تاریخ انتشار: ۲۹ فروردین ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
گفت و گوی گاردین با مرجان ساتراپی، نویسنده و فیلم‌ساز مشهور ایرانی:

«جامعه‌ای که لذت را پس می‌زند، بیمار است»

ترجمه: نینا وباب

آوازه‌ی مرجان ساتراپی، با فیلمِ «پرسپولیس» از مرزهای ایران و فرانسه فراتر رفته است. این نویسنده و فیلمساز ایرانی که در فرانسه زندگی می‌کند، در گفت وگویی که ۲۹ مارچ در گاردین منتشر شد، از زندگی و کار خود گفت. متن زیر ترجمه‌ای از این گفت و گوست.


مرجان ساتراپی مثل توفان وارد اتاق می‌شود. او لباس سیاه پوشیده و به شکلی کوبیستی زیباست، پیکاسو می‌توانست پیکره‌اش را بتراشد. موهای سیاهی دارد. دهانش، بریدگی قرمزی از رژ‌لب است، او مدام حرف می‌زند و به‌نظر می‌رسد دود از هر سوراخ پیدایی بیرون می‌ریزد. همه چیز او شبیه کارتون است. او را تحسین کرده‌اند، چون مشهورترین شخصیت کارتونی در کتاب‌های کمیک خودش است.

ساتراپی ۳۸ ساله، نویسنده‌ی پرسپولیس است، زندگی‌نامه‌ی تصویری که دوران کودکی‌اش در ایران را باز می‌شمارد، سقوط شاه فاسد، سالهای رعب‌آور {آیت‌الله} خمینی، جنگ با عراق، جستن پناهگاه در اروپا، و گذر دردناکش به بزرگسالی.

پرسپولیس نام یونانی پرشیا، به‌شکلی مایوسانه‌، تکان‌دهنده و خنده‌دار است، نامه‌ی عاشقانه‌ی طعنه‌آمیز دختری کوچک به خانواده‌اش.

ساتراپی این فیلم را به همراه وینسنت پارنو، نویسنده‌ی کتاب کمیک، از روی کتاب انیمیشنی به همان فوق‌العاد‌گی ساخته است. فیلم به همان تلخی و سادگی نقاشی‌هایش است (خانواده‌اش می‌توانند سیمپسون‌های ایرانی باشند.) و علاوه بر آن از وجود احساسی اکسپرسیونیستی برخوردار است که فیلم‌های فریتز لانگ را به یادمان می‌آورد.

مقامات ایران، پرسپولیس را فیلمی ضداسلامی دانسته اند. ولی ساتراپی می‌گوید این احمقانه است، چون او یک جانور سیاسی یا یک مفسر مذهبی نیست، او یک هنرمند است. اگرچه پرسپولیس ریاکاری و ظلم حکومت روحانیون ایران را هدف قرار می‌دهد، اما او به همین اندازه منتقد بنیاد‌گرایی مسیحی جورج بوش هم هست.


مرجان ساتراپی، کارگردان ایرانی

ساتراپی در سال ۱۹۶۹ در شهر رشت، نزدیک دریای خزر، به دنیا آمد و در تهران، جایی‌که پدرش مهندس و مادرش طراح لباس بود، بزرگ شد.

او از نجیب‌زادگان تهران است ـ جد مادری او ناصر‌الدین شاه، پادشاه ایران از سال ۱۸۴۸ تا ۱۸۹۶ و پدربزرگش یک شاهزاده بود ـ اما او همیشه نگران بود. چون این مساله که جدش، ۱۰۰ زن داشت باعث افتخارش نبود. او می‌گوید، اگر کمی به عقب برگردیم، خواهیم دید که بیشتر خانواده‌های ایرانی خون اشرافی دارند.

