رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ تیر ۱۳۸۸
روايت يك شاهد عيني از فجايع راه پيمايي شنبه 30 خرداد

فاجعه در ميدان انقلاب

میم.لواسانی (روزنامه نگار درتهران)

عصر شنبه بود ... .شايد اين جور بايد شروع كرد كه همه آمده بودند: از قرارگاه سپاه ثارالله تهران، نيروهاي سپاه بدر، نيروهاي مقاومت بسيج، نیروهای ويژه ذوالفقار،.نوپو و چندین نیروی دیگر آماده سرکوب .
اينها را من كه شهروند عادي هستم از اول نمي دانستم حتي وقتي هم كه دنبال مان مي كردند و ما را تا كوچه هاي بن بست مي كشاندند و باتوم هاي جور و اجورشان را به سر و بدن مان مي كوبيدند هم، نمي دانستم كدام شان مال كدام خراب شده هستند و از كجا آمده اند. فقط سعي مي كردم دستان ام را روي سرم بگيرم و يا خودم را حائل باتوم هايي كنم كه ممکن بود به همسرم اصابت كند.

البته خودش گفت چون چادري است اورا كمتر زدند. اما وقتي به خانه آمديم ديدم كه كبودي هاي پاهايش كمتر از من نيست و در پهلويش هم بدجوري احساس درد مي كند.

ماهیت واقعی نيروهاي حاضر در مسير خيابان انقلاب تا آزادي ، از ميدان امام حسين تا فردوسي و انقلاب و آزادي را در جريان ربوده شدن كيف دستي همسرم فهميدم؛ چادرش را از سرش كشيدند و يكي شان که لابد مانند بقیه هم قطاران اش مدعی حفظ نظم و قانون و اسلام بود، كيف را از روي شانه همسرم كشيد و رفت. اول فكر كرديم دنبال كارت شناسايي و يا سند هويت مي گردند ولي وقتي ديگر پيدايش نكرديم و ديگر پاسدارها و لباس شخصي ها هم نمي دانستند كه آن "برادر" كجا رفته ، گفتند شايد از نيروهاي اطلاعات و امنيت تهران بوده، يا از نيروهاي قرارگاه ثارالله ، يا از نيروهاي بسيج ، نيروهاي ضربت ذوالفقار، نوپو يا ...

وقتي خواستيم ردي و نشاني از كيف همسرم بگيريم به هزار و يك جا كه نيروهايشان را به خيابان فرستاده بودند سرزديم ولي اثري از كيف سرقت شده پيدا نكرديم.

من و همسرم در همه راه پيمايي هايي كه از سوي حاميان مهندس موسوي پس از حماسه 25 خرداد برگزار شده است ، حضور داشته ايم. آن روز هم بچه مان را به عمه اش سپرديم و راه افتاديم به سمت ميدان انقلاب. با مترو آمديم كه ما را تا ايستگاه فردوسي پياده كرد و اعلام كردند قطار از اين جلوتر نمي رود.

مجبور شديم در آن ايستگاه پياده شويم و بقيه مسيررا به سمت ميدان انقلاب پياده برويم. هنگام خروج از ايستگاه مترو، جمعي كه در قطار بودند همه با هم شعار مي داند ولي مردمي كه وارد مي شدند به ما هشدار دادند كه همان جا بمانيم چون خيابان پر از نيروهاي ويژه است و دارند به مردم حمله مي كنند. ما از ايستگاه خارج شديم ودر ميان جمعيت به سمت چهارراه كالج حركت كرديم. در حاشيه خيابان نيروهاي ويژه اي با لباس پلنگي در گروه هاي 7 تا 10 نفره و به فاصله 10 يا 15 متر قرارداشتند و در حاشيه پياده رو نيز نيروهاي ديگري كه باتوم و سپرهاي هاي تلقي شفافي كه رويش نوشته بودPOLICE ايستاده بودند.

