رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

بغداد؛ هزار و یک شبِ هراس

عرفان قانعی‌فرد

به نامحبوب‌ترین شهر جهان عرب آمده‌ام. عصر امروز به بغداد رسیدم؛ شهری از جهان عرب، که از گنجینه‌های بابلی‌اش آواری بیش برجای نمانده. هنگام فرود هواپیما در باند، از دور قصر نیمه‌خراب صدام همچون عجوزه خودنمایی می‌کند. سفر به بغداد در این آشفتگی تجربه‌ای مهیج است در میان تفاوت و تضاد و ناهمگونی. شهری زشت، بی‌جذابیت و بی‌تحرک. شهر به دار آویختن و اعدام، بمب و ترور؛ شهری که پس از ورود آمریکایی‌ها، با بلوک‌های سیمانی شقه‌شقه شده و هر خیابان و کوی و برزنی میانش محدود و محصور مانده؛ میان تیرچه بلوک‌های خوف‌آورش با ماشین‌های نظامی در حال تردد یا متوقف یا سربازان تا بن دندان مسلح کشیک می‌دهند و بعضی از ایشان در میان گرما پشت ماشین زرهی کمی لباس رزم از تن به در کرده تا اندکی حس سبکی کنند.

بغداد؛ شهری که در هر تغییر رژیمش صدها و هزارها کشته داد. در هر تحولش قتل‌عام شد و خون‌ها ریخته و هول و هراس بر دل مردمانش انداخت؛ حاکمانی که هر کدام جنازه‌ی شرحه‌شرحه و خون حاکم پیشینش را دیدند و به زور قدرت را به چنگ آوردند؛ ملک فیصل، نوری سعید، قاسم، عارف، بکر، صدام؛ هر کدام در حمام خون راه انداختن، به سودای تسخیر قدرت، شتاب داشتند و گوی سبقت از اسلاف خویش ربودند.

بغداد؛ شهر وحشت و رنج و غم. وحشتی که در درازای تاریخ صد بار تکرار شده. شهر حاکمان و مقامانی که یا مردمان را به دار مجازات آویختند یا تیرباران کردند. شهر سوءقصد و توطئه و شهر صلح ناپایدار؛ میان دو رود غریب – دجله و فرات – شهری بی‌روح و بی گذشته‌ای آرام؛ شهر گریز و تجاوز و غلبه و سلطه؛ شهری خالی از سکون و آرامش و شهر نافرجامی و ناسازگاری که دیگر در آن، تو گویی، آزادی معنایی ندارد؛ شهری که می‌گویند عصر شکوه و خلافت را به خود دیده، اما امروزه روز به جهانیان اوج خشونت و هراس را به نمایش گذاشته؛ انگار که مغایر با عهد ماضی، تاریخ و هویتش را گم کرده. بغداد شهری که از دلربایی و شکوهش در لابه‌لای تاریخ ، جز خشت و گل، شکوه و اصالتی نمانده (هر چند تیری تژاردن Thierry Desjardin در کتاب «۱۰۰ میلیون عرب» عراق را کشوری به نهایت متشتت و شکاف‌خورده در سال ۱۹۷۵ معرفی کرد و بغداد را پایتخت دیوانه‌ترین کشور جهان عرب نامید!).

عراق، که از روز اول هرگز رجال و نخبگان اداره‌اش نکردند؛ از چاکران بریتانیا – مانند نوری سعید و عارف تا بعث - و از همان اول، انگلیسی ها به سه جماعت تقسیم کردند: کردها، سنی‌ها و شیعیان. و شاید جنون چرچیل امروزه به واقعیت رسید. شیعیان بیگانه می‌نمایند؛ کردها حس تبعیض داشتند اما موجودیت سیاسی واقعی‌تری یافتند و سنی‌ها کوششی جز غرولند برای نهادینه شدن‌شان نمی‌کنند.

