رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ شهریور ۱۳۸۹
گفت‌ و گو با سعید مقدم، پیرامون انقلاب ایران پس از سی سال

«پذیرش رهبری آیت‌الله خمینی به اجبار بود»

ناصر زراعتی

سی سال از انقلاب ایران می‌گذرد. مردم ایران در سال ۱۳۵۷ پس از قریب یک سال شورش‌های خیابانی، تظاهرات مردمی و افت و خیز‌های فراوان، سقوط خاندان پهلوی و سلطنت ۲۵۰۰ ساله‌ی شاهنشاهی ایران را فراهم آوردند.

پیرامون این انقلاب و انتقادها در رابطه با آن با سعید مقدم، مترجم گفت و گو کرده‌ام.

سی سال از انقلاب ایران گذشته است. می‌خواهم این پرسش را مطرح کنم که پس از انقلاب تا به حال بارها شنیده شده و هرچه وضعیت اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ایران بدتر می‌شود، بیشتر شنیده می‌شود: «اگر در ایران انقلاب نشده بود، آیا وضعیت این مملکت از جنبه‌های گوناگون بهتر نمی‌بود؟» نظر شما چیست؟

این پرسش تنها از زبان مردم عادی شنیده نمی‌شود، بلکه حتی بسیاری از فعالان و هواداران سابق گروه‌های چپ و راست هم آن را تکرار می‌کنند. گروهی می‌گویند اگر در ایران انقلاب نمی‌شد، در این سی سال، این مملکت می‌توانست به‌اندازه‌ی کشورهایی مانند مالزی، تایوان و کره جنوبی از نظر اقتصادی پیشرفت کند و مانند آن‌ها نظام سیاسی دموکراتیک داشته باشد.

از جنبه‌ی تاریخی، چنین پرسشی یا هر پرسش مشابهی که مقدمه‌ی بحث را با «اگر انقلاب نکرده بودیم...» شروع می‌کند، پرسشی است تُهی، زیرا در مورد گذشته نمی‌توان چنین پرسش‌هایی مطرح کرد.

طرح این‌گونه پرسش‌ها نوعی آزمایش نظری است؛ نوعی خیال‌پردازی که در حقیقت، حاصلی جز هدر دادن وقت نخواهد داشت. مثل این است که بپرسیم «اگر اعراب یا مغولان به ایران حمله نمی‌کردند، چه می‌شد؟» چه‌می‌دانیم چه می‌شد... هرکه هرچه دلش می‌خواهد می‌تواند بگوید.

انقلاب ۵۷ هم درست مانند چنین رویدادهایی است. آدم‌ها می‌توانند سال‌ها درباره‌ی این‌که اگر انقلاب نمی‌شد چه می‌شد، بنشینند حرف بزنند و هیچ نتیجه‌ای هم نگیرند. هنگامی که جریانی رخ می‌دهد، از همان لحظه‌ی رخ دادنش، دیگر به گذشته تعلق دارد و به‌ صورت حقیقتی عینی درمی‌آید.

تا جریانی هنوز رخ نداده، به امور تصادفی و ممکن تعلق دارد؛ اما زمانی که این امور تصادفی از طریق کنش مردم به‌ عمل درآمدند و صورت واقع به خود گرفتند، دیگر بخشی از واقعیت گذشته شده‌اند که نمی‌توان تغییرشان داد.

همین «واقعیت شدن رخداد انقلاب» به این معناست که «واقعیت» همه‌ی بدیل‌های انقلاب را ناممکن ساخته بوده است. به‌ زبان ساده‌تر، سی سال پیش، در جامعه‌ی ایران، با مجموعه‌ی شرایط موجودش، تنها تصادفی که امکان رخ دادن داشته است «انقلاب» و آن‌هم «انقلاب اسلامی» بوده است.

البته مسلماً کنشگران در این انقلاب نمی‌دانستند که قرار است این انقلاب «اسلامی» باشد. همچنین آیت‌الله خمینی که چند ماه قبل از انقلاب رهبر آن شد و اطرافیانش که آرزوی اسلامی کردن جامعه را داشتند، برای «انقلاب اسلامی» برنامه‌ای نداشتند. «انقلاب» وقتی شکل «اسلامی» گرفت که قدرت بنیادگرایان به‌تدریج تثبیت شد.

آیا این دیدگاه جبرباورانه نیست که فقط این‌طور می‌توانسته بشود که شده و نه طور دیگر؟

بله، شاید بشود گفت جبرباورانه است. به ‌هر حال، هر صفتی که به آن بدهید، به‌این معنی است که از دل مجموعه‌ی معینی از شرایط که در زمان شاه وضعیت ایران را می‌ساختند، فقط «انقلاب اسلامی» می‌توانسته است پدید آید.

البته من فقط در مورد «گذشته» چنین نظری دارم؛ «حال» و «آینده» با کنش آگاهانه و ناآگاهانه‌ی انسان‌ها تعیین می‌شود. ماکیاولی معتقد است «کارایی» (virtù) ویژگی مطلقاً سیاسی‌ انسان است.