دسته دوم با لباس شخصي بودند و همه جور تيپي داشتند. از جوان هاي كم سن و سال گرفته تا پيرمردان چاق وريشو. تا وقتي چهارراه كالج را رد كرديم هيچ اتفاق خاصي نيافتاد . صدايي از جمعيت در نمي آمد و نيروهايي هم كه نظاره گر ما بودند مشغول كار خودشان بودند. تا اين كه اولين برخورد در ساعت 16 ميان نيروهاي ويژه مسلح با مردم زير پل كالج اتفاق افتاد و لباس شخصي ها به صف هاي جلويي مردمي كه در حركت به سمت چهارراه ولي عصر بودند حمله كردند.

جمعيت به سمت خيابان حافظ دويد. ولي ديدم از پشت نيز اين گروه حدودا 200 نفره را محاصره كرده اند و چون ما هيچ دفاعي نداشتيم مجبور به فرار شديم.

من و همسرم به سمت پل رفتيم و يك لحظه از غفلت نيروهايي كه دنبال مردم بودند استفاده كرديم و به سمت چهارراه رفتيم. اول صدايمان كردند و بعد هم سوت زدند كه بهشان توجهي نكرديم و آرام به حركت خودمان ادامه داديم.

با عبور از چندين مانع اين چنيني ديگر و به بهانه هاي مختلف توانستيم مسير خود را به سمت چهارراه ولي عصر ادامه دهيم . بعد ازآن از طريق اتوبوس هاي BRT به سمت انقلاب برويم. چندي كه جلو رفتيم مقابل سينما سپيده درگيري كوچكي ميان مردم و نيروهاي سپاه درگفته بود كه چند گاز اشك آور شليك شد و چون دراتوبوس باز بود دود وارد شد و چشمان و گلوي ما را سوزاند. از همسرم آب گرفتم و به چشمم زدم كه خيلي بدتر شد و سوزش آن و پوستم دوچندان شد. به خصوص اينكه ساعتي قبل اصلاح كرده بودم.

جواني كه كنار من نشسته بود سريع از جيبش پاكت سيگاري در آورد و چند نخ آتش زد و به دست ما داد. من كه تمام عمر از سيگار و دودش بيزار بودم ، اين بار از اين دود استقبال كردم. اسم اين پسر كامران بود. نام فاميلش را به من نگفت ولي گفت دانشجوي دانشكده كشاورزي دانشگاه تهران است. حدود يك ربعي طول كشيد تا مسير چهار راه ولي عصر به ميدان انقلاب را با اتوبوس طي كرديم، چراكه اغلب مسيرهای مستقيم بسته بود و يا موانعي وجود داشت و حركت معمول اتوبوس ممكن نمي شد.

با كامران جوان خوش سيماي يزدي چند خبر راتا رسیدن به مقصد مبادله كرديم . جمعيت داخل اتوبوس در مقصد پياده شد و راننده اعلام كرد از اين جلوتر نمي تواند برود.

به همراه كامران داخل جمعيتي شديم كه تعدادشان حداكثر 200 نفر بود. آنجا نيروهاي امنيتي از هر نوع و شكل و اندازه ديده مي شد و شايد تعدادشان از ما بيشتر بود. آنها هم در پياده رو و هم در خيابان ايستاده بودند و نيروهاي كوماندوي موتور سوار هم راه و بي راه سر و ته خيابان را بالا و پائين مي رفتند و ويراژ مي دادند كه مردم را بترسانند. من و همسرم با اين تصور كه مي توانيم همانند دوشنبه 25 خرداد راه پيمايي آرامي داشته باشيم جلو مي رفتيم وهيچ تصوري از آنچه چند متر جلوتر ممكن است ببينيم ، نداشتيم.

