رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۹ آبان ۱۳۸۷
خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۱۱)

فتیله و باروت در مکتب‌خانۀ سلطنتی

در بخش گذشته، تاج‌السلطنه از مراسم دربار ناصرالدین‌شاهی گفت و به معرفی زنان سلطان در حرمسرا پرداخت.
در این بخش، از هفت‌ساله شدن خود می‌نویسد که او را به مکتب‌خانه می‌گذارند و معلمی برایش در نظر می‌گیرند.
با بیان دقیق تاج‌السلطنه، با ظاهر و اخلاق معلم و نیز لَله‌جان او که از بستگان مادری شاهزاده‌خانم است آشنا می‌شویم.
چون شاگرد حوصله‌اش از درس و مشق سرمی‌رود و همچنان به بازی‌های کودکانه علاقه‌مند است، معلم بیچاره ناگزیر از تعلیم و تربیت دست می‌شوید و نقالی و قصه‌گویی پیشه می‌کند. با این‌همه، از شر شیطنت‌های کودکانۀ تاج‌السلطنه در امان نمی‌ماند؛ شیطنتی که داستانش شنیدنی است و تنبیهی نیز برای او به‌همراه دارد.


* * *

در سن هفت‌سالگی، به امر حضرت سلطان، مرا به مکتب‌خانه گذاشته، معلم و لَله و خواجه برایم مُعیّن شد.

در این‌جا لازم است که این معلم عزیز زمان طفولیّت مرا بشناسید. مردی بود تقریباً سی‌ساله، با محاسن انبوه و چشم و ابروی درهم‌رفتۀ سیاه. وطنش گیلان بود و سوادش تقریباً بد نبود. پسرِ قاضی بود و قضاوت را ارث می‌دانسته است. وقتی پدرش می‌میرد، عمویش قضاوت را صاحب شده، این شخص به منزل صدراعظم متحصن می‌آید. او هم برای آن‌که این متحصن بیچاره را از سر خود بازنماید، برای معلمی من انتخاب می‌نماید.

و لَله‌جان من از اقوام مادری خودم بود؛ دایی مادربزرگ من. و این دایی‌جان، خان بود و در روزهای سلام، زره کلاه‌خود کرده، پَرِ زرنگاری در دست گرفته، و در محضر حضرت سلطان حاضر می‌شد. و پس از سلام، در خانه نشسته، بی‌کار بود. سن این لَله‌جان تقریباً چهل پنجاه سال بود. خیلی موقر، محترم، خیلی مواظب، درست‌کار، با ریش خیلی بلند.

مرا به مکتب‌خانه بُرده، خلعت‌ها داده، جشن‌ها گرفتند. لیکن من خیلی محزون و ملول بودم که آزادی بازی از من سَلب گشته و از اسباب‌بازی‌های قشنگ و عروسک‌های مَلوس خود جدا شده‌ام. اغلبِ روزها را با معلم و لَلۀ خود قهر بودم و به‌هیچ علاجی درس نمی‌خواندم. مجبوراً دخترهای همبازی را تأدیب کرده، کتک می‌زدند. لیکن اثری در وجود من نداشت.

خیلی لجوج و خودسر بودم و اطاعت هیچ‌کس را نمی‌کردم و هرچه را خود میل داشتم می‌کردم. و هیچ به تَشَرها و تأدیب بزرگ‌ترها اعتنا نداشتم. خود را عقلِ‌کُل و مالک‌الرقاب می‌دانستم، زیرا از وقتی که عقلم می‌رسید و می‌فهمیدم، تمام را جز تعظیم و تکریم و تواضع چیزی ندیده و هرچه خواسته بودم، برایم موجود بود. به‌این‌جهت، طاقت ناملایم را نداشته و خیلی زود از هر چیزی متأثر می‌شدم.

