رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ بهمن ۱۳۸۶
کوچ‌ِ روزنامه‌نگاران ایرانی در گفت و گو با نیک‌آهنگ کوثر:

مسوول چیزی شدم که مسوولش نبودم

ماهمنیر رحیمی

Download it Here!

برای برنامه‌ی «کوچ روزنامه‌نگار»، تا به حال با دو روزنامه‌نگار مهاجر صحبت کردیم که اتهام‌های سیاسی داشتند و یکی که در حوزه‌ی غیر سیاسی می‌نوشت.

اجازه بدهید تا در کانادا هستم، با یک هم‌کار مطبوعاتی دیگر هم حرف بزنم که در اصل، کاریکاتوریست است و شما شنونده‌ی زمانه، با کارهای رادیویی او هم آشنا هستید؛ به خصوص با کلاغستون وی که به نظر من، نسخه‌ی صوتی خیلی از طرح‌های اوست، در همان طنز اجتماعی و سیاسی.

یادتان هست که نیک‌آهنگ کوثر، به‌ویژه به خاطر کاریکاتور معروف به "استاد تمساح‌"ش، در ایران توبیخ شد و در نتیجه، شاید به اجبار، ترک دیار و یار کرد.

علاوه بر همسر خون‌گرمش، دختر نازنینش هم از همان سلام اول، من را با صمیمیت پذیرفت. رفتار فهمیده و خردمندانه و درعین حال شیرین این خانم هشت ساله، به این فکر وادارم کرد که سختی می‌تواند آدم‌ها را بزرگ کند؛ بستگی به آدم‌ش دارد. می‌خواهم مواظب باشم که برنامه از مسیر اصلی خود منحرف نشود، اما نمی‌توانم پنهان کنم که این دختر چه اندازه من را متأثر کرد. ضمن این‌که حاشیه نیست؛ صحبت از اثر رویدادهای اخیر ایران است بر زندگی شخصی روزنامه‌نگارها؛ که البته فقط امکان گفت‌وگو با تعداد کمی از آن‌ها را دارم. خلاصه که این خانم بزرگ در ابعاد کوچک، انگار در تمام سال‌های دوری از پدرش، فکر و تمرین می‌کرده که چه‌طور با او هم‌کاری کند. یک مثال عینی برای شما می‌آورم.

قرار بود با نیک‌آهنگ، بعد از یک جلسه‌ی سخنرانی، مصاحبه کنم. مثل تقریباً تمام محافل ایرانی، بحث و گپ، بسیار بیشتر از زمان پیش‌بینی‌شده به آخر رسید. بگذریم از این‌که من دیگر قطاری برای برگشت نداشتم، لااقل همان‌زمان که میزبانان داشتند اسباب پذیرایی و میز و صندلی‌ها را جمع می‌کردند، گفت‌وگوی من هم با نیک‌آهنگ، انجام شد. ولی هیچ‌کدام ما، از کیفیت آن مصاحبه راضی نبودیم. ناگزیر آن‌قدر این‌پا و آن‌پا کردم تا صاحب‌خانه گفت که می‌توانم شب را آن‌جا بمانم تا فردا کارم را تمام کنم. سر شما را درد نیاورم، تا تاکسی شب آخر هفته‌ای بیاید و تا این بچه به رختخوابش برسد، بارها گوشه‌ای کز کرد و خوابش برد و بیدارش کردند. و در نهایت فقط چند قطره اشک روی صورتش یخ زد و هیچ‌کس، هیچ‌ صدای اعتراضی از این دختر خانم خردسال نشنید که: آخربابا، شماها هر آرمان یا منظوری دارید، داشته باشید. من تا کی باید پا‌به‌پای شما بدوم؟ نه. نه کسی از او ناله شنید و نه گفت که نا ندارد. صبح دوباره با همان خوش‌رویی‌ پدر و مادر را همراه شد که فقط از درک و درایت یک هم‌کار بزرگ سال برمی‌آید.