در ميان جمعيتي كه از مقابل سينما بهمن تا حد فاصل خيابان 16 آذر حركت كرده بودند و به سمت خیابان كارگر مي آمدند به مرور زمزمه هايي شكل گرفت. شعارهای مردم داشت از سينه به زبان مي آمد و به فرياد تبديل مي شد كه من و همسرم و كامران به همراه دو دوست او سعي كرديم مردم را به سكوت فرا بخوانيم.

كامران از ما جدا شد و چند قدمي اون طرف تر با فرياد سعي كرد مردم را به سكوت دعوت كند كه از سمت مقابل ما مردي كه لباس پلنگي به تن داشت به داخل جمعيت حمله كرد و با فريادي كه از ته سينه مي كشيد باتوم اش را كه در هوا مي چرخاند بر صورت كامران فروآورد. در کمتر از یک ثانيه صورت اش تركيد و گوشت آن با ضربه باتوم كنده شد.

به دنبال این لباس پلنگی هم لباسان دیگرش هم به داخل جمعيت حمله كردند و لباس شخصي هايي كه در پياده رو ايستاده بودند نيز شروع كردند به زدن مردم. دست همسرم را كشيدم و دويدم به سمتي كه كامران بر زمين افتاد. ديدم خون از صورتي كه باتوم بر آن فرود آمده بود بيرون مي زند. طرف چپ صورت كامران داغون شده بود . به قاعده سر باتوم ، توي صورتش خالي بود. جاي چشمش بود.

سر كامران به عقب خم شد و افتاد. من كه بالاي سرش رسيدم هنوز خون از درون صورتش مي زد بيرون و دوستانش بالاي سرش رسيده بودند. در آن هنگامه كه مردم فرار مي كردند؛ دست و پاي او بي در میان هجوم مردم لگدمال مي شد. با نوش جان كردن چندين ضربه چوب و چماق به زحمت توانستيم آن جوان را از زير دست و پاي مردم كنار بكشيم.

وقتي مي خواستم دستمالي را روي چشم چپ كامران قراردهم، ديدم چشم راست اش باز است و دست و پاهايش رعشه خفيفي دارد. چيزي نمي گفت و چشم ديگرش هم حركتي نداشت من خيلي ترسيده بودم همسرم شديدا شوكه شده بود و با داد و فرياد مردم را به كمك مي خواند. با صداي او بود كه همه دوره مان كردند و مهاجمان هم براي چند ثانيه دست از زدن برداشتند و رفتند توي خيابان.

پارچه را گذاشتم روي صورتش دستانم مي لرزد و همسرم مدام جيغ مي زد. نيروهاي ويژه دوره مان كردند و يكي شان با مهرباني و درحالي كه سعي مي كرد خود را دلسوز نشان دهد گفت الان آمبولانس مي آيد و سعي كرد مردم را متفرق كند. همسرم و چند خانم ديگر فرياد مي زدند و فحش شان مي دادند. يكي از دوستان يا هم دانشكده اي هايش ناگهان كنترل اش را از دست داد و با مشت كوبيد توي صورت اون پاسدار.

اون هم همانطور كه صورتش را گرفته بود يك قدم عقب رفت و نمي دانم چه طور اسپري سوزناكي را در هوا رها كرد كه پدر چشمانمان را در آورد. فوجي از پاسدارها به سمت ما حمله كردند و بالگد سعي كردند مردم را متفرق كنند.

- تقصير خودتان بود ... ما گفتيم متفرق شويد. اگر همين الان نرويد همين بلا را به سرتان مي آوريم.

پاهاي كامران و يك دست اش را گرفتند و بردند كنار پيداه رو واورا داخل یک وانتی گذاشتند كه نفهميدم كي آمد وخيلي زود اورا بردند . طوري كه حتي همراهانش هم نتوانستند دنبالش بروند. بقيه هم سعي كردند مردم را متفرق كنند.