والدینش، روشنفکران مارکسیستی بودند که از زندگی تقریباً مرفه‌‌شان لذت می‌‌بردند، آن‌ها سوار کادیلاک می‌شدند، مشروبات الکلی می‌نوشیدند، در بهترین رستورآن‌ها غذا می‌خوردند، کاملاً غربی بودند، آن‌ها علیه شاه مبارزه کردند و چشم انتظار انقلاب اسلامی بودند، البته تا زمانی‌که اتفاق افتاد.

در پرسپولیس، او دایی عزیزش را که منتظر اعدام است در زندان ملاقات می‌کند. پس از بمباران خانه‌ی همسایه‌اش، او دستبند بهترین دوستش را در ویرانه‌ها «چسبیده به چیزی» می‌یابد.

خصلت دایره‌وار قصه‌گویی (تغییرات زندگی می‌تواند در یک صحنه شروع شود و در همان‌جا پایان یابد.) فیلم را رقت‌انگیزتر می‌کند.

والدینش همیشه او را تشویق می‌کردند تا نظر خودش را داشته باشد. او می‌گوید یک خصوصیت هیتلری در شخصیتش وجود دارد که آن را از پدرش به ارث برده است، منظورش این است که عقایدش برایش مهم‌‌تر از سیاست است.

ساتراپی از اول هم به همه چیز شک می‌کرد: «اگر اکثریت مردم درستکار بودند، ما در بهشت زندگی می‌کردیم. اما ما در بهشت زندگی نمی‌کنیم، ما در جهنمیم. خب این یعنی چه‌؟ معنای آن این است که اکثریت مردم اشتباه می‌کنند. بنابراین من هرگز به چیزهایی که مردم می‌گویند اعتماد نمی‌کنم.»

در خانه مرجان، هیچ نوع اسباب‌بازی نبود، اما کتاب‌ها بیشتر از آن بود که بتواند بخواند. او تک‌فرزند بود و برای سرگرمی حرف می‌زد و ورق‌بازی می‌کرد. «من همیشه می‌بردم چون تقلب می‌کردم.» او می‌خندد ـ خنده‌ی یک دختر تخس ـ «‌بازی، بدون تقلب چه فایده‌ای دارد؟»

«خلاصه یاد گرفتم چطور بازی کنم، و البته یاد گرفتم چطور تقلب کنم.» او می‌گوید، والدینش آدمهای نازنینی بودند. آن‌ها وانمود می‌کردند متوجه تقلب او نمی‌شوند.


پوستر فیلمِ پرسپولیس

ولی آن‌ها نگران مرجان بودند. وقتی او تقلب نمی‌کرد یا سوال‌های زیرکانه نمی‌پرسید ممکن بود خارج از خانه در تهران در‌ حال خرید نوارهای ممنوع و پوشیدن تی‌شرت‌های مایکل جکسون زیر مانتو باشد. والدینش می‌ترسیدند او گیر ماموران انقلاب بیفتد. مدتی بعد از بمباران خانه‌ی همسایه‌شان، آن‌ها مرجان ۱۴ ساله را برای تحصیل به اتریش فرستادند.

او می‌گوید مشکلش این بود که خیلی باهوش بود وخیلی زود از آدمها و عقایدشان خسته می‌شد. از او می‌پرسم آیا تا‌حالا با کسی به باهوشی خودش دیده است؟ سرش را تکان می‌‌دهد و نفس‌زنان می‌گوید: «نه، شاید وینسنت، جوانی که با او فیلم ساختم.»

ساتراپی به آسانی می‌تواند آدم منفوری باشد، ولی خودآگاهی و شوخ طبعی‌اش مانع از آن می‌شود که آدم از او بدش بیاید. او می‌گوید واقعی‌ترین تصویر در کتاب آخرش، خورشت آلو با مرغ، دایی بزرگش ناصر علی‌خان است، موسیقیدانی که ساز می‌زد و یک عود دسته‌بلند داشت.