همه‌ی این داستان‌ها که می‌گویم، فقط مثال‌هایی است از روزنامه‌نگاری در غربت. خب، حالا گفتگو با پدرش را بشنویم که لحنش با کلاغ‌هایش، خیلی فرق می‌کند.


نیک‌آهنگ کوثر الان برای یک خبرگزاری کانادایی کار می‌کند

نیک آهنگ جان، همان‌طور که در جریان هستی، داریم گپ خودمانی می‌زنیم با چند تا از روزنامه‌نگارهای مهاجر. اولین پرسش این است که وضعیت اجتماعی - سیاسی ایران، چه اثری روی زندگی شخصی تو گذاشت؟
لااقل در طول سال‌هایی که روزنامه‌نگار بودم، همه‌ی اتفاق‌های سیاسی و اجتماعی مرتبط با سیاست، روی زندگی من تأثیر گذاشته. اگر به خاطر آن شرایط سیاسی نبود، شاید اصلاً من وارد روزنامه‌نگاری نمی‌شدم، یعنی کارم را به عنوان یک زمین‌شناس، ادامه می‌دادم. خب، علاقه‌ای هم که به کاریکاتور داشتم، در یک روند هنری ادامه می‌دادم. ولی خب، وارد مجله‌ی گل آقا شدم که یک مجله‌ی سیاسی بود. بعد هم که وارد روزنامه‌ها شدم، آرام آرام دیدم، انگار سوار قایقی هستیم که روی موج دارد تکان می‌خورد و هر اتفاقی، ما را هم تکان می‌دهد.

چه شد که آمدی بیرون؟
من از سال ۷۸ تا ۸۲، خب دیدم میزان فشارها در حال زیاد شدن است و یک‌مقدار که از حد توان آدم بگذرد، فکر می‌کند که یا می‌خواهد کار خودش را راحت ادامه بدهد، که نمی‌تواند. یا باید عملاً در مسیری بیفتیم که به همکاری با طرف مقابل منتهی می‌شود که آن هم، امکانش نبود. یا این‌که مهاجرت بکند. منتها من تا لحظه‌ای که مطمئن نشدم که برای من امکان ادامه دادن نیست، ماندم و در ماه اردیبهشت ۸۲، وقتی نامه‌ی تهدید به مرگ آمد، مطمئن شدم که دیگر وقت ماندن نیست. این تحلیل من بود.

سبب اصلی‌اش کاریکاتورهایی بود که می‌کشیدی؟
یکی از عوامل، می‌توانسته کاریکاتورها بوده باشد. به هر صورت همین ادامه‌دادن روند کاریکاتور هم موثر شد. چون وقتی شما یک کاری بکنید و کنار بکشید، شاید با شما کاری نداشته باشند.

حالا از بیرون نگاه بکنیم؛ وقتی آمدی هیچوقت حس کردی، نمی‌گویم پشیمانی، ولی به این فکر بیفتی، که کاش یک‌جور دیگری عمل‌کرده بودم که این اتفاق نمی‌افتاد، نمی‌آمدی خارج کشور و به‌خصوص از خانواده‌ات، این همه مدت، جدا نمی‌ماندی؟
چرا، چرا. من بارها و بارها سعی کردم کارهایی را که کرده بودم مرور کنم. گاهی وقت‌ها به احساس پشیمانی هم حتی می‌رسیدم. ولی عملاً وقتی شما خودتان را بشناسید و رفتارتان را بدانید در قبال مسائل مختلف چیست و چه‌طوری واکنش نشان می‌دهید؛ بر اساس آن خصلت، شاید می‌توانستم یک کمی محتاط‌ تر عمل بکنم یا به قول خارجی‌ها، دو بار روی یک مساله فکر بکنم و بعد آن کار را انجام بدهم. می‌توانم بگویم که مثلاً آن کاریکاتوری که دردسر ساز شد، اگر یک نوشته‌ی کوچک، کنار آن وجود نداشت «‌استاد تمساح» که در حقیقت چیزی بود که مدیر مسوول نشریه و افراد دیگر از میان هفت، هشت تا گزینه، آن را انتخاب کردند، من جواب‌گوی آن نبودم.