من هاج وواج مانند مسخ شده ها ايستاده بودم كه اين چه بلايي بود كه سر اين پسر آمد ...چيه مي خواي مردومو جمع كني؟

وقتي خواستم بروم و همسرم را از دستشان خلاص كنم نگذاشتند و جلويم را گرفتند. داد و فرياد كردم كه نامسلمونا زنم را رها كنيد.يك پاسدار كوتاه قد سريع آمد و گفت چي مي گي؟

موضوع را گفتم و اون رفت چادر همسرم را كشيد و آورد پيش من و گفت اين هم از زنت! اين جا چه كار مي كنيد؟

- اومده بوديم راهپيمايي...

- مگر نمي دانيد كه راهپيمايي مجوز نداره

- اگر كسي بخواد با زنش توي پياده رو راه بره بايد مجوز بگيره

خنديد.

- پس شعار چرا مي داديد ؟! چرا به رهبري و كشور و نظام توهين كرديد؟

- كسي شعار نداد... شما زديد جلوي چشم ما يك بي گناه را كشتيد ... كسي شعار نداد.

اين رو كه گفتم عصباني شد و گفت

- ببريدشون قرارگاه.

ديگر همسرم از كوره در رفت: و از فرمانده تا زيردست همه را زير باد ناسزا گرفت. اون پاسدار كوتاه قد هم اصلا بر نگشت پشت سرش را نگاه كند. من از درد كمر و پا نمي توانستم راه بروم و هنوز اتفاقي كه براي كامران افتاده بود جلوي چشمم بودو همسرم هم به شدت ناراحت وعصباني بود و فرياد مي زد، كه يكي شان آمد و گفت از اون طرف برويد و خيابان "ادوارد براون" را با دست نشان داد.

هيچ كسي از مردم آن نزديكي نبود. آن سوي خيابان چند تني از مغازه دارها داشتند ما را تماشا می کردند و بيشتر پاسدارها و بسيجي هايي بودند كه توي خيابان ايستاده بودند و با چوب و چماق ها و سپر شيشه اي ابراز وجود مي كردند.

به كمك خانمي كه خدا خيرش دهد و نمي دانم از كجا پيداش شد به طرف جايي كه مجوز داده بودند برويم راه افتاديم كه چند قدم بالاتر از داخل "ادوارد براون" ده بيست نفر دوان دوان و در حال فرار آمدند داخل كارگر. پشت سرشان هم چند پاسدار آمدند كه يكي دوجوان دختر و پسر را دست بند زده مي بردند.

ما با چند نفر داخل يك پاساژ بالاتر از ادوارد براون شديم چند پاسدار تعقيب مان مي كردند. خانمي كه همراه ما بود مدام شعار مي داد و پاسدارها هم هوار مي كشيدند. ته پاساژ يك راه پله بود كه همگي به آن سمت دويديم شايد كه دست از تعقيب ما بردارند.

وقتي پشت سرهمسرم از پله ها بالا مي آمدم اول صداي شليك وحشتناك از اسلحه آن پاسدار را شنيدم كه در فضاي بسته پاساژ گوشمان را كر كرد و بعد صداي ناله مردي كه پشت سرم مي دويد و حالا ديگر پشت سرم نبود.

- يا حسين

خلاصه نيم ساعتي آن جا بوديم تا سرايدار ساختمان آمد بالا و گفت مي گويند "كاري باهاتان نداريم " و مي گويند مي خواهند پاساژ را تعطيل كنند. پيرمرد آرام و آهسته به ما گفت كه يكي را داخل پاساژ با تير زده اند.

چند تن از كاسب هاي ساكن ساختمان هم مغازه هايشان را بستند و قفل كردند و از ماهم خواستند كه آن جا را ترك كنيم. با ترس از پله ها آمديم پائين. جلوي پله ها خون زيادي روي موزائيك هاي كف زمین ريخته بود. خون پا خورده بود؛ يكي از پاسدارها تكه اي مقوا از جايي گير آورد و انداخت رويش و به ما گفت:

مواظب باشيد پايتان را روي خون نگذاريد نجس مي شويد!

