رادیو زمانه > خارج از سیاست > ویژه نامه گلشیری > تلاش برای دستیابی به عالم مثال | ||
تلاش برای دستیابی به عالم مثالجستاری که در چهار بخش در آخرین روز یادنامهی زندهیاد هوشنگ گلشیری در نقد «جننامه» میخوانید، دوازده سال پیش به قلم کاظم امیری در فصلنامهی «سنگ» در خارج از ایران منتشر شد و بعدها توسط آقای گلشیری در ماهنامهی کارنامه، چاپ ایران هم انتشار یافت. اکنون نه گلشیری در میان ماست و نه نویسندهی این جستار. کاظم امیری که به گوشهگیری و متانت اشتهار داشت، چندی پیش در آپارتمان محقرش در برلین خودکشی کرد و روایت میکنند که تا مدتها پیکر بیجان او روی زمین مانده بود. «جننامه» آخرین رمانی است که از هوشنگ گلشیری در سوئد منتشر شد. نویسندهی این رمان که هرگز حاضر نبود حتی یک کلمه از داستانش را حذف کند، تا زنده بود امید نداشت که اثرش در ایران منتشر شود. ده سال پس از درگذشت او هنوز این اثر بی هیچ دلیلی در محاق توقیف مانده است. زندهیاد کاظم امیری در بخش نخست نقدش بر جننامه به شباهتهای مضمونی این رمان با رمان دیگری از هوشنگ گلشیری به نام «برهی گمشدهی راعی» و بخش دوم به بن مایههای عرفانی در این اثر پرداخته بود. اکنون بخش سوم این جستار را میخوانیم:
ورود به عالم خیالی، یا به قول سهروردی «عالم صور معلق»، آرزوی راوی جننامه است و به گمان من تحقق هنری آن مقصود گلشیری حداقل پس از «آینههای دردار» است. این طرز نگرش نتایج زیرین را در بردارد: رابطهی جادوئی که واقعیت صورت بخشنده (symbolisant) را به صورت بخشنده (Symbolique) میپیوندد، این امر را مقدور میسازد که یک واقعیت واحد بتواند در سطوح مختلف پیاپی متجلی شود (...) در وهلهی دوم طبق این تفکر، طبیعت کل، مظهر تجلیات وجود است. این همان مفهومی است که کلمهی «تشبیه» بیان میکند. هر چیزی در این زمینه میتواند مظهری بشود که معجزهی نور جهان در آن باز بتابد. {...} در سومین وهله، چنین بینش چند بعدی واقعیت جز برای انسان چندساختی مقدور نیست، یعنی انسانی که همهی سطوح عالم را در کلیت خویش ادغام کند، به عبارت دیگر عالم صغیری باشد با حضورهای متعدد که هر کدام با مرتبهای از مراتب وجود پیوندی جادوئی دارند. به این خاطر است که فضای آفاقی عالم مثال جزء مقابل خود را در فضای انفسی مییابد، به نحوی که سرانجام فضای آفاقی مبدل به بعد کیفی حالت درونی روح میشود و این روح ضمن اینکه مرکز فضای مثالی است محیط و کرانهی آن هم محسوس میشود.»12 دستیابی به عالم مثال هستی شناسی عالم مثال، اما محصول دورهای از هستی انسانی است که بین انسان و جهان هنوز فاصله نیفتاده بود و «جامعهی ارگانیک» دچار دگردیسی نشده بود. ولی امروز در شرایطی که جهان به کالا و سرمایه تحدید شده، دستیابی به عالم مثال به مفهوم مضاعف بصورت پراتیک «ناممکن» درآمده است. زیرا از یک سو، شرایط واقعی فرد مبین بیگانگی آدمی از خویشتن است، از سوی دیگر، پراتیکی که برای نفی این بیگانگی صورت میگیرد در چارچوب «ممکن» عملی میگردد. لذا رسیدن به آرمانشهری که در آن انسان به کمال میرسد - آنسان که در قرون پیشین تصور میشد - از اراده و اختیار آدمی بیرون است. راههای عرفانی هم که در قالب تلاشهای فردی توصیه