کارایی پاسخ انسان است به جهان، یا به ‌عبارت بهتر، پاسخ انسان است به پیکربندی‌ای از پیشامدها که جهان در آن‌ها خود را می‌گشاید، خود را نشان می‌دهد و به کارایی آدمی عرضه می‌دارد.

کارایی بدون سرنوشت و سرنوشت بدون کارایی وجود ندارد. تأثیر متقابل آن‌ها بر نوعی سازگاری میان انسان و جهان دلالت دارد، آن‌ها بر هم تأثیر می‌گذارند و به‌ دنبال هم می‌آیند. برآیند پاسخی که ایرانیان با «کارایی»‌هایشان به پیشامدهای جهانشان دادند «انقلاب» بود که به ‌تدریج «اسلامی» شد.

آن‌چه گفتم به ‌این معنا نیست که با این انقلاب، سی سال پس از وقوعش، نمی‌توان کاری کرد و مردم باید تقدیرگرایانه آن را بپذیرند. اگر می‌خواهیم سی سال بعد دوباره پشیمان نشویم، باید از تقدیرگرایی دست برداریم و بدانیم که انسان فقط در قلمرو سیاسی آزاد است و با کنش خود می‌تواند این آزادی را نشان دهد.

تقدیرگرایی تنها این نیست که آدمی تصور کند سرنوشتش توسط خدا، از پیش،‌ تعیین شده و هرچه کند همان است که از ازل بر پیشانی‌اش نوشته شده است. این تصور که انقلاب ایران، توطئه‌ی قدرت‌های بیگانه بود که استقلال شاه را برنمی‌تابیدند یا این سخن که رادیو بی‌بی‌سی در راستای منافع بیگانه چنین بلایی سر ایران آورد نیز گونه‌ای تقدیرباوری است. «تئوری توطئه» که بسیاری از به ‌اصطلاح «روشنفکران» هم به آن معتقدند، نوعی تقدیرباوری است.


عکس: کتاب «الله اکبر» عباس عطار

سوای نظرِ دست ‌راستی‌های بیش‌تر سلطنت‌خواه، به‌هر صورت، نمی‌توان نقش سیاست‌های آمریکا (کارتر و دموکرات‌ها) و انگلیس و به‌خصوص برنامه‌های رادیو بی‌بی‌سی را که به آن اشاره کردید، آن‌هم در شرایطی که رسانه‌های گروهی ایران زیر سانسور بودند، نادیده گرفت...

رییس جمهور شدن کارتر و دفاع او از رعایت حقوق بشر در جهان یکی از همان «پیشامدها» بود، اما مانند هر پیشامد دیگری نقش قطعی نداشت. عوامل تعیین‌کننده مجموعه‌ی شرایط سیاسی، اجتماعی و اقتصادی ایران بود.

بی‌بی‌سی هم مانند همه‌ی وسایل ارتباط جمعی دیگر در غرب، نهادی است مستقل از دولت و سیاست آن را دولت انگلیس تعیین نمی‌کند. البته برای ما، تصور نهاد‌های خبری و مطبوعاتی مستقل از «دولت» مشکل است.

همه‌ی رژیم‌های استبدادی نهادهای خبری مستقل را دشمن خود می‌دادند. شاه بی‌بی‌سی را دشمن خود می‌دانست، جمهوری اسلامی هم حالا کارهای آن را دشمنی با خود می‌داند.

پذیرش این‌که سرنوشت محتوم ایران «انقلاب اسلامی» بوده، دشوار است. آیا ممکن نبود «انقلاب» توسط آیت‌الله‌ها ربوده نشود و سرانجام دیگری داشته باشد؟ آیا امکان نداشت شعارهای اولیه‌ی انقلاب (استقلال، آزادی و برابری) تحقق یابد؟ اگر گروه‌های سیاسی دیگر آگاهانه عمل می‌کردند، آیا ممکن نبود رهبری انقلاب به دست آقای خمینی نیفتد؟

ببینید، در انقلاب، کسی «رهبر» را انتخاب نکرد. گروه‌های دیگر (اگر چنین گروه‌های واقعاً وجود داشتند)، به ‌اجبار، رهبری خمینی را پذیرفتند. چاره‌ای هم جز این نداشتند، چون اکثریت قریب ‌به ‌اتفاق مردم عکس ایشان را در ماه دیدند.

اگر کسی بیرون از جریان‌های انقلاب ۵۷ به آن نگاه کند، آن را چیزی جز «جنون جمعی» نمی‌فهمد، اما این در واقع پذیرش رهبری خمینی بود. معدود کسانی مانند شاپور بختیار بودند که رهبری خمینی را نپذیرفتند، آن‌هم شاید نه به‌خاطر تحلیل درستشان از وضعیت اجتماعی ـ سیاسی ایران، بلکه از عجله‌شان برای رسیدن به قدرت بود.

چهره‌ای که اکنون بعضی‌ها از بختیار تصویر می‌کنند که گویا اندیشمند بزرگی بوده که وقایع آینده را به‌درستی پیش‌‌بینی می‌کرده، چندان مطابق واقعیت نیست، بیشتر درکی نوستالژیک از اوست تا درکی واقعی.

