رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ مهر ۱۳۸۷
خاطرات تاج‌السلطنه، دختر ناصرالدین‌شاه (۶)

حرمسرا و اندرونی‌های پدرم

در بخش گذشته، شنیدیم که تاج‌السلطنه به شرح خاطرات دوران کودکی خود در حرمسرا بازگشت و توصیفی دقیق از ظاهر و خلقیات خود بیان داشت.
در این بخش، از همبازی‌های خود می‌گوید و صورت و شمایل و شخصیت آن‌ها، به‌خصوص یکی‌شان، را به‌دقت وصف می‌کند.
اتاق بازی و اسباب‌بازی‌های خود را شرح می‌دهد و از عشق خود به موسیقی و دلبستگی فراوانش به بازی با پیانو و اُرگ می‌نویسد.
از پدرش ناصرالدین شاه می‌گوید و اُبهت او و تشویق‌هایش.
آن‌گاه، تصویری دقیق از حرمسرای سلطان، اَرک شاهی، ارائه می‌دهد و آقاخان نوری، خواجۀ قدرتمند و مستبد مسؤل حرمسرا را توصیف می‌کند؛ خواجه‌ای دست‌پروردۀ سلطانی مستبد.
تأثیر رُمان‌های قرن نوزدهم فرانسه را در توصیف‌های تاج‌السلطنه به‌خوبی می‌توان مشاهده کرد.


* * *

از دختران معقول و نجیب، لیکن از اَواسط‌الناس، پنج شش نفر همبازی داشتم. تمام این دختران، سالاً از من بزرگ‌تر بودند، ولی عقلاً خیلی از من کوچک‌تر؛ زیرا اغلب، در بازی‌ها و دوختن پارچه‌ها و آوردن بعضی اشیاء، غلط‌کاری کرده، مرا مُتغیر می‌کردند و من هم با دست‌های کوچک سفید خود، آن‌ها را کتک زده، پس از کتک، با آن‌ها مشغول بازی خود می‌شدم.

در این‌جا، شرحی از صورت و شمایل این همبازی‌های خود به‌طور اختصار می‌نویسم و بعد، شرحی از اتاقِ بازی خود و اشیائی که اسباب اشتغال طفولیّت من بود.

این دخترها تمام، بی‌سواد و بی‌ادب. صحبت‌های آن‌ها خیلی ساده و بازاری. صورتاً، یکی دو تا از آن‌ها مطبوع. یکی از آن‌ها سفید با موهای طلایی و چشم‌های آسمانی‌رنگ، همیشه متفکر و محزون، خیلی بُردبار و حَلیم، خیلی موذی و تفتیش‌کننده. و اغلب، این دخترِ غمناک مشغول آوازه‌خوانی و نغمه‌سرایی بود.

یکی از آن‌ها سبزه، با موهای سیاه انبوه، چشم‌هایی درشت و قدری تاب‌دار. خیلی پُرحرف و سبُک. رقاص قابلی و مضحکۀ عجیبی بود. تمام ساعات عمر مشغول اختراع حرف خنده‌داری یا حرکت لَغوی و اغلب به‌قدری آشوب کرده، می‌خندید که اسباب تغیّر دده‌جان و مورد ملامت و لَعن واقع می‌شد. سایر همبازی‌ها به‌همین قِسم مختلف و متفاوت بودند. ولی هیچ‌یک قابلِ معاشرت یک دختر جوانی نبوده، بلکه دوری از این قِسم معاشرین ضروری بود.

اسباب‌بازی از هر قبیل، هر قِسم، متعدد، برای من فراهم بود. لیکن عشق غریبی به موزیک داشتم و خیلی دوست داشتم تمامِ بازی من با پیانو و اُرگ باشد. تمامِ روز را مشغول بازی، و عصرها را حسب‌المعمول به حضور اعلی‌حضرتِ تاج‌دار، پدر بزرگوار خود می‌رفتم و اغلب مورد تحسین و تمجید واقع می‌شدم و مرا نوازش می‌کرد و همیشه به من مرحمت می‌نمود؛ یک پول طلایی از جیب خود بیرون می‌آوَرد و مُکرراً می‌فرمود: «این دختر خوشگل است و شبیه شاهزاده‌های فتحعلی‌شاهی است.»

من به‌قدری از پدرم می‌ترسیدم که هر وقت چشمم به او می‌افتاد، بی‌اختیار گریه می‌کردم و هر قدر مرا نوازش می‌کرد، تسلّی پیدا نمی‌کردم. چون من مردی را غیر از پدرم نمی‌دیدم، در نظرم این شخص فوق‌العاده و قابلِ‌ترس می‌آمد. همیشه آن پولی که از پدرم می‌گرفتم، باکمال ذوق و شَعَف برای دده‌جان بُرده، با اقسام نوازش‌ها به او می‌دادم. و دده‌جان هم مرا بوسیده، وعده می‌کرد که یک اسباب‌بازی جدید برای من ابتیاع نماید.

