رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ آبان ۱۳۸۹
برنامه به روایت - شماره‌ی ۱۹۵
یک نوولا، نوشته‌ی مهسا محبعلی

نگران نباش

شهرنوش پارسی‌پور

مهسا محبعلی، طبق آن‌چه در ویکی‌پدیا آمده است متولد سال ۱۳۵۱ است. او دو مجموعه داستان به نام‌های «صدا» و «عاشقیت در پاورقی» و دو رمان به نام‌های «نفرین خاکستری» و «نگران نباش» را به چاپ رسانده است. این کتاب‌ها هریک جداگانه، نامزد جوایز مختلف ادبی بوده‌اند. موضوع بحث این برنامه، رمانک یا نوولای «نگران نباش» است.

Download it Here!

در خواندن این داستان متوجه شدم که با نویسنده‌ی مسلط و با استعدادی روبه‌رو هستم، اما البته پی‌رنگ داستان مرا شگفت‌زده کرده بود. «شادی»، راوی داستان، یک دختر معتاد به تمامی انواع مواد مخدر است، اما مشکل به اینجا ختم نمی‌شود. تمامی شخصیت‌های کتاب یا معتادند و یا نیمه دیوانه. زمانی است که زلزله آمده و یا شاید زمان راهپیمایی‌های جنبش سبز است. هرچه هست نویسنده از سر تعریف حقیقی جریان رد می‌شود تا لشکر دیوانگان را راهی کوچه و خیابان بکند. تمامی مردم یا همانند دسته‌هایی از جوانان آرایش‌های غیر عادی دارند. یا همانند سرهنگ فضولند و سرشان در پنجره‌ی شکسته گیر می‌کند و یا سلاحی به دست دارند و به لوسترهای خانه‌شان شلیک می‌کنند. یا انقلابی زمان‌های قدیم هستند که هنوز منتظرند تا عربده بزنند. یا بچه‌ی زندانی‌های دوره‌ی قدیم‌تر هستند و معتاد شده‌اند و خلاصه همگی در تار و پود گرفتاری‌های شگفت‌انگیزی دست و پا می‌زنند.


مهسا محبعلی

مهسا محبعلی گرچه قلم را به دست یک معتاد داده است تا خودش را از شر شرح حقیقت نجات دهد و توجیهی برای دیوانگی تمام این دیوانه‌خانه‌ی بزرگ به دست دهد، اما بدون شک در دام بدی افتاده است. عدم حضور حتی یک آدم طبیعی در این مجموعه کمی عجیب به نظر می‌رسد. دستمایه‌هایی همانند اشراف هزارفامیل و شازدگان قاجار نیز به این مجموعه اضافه شده‌اند تا به بافت انتقادی کتاب رنگ بدهند. آنها نیز طبق معمول ادبیات فارسی، موجودات فاسد و کثیفی هستند. از عجایب دیگر رمان این است که این دسته لات‌ها و اوباش در عین حال پیانو می‌زنند و اصطلاحات موسیقی کلاسیک غربی را همانند ریگ روان به کار می‌گیرند. به صحنه‌ای از صفحه‌ی سی‌وسوم کتاب توجه فرمایید:

«سونات شماره یک موتزارت می‌پیچید توی سرم. دست‌هایش را از دور کمرم باز می‌کند. رز عزیز دلش است.

"جانم"
گوشی را با دستش می‌بندم.
"نکن دیوونه رز بود."
دکمه ی تکرار را می‌زند. دوباره گوشی را با دستش می‌بندم.
"خوش به حال رز..."
"شادی تورو سر جدت دست بردار. الان نگرانم می‌شه."

موتزارت دوباره می‌پیچد توی گوشم. دست‌هایم را از دور کمرش باز می‌کند ..... صدای انفجار و خرد شدن شیشه و جیغ‌های مامان و سوت بلبلی آرش با هم قاطی می‌شود. بابک ناپدید می‌شود. پسر و نامزد آنلاین. از لب پله‌ها خم می‌شوم. آرش تفنگ به دست وسط پذیرائی ایستاده و برای خودش کف می‌زند. بوفه تمام شیشه مامان پودر شده و ریخته کف زمین. گلین خانم بقچه‌اش را رها کرده و دودستی توی سرش می‌زند: الله بلور... الله الله..."