یعنی چه که شما جواب‌گوی آن نبودید؟
یعنی ببینید وقتی در دادگاه، آن‌ها سعی کردند هرگونه مسوولیتی را در قبال آن نوشته از خودشان رفع بکنند و بگویند که ما اصلاً یک چیز دیگر خواندیم. چون برای من فکس شده بود به کیش، من نتوانسته بودم این را بخوانم و موافقت کردم، نهایتاً کسی که مسوول شناخته شد و خراب‌کار، کاریکاتوریست بود که مطابق قانون مطبوعات آن زمان، من مسوولیتی نداشتم.

خب، یک‌جورهایی وارد سیستم مسوولیت و کار روزنامه‌نگاری شدیم. از وقتی آمدی، چه تفاوت برجسته‌ای بین کار روزنامه‌نگاری در این‌جا و داخل کشور دیدید؟
من می‌توانم بگویم که دو فاز برای من در شناخت از روزنامه‌نگاری وجود داشته، حداقل در کانادا. یک فاز، مربوط است به قبل از آنکه بخواهم درس‌خواندن را در رشته‌ی روزنامه‌نگاری شروع بکنم و یکی هم بعد از آنکه با خیلی از روزنامه‌نگارهای کانادایی آشنا شدم. قبلش می‌دیدم که روزنامه‌نگارهای کانادایی، به نوعی محافظه‌کار هستند و خیلی صریح دیدگاه خودشان را بیان نمی‌کنند. ولی وقتی وارد فضای درسی شدم و حداقل با اصول روزنامه‌نگاری، که این‌جا دارد جا می‌افتد، آشنا شدم، دیدم نه، نسبت به فضای حرفه‌ای ِ این‌جا ما خیلی پرت بودیم.


مثل چی؟
یکی این‌که ما، متاسفانه در روزنامه‌نگاری ایرانی، عملاً خیلی حزبی برخورد می‌کنیم، خیلی گروهی. ممکن است در این‌جا هم بخواهند، جانبدارانه هم به نحوی رفتار بکنند. ولی خیلی سعی می‌کنند که منطقی جلوه بکند. شما حتی ممکن است روزنامه‌های مختلف را ببینید که انتقاد هم که می‌کنند، نمی‌آیند طوری نشان بدهند که دارند از فردی دیگر، جانبداری می‌کنند. سعی می‌کنند تعادل داشته باشند.

نکته‌ی خیلی مهم دیگر این است که ما در روزنامه‌نگاری داخل ایران، به نحو ناخواسته، سخن‌گوی صداهای خاموش نبودیم. عملاً مبلغ اصلاح‌طلب‌ها، حزب مشارکت، کارگزاران، همبستگی یا دیگر احزاب شده بودیم. انگار ما یادمان می‌رفت که وظیفه‌ی ما روزنامه‌نگارها در مقابل ولی صداهایی که داشت خاموش می‌شد، چیست. این برای من تفاوت عمده‌ای بود که اینجا دیدم. اینجا گاهی وقت‌ها می‌روند سراغ پرت‌ترین افراد و با آن تعاریف کلیشه‌ای که ما روزنامه‌نگارهای غرب را می‌دیدیم، خیلی سازگار نیست.