این معلم ناچار از معلمی صرفِ‌نظر نموده، نقال شد. تمامِ روز را نقل می‌گفت و حکایت می‌کرد و خیلی کمتر به من درس و تعلیم می‌داد. با وجود این، من از هیچ‌گونه اذیّتی دربارۀ او صرفِ‌نظر نکرده، همیشه آرزو می‌کردم که یا ناخوش بشود یا بمیرد تا من چند روزی آزاد بوده، بازی و شیطنت بنمایم.

از قضا، این معلم جوان و خوش‌بُنیه بود و هیچ‌وقت ناخوش نمی‌شد. تا این‌که یک روز جمعه، به غلام‌بچه‌های همبازی خود گفتم: «اگر شما کاری بکنید که معلم ما چند روزی بستری و ناخوش بشود، من به شما از اسباب‌بازی‌های خود یک قسمت عمده خواهم داد.» این‌ها هم قبول کردند و قرار دادند که تدبیری کرده، او را اذیّت کنند.

از قضا، در شنبه که ما به مکتب‌خانه رفتیم، یکی از غلام‌بچه‌ها که عباس‌خان نام داشت، باروت زیادی گرفته در زیر معلم تا درِ اتاق، فتیله گذاشت. وقتی خواستیم برای ناهار مرخص شویم، سرِ فتیله را آتش می‌زند. معلم بیچارۀ از همه‌جا بی‌اطلاع، دوباره روی تُشکِ خود می‌نشیند، که ناگاه باروت آتش گرفته، تمامِ لباس و از کمر به بعدِ معلم بیچاره می‌سوزد.

عصر را تعطیل کردند و ما تقریباً یک هفته از درس خواندن آزاد بودیم. ولی بعد فهمیدند که این‌کار را به امر من کرده‌اند. تقریباً چهار چوب کف دست من زدند. و به‌واسطۀ همان چوب‌ها، دیگر مرتکب بی‌احترامی نسبت به معلم خود نشدم. و چون تا آن زمان کتک نخورده بودم، به‌واسطۀ آن چوب‌ها، تقریباً یک هفته ناخوش و بستری بودم.

تمام روزهای تعطیل را باکمال بی‌اعتنائی مشغول بازی بودم و ابداً خود را حاضر نمی‌کردم برای یادگرفتن آن‌چه معلم می‌گفت.

این بخش از خاطرات را [در این‌جا بشنوید]

Share/Save/Bookmark


بخش‌های پیشین را اینجا بخوانید

نظرهای خوانندگان

ياد دوران كودكي خودم افتادم. فصل زمستان با بخاري هاي ساخت فركار كلاس ها را گرم مي كردند. اين بخاري ها سوختشان ذغال سنگ بود وفراش مدرسه هميشه خاك اندازهاي بزرگي داشت كه آنرا پراز ذغال سنگ مي كرد ودركلاس ها بغل بخاري ها قرارمي داد. دركلاس خودمان هر روز يكي از بچه ها مأمور بود تا قبل از تمام شدن سوخت بخاري دوباره توي آن ذغال سنگ بريزد. بعضي از بچه ها ومنجمله من خيلي شيطان بوديم. وقتي هركدام ازماها را مأمور تون تابي بخاري مي كردند، بخاري را پراز ذغال سنگ مي كرديم و چون سوخت بخاري زياد بود، يكدفعه شعله هم به تناسب زياد شده و سرپوش بالاي بخاري كه چدني بود دراثر شعله زيادي به هوا پرتاب شده وكلاس پراز دوده ذغال مي شد وهمه شاگردها ومنجمله معلم كلاس را تخليه كرده وتعطيل مي شديم ومي رفتيم دنبال بازيگوشي. عجب بچه هاي شيطاني بوديم ما!!

-- علي كبيري ، Oct 29, 2008 در ساعت 08:43 AM

یعنی واقعاً در دربار قاجار دختر هفت ساله شاه را به خاطر چنین شیطنتی تنبیه کرده اند؟ باور کردنش سخت است. یا این قصه دروغی است یا قاجارها آنچنان که گفته شده مستبد و زورگو نبوده اند!

-- شهاب منزوی ، Oct 30, 2008 در ساعت 08:43 AM