمانه > معرفی کتاب > حکایتهای زندگی ایرانی و تراژدی آمریکایی | |||
حکایتهای زندگی ایرانی و تراژدی آمریکاییفرشاد سروشاز این پس هر هفته، به قلم فرشاد سروش در ستون «کتاب زمانه»، از میان کتابهایی که در ایران انتشار یافته و از برخی لحاظ با اقبال خوانندگان و منتقدان مواجه گشته، دو عنوان کتاب معرفی میشود. فرشاد سروش در این ستون گاهی نیز به کتابهایی خواهد پرداخت که ارزششان از چشم خوانندگان و منتقدان کتاب پنهان مانده است. «کتاب زمانه» همانطور که سردبیر ما، آقای فرید حائرینژاد در وبلاگ زمانه یادآور شد، بنا بر ضرورت، «برای مقابله با سیاستهای تبعیضآمیز و تمامیتخواه» به وجود آمده است. امیدواریم «کتاب زمانه» در کنار صفحات «پرسه در متن» و ضمیمهی ادبی «خاک» به سهم خود بازتابدهندهی صدای ادبیات مستقل ایران باشد. این تاریخ را به یاد داشته باشید: هر هفته جمعهها با فرشاد سروش در «کتاب زمانه» تحریریهی فرهنگ، رادیو زمانه حکایتهای زندگی ایرانی «از چهارده سالگی میترسم» جدیدترین مجموعه داستان حسن محمودی (متولد ۱۳۴۹) است. محمودی انتشار دو مجموعهی «وقتی آهسته حرف میزنیم، المیرا خواب است» (نشر آسا – ۱۳۷۶) و «یکی از زنها دارد میمیرد» (نشر نگاه – ۱۳۸۱) را در کارنامه دارد و این کتاب سومین اثر داستانی او محسوب میشود. «از چهارده سالگی میترسم» شامل هشت داستان کوتاه است، داستانهایی که بهظاهر از یکدیگر مستقل هستند اما المانهای مشترک و تکرار شونده و جهان داستانی خاص نویسنده آنها را در کلیتی واحد منسجم کرده و در اتمسفری همگون قرار داده است.
داستانهای کتاب را میتوان در سه گروه قرار داد. اول، داستانهایی که در روستایی به نام «شمام» میگذرد، شامل: «سیدر،» «حکایت ماریا و مرد غریبه،» و «پلههایی که بالا نرفتهام»؛ دوم، داستانهایی که مردی میانسال به همراه زن و دخترش کاراکترهای آن هستند، شامل :«قول و قرار،» «ناخنها و دود،» و «دیشب توی باران گم شدیم»؛ و سوم، دو داستان «از چهارده سالگی میترسم» و «ناخنها و آواز» که هویتی مستقل و بدون ارتباط مستقیم با داستانهای دو گروه دیگر دارند. در نظر اول، داستانهای محمودی داستانهایی غیررئالیستی و حتی آنچنان که بعضی منتقدان اشاره کردهاند تجربههایی به سبک رئالیسم جادویی به نظر میآیند، اما درواقع بسیاری از داستانهای کتاب از روایتی کاملاً رئالیستی بهره میگیرند و استفادهی نویسنده از خرافات و نشانههای سبک رئالیسم جادویی و تکنیکهای دیگری نظیر رؤیابینی باعث شده است که توهم فراواقعی بودن داستانها در خواننده ایجاد شود. مثلاً، در داستان «قول و قرار»، که طولانیترین و از بهترین داستانهای کتاب است، با مردی مواجهایم که، به تعبیر فروید، دچار رؤیاورزی روزانه Day Dream است. او لیوان چای زن همسایه را در خیال خودش با حضور انیس در منزلشان جایگزین میکند، و در