آن‌وقت این موضوع، اثر گذاشت روی کارهای بعدی شما؟
نمی‌توانم بگویم هنوز کاملاً اثر گذاشته یا نه. چون من در محیط غربی تا زمانی که نتوانم روزنامه‌نگاری را به‌طور کامل تجربه بکنم، نمی‌توانم بگویم چه نتیجه‌ای از این موضوع گرفتم. من هنوز دارم در محیط‌های ایرانی خارج از کشور، کار می‌کنم؛ با مفاهیم ایرانی. منتها سعی کردم، یک‌مقدار در نوع کارم، یک استفاده‌ای هم از آن درسی که خواندم، ببرم. برای من هنوز جا نیفتاده که چقدر توانسته‌ام استفاده کنم. ولی فکر می‌کنم وقتی دیدگاه به نحوی به یک سمت دیگر برود، نتیجه‌اش را روی کار، آرام آرام نشان بدهد.

طبیعتاً غیر از شما، خیلی دیگر از روزنامه‌نگارهای ایران به خارج آمدند و خیلی‌ها هم این کار را ادامه دادند، گرچه بسیاری از آن‌ها هم کار مناسب خودشان را پیدا نکرده‌اند. در مجموع، این کارهای بیرون از کشور، هیچ فکر می‌کنی که اثری بر کارهای روزنامه‌نگاری داخل کشور گذاشته باشد؟
من فکر می‌کنم بخش عمده‌ای از بچه‌های روزنامه‌نگار داخل کشور، دارند نگاه می‌کنند که همکاران قبلی آن‌ها که به خارج رفته‌اند، چه‌کار می‌کنند. آیا فضای خارج کشور، دید آن‌ها را بازتر کرده است یا نه؟ آیا فضای خارج کشور و یا تجربه‌ای که در محیط‌های حرفه‌ای احتمالاً توانسته‌اند کسب بکنند، روی تکنیک کار آن‌ها اثر بخش بوده یا نه؟


معمولاً در چت‌هایی که با بچه‌های روزنامه‌نگار داخل دارم، خیلی مواقع روبه‌رو می‌شوم با این که از من منبع می‌خواهند. یعنی برای آن‌ها ایجاد سوال شده که مثلاً روندی را که برای فلان کار پیش گرفتم بر چه اساسی انتخاب کردم. این تجربه‌ی شخصی من بوده است. من هم سعی کردم حداقل خیلی از آن لینک‌های مواد درسی و یا چیزهای مرتبط را یا روی وبلاگم بگذارم و یا برای آن‌ها بفرستم.

و این نشان می‌دهد که کنجکاو هستند.
کاملاً کنجکاو هستند. حتی می‌پرسند مثلاً دردوره‌ای که شما دارید می‌خوانید، چه درس‌هایی را می‌گذرانید؟ چه نگاهی وجود دارد؟ برای آن‌ها جذاب است. از چند سال پیش که دیدم می‌شود وبلاگ‌نویسی را یک مقدار جدی‌تر پیگیری کرد، حس کردم ما مثل آن طوطی‌های هند هستیم که می‌توانیم اطلاعات‌مان را از طریق بازرگان که اینترنت باشد، به آن طوطی درون ایران بفرستیم و فکر می‌کنم آرام آرام، این قضیه می‌تواند مؤثر باشد، منتها زمان می‌برد.

از آن طرف هم چنین اثری را هم حس کردی؟ یعنی نوشته‌ها یا نوع یا سبک کار بچه‌های داخل کشور بر کار روزنامه‌نگار‌هایی که بیرون هستند، اثر دارد؟
می‌توانم بگویم به خاطر اینترنت که ما می‌توانیم بعضی از روزنامه‌ها را در داخل بررسی کنیم، می‌بینیم که نوآوری‌هایی در بعضی از روزنامه‌های داخل شده، یعنی مثل شرق، مثل کاری که الآن دارند روی شهروند می‌کنند، شهروند داخل کشور. بعضی از بچه‌ها که در خارج از کشور هستند، دارند آن مسیر، آن سبک را هم مرور می‌کنند که از ادبیات داخلی هم دور نشوند. به هر ترتیب ما روزنامه‌نگاری هستیم که داریم در خارج از کشور کار می‌کنیم ولی بخش عمده‌ای از مخاطب‌های ما در داخل هستند. و اگر ما از آن ادبیات، دور بیفتیم، از مخاطبانمان دور خواهیم افتاد. درست است که ما اخبار را پیگیری می‌کنیم ولی به هر صورت آن‌ها به سلیقه‌ی روز هم کار می‌کنند و آن‌ها هم به این ترتیب می‌توانند روی ما اثر داشته باشند.