"حال کردین؟ صاف زدم تو اون گلدون بلژیکیه؟ نه، جون من، نشونه‌گیری رو حال کردین؟"»

این بخش کوچکی از نوولای مهسا محبعلی است. چنین به نظر می‌ر‌سد که ورثه‌ی تمامی زندانیان سیاسی و کسانی که در آغاز انقلاب داعیه‌ی سیاست داشته‌اند اکنون دچار موج جنون شده‌اند. روشن نیست حالت کلی آن بخش که به حزب‌الله معروف بوده اند چگونه است. این حالت روشن نیست، چون اگر مهسا محبعلی می‌خواست این حالت را بنویسد کتابش اجازه‌ی چاپ نمی‌گرفت. در نتیجه تیغ برنده‌ی نویسنده متوجه ضعیف‌ترین بخش جامعه شده است. بخشی که قادر به حرف زدن نیست و میدان محدودی برای حرکت دارد. اینجا تیغ سانسور به کار نمی‌افتد و می‌توان با خیال راحت جولان داد و هرچه را دل‌مان خواست گفت. درست در همین جاست که من به مهسا محبعلی ایراد دارم. شک نیست که ایران و به ویژه تهران دچار یک جنون ادواری است. ده دوازده میلیون جمعیت روی هم غلتیده‌اند و در آپارتمان‌های تنگ و ترش زندگی می‌کنند. اخلاق سنتی جامعه با سرعت به نفع داده‌های غربی، به ویژه آمریکا عقب‌نشینی می‌کند. هجوم روستاییان به شهر، قرار گرفتن ایران بر سر راه قاچاق مواد مخدر، ارزان بودن انواع این مواد. بی هویتی جوانان ایرانی که دیگر حق ندارند هیچ ایده‌ال سیاسی را تعقیب کنند، پوست‌اندازی ترسناک اجتماع از نظرگاه‌های مختلف و به ویژه رشد غیر عادی تکنولوژیکی جهان غرب که سایه‌اش را به صورت پرتاب ابزارهای فنی روی جوامع عقب مانده پدیدار می‌کند و تمایل شدید نویسندگان به نوشتن و ابراز وجود که پرداختن به هرموضوعی را توجیه می‌کند، از جمله عواملی است که حالت کلی جامعه‌ی فعلی ایران را شکل می‌بخشد.

شادی جوان و معتاد، بدون علت و سبب روشنی خود را بسیار باهوش نشان می‌دهد. مثلاً از سوابق سیاسی پروین باخبر است و چنین نشان می‌دهد که همه‌چیز را درباره‌ی همه کس می‌داند و به همین دلیل به پوچی رسیده است. این که یکی از قهرمانان داستان در زندان به دنیا آمده است توجیه قابل قبولی برای اعتیاد به نظر می‌رسد. به بخش دیگری از کتاب توجه کنید:

«دم خودپرداز بانک عین کندوی زنبور عسل شده. زن‌های چادری توی سر و کله‌ی هم چنگ می‌زنند. مرد ریشویی با سر پایین و نگاهی که به زمین دوخته شده مثلاً دارد از هم سوایشان می‌کند. مرد کچل عینکی خوش تیپی دست به سینه زل زده به خودپرداز بانک. لابد منتظر است قائله بخوابد و برود پول‌هایش را بردارد. آن قدر صبور و مصمم که انگار می‌تواند تا ابد همان جا بایستد و منتظر بماند.
چرا همه این‌طور گه گیجه گرفته‌اند؟ اگر این قدر وول بخورند یا نخورند که چیزی زیر زمین عوض نمی شود...»