اگر بختیار واقعاً انسانی اندیشمند و مردی سیاسی بود، باید می‌دانست که پیش از آن‌که شاه او را به نخست ‌وزیری منصوب کند، نظامش از درون فرو پاشیده بوده است و «سلطان وقت»، در حقیقت، خمینی است، نه شاه.

مرد سیاسی اندیشمند چطور نمی‌فهمد کانون واقعی قدرت کجاست؟ بختیار نمی‌توانست بفهمد که او را در رأس لاشه‌ی یک نظام گذاشته‌اند. چند روزی هم که بر آن لاشه سوار بود، دیدیم که همان زبان پیشینیان خود را به‌کار می‌بُرد:

«با کسانی که می‌خواهند منافع بیگانگان را پیش ببرند، قاطعانه برخورد خواهد شد!» یا «بعضی از روزنامه‌ها که بیست و پنج سال مزدور دولت‌های فاسد بودند، با انتشار اکاذیب و تحریک احساسات و به ‌منظور ازدیاد تیراژ، شروع به مسموم نمودن اذهان عمومی می‌کنند، ولی ادامه‌ی اهانت و اتهام به ارتش یا افراد دیگر کشور، بدون پاسخ نخواهد ماند!» و مانند این حرف‌ها.


عکس: اسناد انقلاب اسلامی

با این‌همه، بعضی از هُشدارهای او، از جمله این‌که در صورت ادامه‌ی شورش و سرِ کار آمدن حکومت اسلامی، دیکتاتوری بدتری بر مردم حاکم خواهد شد، نادرست نبود...

بله، البته بختیار فرد دانش‌آموخته و دنیا دیده‌ای بود و مسلماً تاریخ خوانده بوده و می‌دانسته که چنین انقلابی به دیکتاتوری مذهبی منتهی می‌شود. شاید هشدارهایش از سرِ دلسوزی برای مردم و کشورش بود، نه برای رسیدن به قدرت.

حتی این را هم می‌شود پذیرفت که او به‌ واسطه‌ی سابقه‌اش در جنبش مقاومت ضدفاشیستی هنگام جنگ جهانی دوم در فرانسه، ماهیت جنبش‌ها و حکومت‌های توتالیتر را می‌شناخته و می‌دانسته که سرانجام چنین جنبشی حکومتی است توتالیتر و بر پایه‌ی اعتقاد به آزادی و دموکراسی، نخست‌وزیری را در آن زمان حساس پذیرفت.

اما در این گفته‌های امروز، دو اشتباه بزرگ نهفته است: اول این‌که آن‌چه امروز، بعد از سی سال، برای ما «حقیقت عینی» است، برای او حداکثر گونه‌ای «حدس» و «گمان» بوده است، نه «حقیقت‌گویی». آینده پیش‌بینی‌ناپذیر است و هیچ حقیقتی هم درباره‌ی آن نمی‌توان گفت.

«امروزِ ما»، سی سال پیش، برایمان «آینده» بود و نمی‌توانستیم «حقیقت»ی درباره‌ی آن بگوییم. دوم این‌که اگر او واقعاً به ‌کمک بینش عمیقش می‌توانست «حقیقت» را ببیند، چطور نمی‌توانست ببیند که مردم او را نمی‌پذیرند؟ مردم، به‌هر دلیلی، بگویید به‌دلیل جهل، او را نمی‌پذیرفتند.

او اگر به «دموکراسی»، یعنی «رأی و اراده‌ی اکثریت مردم» معتقد بود، باید کناره‌گیری می‌کرد، نه این‌که برای حفظ دولتش، به ارتش تکیه کند. هر «آزادی‌خواه»ی وقتی می‌بیند مردم او را نمی‌خواهند، نمی‌تواند آزادی را به‌زور به آن‌ها بدهد.

بختیار باید می‌گفت: «بروید هر بلایی می‌خواهید با انقلابتان سر خودتان بیاورید! من تا به‌ حال، برای رسیدن به آزادی و دموکراسی، با شما بودم، ولی راه شما به جهنم منتهی می‌شود. در نتیجه، من دیگر با شما نخواهم آمد.» کاری بیش‌تر از این نمی‌توانست بکند.

اگر چنین کرده بود، امروز می‌توانستیم از او به‌عنوان «حقیقت‌گو» یاد کنیم، یعنی انسانی که هیچ غرض دیگری ندارد جز «بیان آن‌چه هست». به ‌هر حال، این‌ حرف‌ها تفاوت دارد با این‌که بگوییم او رهبری سیاسی بود با برنامه‌ی سیاسی دموکراتیک و خردگرایانه‌ای که می‌توانست به‌جای «جمهوری اسلامی» برقرار شود.

اصلاً چطور می‌توانیم انتظار داشته باشیم مردمی که قرن‌ها در خواب بوده‌اند و صد‌ها سال زیر سیطره‌ی حکومت‌های استبدادی به‌ سر برده‌اند، یک‌باره، «خردگرا» بشوند.