برگردیم به زندگی شما. مدتی که اینجا بودی، چقدر یاد بچه‌ات بودی یا به یاد خانواده؟ احیاناً چه رنج دیگری کشیدی؟
طبیعتاً از همان لحظه‌ای که خارج می‌شدم، گرچه مطمئن نبودم که چقدر ماندگار خواهم بود، چون حدس می‌زدم که بعد از چند مدت که فضا آرام‌تر بشود، امکان بازگشت هست. ولی خب، وقتی مطمئن شدم نمی‌توانم، این سوال همیشه روی دوشم سنگینی می‌کرد ‌که آیا کار درستی کردم، آن مسیر را انتخاب کردم که خانواده‌ام به نحوی قربانی کار یا حالا خودخواهی من بشوند؟ این همیشه من را اذیت کرده است. همیشه این احساس مسوولیت بوده است که به خاطر کاری که من کردم فرزند من، همسر من، چند سال حداقل بدون یک سرپرست فیزیکی ماندند.

درست است که ما از طریق تلفن، از طریق اینترنت، ایمیل و چت ارتباط داشتیم، ولی عملاً نمی‌شود بر این، تعریف ارتباط گذاشت. به هر صورت من چهارسال از بهترین سال‌های فرزندم را از دست دادم. فرزندم، چهارسال از بهترین سال‌هایی که می‌توانست پدر داشته باشد را از دست داد.

امروز دهمین سالگرد ازدواج من است. من و همسرم، چهارسال خیلی خوب را از دست دادیم؛ چهارسالی که می‌توانستیم خیلی تجربه‌های متفاوتی داشته باشیم. و خیلی از مواقع بود که خودم را به خاطر آن سرزنش کردم. منتها وقتی شما این مسیر را انتخاب می‌کنید، بالاخره عواقب کار را هم، عملاً می‌دانید که ممکن است چه باشد. ممکن است من عواقب کمی را تجربه کرده باشم؛ نسبت به خیلی چیزهایی که دیدم دیگران تجربه کردند. از این بابت شاید خوشبخت باشم.

کار خودت را راحت توانستی پیدا کنی؟
نه. من اینجا تقریباً یک سال و خورده‌ای، کارگر بودم؛ در یک خشک‌شویی کار می‌کردم. کارهای مختلفی برای امرار معاش می‌کردم و خیلی راحت نبود. زخم زبان خیلی از هم‌وطن‌هایی که این‌جا، انگار خوششان می‌آید ببینند یک‌نفری که قبلاً ممکن است در داخل کشور، به هر صورت به عنوان یک روزنامه‌نگار، صاحب موقعیت و اعتباری بوده، این‌جا در حال خرد شدن است و این برای من خیلی سنگین بود در بعضی مواقع؛ وقتی جدی می‌گرفتم.

گاهی وقت‌ها ما انگار خودستیزی داریم! یا مثلاً کار به آدم پیشنهاد می‌کردند، بعد نهایتاً وقتی می‌رفتی ببینی که کارت چیست، پولی در آن نبود. می‌گفتند حالا که بیکاری بیا یک کاری هم برای ما انجام بده. این موضوع خیلی تجربه‌ی تلخی بود. ایرانی‌هایی که در محیط‌های حتی آکادمیک دارند کار می‌کنند. این خیلی سنگین بود. تا زمانی که به واسطه‌ی یک ایرانی خوب، من توانستم در یک خبرگزاری کانادایی، کاری پیدا کنم و خیلی خوشحالم که در یک محیط کانادایی توانستم یک کار رسانه‌ای را تجربه کنم. کار حرفه‌ای رسانه‌ای که البته متفاوت بود از کاری که در ایران انجام می‌دادم.