میشود، فاقد فعلیت عملی است، زیرا شرایط «کلی» بیگانگی را از میان بر نمیدارند، به همین خاطر هم یا تختهبند شرایط واقعی میشوند یا به اصلاح روان درمانی محدود میمانند. به قول میشل سیوران، در محیط و فضایی که ما زندگی میکنیم، امتیاز یک کویر بیرونی به ما داده نشده است، بلکه به ما فقط یک درونی اعطا شده است. ما فاقد مکان لازم برای ترک دنیا هستیم و ناتوان از اینکه پاهایمان را زیر آفتاب دراز کنیم و تک و تنها به ابدیت بیاندیشیم. چگونه میتوانیم قدیسان زیر سقف شویم؟ این یک درام مدرن ویژه است که فقط با خودکشی میتوان ترک دنیا کرد»13 در آرزوی رسیدن به یگانگی وجود راوی «جننامه» هم در چنین وضعیت برزخی قرار دارد. او که قصدش رسیدن به یگانگی وجود است، مدام از اینکار توسط نفسیات و نعمات دنیوی باز داشته میشود، و خود با فاصلهگذاری بین اندیشه و احساس این تعارض را از نو زنده میکند. از یک طرف میخواهد «حضور آن قران سعد را بیواسطهی کلام و نقش» ببیند... تا بشود: مثل جنینی به زهدان مادر یا بچهای خفته به قنداق و در آغوش نه مادر، که او که هموست؟» (ص ۴۱۷) از طرف دیگر اما، این بازگشت به آغوش مادر، این «بچه شدن» و «استهلاک در حق» بر اساس یک کشش طبیعی، یک خواست هستیشناسانه نیست بلکه بیشتر متکی بر آموختههای کتابی است. راوی هرچه بیشتر عارف میشود، به عبارت دقیقتر، هرچه بیشتر تحت تاثیر نوشتههای صوفیان قرار میگیرد، بیشتر به خود تحمیل میکند که نباید تسلیم شیطان (= زن) شود. وسوسههای شیطانی اما حی و حاضرند و مدام او را مجبور میکنند که توبه بشکند و به خواهش لیبدویی گردن نهد (ص ۳۶۹)، و برای لحظهای جستجوی دشوار ابدیت و بیمرگی را در آغوش زن (=دنیا) فراموش کند. بدینگونه تضاد اساسی بین جسم و روح، یکی از مایههای اساسی عرفان ایرانی، که راوی سعی در حلش دارد، خیلی مواقع لاینحل میماند. او هم مجبور میشود این گزارهی بنیادین عرفانی را، که «هستی بنده حجاب بنده است14، تکرار کند: «راستش مانع حصول ما به مقصود محدودیت خود ماست. ما همه بندهی تنهامان هستیم. هر کس مرکز دایرهی خودش است. سد ما هم برای اشراف به جهان همین محدودیت منظر ماست. کاش میشد که مثل تنی اثیری از این پوست در بیایم و خودمان را بنگریم.» (ص ۵۰۵، همچنین ص ۴۸۸) «حصول به مقصود»، به «معشوق»، به «معبود»، به «مسجود» نامهای مختلف مجازی برای دستیابی به غایت مطلوب است. مطابق بینش عرفانی، انسان از خدا جدا گشته است و به سوی او بازخواهد گشت. آدمی، اما، برای آنکه به حق بپیوندد یا برای آنکه از سوی حق پذیرفته شود، باید از خواهشهای تن و خوشیهای این جهان صرف نظر کند. به عبارتی از «پوست»، از هستی مجازی گذر کند. میبینیم که در اینجا راوی یک اصل قدیمی عرفانی را تکرار میکند، که مطابق آن آنسان که عطار میگوید «قرب حق از حبس هستی رستن است.» ضدیت با علم و تکنیک ۳ـ همین تصور هیرارشیوار از هستی، اندیشیدن را در درد بودن به پایان میرساند. ذهن چون راه پیشروی را مسدود میبیند به پریشانگویی خراباتی بودن روی میآورد و جهت گریز از دست سیستمهای خود سامان و قانونمند به تغزل و شطح روی میآورد زیرا اشتیاق تعالی دارد میخواهد به هر شکلی درد بزرگ زندگی روزمره را فراموش کند.