وقتی همسر ناصر، سازش را شکست، موسیقیدان ناامید شد و دیگر غذا نخورد و به تختخوابش رفت تا بمیرد، و هشت روز بعد هم مرد: «‌او کاملاً غیر‌قابل تحمل، خودشیفته و خود‌محور؛ ولی در عین حال دوست‌داشتنی و ملیح بود. این همان چیزی است که من دقیقاً در خودم می‌بینم. باید خودشیفته باشی تا یک هنرمند شوی. باید فکر کنی مرکز همه‌چیز هستی وگرنه چرا چیزی می‌آفرین؟ تنها چیزی که باید درک کنی، همین است و سپس بهترین‌ها را خواهید ساخت.»

ما همدیگر را در لندن ملاقات کردیم. او به‌خاطر ممنوعیت سیگار کشیدن نمی‌توانست در بریتانیا بماند. و پیشنهاد داد که در اتاق هتلش با هم صحبت کنیم. چون حداقل می‌توانست آن‌جا سیگار بکشد.

او می‌گوید برای سیگار زندگی می‌کند و از اینکه به‌خاطر آن بمیرد کاملاً راضی است. «برای من سیگار کشیدن مثل نگاه کردن به روح است.» او با صدای دورگه‌ی خشداری می‌گوید «شاعرانگی خارق‌العاده‌ای در سیگار کشیدن وجود دارد؛ از حالتِ گرفتن سیگار، روشن کردن، کشیدن آن، مزه‌اش‌، بوی آن، من عاشق هر چیزی در‌رابطه با سیگارم.»

او هیچ میانه‌ای با لذت‌ستیزان ندارد، کسانی که می‌خواهند ‌با این دلیل ساده که ممکن است زندگی‌مان را طولانی‌تر کنند؛ ما را از هر چیزی که باعث لذتمان می‌شود، منع کنند. هر چیزی که ربطی به خوشی دارد پس زده می‌شود. درباره‌ی خوردن، آن‌ها از کلسترول حرف می‌زنند. وقتی حرف از عشقبازی می‌شود، درباره‌ی ایدز صحبت می‌کنند. ما که درباره‌ی سیگار کشیدن حرف می‌زنیم، آن‌ها از سرطان می‌گویند. جامعه‌ای که لذت را پس می‌زند، بیمار است.


صحنه‌ای از فیلمِ پرسپولیس

«چرا باید مثل آدم‌های مریض زندگی کنیم تا گوشت تازه‌ای نصیب زمین کنیم؟ آرزو می‌کنم گوشت من آنقدر فاسد باشد که هیچ کرمی در تمام دنیا نخواهد آن را بخورد. می‌خواهم پوسیده باشم تا واقعیت مرگ را بپذیرم. هر یک روزی که زندگی می‌کنیم به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم. اگر هیچوقت زاده نشوی هیچوقت نخواهی مرد. به دنیا آوردن، مرگ بخشیدن است.»

تعجب‌آور نیست که ساتراپی نوجوان، راهش را در اروپا گم کرد. او انتظار داشت خودش را در بهشتی این‌دنیایی ببیند که «زوزو»، از بهترین دوستان مادرش دنبالش بود. مرجان در پرسپولیس، نشان می‌دهد که آن‌جا چگونه جایی خواهد بود: «خیلی بی‌شرمانه است که مقنعه سر کنی و مدرسه بروی و حق نداشته باشی که به خاطر آن همه جوان‌ی که در جنگ شهید می‌شوند، کسی را سرزنش کنی.»

در ‌حقیقت زوزو، او را به پانسیونی می‌فرستد که به وسیله‌ی راهبه‌ها اداره می‌شود و مرجان به‌خاطر اینکه در جواب مادر مقدس که می‌گوید ایرانی‌ها «بی‌فرهنگ» هستند، او را جنده می‌خواند؛ از آن‌جا بیرون انداخته می‌شود. مرجان جوان به این نتیجه می‌رسد که «در همه‌ی مذاهب، محدودیت‌های یکسانی پیدا می‌کنیم.»