جایی دیگر تصور میکند خانم پرویزی، منشی اداره، انیس است. انیس دختری است که او در چهارده سالگی با او قول و قراری برای ازدواج گذاشته و حالا که سالها از آن روزگار میگذرد و صاحب زن و فرزند است، هنوز نتوانسته با واقعیت کنار بیاید و خیال آن قرار، او را دچار عذاب وجدان میکند. او باید انیس را پیدا کند تا قول و قرارشان را به هم بزنند و همین موضوع باعث روانرنجوریاش شده و در زندگی روزمره مدام انیس را میبیند و در خیال ماجراهایی با او دارد. تکنیک رؤیاورزی روزانه Day Dream در داستان «ناخنها و دود» نیز همین کارکرد را دارد. در داستان «از چهارده سالگی میترسم،» که شرح قتل مردی بهنام «شهرام سقایی» به دست یک دختر جوان است، نشانهای به نام «کلاغ،» که در نشانهشناسی شوم بودن و آبستن مرگ بودن را به ذهن متبادر میکند، با روایت خاص نویسنده، این نقش را به عهده میگیرد. درواقع، یک جریان خزندهی زیرپوستی با المانهای شبه رئالیستی، با ترفندهای مختلف در هر داستان، موازی با لایهی بیرونی حرکت و رنگ و بویی از خیال به اتفاقات واقعی تزریق میکند. تنها دو داستان «حکایت ماریا و مرد غریبه» و «دیشب توی باران گم شدیم» را میتوان مشخصاً غیررئالیستی دانست. داستان «حکایت ماریا و مرد غریبه» بارزترین نمود بینامتنیت در «از چهارده سالگی میترسم» است. اینجا نویسنده از آشکارترین و سادهترین روش ایجاد بینامتنیت، یعنی بازنویسی یک حکایت قدیمی با نگاه و ماجراهای تازه، بهره میگیرد. «حکایت ماریا و مرد غریبه » بازآفرینی «حکایت صیاد» از کتاب «هزار و یک شب» است. این حکایت در خلال شبهای سوم تا نهم روایت شهرزاد بازگو میشود و از جملهی جذابترین حکایات هزار و یک شب به شمار میآید. پیش از محمودی، هوشنگ گلشیری نیز حکایت صیاد را باعنوان «حدیث ماهیگیر و دیو» بازآفرینی کرده بود. با این حال، کار محمودی، بهرغم بهرهگیری مستقیم و فراواناش از جزییات حکایت کلاسیک، بهواسطهی نگاه بدیع نویسنده و نوآوری او در ربط ماجراها با روستای خیالی شدهی «شمام» و ساکنان آن، داستانی موفق است. به نظر میرسد نویسنده بیمیل نیست، با خلق حکایتهایی متفاوت با کاراکترهای مشابه در یک مکان واحد، به «شمام» ـ که البته روستایی است واقعی در نزدیکی رودبار ـ هویتی بازآفرینیشده همچون هویت «ماکوندو»ی گابریل گارسیا مارکز یا هویت «میلک» یوسف علیخانی ببخشد. اشارهی روشن به میلک و میلکیها در داستان «پلههایی که بالا نرفتهام» میتواند مؤید این حدس باشد. محمودی بهطور خاص در داستانهای با فضا و کاراکترهای مشابه و بهطور کلی در همهی داستانهای کوتاه کتاب از نشانهها و المانها و شیوهی روایی مشترک بهره میگیرد. مهمترین این نشانهها چهارده سالگی است. کاراکتر «قول و قرار» در چهارده سالگی عاشق میشود، در «ناخنها و آواز» دخترهای چهارده ساله از «امیربهادرخان» پنهان