به این خاطر هم، راوی «جننامه» فلسفه را عامل تباهی ایمان میداند و مثل همهی عارفان شلاقش را علیه علم و منطقدانان بلند میکند: «چه دنیایی برای ما به میراث گذاشتهاند این اهل علم و منطق! میان این راهروهای دراز و باریک و بیخم و چم میروند و میآیند و نمیبینند که نه سایهای دارند و نه حتی بویی. بیهیچ خاطرهای میروند و مینشیند پشت میزهاشان و منشیگری میکنند. حتی بندیان بسته به کند و زنجیر بیش از اینها دارند. حالا فقط بند مانده، دراز و باریک از این دیوار تا آن دیوار، از این میخ تا آن میخ. لعنت بر باد باد و دوصد لعنت بر این عاملان این جاروکشیها که جهان ما را، خانهها و حتی خانهی ذهنهامان را خالی کردهاند. باید پرش کرد، باید در پشت هر دری و حتی سایهی عریان این سیستم آویخته از این سقف چیزی به ودیعت گذاشت، تا در هر کنج و پسلهای پری کوچکی باشد خفته اما منتظر تا صدای عاملی بیدارش کند...» (ص ۴۹۹) مخالفت با علم و تکنیک در اینجا البته ریشههای بنیادیتری دارد. وقتی راوی میشنود که «یوری گاگارین» فضانورد روسی دور زمین گشته است، نگران میشود و بعد با شنیدن خبر نشستن فضانوردان در ماه، میخواهد خودکشی کند. (ص ۲۹۴) اینها البته اولین حملات تهاجمی علیه «منطقه مقدس» نبودند. پیشتر کپرنیک و گالیله بطلان هیئت بطلمیوسی را اعلام و بنیاد فلسفهی علیا را دگرگون ساخته بودند. راوی نیز به این امر واقف است و اختلالات روانی خودش و انسان امروزی را نتیجهی همین اکتشافات علمی و پیامد درهم شکستن نظم مدون ارسطویی میداند: «مهمتر این که اگر به فرض، این زمین با سرعت سی کیلومتر در ثانیه به دور خورشید، گردش بکند و خورشید هم با سرعت دویست کیلومتر در ثانیه گرد محور کهکشان سینهی خوشه و ابرخوشه بچرخد، دیگر کی میتواند بماند ثابت و پایدار و نچرخد از این ایمان به آن شک و از آن شک به آن شک دیگر و هی گردان و گردنده بگردد تا سرش گیج بخورد؟ این را برای ملیح گفتم، گریهکنان، از گالیله هم گفتم و از کپرنیک و آن کپلر علیه ما علیه که تقدس دایره را شکست و گفت اصلا مدارات بیضویاند و نه دایره.» (ص۲۹۵-۲۹۴) همهی بدبختیهای انسان بدون شک دور بیهدفی انسان با ورود به عصر جدید آغاز میگردد. او هنوز از شوک انقلاب کپرنیک، که او را از مرکز سیستم خورشیدی بیرون کرد، رها نشده بود که گالیله ضربهی دیگری بر جهان معنوی او فرود آورد. شاپلی (Harlow Shapley) با راندن انسان به حاشیهی خیابان کیهانی هبوط او را عمیقتر ساخت و بعد با ادوین هایب (Edwin Hubbe) موقعیت او کاملاً تصادفی شد، زیرا جهان دیگر اصلاً مرکز ثقلی ندارد.15 با این حال، تصوری که علت همه بدبختیهای انسان و فروپاشی جهان معنوی را به این اکتشافات منسوب میدارد، وهم و بیاساس است. به این نکته حتی شارحین اسلامی هم اذعان دارند. برای نمونه، عبدالکریم سروش در مورد «عرضی» بودن تصور «چهار عنصر و هفت سیاره» برای دین اسلام مینویسد: «تئوری بطلمیوسی هفت آسمان (درکی که همهی مفسران مسلمان از آیات قرآن تا پایان قرن نوزدهم میلادی داشتهاند) نه ذاتی اسلام است و نه تنها راه بیان نعمت و قدرت خداوند. این تئوری میتوانست جایش را با تئوریهای جدید نجومی عوض کند و همان نتایج و فواید را عاید سازد. اینکه دین حق میتواند از تئوریهای کاذب برای القای اغراض حق استفاده کند یا نه، جوابش هر چه باشد، در عرضی بودن و ذاتی نبودن این تئوریها رخنهای نمیافکند»16 توهم مرکزیت به انسان پیشامدرن کمک میکرد که جایگاهش را در کیهان تبیین کند. همانطور که روح انسانی در بدن دارای یک مرکز بود، روح جهانی هم مرکزی داشت که ثابت تصور میشد که همه چیز دور آن میگشت، ولی خودش ثابت بود. برای