ساتراپی، پسرها و مشروبات الکلی را کشف می‌کند، در شرایط خفت‌باری مواد مخدر پخش می‌کند، بی‌خانمان می‌شود و به‌دلیل برونشیت تا دم مرگ می‌رود. بعد از چهار سال در وین، شکست را می‌پذیرد، حجابش را می‌پوشد و به خانه بر‌می‌گردد.

در ایران، افسرده‌تر می‌شود. او ۱۹ ساله است و دوستانش او را به عنوان یک فاسد غربی نمی‌پذیرند، او به هیچ جا تعلق ندارد؛ یک غربی در ایران، یک ایرانی در غرب. او تلاش می‌کند تا رگش را بزند، اما بدبختانه موفق نمی‌شود. چاقوی میوه هیچوقت یک شکاف ایجاد نمی‌کند. تعداد زیادی قرض ضد افسردگی می‌خورد اما آن‌ها فقط برای سه روز او را می‌خوابانند.


مرجان ساتراپی

«این، حوادث گذشته است، و کاملاً از لحظه‌های خیلی تاریک زندگی‌ام می‌آید. مرگ...‌» برای اولین‌بار، او موفق نمی‌شود جمله‌اش را کامل کند: «‌وقتی مردم می‌گویند هیچ انتخابی وجود ندارد، همیشه یک انتخاب هست؛ برای مثال، مردن. این یک انتخاب است. شما همیشه این انتخاب را دارید.»

به‌نظر می‌رسد، کارش، مثل زندگی‌اش از وجد و شادی به افسردگی می‌رسد. «‌خب، افسردگی، نمی‌دانم. اگر کسی قلب و یا ذره‌ای داشته باشد، همه‌ی دلایل را برای اینکه گهگاه افسرده شود دارد. ولی افسردگی مثل موتوری برای آفرینش است. من به کمی افسردگی نیاز دارم، به اندکی اسید در معده‌ام، تا بتوانم خلق کنم. وقتی شادم، فقط دوست دارم برقصم.»

او در ایران، در رشته‌ی گرافیک تحصیل کرد و در ۲۱ سالگی با یک هنرمند جوان ازدواج کرد که قطبِ متضاد او از کار درآمد. او به مرجان اجازه می‌داد هر کاری دوست دارد انجام دهد ولی باز هم او احساس می‌کرد زندانی است. بعد از یک ماه آن‌ها در تخت‌های جدا خوابیدند و سه سال بعد از هم جدا شدند.

او می‌گوید به‌عنوان یک زن جوان، چیزی را اشتباه فهمیده بود. «وقتی ۲۰ سالم بود خیلی احمق بودم. می‌توانستم ریاضیات را خیلی سریع حل کنم پس این نوع تیزهوشی را داشتم ولی آگاهی زندگی را نداشتم. من خیلی پرخاشگر بودم، همه‌ی انتخاب‌هایم بد بود، معتقد بودم که آدم دلچسبی هستم ولی نبودم، فکر می‌کردم آدم بدجنسی هستم ولی نبودم. همه‌ی فکرهایم اشتباه بود. سن آدم که بالا می‌رود، چیزها بهتر و بهتر می‌شوند.»


صحنه‌ای از فیلمِ پرسپولیس

در ۲۴ سالگی، او به اروپا بازگشت و دومین مدرک هنر را در استراسبورگ به دست آورد. زندگی‌اش، با تدریس ایروبیک و زبان می‌چرخید. وقتی درسش تمام شد، منتظر بود برایش جشن بگیرند. ولی هیچ‌کس علاقه‌ای نشان نداد. «‌وقتی شما به مدرسه‌ی هنر می‌روید فکر می‌کنید مرکز دنیایید، پابلو پیکاسوی بعدی، شما از مدرسه‌ی هنر بیرون خواهید آمد و همه خواهند گفت: «پابلو، کجا بودی؟ ما منتظرت بودیم. ولی هیچ‌کس منتظر شما نیست. این راهی است که بود. آن‌ها حق داشتند مرا نپذیرند. من روی پروژه‌هایی که رد کرده بودند دوباره کار کردم و آن‌ها بهتر شدند.»