میشوند، در «حکایت ماریا و مرد غریبه» میخواهند ماریا را در چهارده سالگی به غریبهی روس شوهر دهند و یکی از کاراکترهای اصلی خود داستان «از چهارده سالگی میترسم» هم چهارده ساله است. زمان و زبان روایی همهی داستانها مشترک است و نسخهی پختهتر سبکی است که محودی کمابیش در دو مجموعهی قبلیاش نیز از آنها بهره گرفته بود. این تکنیک نه تنها داستانهای کتاب «از چهارده سالگی میترسم» که مجموعهی آثار حسن محمودی را با هم پیوند داده و روح مشترکی در آنها دمیده است. این کتاب را نشر چشمه پاییز سال ۸۸ و در ۱۴۷ صفحه منتشر کرده است. قرار است چاپ دوم این کتاب هم در نمایشگاه کتاب تهران عرضه شود. تراژدی امریکایی «دلپسندترین رؤیاهای موشها و آدمها اغلب دستیافتنی نیست» این سطر قطعهای است از شعر «به یک موش، هنگامی که لانهی او را با شخم ویران کردم» سرودهی «رابرت برنز،» شاعر بزرگ اسکاتلندی قرن هجدهم. نام رمان «Of Mice and Men» نوشتهی «جان استاینبک» (۱۹۰۲- ۱۹۶۸) از این شعر اقتباس شده است. چون در فارسی کسرهی اضافه را نمیتوان ترجمه کرد همهی مترجمان این اثر عنوان «موشها و آدمها» را برای آن برگزیدهاند. سرتاسر این رمان کوتاه را میتوان شرح و تأیید همین سطر از شعر برنز دانست. «موشها و آدمها» (چاپشده در سال ۱۹۳۷) از معروفترین نوشتههای «جان استاینبک» است. این رمان را مترجمان زیادی به فارسی برگرداندهاند اما با توجه به ارزش و اهمیت بالای آن لزوم وجود ترجمهای درخور از آن احساس میشد. ترجمهی زندهیاد «پرویز داریوش» از این کتاب مدتی است که تجدیدچاپ نشده و نایاب است. همین اتفاق باعث شده که «سروش حبیبی» ترجمهی خود را، که سی سال پیش در امریکا صورت گرفته، از آرشیو بیرون بیاورد و به دست چاپ بسپرد. انتشار برگردان مترجمی کارکشته و زبردست همچون سروش حبیبی از «موشها و آدمها» فرصتی است دوباره برای آشنایی نسل جوان با یکی از مهمترین و زیباترین آثار استاینبک و از بهترین رمانهای نیمهی اول قرن بیستم ایالات متحده. «موشها و آدمها» اثری است شاخص در سبک رئالیسم اجتماعی. این اثر را میتوان ادامهی رویکرد استاینبک در آثاری همچون «تورتیلا فلت» (۱۹۳۵) و «در نبردی مشکوک» (۱۹۳۶) و پیشزمینهی شاهکار او «خوشههای خشم» (۱۹۳۹) به شمار آورد. جانمایهی غالب آثار استاینبک نابرابریهای اجتماعی و مشکلات اقتصادی است. او نویسندهای انساندوست است که از بیعدالتی رنج میبرد و این رنج را در آثارش بازتاب میدهد. اگر به این جملهی «جورج لوکاچ،» منتقد مارکسیست مجارستانی، اعتقاد داشته باشیم که «رمان باید به لحاظ توان آن در انعکاس اوضاع تاریخی و مادی جامعه ارزیابی شود» آنگاه «موشها و آدمها» اثری است بسیار ارزشمند در بازنمایی دوران رکود بزرگ اقتصادی امریکا، بهرهکشی زبردستان از فرودستان گرسنه و در جستوجوی کار، و آیندهی بیامید کارگران.