ارنست کاسیرر در کتاب «اسطوره‌ی دولت» نشان داده است که جوامع، حتی بدوی‌ترین آن‌ها، در دروان آرامش نسبی، نظامی کم و بیش عاقلانه دارند هرجا لازم است ابزاری بسازند، به عقلشان رجوع می‌کنند و به جادو و اسطوره متوسل نمی‌شوند و گزافه نیست اگر بگوییم در همه‌ی مسایلی که دانش کافی وجود دارد، به دانش تکیه می‌کنند.

اما در وضعیت‌های بحرانی و اضطراری و کارهای پُرمخاطره که نتیجه‌اش معلوم نیست، به اسطوره متوسل می‌شوند. اسطوره‌های سیاسی امروزی هم جزو چنین اسطوره‌هایی‌اند. اسطوره آرزوی جمعی تجسم‌یافته است.

نیاز به اسطوره‌ی رهبری وقتی پدیدار می‌شود که آرزویی جمعی قوت گرفته باشد و در عین حال، همه‌ی امیدها به برآورده شدن آن آرزو، به‌ شکل عقلانی، به نومیدی انجامیده باشد. در چنین گشتگاه‌هایی است که آرزوها در وجود «رهبر» تجسم می‌یابند، نظم اجتماعی پیشین بی‌ارزش اعلام می‌شود و تنها چیزی که برجا می‌ماند قدرت و اعتبار رازآمیز رهبر است و اراده‌ی او بالاترین قانون می‌شود...

در جامعه‌ی مذهبی شیعی ایران، از نیرومندترین اسطوره‌های مردم اسطوره‌ی امامان (اسطوره‌ی امام حسین و امام غایب و دیگر امامان) بوده و می‌توان گفت هنوز هم هست. مردم هم به این اسطوره‌ها متوسل شدند و رهبری «امام خمینی» را پذیرفتند.


در انقلاب ایران، بسیاری از فعالان و روشنفکران غیرمذهبی نقش داشتند، بسیاری از کشته‌شدگان و زندانیان سیاسی پیش از انقلاب نیز مارکسیست و غیرمذهبی بودند. به ‌هر حال، نقش آن‌ها را در انقلاب نمی‌شود انکار کرد. این‌ها به رهبری آیت‌الله خمینی، یا به‌تعبیر شما، «اسطوره‌ی امام خمینی» باور نداشتند...

نداشتند؟! پس چه کسانی بودند که ایشان را «قائد عظیم‌الشأن» و «مجاهد بزرگ راه آزادی» می‌خواندند و ورودشان را به کشور به «همه‌ی خلق‌های آزاده‌ی ایران» تبریک می‌گفتند؟

بگذریم... در ایران پیش از انقلاب، تعداد انگشت‌شماری روشنفکر، به‌معنی واقعی کلمه، وجود داشت، البته اگر منظور از «روشنفکر» کسی باشد که کار و علاقه‌ی اصلی‌اش تفکر درباره‌ی جهان اطرافش و تحلیل و نقد آن است، نه کسی که اقتضای حرفه‌اش کار فکری است مثل معلم، پزشک، حقوقدان و غیره...

بیش‌تر کسانی که شما «روشنفکر» می‌خوانیدشان، افرادی بودند کم و بیش مانند خود ما، جوانانی بیست و چند ساله که چند تا کتاب پیش‌ پا افتاده، آن‌هم با ترجمه‌های غلط، خوانده بودند و احیاناً چند سالی هم به زندان افتاده بودند و به‌ نوعی «قهرمان» شده بودند و عده‌ای نادان‌تر از خودشان را هدایت می‌کردند.

کار امثال ما با کار روشنفکران تحلیل‌گرِ نقاد هزاران فرسنگ فاصله داشت. نمی‌دانم چطور می‌توانیم چریک و مجاهد و شاعر و هنرمند هوادار آن‌ها را «روشنفکر» بدانیم. در رأس آنان که به‌اصطلاح «روشنفکر» می‌خوانیم‌شان، شاعری بود مثل احمد شاملو. (آن‌هایی را که رسماً هوادار چریک‌ها و توده‌ای‌ها و مجاهدین بودند، نام نمی‌برم.)

به ‌نظر من، شاملو نمونه‌ی بارز «ضد روشنفکری» است. کسی که در ستایش چریک و مجاهد شعر بگوید، روشنفکر نیست، مبلغ است و تهییج‌گر. البته روشن است که جامعه به تهییج‌گر هم احتیاج دارد، اما نمی‌توان هم تهییج‌گر بود هم روشنفکر.

من شاملو را مثال زدم برای این‌که نشان دهم جامعه‌ای که یکی از بزرگ‌ترین و مهم‌ترین شاعرانش نقش تهییج‌گر پیدا می‌کند، جامعه‌ای است با فضای فکری وَهمی. در این جامعه، ایده‌ها و مفهوم‌ها با اوهام درآمیخته‌اند.