به او می‌گویم هنوز هم آن ولگردی جوانی در او باقی مانده است، نه؟ او اعتراض می‌کند، او به تمام معنی بورژوا است. «من خانوم هستم.» او از تلفظ آن خوشش می‌آید. با میلی شهوانی، زبانش را می‌چرخاند و تکرارش می‌کند. «من خانوم هستم.» او دوست دارد مردم را فریب دهد ومی‌گوید: «بهتر است شبیه چیزی که هستی نباشی؛ بهتر است شبیه یک زن هرزه باشی چون همه‌ی درها به رویت باز می‌شوند و تو می‌توانی بروی و جهنم بسازی. این خیلی هیجان‌انگیز‌تر است.» او از نبود جاه‌طلبی در جوآن‌های امروز احساس نوامیدی می‌کند. «رویای آن‌ها پاریس هیلتون شدن است.»

ساتراپی که ۱۲ سال در پاریس زندگی کرده، می‌گوید در دنیای امروز چیزهای زیادی برای ترسیدن وجود دارد. ایرانِ دارای پتانسیل تولید سلاح‌های اتمی، سلاح‌های اتمی فعال در آمریکا؛ ایمان کورکورانه‌ی بوش و احمدی‌نژاد‌ که بیشتر از جریان سیاسی به خدا توکل می‌کنند. با لحن تحقیرآمیزی می‌گوید؛ حتی فرانسوی‌ها که به ترس و تنفر رای می‌دهند.

او عقیده دارد جهان به سوی بدبختی می‌رود، دیگر هیچ ضدیتی با کاپیتالیسم وجود ندارد. «حالا چین هم کاپیتالیست شده است، همه‌ی ما در مسیر یکسانی قدم بر می‌داریم. نمی‌خواهم از کمونیسم دفاع کنم، ولی وقتی قدرت به سویی می‌رود، ما به قدرتی نیاز داریم که به سمت دیگری برود. مساله‌ی دیگر، این است که ۱۰سال، شیطان نامیده شده‌ایم (اشاره به محور شرارت). دیگری را شیطان نامیدن، خطرناک‌ترین چیزی است که صورت می‌گیرد؛ این آغاز فاشیسم است. اگر شیطان، مردم یک مکان یا کشور هستند؛ خب، برویم و نابودشان کنیم... من فقط یک هنرمندم و وظیفه‌ام طرح سوال است.»

شخصیت هنری مرجان در سال ۱۹۹۵شکل گرفت. وقتی‌که رمانِ تصویری «موش‌ها» نوشته‌ی آرت اسپیگلمن را خواند. هیچوقت فکر نکرده بود که اینطوری هم می‌ شود قصه گفت. ساتراپی فکر کرد که کتاب کمیک می‌تواند فرم انتخابی‌اش باشد. ناشران، بارها آثار او را رد کرده بودند. او به دیدار ناشر برجسته‌ی فرانسه رفت. کسی که به‌حدی از کار ساتراپی بیزار بود که عصبانی شد.

«او گفت تو هیچ سبکی نداری، کارت، منسجم نیست. من افسرده به خانه برگشتم و تمام هفته گریه کردم. دو سال بعد، پرسپولیس چاپ شد و من چندتایی جایزه گرفتم و آوازه‌ای به‌هم زدم، منشی همین آقا صدایم کرد و گفت، این آقا می‌خواهد مرا ببیند. خب من با همان کتاب رفتم و او همانطوری بود که قبلاً دیده بودمش؛ چه شجاعتی! شما همه‌ی سبک‌های مختلف را امتحان کردی. جواب دادم این آن چیزی نیست که شما سه سال پیش به من گفتی. او گفت آیا من سه سال پیش شما را دیدم؟ من گفتم شما حافظه‌ی خوبی نداری، ولی من دارم.»
او می‌‌خندد: «ما به کار با یکدیگر خاتمه دادیم. من آدم انتقام‌جویی نیستم.»