کاراکترهای اصلی کتاب دو کارگر فصلی به نامهای «جورج میلتون» و «لنی اسمال» هستند. جورج مردی تیزهوش، مهربان و حسابگر است و لنی مردی درشتهیکل و سبکمغز، اما بیآزار. این دو در جستوجوی کار به مزرعهای در جنوب سلداد، واقع در کالیفرنیا، آمدهاند. آنها کارگرانی بیکس و بیچیزند که تنها داراییشان امید کمرنگی است به خرید یک ملک کوچک و تحقق بخشیدن به رؤیاهایشان، رؤیاهایی که چندان بزرگ نیستند اما بسی دور از دسترساند. کارگران دیگر مزرعه ـ اسلیم، کارلسن، ویت، کندی و کروکس ـ نیز رؤیاهای مشابهی دارند. اوضاع کروکس از بقیه بدتر است. او یک کارگر سیاهپوست قوزی است که فقط در ازای خوراک و جای خواب شبانهروز در مزرعه کار میکند. پرداخت شخصیت کروکس فرصتی است تا استاینبک نقبی هم به زندگی سراسر رنج کارگران سیاهپوست و محروم از حقوق طبیعی انسانی بزند و وضعیت فلاکتبار آنها را، در کشوری که طبق بیانیهی استقلالاش بر حق همهی انسانها در آزادی و نیکبختی تأکیده شده، بازنمایاند. جورج مزرعهدار پیری را میشناسد که حاضر است زمین کوچک خود را به ششصد دلار بفروشد. او قصد دارد مزد خود و لنی را ـ برخلاف دیگر کارگران فصلی که مزد ماهانهشان را در قماربازی یا «لگوریخانهها» به باد میدهند ـ پسانداز کند و این مزرعه را بخرد. آنجا آنها میتوانند از یوغ ارباب راحت باشند و رؤیای یک زندگی آزاد و شاد را تحقق ببخشند. کندی، کارگر پیری که دست خود را در مزرعه از دست داده و بابت آن دویست و پنجاه دلار غرامت گرفته، حاضر میشود پول خود را به جورج بدهد تا او را هم در گوشهای از مزرعهای که خواهند خرید جای دهند و بگذارند روزهای پیریاش را در آرامش بگذارند. با این شراکت، تحقق رؤیای جورج و لنی بسیار نزدیک میشود اما یک اتفاق همهچیز را به هم میریزد. استاینبک به شیوهی نویسندههای ناتورالیست کاراکترهایاش را گرفتار دست پرقدرت تقدیر میبیند و تحقق آرزوهای آنها را محال میداند. او از زبان کروکس میگوید: «همهشون خواب یه وجب زمینو میبینن. درست مث بهشت خدا که همه وعدهشو به خودشون میدن! هیچکس به بهشتش نمیرسه. هیچوقت! این مزرعه فقط تو کلهشونه. همیشهی خدا حرفشو میزنن اما هیچوقت از سرشون بیرون نمیآد. هیچوقتم جور نمیشه!» استاینبک در پرداخت پلات و ساخت شخصیتهای داستان از ذهنیتگرایی گریزان است و بیشتر بر عینیت تکیه دارد. درواقع، در این رمان فرد و روانشناسی شخصیت اهمیتی ندارد و جامعه است که در معرض نقد و کنکاش قرار گرفته است. بسیاری از شخصیتهای کتاب نمایندهی یک گروه بزرگ از آدمهای مشابهشان هستند و به همین دلیل است که زن کرلی یا ارباب اسم خاصی ندارند و از آنها با همین عنوانهای کلی نام برده میشود. استاینبک در روایتاش از حجم زیادی دیالوگ و فضاسازی تصویری بهره گرفته که رمان را به اثری روان و خوشخوان بدل ساخته است. او در نامهای به یکی از دوستاناش نوشته که با این کار قصد داشته ببیند آیا میتواند داستان را طوری روایت کند که برای اجرای آن در صحنهی تئاتر نیازی به تهیهی نمایشنامهای جداگانه نباشد یا خیر. «موشها و آدمها» تاکنون دستمایهی ساخت فیلمها و سریالهای تلویزیونی متعددی بوده و چندین بار نیز بهصورت تئاتر اجرا شده است. ویلیس ویگر، منتقد امریکایی و نویسندهی کتاب «تاریخ ادبیات امریکا،» معتقد بود «بهترین آثار استاینبک را میتوان کمکی مهم به سیر ادبیات جهان دانست.» بیگمان، «موشها و آدمها» یکی از این آثار برجستهی جان استاینبک است. «موشها و آدمها» را نشر ماهی با ترجمهی سروش حبیبی زمستان سال ۸۸ و در ۱۵۴ صفحه به بازار فرستاده است.
نظرات بیان شده در این نوشته الزاماً نظرات سایت زمانه نیست.
|
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
عالی بود. بعد از مدتها یه نقد كامل كتاب. به زمانه باید تبریك گفت. چه فكر خوبی. جاش توی زمانه خالی بود
-- خواننده زمانه ، May 1, 2010