دیشب یکی از خبرنگارها، کسی که داخل ایران خبرنگاری می‌کرد، می‌گفت از بیرون انگار همه دارند حمایتت می‌کنند، اگر اتفاقی برایت بیفتد، انواع بیانیه‌ها، اطلاعیه‌ها، با خانواده مصاحبه کنند، با وکیل‌ت مصاحبه کنند؛ ولی به محض این‌که می‌آیی بیرون، دیگر از این حمایت‌ها چندان خبری نیست؛ از جمله برای پیدا کردن کار. شما چنین حسی را داشتی که وقتی اینجا آمدی، آن حمایتی را که فکر می‌کردیم از حقوق بشر می‌شود، نیست و این‌جا دیگر رها می‌شویم؟
آره. خیلی از انجمن‌هایی که حالا تحت عنوان حامی روزنامه‌نگاری یا فعالان حقوق بشری، آ با آن‌ها برخورد داریم، تا یک‌جایی انگار مسوولیت دارند. فکر نمی‌کنند که شما ممکن است وقتی آمدید اینجا، احتیاج به زندگی کردن دارید، احتیاج به امرار معاش دارید. عملاً تا یک‌جایی از شما حمایت می‌کنند. تا یک‌جایی هم واقعاً خیلی خوب است، ولی از یک‌جایی به بعد، شما در یک صحرای برهوت منجمد، رها شدید. شاید به این دلیل است که ملزومات کار را نمی‌شناسند. خودشان لمس نکردند که مشقت روزنامه‌نگاری که به کشورشان آمده و می‌خواهد امرار معاش کند، چه هست. فکر می‌کنند همین که حالا زنده نگه داشته شده و آمده این‌جا، از شرایط آن کشور خارج شده، خود این برای او کافی است و اگر خیلی از تماس‌های ما با این جماعت نبود، شاید واقعاً نمی‌دانستند که ما چه شرایطی را می‌گذرانیم. الآن یک انجمنی هست به نام "انجمن روزنامه‌نگاران در تبعید". این انجمن دارد یک کمی آموزش می‌دهد به موسسات دیگر که واقعاً فضای واقعی چه هست و اینها خب، توانستند مقدمه‌ی فعالیتی را ایجاد کنند که منتهی شد به این دوره‌ی یک ساله‌ی آموزش روزنامه‌نگاری برای روزنامه‌نگاران خارج کشور که ولی تجربه‌ی کانادایی ندارند. این وجه مثبتش بود، ولی خیلی طول کشید تا به این‌جا برسد.

خیلی ممنونم نیک. در پایان اگر خودت دوست داری، صمیمانه با شنوندگان رادیو زمانه، به زبانی غیر از کلاغ‌هات، حرفی بزنی، برای ما بگو.
والا من می‌خواهم الآن حرف بزنم منتها این کلاغ را خودت می‌بینی...

«وای آقای کوثر، آن‌قدر ننه من غریبم بازی در نیار، خجالت داره»

«بابا خجالت بکش تا آقای کوثر آمد حرف بزند، تو آمدی وسط» ...

دیدی؟ من واقعاً مشکل دارم با این دو تا کلاغ. در هر صورت خیلی ممنون. و خدمت شنوندگان رادیو زمانه هم سلامی می‌کنم و خداحافظی.

Share/Save/Bookmark

مرتبط:
روزنامه‌نگار، برانداز نیست
متهم: وبلاگ‌نویس "خانه عنکبوتی"

نظرهای خوانندگان

پسر بد کچل شدیا...

-- سوشیانت ، Feb 18, 2008 در ساعت 09:31 PM