در این بخش از داستان نیز با این که مسئله پول گرفتن از خودپرداز بانک مطرح است باز همه دچار حالتی از جنون هستند. چنین به نظر می‌رسد که این حالت روانی خود مهسا محبعلی‌ست که همه‌چیز را در یک حالت هرج و مرج و اغتشاش دریافت می‌کند. البته او به راستی در پردازش چهره‌ی یک معتاد موفق است و صادقانه در مرحله‌ی این همانی با او قرار گرفته است. این خود سبک ادبی ویژه‌ای به وجود آورده. البته شاید از دید یک معتاد همه‌چیز در مرحله‌ی هرج و مرج است. اگر چنین است کتاب مهسا محبعلی از ارزش قابل تاملی برخوردار می‌شود. با قطعه‌ی دیگری از این داستان به پایان برنامه می‌رسیم:

«... دست می‌کنم توی جیب کوله، یک ورق استامینوفن می‌گذارم کف دستش.

"پاشو دوسه تا از این قرصا بخور. یک کم استراحت کن، خوب می‌شی، اگر دوسه تا بخورد دو روز می‌خوابد. آن دفعه که سرما خورده بود رحیم بهش کدئین داد سه روز نشئه بود. ولی حالا از جایش تکان نمی‌خورد. انگار به زمین پیچش کرده‌اند. مشتی می‌کوبم روی شانه‌اش و نیم‌خیز می‌شوم بلکه او هم بلند بشود. نمی‌شود.

از خانه صدای انوانسیون هشت باخ می‌آید. به قول لطیف خانم نوا می‌زنند. به میزان ششم که می‌رسد قطع می‌شود و دوباره از اول. هردفعه یک نت یا دونت جلوتر یا عقب تر گیر می‌کند. دوباره از اول. اگر یک روز کامل به تمرین‌های سارا گوش بدهم حتما خل می‌شوم.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

مشکل دقیقا همین جاست که خانم پارسی پور و هم نسل های او درکی از فضای این داستان و درکی از شادی ندارند.
آن نسل اولین کلمه ای که برای توصیف شادی به کار می برد "معتاد" است. و بعد قضاوت های اسف بار شروع می شود که مثلا مگر می شود کسی که پیانو می زند معتاد باشد، مگر می شود این همه آدم غیر طبیعی یک جا جمع باشند، مگر می شود خانواده ی این آدم ها که گویا زمانی "آدم حسابی" بودند پر از این همه عیب باشند؟
این قضاوت های خانم پارسی پور تکان دهنده است...
و بعد این ایراد ایشان که نویسنده رفته سراغ این قبیل خانواده ها چون زورش فقط به آن ها می رسیده و سانسور نمی شده!! چه کسی برای نویسنده تعیین می کند که سراغ کدام شخصیت ها برود؟! هم سانسورچی و هم منتقد؟!!

-- فرهت ، Sep 23, 2010 در ساعت 07:00 PM

خانم پارسی پور ظاهراً هنگامی ایران را ترک کرده اند که جمعیت تهران فقط 3000 نفر بوده و همه هم منظم و مؤدب در صف نان و غیره می ایستاده اند!

-- بچه ی قدیم ندیما ، Sep 24, 2010 در ساعت 07:00 PM

خانم پارسي پور من چاپ سوم رمانو قبل از انتخابات خوندم رمان هم چاپ سال 87ه چه ربط داره به جنبش سبز؟ حالا بگين پيشگويي کرده و ربطش بدين به نبض حساس نويسنده يه چيزي.
آن قشر حزب اللهي مورد اشاره ي شما هم اين روزا به شدت قشر آوانگاردي شدن. به عبارتي يک سري ديوونه ي رواني ان وگرنه وضع مملکت اين نبود که.
در ضمن تهران دچار جنون ادواري نيست به اصطلاح پزشکيش يه بيمار مانياک دائميه. لعنتي توش يه آدم سالم و نرمال پيدا نمي شه مملکت شده دار المجانين. آقا جمعش کنين بريم يه جا ديگه مملکت ديگه باز کنيم.
مواد مخدر هم که ماشاالله خيليا مصرف مي کنن. در ضمن اين فرم نوشتن محب علي هم مثل هذيون بافياي کسيه که تو اصطلاحش چت زده باشه زياد ربطي به ديدن دنيا از ديد يه معتاد نداره فرم حرف زدنه که اين شکلي مي شه گويا دليل پزشکي هم داره که هم توضيحش طولانيه هم اين که خودم هم زياد ازش سر در نيوردم.
راستي زنان بدون مردان و طوبا و معناي شبتون خيلي باحال بود. خواستم يه مرسي بگم و عرض ارادتي کرده باشم.
خوش باشيد.

