|
داستان 163، قلم زرین زمانه
اسلحه خالی بود
جوخه به خط ؛ هدف سیبل مقابل ...آتش . سینه اش دریده شد و تکه های سبز و سفید و سرخ روی هوا پخش شد . سرهنگ راحت باش داد و سربازها یکی یکی پخش شدند . حسین به دستشویی رفت طبق معمول می دانستم عق می زند ، صمد بالا سر جنازه ی تکه تکه شده رفت و با تفی که به روی آن انداخت زیر لبی به خودش و جنازه بد و بیراه گفت ، من هم لخ لخ کنان به آسایشگاه رفتم و روی تخت م خزیدم . آسایشگاه که رنگی خاکستری داشت دور سرم می چرخید و حالم را از خودم و همه ی دنیای اطرافم به هم می زد . پدرم باور نکرد یعنی می دانست پسری که لقمه ی حرام نخورده نمی تواند سلاخ باشد . به او می گفتم : آقا جون من یه سربازم ، نمی تونم اوامر مافوقمو پشت گوش بندازم ؛ نظام همینه ، اطاعت بی چون و چرا از دستورات مافوق . آره من رو سفره ی تو بزرگ شدم اما منو ببخش وگرنه مجبورم یه کاری بکنم که زندگیم تباه بشه . پدر تلخندی می زد و می گفت : ما گفتیم آنچه شرط صواب است خواه پند گیر خواه نه . گفتم یعنی فرار کنم یعنی ... دیگه نپرس ، هرچی خودت می دونی شرط انسانیته انجام بده . اما به او نگفته بودم هیچ گلوله ای از اسلحه ی من خالی نشده تا حالا . زجر می کشیدم از نفرین مادرانشان ، زنجموره های زنانشان و نگاه ملتمس بچه هایی که احاطه می کردند پیکر بیجان و تکه تکه ی آنها را . این آخری بدجوری داغانم کرده بود. قسم می خورد به ناموس و خدا حتی . گفته بود : به ظل الله ناخواسته به آن خانه رفته بودم . صورتش با کشیده های کشیده ی سرهنگ چپ و راست می شد . . .
گم شد ، شاید هم فرار کرد ؛ هیچ وقت نفهمیدم اما برای پیدا کردنش آمده بودم اینجا ؛ ردش را کسی نداده بود ؛ از بچگی می دانستیم کجا باید همدیگر را پیدا کنیم همیشه هم پیدا می کردیم اما اینبار ... نمی دانم . وقتی جسد ش را نشانم دادند نشناختم همان اول ، توی نگاه سردش عزمی بی هدف دیدم ، انگار می دانست چکار می کند اما برای چه ؛ نه خودش هم نمی دانست . گفته بودم تو توی آن خانه چه می کردی ؟ راستش توی درگیریها توی کوچه ا ی پیچیدم قبل از آنکه بفهمم چی شده دستی مراکشید به آن خانه و شب را مهمان بودم که ریختند و حالا هم مهمان شما هستیم ، راستی چی میشه ، فکر کنم همین روزا ولم کنن برم رد کارم ؛ نه ؟ نمی توانستم به او بگویم که حکم تیرباراناش آمده و تا چند روز دیگر آفتاب را نمی بیند چون قبل از طلوع جسد آش و لاش شده اش توی سرد خانه است . به او جواب دادم : نمیدانم ؛ بالاخره یه طوری میشه نگران نباش. اما داشتم دروغ می گفتم ؛ چون می دانستم چه می شود .