عراق؛ که امروز برای مردمانش هر لحظه مرزی نامشخص برای آتیه ترسیم می‌شود، تا چندی پیش کاریکاتور چوبی‌اش، دیکتاتورانه حکم می‌راند و آمرانه تهدید می‌کرد؛ جاهلی متوهم، مجذوب قدرت و بی‌توجه به رمز تاریخ که آخر الامر هم در گور جایی نیافت و میراث حکمرانی و تک‌صدایی‌اش سرزمینی‌ست آکنده از آوارگی و بی‌ثباتی؛ کشوری غرق در ثروت که دیگر در و دیوارش به فقر و فلاکت گواهی می‌دهند. مردمانی شوربخت که در شرایطی چنین بی‌رحمانه با نگاهی پرتردید به قدرت به دستان می‌نگرند که برای حفظ سلطه و اقتدارشان چگونه از میان ویرانی‌ها از زیستن سخن می‌گویند؛ و آیا مجالی برای واقعیت یافتنش هست؟ مردمانی که از جنگ و گلوله و تاراندن و تحریم و افراط، انزجار و نفرت دارند اما دل‌نهاده به صبوری که چاره‌ای جز این ندارند؛ خلق الناسی که در هرج و مرج و فلاکت به سر می‌برد به امید صبح سپیدی که چاره‌ای بیابد و از پریشانی بگریزد و با صلح آشتی کند. اما در زیر پوسته‌ی شهر، که هر لحظه زیستنش شاید شکنجه است، زیستنی میان هراس و حمام خون، نسل جوانش گاه تا پاسی از شب در میان بازار در هم می‌لولند و بی‌توجه به تهدید و ترور به سودای در هم آمیختن شب، با لولیان شهرآشوب مغازله می‌کنند؛ و این شاید زیباترین نشانه‌ی زندگی در بغداد باشد. عشق‌بازی و رندی در میان شهری بی‌روح و بینوا ؛ که دراز زمانی‌ست این چهره‌ی عبوس و مسکین بر این سرزمین ثروتمند سایه افکنده؛ و شاید عشق است که در میان این سرزمین برای این نسل حس و انگیزه‌ی ماندن می‌دهد یا برای کودکانی که در میان سربازان، سر کوی و برزن، به بازی مشغولند و گاه از ایشان شکلاتی به رایگان می‌گیرند. شهری که چرخ‌های عمران و آبادانی‌اش کند شده و زنگ زده.

کم‌کم غروب است. می‌خواهم بیرون بروم؛ اما قلب بیمار از این تصمیم واهی ضرب گرفته تا هوشیاری را به صاحبش تذکر دهد که «دیگر ایام صباوت و ماجراجویی نیست، آرام گیر!» و افسوس! نمی‌توانم غروب را کنار دجله‌ی گل و لای‌آلودش و بلوار مشجر از هزاران نخل، کمی پیاده‌روی کنم. گاه صدای گلوله و آمبولانس آرامش را به هم می‌ریزد؛ واحسرتا! این است واقعیت بغداد ؟

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

عرفان عزيز اشک از چشمم سرازير شد با خوندن گزارشت. دستت درد نکنه! چيزی که ندارم تا در عوض اين همه عشق که در حرفهات است بهت تقديم کنم. شعری از يه شاعر زن عراقی در وبلاگستان پيدا کردم که خسرو ناقد خيلی زيبا ترجمه کرده. اين شعر رو به تمام عشاق بغداد تقديم می کنم. هر چند نه شعر از منه و نه من مترجمش هستم. اما چه باک!

»بغداد«

أمل الجبوری
ترجمه خسرو ناقد

بغداد برای عشاق دور نيست.
گوته، 1819


بانوی سوگواری
بانوی زخم‌ها
بانوی صبر
ویران شده، در هم شکسته خون می‌ریزد از تو،
غبار در برگرفته روزهای تو را.
آتش فرو می‌نشاند داغ دل سوگوارت را،
بغداد . . . مردمانت چه وحشیانه به تو عشق ورزیدند.
تو هم جلادی و هم قربانی،
مردمانت به مرگ تو راضی شدند
تا نابودی جباران را شاهد باشند.
چشمی نمانده است دیگر،
که بر مردگان بگرید.
نه، این جنگ نبود.
جنگ، بغداد، آن بود که
در قلبهای مادران بود،
در اندوه کودکان،
در زندان‌ها،
در این سقوط،
در انتحار پرسش‌ها،
چه وحشیانه مردمانت به تو عشق ورزیدند.
اینک تو دور نیستی برای فاتحان،
اما چه دور، چه دوری تو برای عشاق.

-- زيبا ، Sep 20, 2007 در ساعت 12:29 PM