حال، لازم شد شرحی از ترتیب حرمسرای پدرم و عادات و اخلاق آن‌ها برای شما بنویسم. البته در موقع مطالعۀ این تکّه، به من خواهید خندید؛ زیرا شما مرا عالِم می‌دانید، نه دکتر در علمِ همه‌چیز. و به این‌که من در این‌جا مجبوراً مهندسی می‌کنم، به‌نظرِ تعجب خواهید نگریست. اما معلم من! شما خوب باید دانسته باشید که شاگرد شما اطلاعاتش از این‌ها خیلی زیادتر است.

این سرای واقع شده بود در میان شهر که با یک حدودی محدود، و او را اَرک می‌نامیدند. حیاط خیلی بزرگ و وسیعی به‌فُرمِ صد سال پیش ساخته شده بود. تمام اطراف این عمارت، شرق و غرب، جنوب و شمالش، ساخته شده بود از اتاق‌های مُتصل به‌هم. و تمام دور این حیاط دومرتبه بود.

در وسط این حیاط، عمارتی بود سه‌مرتبه که با یک نردۀ آهنین آبی‌رنگ از حیاط مُجزا شده بود. در حقیقت، کلاه‌فرنگی قشنگی بود و به انواع و اقسام، به مُدِ امروزه، زینت داده شده بود. این عمارت که آن را «خوابگاه» می‌نامیدند و مخصوصِ پدرم بود، سپرده شده بود به آغانوری‌خانِ خواجه که درواقع معاونِ اعتماد‌الحَرَم بود. و همین‌طور تمامِ کلیدهای عمارت سلطنتی و درب‌های حَرَم، از اندرون و بیرون، سپرده به این خواجه بود.

در این‌جا، لازم است شرحی از این خواجه بنویسم. سن او تقریباً چهل، چهره زردرنگ، خیلی کریه و بدصورت، با صوتی ناهنجار. مخصوصاً در مواقعی که به‌اصطلاح «قُرُق» می‌کرد، صدای او را از مسافتِ خیلی زیادی می‌شد استماع نمود. همیشه شال سفیدی به‌روی لباس آبی‌رنگ چرک کثیفش بسته و دسته‌کلید خیلی بزرگی را به او آویزان نموده، چوبدست بسیار ضخیمی هم در دست داشت. و خیلی سفّاک و بی‌باک. و با عموم، به یک رسمیّتِ فوق‌العاده رفتار می‌نمود و مخصوصاً دربِ اندرون به این خواجه سپرده شده بود که باکمالِ دقّت مواظب عابرین بود.

هرکس به حرمسرا داخل می‌شد یا خارج می‌گشت، به‌اجازۀ او بود. حتی خانم‌ها پس از تحصیلِ مُرخصی از اعلی‌حضرتِ سلطان، باید از آغانوری‌خان هم اجازه می‌گرفتند. اگر صلاح نمی‌دید، مرخص نمی‌نمود. تقریباً سی چهل خواجه‌ای که در حرمسرا مستخدم بودند، تمام از طرفِ اعتماد‌الحَرَم به او سپرده شده بود. در تکالیف خود، خیلی جدّی و سِوِر بود و بیش از رئیسِ خود سخت‌گیر و مواظب بود. و تمامِ خانم‌ها به او سپرده شده بودند.

سوادِ فارسی نداشت، لیکن فقط قرآن را توانسته بود یاد بگیرد که به‌صوتِ بلند درمواقعِ بی‌کاری، تلاوت نماید. از نهادِ او چیزِ درستی نمی‌دانم؛ لیکن می‌دانم که دهاتی بوده است. در طفولیّت، او را به حرمسرا می‌آورند و زیرِ دستِ پدرم تربیت شده و در سرای سلطنتی نشو و نما می‌کند. و آن جوهرِ استبداد و سخت‌گیری را از طفولیّت، مَلکۀ خود می‌سازد. همین استبداد و اخلاقِ جدّی او را به مراتبِ عالیه رسانیده، فرمانفرما می‌سازد. مثلاً اگر کسی درحالِ نَزع بود و طبیب لازم می‌شد، اگر برحَسَب اتفاق، آغانوری حمام بود، آن مریض باید بمیرد بدونِ طبیب. و امکان نداشت مردی داخلِ حرمسرا شود، جز به‌همراهی او. باری، این بود کلیددار و نایب‌مَنابِ کُل در حرمسرا و عمارات.

این بخش از خاطرات را [در این‌جا بشنوید]

Share/Save/Bookmark


بخش‌های پیشین را اینجا بخوانید

نظرهای خوانندگان

سلام
ايا اين كتاب در ايران چاپ شده است و اينكه نام انتشاراتش چيست
. . . . . .
جنگ صدا: لینک متن مربوط به اطلاعات در باره این کتاب، در این صفحه آمده است.

http://radiozamaaneh.com/
ravi/2008/10/post_196.html
. .

-- احسان ، Oct 16, 2008 در ساعت 09:06 PM