هیچ‌ چیز صورت حقیقی ندارد. شاعری که باید آن «حقیقت اثیری» را فاش کند که گره‌گاه عقل و احساس است و در هر قوم و زبانی و در هر دوره‌ای فقط اندک‌شماری به آن دست می‌یابند، در ستایش کسانی شعر می‌گوید که بعد، ناچار می‌شود شعرش را پس بگیرد (شعری که برای خسرو روزبه سروده بود) یا آن را انکار کند (شعری که برای جلال آل‌احمد، پس از مرگ او، نوشته بود) یا در ستایش کسانی شعر بسراید که اکنون بقایایشان در بیابان‌های عراق بلاتکلیف مانده‌اند یا این‌سو و آن‌سوی دنیا، پنهان و آشکار، کنج عزلت گزیده‌اند یا همراه با نویسندگان و شاعران و «روشنفکران» دیگر، نامه‌ی سرگشاده‌ی تبریک و تهنیت بنویسد برای رهبر آن سازمان.

فقط یک نمونه از بدفهمی‌های شاملو را برایتان می‌گویم: در ترجمه‌ی شعر معروف لنگستون هیوز، «بگذارید آمریکا دوباره آمریکا شود»1 می‌نویسد: «بگذارید این وطن دوباره وطن شود.» البته برای کسی که آمریکا و فرهنگ و تاریخ آن را خوب نمی‌شناسد و تصور می‌کند آمریکا نمی‌تواند جایی باشد جز سرزمین آدم‌های ابله و کشوری امپریالیست و خون‌آشام، گفتن «بگذار آمریکا دوباره آمریکا شود» بی‌معنی است.

وانگهی، با توجه به شرایطی که در ایران است، می‌توان گفت این ترجمه «سودمندی» بیش‌تری دارد و بهتر به دل مردم می‌چسبد، بهتر می‌شود آن‌ها را تهییج کرد. اما مترجم که صاحبِ اثر نیست تا هرطور دلش خواست مفاهیم مورد نظرِ نویسنده را تغییر دهد.

آمریکا، حداقل در تاریخ غرب، نماد یک «ایده» است، همان «ایده»ای که روی اسکناس‌های دلار هم چاپ شده است: Novus Ordo Seclorum «نظم نوین جهانی». مطابق درک نهفته در این ایده، هدف این «نظم نوین»، این «بنیاد نهادن جهانی نو در مقابل جهان قدیمی»، از بین بردن فقر و سرکوب بوده است.

و هیوز می‌گوید این آمریکا هرگز آن ایده‌ی آمریکا نبوده است و بگذار آمریکا همان رؤیایی بشود که در آن ایده بود. حالا وقتی شما می‌آیید «سودمندی داخلی» برای آن پیدا می‌کنید، ثمره‌ی کارتان بی‌انصافی در حق صاحب اثر است.

با این‌همه، به‌گمان من، آن‌چه از ترجمه‌ی نادرستِ او اهمیت بیشتری دارد، درک مغشوش این‌گونه هنرمندان از مقوله‌ی «هنر» است. هنگامی که اثر هنری را در خدمت هر هدف و غایتی، از جمله هدف سیاسی و تهییج مردم، به ‌کار می‌بریم، ضدِ جوهرِ آن عمل کرده‌ایم.

به ‌گفته‌ی کانت، هنر غائیت بدون غایت است، خودش هدف است. وقتی آن را در خدمت هدفی قرار می‌دهیم، در حقیقت، آن را مصرف می‌کنیم و خاصیت شی‌ءِ مصرفی این است که تاریخ مصرف دارد، زمانی تاریخ مصرف آن تمام می‌شود.

امروزه، چه ‌کسی حوصله دارد رُمان‌های مکتب رئالیسم سوسیالیستی را بخواند؟ شعرهایی مانند شعرِ در ستایش «رفیق کره شمالی» (شن‌چوِ کُره‌ای) که جای خود دارد. دلیل این‌که این ‌همه شعر و رمان رقت‌بار در ایران تولید می‌شود، همین درک نادرست از «هنر» و «ادبیات» است.

وقتی اثر هنری برای به ‌اصطلاح بالا بردن درک و شعور سیاسی و اجتماعی مردم به‌کار برده می‌شود، به‌همان اندازه نابه‌جا به‌کار برده می‌شود که در خدمت هر هدف دیگری باشد. وقتی رُمانی را با هدف کامل کردن دانش و درک سیاسی و اجتماعی خود می‌خوانیم، همان‌قدر سودمند و توجیه‌پذیر است که آن را بخوانیم تا خوابمان ببرد.

در هر دو مثال، هنر برای هدف‌هایی جدا از اثر هنری به ‌کار برده شده است. همه‌ی این کاربُردها، چه توجیه‌پذیر باشند چه نباشند، تا جایی که شخص آگاه است که شیوه‌ی درست مراوده با اثر هنری چنین نیست، ایرادی ندارد.

