Jun 2007


داستان 225، قلم زرین زمانه
آنگیل

«مون‌تیگوا»* را از زیباترین جزیره‌های دریای کارائیب می‌دانند. هر کس می‌تواند در «پورتوریکو»* با پرداختن چند دلار از بندر «سان‌خوان»* سوار قایق تفریحی شود و یک ساعت و اندی بعد بخار سفیدی را ببیند که وجه تسمیه این ساحل تک‌افتاده...



داستان 224، قلم زرین زمانه
عيدانه

شبي كه تازه 28 ساله شده بودي- نزديك‌هاي نوروز- از من پرسيدي: «حال و هواي تهران اين روزها چگونه است؟» و من كه آن روزها ميل به پوچ‌گرايي‌ام شدت گرفته بود به تلخي پاسخ دادم: «حال و هواي خاصي ندارد....



داستان 223، قلم زرین زمانه
شاهين، مرگ را مي داند

من، دختري بيست ويكساله است، كوتاه قد و تقريباً لاغر، دو چشم درشت قهوه اي با مژه هاي بلند و لبهاي گوشتي قرمز، از سفيدي زياد صورتش كم كرده اند، اين لبهاي گوشتي قرمز، همانهايي هستند كه هر چند دقيقه...



داستان 222، قلم زرین زمانه
صداي قلب خانم خرسه

يكي بود ، يكي نبود چه صداي قشنگي . تمام روز خانم خرسه به آقا خرسه مهربون با صداي قشنگش فكر مي كرد . شب موقع برگشتن به جنگل خرسا با خودش گفت : كاش دوباره ببينمش . كه يهو...



داستان 221، قلم زرین زمانه
دکتر نارنجی

همه چیز از یک کوچه تنگ و ترش، در وسط شهر تمام شد. همه چیز را از قبل برنامه ریزی کرده بودم. حتی اینکه کجا از ماشین پیاده شوم. در واقع از یک هفته پیش چندین بار به آن محل...



داستان 220، قلم زرین زمانه
شرح روايت ديدار من و ابليس

البتّه و به هر دليل، آن روزگار و پلّه ها تا آن در، و بوي نا و گياه خشكيده و رنگ سفيد كه يادم مي‌افتد، با خود يك زنِ پير را مي كشد جلوي چشمم. هنوز منتظرم كه باز يله...



داستان 219، قلم زرین زمانه
انتهای بی پایان

در سن و سالی که آدم بی آرزو می شود،دندانش لق می شود و لثه ها می افتند به خارش، مدام حرف می زند و می ترسد.می ترسد که قبل از مردن چیزی را از قلم نینداخته باشد.اگر مخاطب حوصله...



داستان 218، قلم زرین زمانه
قصّه چين و ما چين

دوتا شهر بودند كنار هم. يا دوتا كشور يا دوتا محلّه. چين و ماچين. كه حالا جداجدا افتاده بودند. آخر اوّلش يك شهر بودند. و يك شاه داشتند. امّا حالا دوتا شاه داشتند كه مثل بقيّة مردم شهر با هم...



داستان 217، قلم زرین زمانه
پنجه آفتاب تو

یاد تو افتادم که به مامان گفته بودی عاشقی و مامان بهت خندیده بود و گفته بود مبارکه مبارکه خب اون آدم خوش شانس کی هست که دل تو رو برده و تو ریز خندید ه بودی و گفته بودی...



داستان 216، قلم زرین زمانه
نسبم شاید برسد به ...

روبروي آينه نشسته ام آينه تو،‌آينه تو چون فقط تو آينه¬هاي قدي را دوست داري آينه¬هاي قدي كه بشود تمام قد خود را ديد آينه قدي كه تو روبروي آن تمرين رقص عربي مي¬كني و تمام بدنت را جلوي...



داستان 215، قلم زرین زمانه
چاه

زن دست کشید به بازوی مرد و انگشت اش را سراند روی موهای ساعد اش. وقتی به مچ رسید با نرمای کف دست اش مثل زمانی که برای اولین بار گرز عصای پدر بزرگش را توی مشت تجربه می کرد...