ساتراپی، نوشتن پرسپولیس را در سال ۱۹۹۹ وقتی ۲۹ ساله بود، آغاز کرد و سال بعد کتاب چاپ شد. او می‌گوید، اگر آن را ۱۰ سال زودتر نوشته بود، چیز مزخرفی می‌شد، چون او خیلی عصبانی بود.

در گذشته، دنیایش به سادگی، به دو بخش خوب‌ها و بدها تقسیم شده بود. در‌حالیکه افراطی‌های دوران جوانی‌اش شکل ملاها را به خود گرفته بودند، حالا او آن‌ها را همه جا می‌بیند. «من در مقابل بنیادگرایی می‌ایستم. من با هیچ مذهبی مخالف نیستم، اسلام، یهودیت، مسیحیت... کشتن آدمهایی که من مخالفشان هستم استفاده از ایدئولوژی است.»

او منتقد نفس حجاب نیست، از تحمیل حجاب انتقاد می‌کند. «من کاملاً معتقدم در یک جامعه اگر کسی بخواهد کاملاً برهنه در خیابان قدم بزند باید بتواند و اگر کسی بخواهد حجاب بپوشد باید بتواند.»

آیا او مذهبی است؟ «مذهب، یک امر کاملاً شخصی است، چیزی است بین شخص و خدا یا روح اعلی یا هر چیزی که تلقی می‌شود و تا زمانیکه شخصی باقی می‌ماند خیلی خوب است. وقتی عمومی می‌شود، خوب نیست. و به همین دلیل من هم آن را عمومی نمی‌کنم.»

وقتی پرسپولیس چاپ شد، او فکر می‌کرد ۳۰۰ نفر آن را خواهند خرید «تا به دختران ایرانی که در پاریس زندگی می‌کنند کمک کند.» تاکنون بالغ بر یک میلیون نسخه از آن به فروش رفته است و به ۲۴ زبان ترجمه‌ شده است (‌خود ساتراپی به شش زبان فارسی، فرانسوی، آلمانی، انگلیسی، سوئدی، ایتالیایی صحبت می‌کند.)

چیزی‌که باعث برایش لذت‌بخش است، جاذبه‌ی جهانی داستان است. داستان، فقط درباره‌ی ایران نیست، پرسپولیس، درباره‌ی بزرگ شدن انسان همراه با مشکلاتش در هر جایی است.

هنوز چیزی سرگردان در ساتراپی هست. در فرانسه سیگار کشیدن در مکآن‌های عمومی ممنوع شده است، او به فکر نقل‌مکانی دوباره است، شاید به یونان. هشت سال است که به ایران بازنگشته است، جایی که والدینش زندگی می‌کنند. او نمی‌داند تا چه اندازه در ایران، جایی که کتاب‌هایش به شکل زیرزمینی و افست در دسترس هست، ایمن خواهد بود. او می‌ترسد که به زندان بیفتد، و این، خطری نیست که خودش را برایش آماده کرده باشد.

فعلاً شاید تماس اصلی‌اش با ایران از طریق کارش باشد. در فیلم پرسپولیس که کاندیدای بهترین انیمیشن اسکار شده بود، ایگی پاپ، قهرمان همیشگی او و کاترین دنو، جنا رونالد و چیرا ماستووینی حرف می‌زنند. «برای من ایگی پاپ یک آوازه‌خوان است، ولی یک آوازه‌خوان عصبانی و ناامید.»

ترکیبی از لطافت، زودرنجی، مهربانی و انسانیت و مردم‌گریزی چیزی است که کارش را بسیار خاطره‌انگیز می‌کند. برجسته‌ترین شخصیت‌هایی که او در داستانش خلق کرده، نماینده‌هایی از اعضای خانواده‌اش هستند که او بیشتر از همه دوستشان دارد؛ مادربزرگ سکسی‌اش که پستآن‌هایش را در شیر شستشو می‌داد تا خوش فرم بمانند؛ پدر کاریزماتیکش که خوش‌گذرانی زندگی‌اش را درست مثل ایدئولوژی مارکسیستی ـ لنینیستی‌اش می‌پرستید؛ مادر کاملاً مدرنش که به‌خاطر ازدواج زود‌هنگام دخترش گریه می‌کرد.