مشکل وقتی شروع می‌شود که حتی خود هنرمند هم راه درست مراوده با هنر را نمی‌داند و نمی‌تواند اثری بیافریند که هدف و کاربرد مشخص نداشته باشد و در نتیجه، ویژگی اصلی هنری، یعنی ماندگاری داشته باشد.

بازگردیم به موضوع نپذیرفتن رهبری خمینی از سوی روشنفکران. درست است که تجسم آرزویی جمعی برای افراد تحصیل‌کرده و غیرعامی نمی‌تواند به‌صورت اسطوره‌ای مردم عادی درآید، اما همین افراد فرهیخته و مدرن در شرایط بحران سیاسی و اجتماعی، مخصوصاً وقتی به هیأت «جمع» و «گروه» درمی‌آیند، برای خردگریزانه‌ترین اعمال و اعتقادها‌یشان، «نظریه»‌هایی می‌سازند که گرچه با اسطوره‌های عامیانه یکی نیست، اما تفاوت چندانی هم با آن‌ها ندارد و کم و بیش، همان وظیفه را انجام می‌دهد و مرام آن‌ها را توجیه می‌کند.

برای اینان، اسطوره‌ی قهرمان و رهبر قهرمان همان اسطوره‌ی امام است. همه‌ی گروه‌های فعال در انقلاب «قهرمان‌پرست» بودند. «قهرمان‌پرستی» عنصر ضروری تفکر رشدنکرده و غیرعقلانی است. سیاست، روان‌شناسیِ خاص خود را دارد.

در آن، همه‌چیز ناپایدار است. آدم‌هایی که در موارد دیگر، بسیار عقلانی رفتار می‌کنند، در قلمرو سیاسی، رفتاری ناهمگون دارند، نابخرادنه‌ترین گفته‌ها و نظرات را می‌پذیرند. گویی آن نیروهای عقلانی که در برابر پذیرشِ نظرات خردگریزانه، ایستادگی می‌کنند، یک‌باره شکست می‌خورند و فرد دانش‌آموخته همان اوهام «اسطوره‌ی امام» را تکرار می‌کند، فقط الفاظش تفاوت دارد، جوهرش یکی است.

در میان تجربیات سال‌های گذشته، شاید از همه دردناک‌تر این باشد که چقدر «آزادی» را بد فهمیدیم. اگر از فعالانی که در انقلاب شرکت کردند، می‌پرسیدید: «برای چه فعالیت می‌کنید؟»، بیش‌ترشان پاسخ می‌دادند: «برای آزادی.»

اما همین فعالان آگاه هنگامی که به‌صورت گروه و جمع درمی‌آمدند، به‌طور رازآمیزی، آگاهی و اندیشه‌ی مستقلشان را می‌گذاشتند کنار و گوش به ‌فرمانِ رهبرانشان می‌شدند، گویی یک‌باره فراموش می‌کردند برای چه مبارزه می‌کنند.

ما نمی‌توانستیم بفهمیم که اگر می‌خواهیم در قلمروِ سیاسی، کنشگران آزادی باشیم، باید از پیش، «آزادی اخلاقی» ‌داشته باشیم. کانت هشدار داده است که آزادی اخلاقی واقعیت نیست، مسئولیت است. آزادی به انسان داده نمی‌شود، بلکه برعهده‌ی او گذاشته می‌شود.

روشن است که پیروی از دیگران بسیار ساده‌تر است تا اندیشیدن و داوری کردن و برای خود تصمیم گرفتن. عدم بلوغ فکری، نداشتن جرأت برای استقلال فکری و گُریز از مسئولیت شخصی کشتگاهِ مناسبی برای رشدِ جنبش‌های توتالیتر و ایجاد و استمرار حکومت‌های اقتدارگرا است.


عکس: اسناد انقلاب اسلامی

وقتی به آن سال‌ها می‌اندیشید، چه احساسی دارید؟

احساسی دوگانه. از یک‌سو، احساس می‌کنم این شجاعت را داشتیم که چارچوب امن خانه‌هایمان را رها کنیم و برای یافتن «آزادی سیاسی»، در قلمروِ همگانی گام بگذاریم. چرچیل زمانی گفته است: «شجاعت، بزرگ‌ترین توانایی انسان است، زیرا همه‌ی توانایی‌های دیگر انسان را تضمین می‌کند.»

از سویِ دیگر، احساس یأس می‌کنم وقتی می‌بینم جای نظام دیکتاتوری شاه را نظام سلطانی اقتدارگرایی گرفته است که هیچ امیدی به اصلاح و تغییر آن نیست. مسلماً حکومت مطلقه‌ی حاکم بر ایران یک‌دست نیست و جناح‌های به‌اصطلاح «اصلاح‌گرا» هم دارد، اما هدف این «اصلاح‌گرایان» تغییر حکومت اقتدارگرا نیست، بلکه کارامد کردن دستگاه دولتی است.

صادق‌ترین آن‌ها تکنوکرات‌هایی‌اند که دلشان می‌سوزد که منابع مملکت صرف پُر کردن جیب باندهای متفاوت و خرج تبلیغات ایدئولوژیک می‌شود. کسانی که امروزه، به‌عنوان «اصلاح‌گرا» شهرت دارند، در «اسلامی کردن» انقلاب و به قدرت رسیدن باندهای اقتدارگرا، نقش مهم و اساسی داشته‌اند.