انسان اسطورهای جهان «از آنجایی» که او زندگی میکرد خلق شده بود. بر این اساس، برای یونانیها دلفی ناف جهان بود، چینیها کاخ «پادشاه آسمانی» را مرکز جهان میدانستند، یهودیها اورشلیم را به عنوان مرکز عالم ستایش میکردند، ایرانیها معتقد بودند که کوه قاف مرکز جهان است و ایران مرکز جهان. در واقع در این سیستم محوردار مسئلهی مهم جهتیابی بود. انسان احساس میکرد که «جهان او» در وسط واقع شده و او نزدیکترین ارتباط را با آسمان یعنی مکان خدایان دارد. معبد، درخت، کوه... نشانههای سمبلیک برای جهتیابی انسان بودند.17 سرگردانی انسان در عصر جدید با ورود به عصر جدید نشانههای هدایتکننده از بین میروند و انسان سرگردان و بی هدف میشود. در این چارچوب هم، بعضی از متفکران مثل جورج لوکاچ ادبیات مدرن را بیان «خانه به دوشی متعال» دانستهاند، که شاید بهترین بیانش را نزد کافکا یافته است: «تودهها عجله دارند، میدوند و با گامهای تهاجمی از زمان میگذرند. به کجا میروند؟ از کجا میآیند؟ هیچکس نمیداند. هرچه بیشتر آنها راهپیمایی میکنند، کمتر به هدف میرسند. بیهوده نیروهایشان را تلف میکنند. خیال میکنند که میروند. ولی - در حالیکه در جا رژه میروند - به خلاء و نیستی فرو میغلطند. خلاء همه جا را گرفته و انسان وطنش را گم کرده است.»18 با این حال عصر جدید عصر سازندگیهای بزرگ هم هست. در این عصر بود که انسان توانست حصارهای اوهام و خرافات قرون وسطایی را بشکند و به عقل و ارادهی خود اعتماد کند و به خیل علل تیرهروزیاش فایق آید. و عملیات کپرنیک هم در این دگرگونی نقش تعیین کننده داشتند، طوری که حتی فرآیند «سکولاریزاسیون» (Sekularisation) بدون کشفیات آنها غیرقابل تصور است.19 برای این تحول ضروری بود که انسان رابطهاش را مطلقا با مبداء و طبیعت عوض کند، ضروری بود که انسان خود را آقا و صاحب کائنات بشناسد و علم را بر مبنای اختراع، نقشه و پیشبینی و مشاهده قرار دهد. پیش از این، علم فقط میکوشید رابطهی پدیدهها و علل وقوع آنها را توضیح دهد، در حالیکه علم جدید ضمن توضیح علمی جهان، فتح آن را هم در برنامهی خود قرار داد. این تحول تنها به علوم طبیعی محدود نشد، بلکه همهی عرصههای دیگر را هم متحول کرد. برای نمونه، علم اقتصاد در قرون وسطا قوانین کلی جامعه را در چارچوب معیشت الهی توضیح میداد و فقر را طبیعی میدانست، در حالیکه علم اقتصاد نوین میکوشد که در چارچوب یک نقشهی معین جامعه را در جهت مدنی معینی هدایت کند. دیگر فقر، بیکاری و نداری سرنوشت تقدیری آدمیان نیست. آدمیان میتوانند مطابق ضرورت اقتصادی سرنوشتشان را تغییر دهند. ادامه دارد پانویسها: ۱۲ـ داریوش شایگان: بتهای ذهنی و خاطرهی ازلی، تهران ۱۳۷۱، ص ۸۱ـ ۸۰ 13- E.M. Cioran Auf den Gipfeln der Verzweiflung, Frankfurt am Main 1989, S.111. ۱۴ـ دکتر عبدالحسین زرین کوب: جستجو در تصوف ایران، تهران ۱۳۵۷، ص ۳۳۳. 15- vgl. Otto Heckmann Copernicus und die moderne Astronomie, Halle Saale 1973, S.19. ۱۶ـ عبدالکریم سروش: «ذاتی و عرضی در دین»، کیان، سال هشتم، شمارهی ۴۲، تهران ۱۳۷۷، ص ۱۴. 17- vgl Mircea Eliade Das Heilige und das Profane, Frankfurt am Main 1984, S. 36- 45 18- Franz kafka, in G. Janouch Gesprache mit Kafka, Frankfurt am Main 1969, S.52. 19- Oswald Loretz Galilei und der Irrtum der Inquisition, Rheinland 1966, S.114. بخشهای پیشین: • آغوش گشوده بر هر چه هرز • در سرزمین جنزندگان |
نظرهای خوانندگان
با دیدن عنوان مطلب هیچگاه فکر نمیکردم که چنین مطلب پر محتوایی بخوانم. از شما تشکر می کنم
-- rs232 ، Jun 8, 2010 در ساعت 03:05 PM