رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آبان ۱۳۸۷
خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۱۲)

«آمد به سرم از آن‌چه می‌ترسیدم»

در بخش گذشته، شنیدیم که تاج‌السلطنه چون به هفت‌سالگی رسید، برایش معلمی گرفتند و به «مکتب‌خانه»‌اش فرستادند؛ درحالی‌که هنوز مشغول بازیگوشی بود و بیش از آن‌که بخواهد چیز یاد بگیرد، به آزار معلم می‌پرداخت.
در این بخش، تاج‌السلطنه به ارزش «علم» و «معلم» می‌پردازد و بر وضعیت همجنسان خود، همان «نسوان» که باب علم بر روی ایشان بسته بوده، افسوس می‌خورد. می‌گوید که متأسفانه بسیار کم تحصیل کرده است.
فرصتی می‌یابد تا خوانده‌ها و آگاهی‌های تاریخی خود را مرور کند و از تأثیر «معلم» بگوید. او اما معتقد است که پیش و بیش از معلم، این «مادر» است که بر کودک و اخلاق او مؤثر واقع می‌شود.
آن‌گاه، منصفانه به انتقاد از خود می‌پردازد؛ از اخلاق بد، خودسری و بی‌اعتنائی خود یاد می‌کند و «معلم بیچارۀ گیلانی» خود را بی‌تقصیر می‌خواند.
وقتی به هشت‌سالگی می‌رسد، دده‌جان و عمه‌جان و ننه‌جان و دیگران برایش خواب عروسی می‌بینند.
این دخترک هشت‌ساله نیز در خیال خود صحنه‌های عروسی و شوهرداری و البته «شوهرآزاری» را زنده و مرور می‌کند.


* * *

یک سال به‌همین منوال گذشت و تمام ترتیب تحصیل من از همین قرار بود. و اگر به‌نظر انصاف بنگریم، معلم هم زیادتر از این‌که می‌آموخت، بلد نبود؛ مقصودش امر معاش و گذران زندگی بود. آه و افسوس که منِ بیچاره، از نداشتن یک معلم خوب بافهمی، از ترقیّات دورۀ زندگانی محروم بودم و امروز خوب می‌بینم که شخص بی‌سواد از جماد پست‌تر است.

آدمی را علم باید در وجود
ورنه جان در کالبد دارد جماد

پیش‌رفتن یعنی نزدیک‌شدن به حقیقت و نیک‌بختی. همان‌طورکه آگاهی یافتن به تمام حقایقِ اشیاء از استعداد بشریّت خارج است، به‌دست آوردن نیک‌بختی کامل نیز به‌اندازه‌ای دشوار است که انسان غالباً وجود آن را انکار می‌نماید. اما با همۀ این‌ها، انسان می‌تواند تا درجه‌ای به فهمیدنِ حقیقت و به‌دست آوردن سعادت نایل بشود.

قانونِ خلقت ما را از درک معانی بسی چیزها محروم نموده. ما هم به این محرومیّت اضطراری، یک محرومیّت اجباری علاوه نموده‌ایم؛ چیزی را که می‌توانیم بفهمیم، نمی‌فهمیم. آن مقدار راحت و سعادتی را که ممکن است مالک بشویم، از دست می‌دهیم. برای چه؟ برای نداشتن راهنمایی که آن را «علم» نام نهاده‌اند.

انسان با این تنۀ ضعیف، نه تنها حیوانات درندۀ قوی‌هیکل را زبونِ پنجۀ قهر و غلبه می‌دارد، بلکه به طبیعت غالب آمده، خشکی را به دریا، دریا را به خشکی تبدیل نموده، از روی امواج خروشان بحار محیطه، از تونل‌های سهمگین کوه‌های بلند می‌گذرد. عرض و طول کرۀ زمین به‌این عظمت را با قوۀ قادرۀ برق و بخار می‌پیماید. ماهیّت مواد سطح خاک، جسامت و حرکت ستارگان افلاک را می‌فهمد. بدایع اسرار آفرینش را درک کرده، وسایل تنعم نوع خود را مهیّا می‌نماید. این قوّتِ فوق‌العاده که شامل سعادت و ضامن حُسن اتصال است، از کجاست؟ بی‌شبهه از علم است. قدرت، ثروت، افکار عالیه، اخلاق حمیده، ترقیّات گوناگون، همۀ این‌ها از نتایج علم است. و ما به‌این نسبت می‌توانیم ترقی را مُترادف علم فرض کنیم.

اما افسوس و باز هزار افسوس که در آن تاریخ، باب علم به‌روی نسوان از هرجهت بسته بود و ابداً راهنما و معلمی از برای خود موجود نمی‌دیدند. و به‌همین واسطه، تحصیل من خیلی کم و بالاخره هیچ بود، و این حرمان ابدی با من انیس و جلیس.

هنگامی که بیزمارک از پاریس برمی‌گشت، می‌گفت آن‌همه فتوحاتِ نمایان را با خود می‌بَرَد. در یکی از مجالس به حاضرین گفت: «ما با معلم مدرسه، به فرانسه غلبه کردیم.»

دانشمندی بر این سخن اعتراض کرده، می‌گوید: «تأثیر استاد و آموزگار در تربیت اطفال و تقویّت صفات آنان محقَق است.»

اما بیزمارک یک قوۀ معنوی را فراموش کرده و متذکر نشده، و آن تأثیر مادر است. بچه در صورتی از معلم بهره می‌بَرَد که تربیت خانوادگی او درست باشد. طفلی که اخلاق و عادات وی رو به فساد گذاشت، اطوار و حرکات ناشایست کرد و در لوح خاطرش نقش بست، وقتی به معلم سپرده شد، معلم به او چه می‌تواند بکند؟

همین‌طور من در این‌جا معلم خود را بی‌خود تکذیب می‌نمایم. فرضاً افلاتون و ارسطو را به‌جای معلم گیلانی من می‌آوردند. با آن اخلاق بد و خودسری و عدمِ‌اعتناءِ من، چه می‌توانست کرد؟ و البته اگر می‌خواست به‌درشتی و ضخامت و ترس مرا مطیع نماید، دده‌جان راضی نشده، معلم را منع می‌کرد.

بدین منوال، یک سال درس خواندم تا سنّم به هشت‌سالگی رسید.

اغلب می‌شنیدم که دده‌جان، عمه‌جان و ننه‌جان از عروسی من صحبت می‌کنند و مایل هستند که خیلی زود مرا به شوهر داده، خلعت‌ها بگیرند و شیرینی‌ها بخورند. من‌هم بی‌اندازه خوش‌وقت می‌شدم که دارای یک آزادی کامل و یک خانۀ علیحدّه باشم.

اغلب عوض قصه و حکایت، صحبت عروسی بود و دستورِالعمل زندگی آتیه. و من‌هم با یک دقتی گوش کرده، خوب در مُخیلۀ خود ثبت و ضبط می‌نمودم. مثلاً ازجمله به‌قدری شوهر آتیۀ مرا در نظرم پست کرده بودند و مرا نسبت به او غالب و قاهر، که اغلب در عالم خیال، شکنجه‌ها و عذاب‌ها و تحکّم‌های گوناگون برای آن بیچاره فکر کرده، این را یک‌نوع بازی و اسباب تفریح برای خود می‌دانستم. تا این‌که بدبختانه، آمد به سرم از آن‌چه می‌ترسیدم.

این بخش از خاطرات را [در این‌جا بشنوید]

Share/Save/Bookmark


بخش‌های پیشین را اینجا بخوانید