تا زمانی که این‌ها به مسئولیت خود اعتراف نکنند، نمی‌توانند خواستار تغییرات بنیادی بشوند. برای مثال، بیشتر اعضای گروه «دانشجویان پیروِ خط امام» که به قدرت گرفتن اقتدارگرایان یاری رساند، امروز «اصلاح‌طلب» شده‌اند. به‌گمان من، این اصلاح‌طلبان با تجدید نظر در بنیادهای نادرست فکری خود و پذیرش خطا‌هاشان در گذشته، به «اصلاح‌طلبی» نرسیده‌اند، بلکه دیده‌اند آن‌چه خود خلق کرده‌اند، آن‌قدر خشن و وحشی است که به خود آن‌ها هم رحم نمی‌کند.

بنابراین، می‌کوشند به این «هیولا» سر و سامانی بدهند و دستِ‌کم، ظاهرش را مثل «آدم» بکنند. برای این‌که اوج سست‌عنصری این «اصلاح‌طلب»ی را دریابید، به مصاحبه‌ی عباس عبدی با رادیو زمانه به‌مناسبت بیست و نُهمین سالگرد اشغال سفارت آمریکا مراجعه کنید.

او در پاسخِ پرسش‌گر که می‌پرسد از این‌ کار پشیمان است یا نه؟ با نوعی طلبکاری می‌گوید: «نه‌خیر! امروز، ماهیت سیاست آمریکا تغییر کرده است. حالا، آمریکا [آمریکای بوش] به‌ کمک مردم عراق آمده و رژیم صدام را سرنگون کرده. آن زمان که ما سفارت را اشغال کردیم، آمریکا سیاست امپریالیستی داشت!» [توجه کنید در آن دوران، کارتر در آمریکا، رییس‌ جمهور بود، شخصی که او را از لیبرال‌ترین رییس‌ جمهوران آمریکا می‌دانند.]
به این می‌گویند «درک اشتباه از خود».

کسانی که نمی‌فهمند عامل مختار نبوده‌اند و فقط ابزاری بوده‌اند در دستِ یک جناح برای بیرون راندن رقیبان خود از صحنه، نمی‌توانند خواستار «تغییر بنیادی» شوند.

با این‌ همه، به‌رغم تمام آن‌چه در سی سال گذشته اتفاق افتاده است، باید به یاد داشته باشیم که به‌قول هانا آرنت، انقلاب نوعی بنیان‌گذاری است و «بنیان‌گذاری مهم‌ترین کنش سیاسی است، کنشی عظیم که قلمروِ عمومی را قوام می‌بخشد و سیاست را ممکن می‌سازد.»

ظاهراً «انقلاب» تنها راه نجاتی است که مردم در موقعیت‌های اضطراری، می‌توانند به آن متوسل شوند. اما این حقیقت که انقلاب ۵۷ به استقرار حکومت استبدادی منجر شد، این پرسش را مطرح می‌کند که آیا نباید در «انقلاب» به‌عنوان «تنها راه نجات» شک کنیم؟

البته این بحث هنوز از سوی کسانی مطرح است که آن‌چه سی سال پیش در ایران روی داد، «انقلاب» نبود. گروهی آن را «قیام» می‌خوانند. عده‌ای هم آن را «انقلاب ناتمام» یا «انقلاب مصادره‌ شده» یا «انقلاب منحرف‌شده» می‌دانند.

از این بحث‌ها گذشته، نتیجه‌گیری پایانی شما که آن را به‌شکل پرسش مطرح می‌کنید، به‌نوعی ما را برمی‌گرداند به آغاز این گفت ‌و گو و این‌که اگر اوضاع و احوال سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مملکتی طوری بشود که «اصلاح» و «اصلاحات» به نتیجه نرسد و حرکت‌های مردمی و جنبش‌های اجتماعی به جایی برسند که «تنها راه نجات» باز همان «انقلاب» باشد، چه باید گفت و چه باید کرد؟ و به ‌ویژه وظیفه و نقش «روشنفکران»، البته این‌بار به‌معنی درست کلمه، بنا به تعریفِ خودتان، چیست؟ یا چه می‌تواند باشد؟

این‌جا ما با یک مشکل معناشناسانه روبه‌رو نیستیم. وقتی می‌گوییم «انقلاب ایران» همه منظورمان را می‌فهمند، حالا چه فرق می‌کند اسمش را چه بگذاریم؟ هرکه هرچه دلش می‌خواهد می‌تواند بگوید.

اما در مورد وظیفه‌ی روشنفکران. کسی که «روشنفکر» است حتماً وظیفه‌ی خود را می‌داند. امروز، در جهانی کاملاً متفاوت از سی سال پیش زندگی می‌کنیم.