سطل آب سرد را که پاشیدند روی بدن بی رمقش پلکهایش را کمی تکان داد و از دهانش خر خری نامفهوم بیرون آمد . سرهنگ گفت : این کثافتو ببرین درمونگاه ، به دکترمیگین تا دو روز دیگه سالم و قبراق باید تحویلش بده وگرنه بد میبینه ، در ضمن اگه خبری به روزنامه ها و چه میدونم سازمان های حقوق بشری داده بشه همتونو به سیخ میکشم ، مفهومه . گفتم : سرهنگ تمام برگه های اعتراف را انگشت زد ه دیگه ازین بدبخت چی میخواید . خوابانده بود زیر گوشم و گفته بود دفه ی دیگه اگه ازین گه خوریا بکنی تجدید دورت می کنم عوضی . پیش خودم گفته بودم ما که شدیم جیره خور انگلیسیا و قاتل بچه های مردم ؛ اما نمی دانستم چه باید بکنم . از اطاق بازداشت بیرون آمدم و در راهروهای نمور و زرد پادگان غرق شدم و نامه ای را که دیروز از بنفشه رسیده بود از جیب اورکتم درآوردم و شروع به خواندن کردم . بالای نامه هایش همیشه می نوشت به نام عشق و تو اما اینبار نوشته بود به نام انسان و انسانیت ، سلام سعید جان ؛ بیش از دوماه میشود که تورا ندیده ام و دلم برایت تنگ شده ، میدانی آنقدر دوستت دارم که هر کاری بکنی نمیتوانم بی تو بودن را متصور بشوم اما بر خلاف پیشترها اینبار حرف زیادی برای گفتن ندارم . تنها میخواهم بدانی چند روزی است که برای تعطیلات بین ترم دانشگاهی به خانه آمده ام و سراغ پدرت رفتم . حرفهایی از تو و اعمالی که انجام میدهی به من گفت که نه تنها باورش برایم سخت است بلکه اگر یقین حاصل کنم مطمین باش عشق تورا در دل نگاه میدارم و خودت را برای همیشه فراموش می کنم . من در دانشگاه دریچه های تازه ای از زندگی کشف کردم . اما تو امروز به گفته ی پدرت قاتل همان اندیشه ها شده ای و تیر خلاص به سوی آنها شلیک می کنی ، سعیدی که نمی توانست بریدن سر گوسفندی که هنگام جشن نامزدی جلوی پایمان سربریدند ببیند و از حال رفت امروزه به راحتی آدم می کشد . برایم بنویس که دروغ است چون میدانم دروغ نمی گویی ، برایم بنویس هنوز هم از دیدن خون منقلب میشوی تا باور کنم سعید من همان انسان سابق و مهربان است . زیاد منتظرم نگذار چون میدانی که ممکن است یک روز من هم پای همان جوخه ای بایستم که تو مجبوری به سویش شلیک کنی . نامه را تا زدم و توی جیب پیراهنم گذاشتم . به سمت اسلحه خانه پا تند کردم .
اسلحه؟ اونم این موقع؟!
جناب سرهنگ دستور دادن خدمتشون ببرم .
حکمت کو؟!
میدونی که سرهنگ حوصله ی حکم نوشتن نداره ، اگه خیلی اصرار داری میرم پیشش و گزارش میدم .
مسوول اسلحه خانه مکثی کرد و با تردید جواب داد ، نه بابا بی خیال حکم اما حواست باشه اگه شلیک کردین پوکه هارو بیارین تا برا منم دردسر درست نشه .
آرام و با تمانینه به سمت اتاق سرهنگ راه افتادم . به پشت در که رسیدم دودل شدم ، اما نگاهی به اسلحه ای که در دست گرفته بودم انداختم و تردید ها را بیرون کردم . با پشت دست چند تقه به در کوبیدم.
بفرمایید
در را باز کردم و رفتم تو ؛ سرهنگ پشت میزش مشغول نوشتن بود . اسلحه را به سمتش نشانه رفتم و فریاد کشیدم سرهنگ پاشو صاف وایسا ، سرهنگ که انگار برق از کله ی طاسش پریده بود سرش را بلند کرد و خشکش زد . گفتم پاشو روبه روم بایست جلاد . بالرز بلند شد و ایستاد طوری که کله ی طاسش شیر روی پرچم پشت سرش را پوشاند . بدون اینکه مهلت حرف زدن به سرهنگ بدهم ماشه را کشیدم و سه گلوله را شلیک کردم . تکه های سبز و سرخ و سفید روی هوا پخش شدند .
|