-- فرزاد.خ ، Sep 24, 2010 در ساعت 07:00 PM

تمام حرفای خانم پارسی پور درسته. مهسا محب علی خودش رو نوشته و این جاست که کارش خیلی درست از آب دراومده. اما هیچ ربطی به ادبیات نداره. آدم وقتی این کتاب رو می خونه از همونی هم که هست خل تر می شه. چاپ هفتم و اینا هم... از ناشرین واقعی بپرسید لطفن! یه کتاب رو می شه 500 تا زد و تا بشه سه هزارتا به چاپ هشتم رسیده نه؟
به هرحال من که نه لذت بردم از خواندنش نه سر دآوردم از ادبیاتش. مرسی

-- بدون نام ، Oct 22, 2010 در ساعت 07:00 PM

برام خيلي جالب بود نظرهايي كه دوستان ظاهرا جوان نوشته اند و همگي از جنون جاري در رمان و از نويسنده مجنون و از شهر جنون زده و ادبيات مجانين دفاع كرده اند. موضع عجيبي نيست، وقتي مثل "فلاني ديوونه ست" در مدح آدم ها به كار ميره. اما ... اما جدا از محتواي داستان خانم محب علي و نقد فني كار، با چند پرسش تو در تو درگير شده ام: به عنوان يك خواننده پيگير ادبيات ايران متوجه شده ام كه بيشتر كتاب هايي كه به ويژه نشر چشمه در اين دو سه سال گذشته چاپ كرده محتوايي اينچنيني دارند. يعني به جنون و راوي هاي آشفته و "هامون" وار مي پردازند. مثال ديگرش كتاب "يوسف آباد خيابان سي و سوم" هست كه از قضا در راديو پيام و روزنامه هاي اصلاح‌طلب و غير اصلاح طلب هم خوب تبليغ مي شود و جزء پر فروش هاي نشر چشمه بوده. آيا سياست خاصي توسط بعضي ناشرين صاحب نام دنبال مي شود كه اينگونه ادبيات را معرفي و به عنوان ادبيات مدرن و پيشرو جابيندازند؟ آيا ويراستارها و نسخه خوان هاي انتشاراتي ها در يك دبستان ادبي خاص - يا بهتر بگويم كلاس هاي داستانويسي - درس گرفته اند؟
يعني كسي غير از اين دري وري هاي مجنون وار به مسائل جدي تر نمي پردازد يا انتخاب ناشران ما اين است؟

بد نيست كمي به پرسش هايي از اين دست هم فكر كنيم.

با سپاس

-- ناشناس ايليائي ، Oct 26, 2010 در ساعت 07:00 PM

انگار اون کسی که گفته "انگار خانم پارسی پور وقتی رفته اند که جمعیت تهران 3000 نفر بوده..." یادشان رفته یا نمی دانند که خانم پارسی پور چند بار زندان رفته اند و چه کشیده اند قبل ازاین که مجبور به ترک بشوند مثل خیلی از ماها. آیا کتاب خاطرات زندان شهرنوش را خوانده اید؟ این نسل انگار یادش رفته که آن نسل گروه اولی بود که قربانی این انقلاب شد و چیزهای دیگر که گریبانش را گرفت. حداقل کمی تاریخ معاصرتان را بخوانید. همان زمانی را که در آن زندگی می کنید. آن نسل خیلی ارزش ها داشت که این نسل به آنها اهمیتی نمی دهد. برای همه سخت بوده و... با اجازه تون او زمانی که شهرنوش رفت خیلی اتفاقات دیگر هم در حال افتادن بود که شماها هنوز خیلی بچه بودید که به اعماقش اشراف داشته باشید. پس بخوانید شاید بفهمید که چه بر سر "شهرنوش و هم نسلانش" رفت. ممنون

-- بدون نام ، Oct 27, 2010 در ساعت 07:00 PM