او از گردش روزگار در تعجب است. در فرانسه، با مردی ازدواج کرد که چیزی درباره‌اش نمی‌گوید، جز اینکه سوئدی است. آن‌ها فرزندی ندارند. «وقتی‌که مردم می‌گویند بچه‌دار شدن خیلی طبیعی است نمی‌فهمم... می‌خواهم زندگی‌ام را وقف هنرم کنم. و می‌دانم اگر مرد بودم و این را می‌گفتم هنرمند بزرگی می‌شدم که زندگی‌اش را فدای استعدادش می‌کند، اما تا زمانیکه زن هستم همین سلیطه‌ی جاه‌طلبی می‌شوم که نمی‌خواهد بچه‌دار شود. بعضی آدم‌ها همینجوری فکر می‌کنند ولی من اهمیتی نمی‌دهم.»

حالا که او فاصله‌ی مناسبی از گذشته دارد، می‌تواند ببیند که شاید چیزها به همان خوبی که آن‌ها را به دست می‌آورد، هستند. «من زنی هستم که از ایران آمده‌ام، در کاری که می‌خواستم، موفق شدم، در شهری که دوست داشتم زندگی می‌کنم، با مردی که می‌خواستم زندگی می‌کنم، کاری می‌کنم که می‌خواستم، و آن‌ها به‌خاطر آن به من پول می‌دهند، فوق‌العاده است. چند‌تا از آدم‌های دنیا اینچنین خوشبخت‌اند؟»

لینک گفت و گو در گاردین

نظرهای خوانندگان

با درود
ممنون از گفتگوی دلنشین شماو تشکر از مرجان به خاطر ساخت فیلم هنری پرسپولیس

-- فرهاد ، Apr 17, 2008 در ساعت 07:10 PM

مرسی نینا جان برای ترجمه ی خوب و خواندنی.زنده باشی.

-- کوروش رنجبر ، Apr 17, 2008 در ساعت 07:10 PM

استقلال فکری ایشان و دید متفاوتشان به زندگی زیبا و قابل تحسین است.

-- احسان ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

سلام:
از راديو زمانه انتظار مي‌رود نكات نگارشي را رعايت كند! به خصوص وجود اين همه غلط املايي به اعتبار گزارش و كل خبرگزاري لطمه مي‌زند!
با تشكر بابت ترجمه

-- علي ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

فو ق العاده بود خیلی خوبه که یک زن ایرانی میتونه به راحتی صحبتهاشو بگه ولی چه افسوس که در دیار غربت زندگی میکنه

-- بدون نام ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

Unfortunately this translation has some mistakes which make the meaning totally diffrent at times. I am not just arguing about the bad perisan but about obvious slopes.