من تند گفتم :

- كشتين اش!؟

- نه تير به پاش خورد. - همسرم با عصبانيت گفت:

- نجاست شمائيد كه مردم را مي زنيد و مي كشيد.

جلوي درخروجي ساختمان چند پاسدار و نيروي لباس شخصي ايستاده بودند . شايد 10 يا 15 نفر بودند. به خاطر چادري كه همسرم داشت گذاشتند ما برويم. ولي دو خانم ديگري كه همراه ما بودند گرفتار سوال و جوابهای آنها شدند. به اين ترتيب يك بار ديگر در یک روز نكبت چادر همسرم باعث خلاصي ما شد.

بعد از خروج از پاساژ به سمت شمال خيابان كارگر به قصد رفتن به جمالزاده راه افتاديم كه البته انتهاي همان خيابان و در خيابان انقلاب به كلي مانع از حضور مردم مي شدند.

بالاخره موفق شديم به سمت فردوسي برگرديم و سراغ پاسدارهايي را بگيريم كه كيف همسرم را گرفتند. با پرس و جو دو كوچه بالاتر از ميدان فردوسي به مقر اطلاعات و امنيت رفتيم. كسي آنجا كمكي نكرد و فقط سين جيم مان كردند كه از كجا آمده ايد و براي چه آمديد و چرا آمديد و خلاصه كلي جر و بحث باهاشان كرديم.

بعد كه از آن جا بيرون آمديم از ديگر پاسداران سراغ مقر نيروهايي كه قبلا در آن مستقر حوالي بودند را گرفتيم كه گفتند اين ها از بچه هاي پایگاه شهيد بهشتي هستند و ما را به سمت میدان هفت تير هدايت كردند.

ما اين طور نتيجه گرفتيم كه در آن بلبشو كسي به كسي نيست و اگر كيف را هركسي برده باشد فعلا قابل دسترسي نيست و از خير پيدا كردنش گذشتيم.

ما تا حوالي ساعت 9 در خيابان بوديم. هرگز شعار نداديم ولي به همراه جمعيت پراكنده اي كه هنوز در خيابان بودند راه پيمايي كرديم و بارها با پاسدارهايي مواجه شديم كه به گروه ما فحش مي دادند و مي خواستند پراكنده مان كنند.

اين روزهم به پايان رسيد درحالي كه من فكر مي كردم بیش از یکصد سال است که مردم در جستجوی عدالت و آزادی هستند. 98 سال قبل ادوارد براون ایران شناس فرهیخته بریتانیایی با نگارش کتاب "انقلاب ایران: 1905-1909" نخستین راوی و تحلیلگر دقیق و تیزبین این رویداد تاریخ ساز ایران شد. سرنوشت آن بود که من و ما در عصر شنبه سی ام خرداد در خیابان ادوارد براون در حاشیه دانشگاه تهران گرفتار سرکوبگران عدالت و آزادی شویم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

بسیار گویا و زنده نوشته بودید برای کسانی که امکان شرکت در این تظاهرات را نداشتند حس و حال محیط را خیلی خوب منتقل کردید. زنده باشید.

-- بدون نام ، Jun 23, 2009 در ساعت 01:08 PM

یک مشت دروغ و یک مشت خیالبافی یک ذهن بیمار.
بنظر من این عنوان برازنده‌تر بود برای این بظاهر مقاله ؛ ضمنا ادامه بده... چون ممکنه در 25 سال آینده داستان‌نویس خوبی بشی.

-- فرهاد ، Jun 23, 2009 در ساعت 01:08 PM

دوست عزیز که موضوع دروغ را مطرح کردید....
آیا شما به خیابان ها رفته اید؟!
آیا به سایت YouTube دسترسی دارید؟!
آیا مردم هستید؟!
اگه جواب شما مثبت است, پس این داستان نیست, اما اگر در غیر این صورت است......

-- یک نفر, نه بیش و نه کم ، Jun 23, 2009 در ساعت 01:08 PM