داستان 214، قلم زرین زمانه
دندان طلا

مردمک چشم چپش پیچش مختصری دارد، دندان نیش سمت راستش هم طلا است. داغ زخمی کهنه مثل کرمی گوشتی خزیده زیر پوست گونه اش و توی ریش انبوهش گم شده. با اولین کاروان ها آمده و عجیب اینکه مثل من...



داستان 213، قلم زرین زمانه
" مهم نیست . دیگه حرف اش رو هم نزن "

پیرزن نگاهی به مریم و فرهاد که توی اتاق نشسته بودند انداخت و غیر اردی خنده اش گرفت. اما حتا ثانیه ها قبل از اینکه آنها در معرض دیدش قرار بگیرند نشانه هایی از خوشی و سرمستی در چهره اش...



داستان 212، قلم زرین زمانه
شبهای مهمانی

ششمین باری بود که همدیگر را میدیدیم . هیچوقت مکان از پیش تعیین شده و مشخصی برای قرارهایمان نداشتیم . همینطور زمان مشخصی و البته همیشه انتخاب با او بود . کافی شاپ . پارک . سینما و جاهای دیگر....



داستان 211، قلم زرین زمانه
يك‌ تا صد و يك‌ ...

سفيد سفيد ، چه‌ مه‌ غليظي‌ ، هميشه‌ اينجور هواي‌ مه‌ آلود را دوست‌ داشته‌ام‌ . هيچ‌ چيز آنطور كه‌ هست‌ ديده‌ نمي‌شود ، نه‌چيزهاي‌ خوب‌ و نه‌ چيزهاي‌ بد ، نه‌ زشتي‌ و نه‌ حتي‌ زيبايي‌ ، مثل‌ رود...



داستان 210، قلم زرین زمانه
روز تولد

در يخچال را باز كردم. نشسته بود روی صندلی. روزنامه می خواند. چند تخم مرغ برداشتم و توی دستم جا دادم. كيسه ی آرد را دست ديگر گرفتم. بر گشتم. صورتم را برگرداندم به طرفش، گفت: اين پسره رو ميشناسی؟...



داستان 209، قلم زرین زمانه
رابیش

امروز رابیش مرد. مادر گفت: زبون بسته! این پسره عجب دلی داره! حالا چجوری کشتش که زجرکش نشه؟ بازم عقل کردیم ها! وگرنه گناه زجرکشیدنش می افتاد گردنمون. این پسره هم که دلش از سنگه! بسکه مال حروم خورده به...



داستان 208، قلم زرین زمانه
در حول و حوش استاد

حرف‌ها حول و حوش دين و آئين و مسلک و اين‌هاست. تا کم کم می‌رسه به هندوئيسم و کمی اون طرف‌تر، تانترا. استاد می‌پرسه: از تانترا چی می‌دونی؟ دختر سر تکون می‌ده که: قبل‌ترها چيزکی خونده‌م درباره‌ش، جسته گريخته ....



داستان 207، قلم زرین زمانه
اتاق قرمز خيابان پشتي

دست ام را گذاشتم روي زنگ. سلانه سلانه عقب آمدم تا بتوانم تابلوي سر كوچه را دوباره ببينم.خودش بود.شهيد يوسف پور.در دوم سمت راست.دوباره زنگ زدم.صداي لخ لخ كشيده شدن دمپايي بر روي موزاييك ها شنيده مي شد.و يك صدا:اومدم...



داستان 206، قلم زرین زمانه
باورش سخت است

من هيچ كدام از آن دو نفر را نديده ام و تا به حال فرصتي پيش نيامده كه آن ها را ببينم تا حقيقت ماجرا را كاملن بدانم و مطمئن شوم كه آن چيزي كه رفقاي شان تعريف مي كنند...




موضوعات
  • برگزیدگان مرحله یکم
آرشیو ماهانه