-- Fereshteh Shakib ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

واقعا خواندنی بود

-- saba ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

" "او می‌گوید مشکلش این بود که خیلی باهوش بود وخیلی زود از آدمها و عقایدشان خسته می‌شد. از او می‌پرسم آیا تا‌حالا با کسی به باهوشی خودش دیده است؟ سرش را تکان می‌‌دهد و نفس‌زنان می‌گوید: «نه، شاید وینسنت، جوانی که با او فیلم ساختم.»" " نمي دانم بگويم چه اعتماد به نفسي يا بگويم چه غرور بچگانه اي؟! به هر حال شايد يكي از مشخصات هنرمند اين است كه جنبه هايي از كودكي اش را با خود همراه دارد.
" او می‌گوید برای سیگار زندگی می‌کند و از اینکه به‌خاطر آن بمیرد کاملاً راضی است. «برای من سیگار کشیدن مثل نگاه کردن به روح است.» او با صدای دورگه‌ی خشداری می‌گوید «شاعرانگی خارق‌العاده‌ای در سیگار کشیدن وجود دارد؛ از حالتِ گرفتن سیگار، روشن کردن، کشیدن آن، مزه‌اش‌، بوی آن، من عاشق هر چیزی در‌رابطه با سیگارم.» " يك الگوي نا مناسب. لذت سيگار!
" «وقتی مردم می‌گویند هیچ انتخابی وجود ندارد، همیشه یک انتخاب هست؛ برای مثال، مردن. این یک انتخاب است. شما همیشه این انتخاب را دارید.» " با اين قسمت موافقم. و البته بسياري از حرف هاي خانم ساتراپي قابل تامل و جالب بود.
" او می‌گوید، اگر آن را ۱۰ سال زودتر نوشته بود، چیز مزخرفی می‌شد، چون او خیلی عصبانی بود. " در كل بايد بگويم به نظر من، هنوز آثار يك تنفر و پس خوردگي احساسات در گفتار (و رفتار) ايشان مشاهده مي شود، كه تا حدودي طبيعي است. براي اين هنرمند ايراني آرزوي موفقيت بيشتر دارم. با سپاس از زمانه (و "نینا وباب") براي درج مصاحبه.

-- ماني جاويد ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

پرسپولیس فیلمی بود که با دیدن آن تفاوت را در جغرافیای هنر ایران حس کردم . از خانم ساتراپی بابت اثر دل انگیزشان ممنونم و همه حرفهای زیبایش.

-- ذبیحی ، Apr 18, 2008 در ساعت 07:10 PM

پرسپولیس را دوست دارم .آنقدر هم تجربه دارم که خوبی یک اثر هنری را در پدید آورنده اش جستجو نکنم ولی بعد از خواندن این مصاحبه فکر کردم ایمان کورکورانه به خود که انسان را دچار نه خود دوستی که خود بزرگ پنداری می کند فرقی ندارد که صاحبش ساتراپی باشد یا بوش یا هیتلر ...

-- بدون نام ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

نا امید کننده .بقول کسی که الان اسمش یادم نیست روشنفکری با افکار بشدت تیره .

-- بهروز ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

خيلى خيلى جالب بود، حسا بى ممنو ن!:)

-- بدون نام ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

پرسپوليس روايتي شخصي از اميال و عقده هاي يك خرده بورژواي ماركسيست بود كه در آن يك راوي خودكامه صرفا براي نوع نگاه خود ارزش و اعتبار قائل است و به ساير انسانها -جز بستگان نزديكش - به چشم تحقير و تنفر مي نگرد. از مصائبي كه در زندگي بر ايشان رفته متاسفم و جسارت ايشان در پيمودن برخي راههاي نرفته را مي ستايم اما ...به وحشت مي افتم از تصور روزي كه چنين تفكرات خودمحور و اليتيستي به اسم دموكراسي و آزادي در ايران به قدرت برسند و دمار از روزگار "ديگران" در بياورند!

-- سعيد ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

anche ke dar ye gofteman bardasht misheh , ghatAn ba yaddashthaye khodemun hamkhuni dareh!inchenin tahajomi poreftekhar budan darounemoun ro chetor aramesh mideh?(yaddasht mishavad bardasht)

-- Alireza ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

گاردین گفتگوی خوبی کرده ولی شما با ترجمه پر‌اشتباه خرابش کردید.

-- پویان ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

I really admire this brave woman for being so open and so honest about her feelings It's about time to go beyond all the limitation that Islamic society has imposed upon woman to be themselves. I wish her more power & success..Thank you for translations
.

-- Nahid from California ، Apr 19, 2008 در ساعت 07:10 PM

مصاحبه بسیار جالبی بود.

-- خبرنگار افتخاری نیویورکتایمز ، Apr 25, 2008 در ساعت 07:10 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)