شبکه‌ی اطلاع‌رسانی جهانی امکانات زیادی در اختیار فعالان سیاسی گذاشته است. شاید این امکانات افق‌ دیگری برای کنش سیاسی در مقابل جوانان ایرانی بگشاید که نتوانیم آن را در مقوله‌ی «انقلاب» یا «اصلاحات» بگنجانیم.


پی‌نوشت:

۱. برای دیدن ترجمه‌ی احمد شاملو از شعر لنگستون هیوز، به وب‌سایت چراغ‌های رابطه نگاه کنید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ابتدا گمان کردم ناصر زراعتی چنین تحلیل منسجم و جانانه ای را که بوی کامل "مستقل بودن" از ان به مشام می رسد را سر و سامان داده. تا انجا که ایشان را می شناختم(نه شخصی , بر اساس اثارشان) ارائه این تحلیل حکایت از یک ارتقائ عجیب و باور نکردنی در فلسفه و سیاست و ادبیات فلسفه سیاسی به حساب می امد! بعد از خواندن متن مصاحبه و رجوع دوباره به ابتدای متن, دانستم که در اشتباه بودم و مصاحبه گر ناصر خان زراعتی بودند و مصاحبه شوند جناب دکتر مقدم! تحلیل جامعه شناسانه انقلاب و معنای غیر علمی " اگر اینطور نمی شد , چه می شد و...." با استناد به کانت و هانا ارنت و بسیاری دیگر برای من انچنان قابل درک و جذب بود که ناگزیر این کامنت سپاسگزاری را ارسال کردم. ایکاش جهان ایرانی ما پیش از انکه ما دارفانی را وداع کنیم؛ به درصد قابل توجهی از عقلانیت در اندیشه و گفتار دست یابد! عقلانیتی که بعد از گذشت یکصد و اندی از اغاز جنبش های طراز جدید برای دموکراسی و ازادی و فردیت , غایب همیشگی تاریخ ماست! شاید به این دلیل باشد که سوسو هایی چون گزارش کوتاه اقای مقدم از جامعه شناسی انقلاب 57 شوری دوباره در مایی که در به در بدنبال قطره ای عقلانیت گمشده می گشتیم, ایجاد می کند. شوری نه برای برافراشتن بیرق انقلابی دیگر (هر چند در عقلانیت!!!)که تاملی شایسته در انچه بر ما گذشته ولی این بار با احتساب عقلانیت!
ممنون از این مصاحبه

-- بدون نام ، Feb 12, 2009 در ساعت 05:00 PM

خواستم یک کامنت راجع به عکس اول، از بالا، بگذارم. البته این عکس در جاهای دیگر هم هست و ابعاد واقعی اش از این بزرگتر است.
باری، رزمندگان خلق محکم و استوار با دید باز و حواس جمع به آن سوی جبهۀ نبرد چشم دوخته اند، در حالی که مردم عادی چنان بی توجه به خطیر بودن شرایط جبهه،بی خیال و رلکس ایستاده اند به تماشا که آدم فکر می کند دارند رزمندگان را تمسخر می کنند. یا که انگار اگر قرار بود گلوله ای از آن سوی جبهه ببارد، فقط به رزمندگان خلق می خورد، نه به مردم عادی.یا اینکه کل داستان غلوآمیز است. یعنی رزمندگان دارند در احساس - احساس - والای ایثار و مبارزه غوطه می خوردند در حالی که در عالم واقع، خطر واقعی چنان هم عظیم نیست. فراموش نکنیم که آقای عماد الدین باقی تعداد کل شهدای همۀ سال های بین سال 42 تا روز 23 بهمن 1357 را 362 تن اعلام کرده.

-- لطفیان ، Feb 12, 2009 در ساعت 05:00 PM

ممنون ازآقای زراعتی که با سوالهای بجاو خوبش امکان این مصاحبه را فراهم کرده و ممنون ازسعید مقدم به خاطر جوابهای روشنگرش

-- بدون نام ، Feb 12, 2009 در ساعت 05:00 PM

خیلی عالی بود.

-- آلون ، Feb 12, 2009 در ساعت 05:00 PM

نگاه مدرن را می توان در اين سخنان با ارزش ديد. خسته نباشيد

-- سينا ، Feb 15, 2009 در ساعت 05:00 PM

بسیار عالی و روشنگرانه بود. دست مصاحبه گر و جناب سعید مقدم درد نکند.
یک خواننده

-- یک خواننده ، Feb 15, 2009 در ساعت 05:00 PM

مشکل شمااینست که نمی دانید دردنیا چه اتفاقی افتاده و چه انقلاب عظیمی درحال شکلگیری است چون همه چیز راازنگاه اصالت ماده نگاه می کنید ولذا درتحلیل سرگشته ورمی به غیب می کنید . آنچه راکه شما ازفزط بی خبری موج جنون می نامید بدانید این موج جنون که ماآن را موج عشق به خدا می نامیم جهان را فراگرفته ومی گیرد واندیشه مادیگرایانه به زباله دان تاریخ خواهدرفت . شمااین راتقدیرگرایانه تاریخی بناماید

-- علی اکبر ، Sep 13, 2010 در ساعت 05:00 PM