رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ آذر ۱۳۸۷

کودکم ترجیح داد ناپدید شود

سمیرا موعادی

آن نگرانی، با اولین زمزمه‌های حیات کودکم، برای چند دقیقه بر جمع دونفره ما تحمیل شد. او در یکی از روزهای نه چندان سرد زمستان اعلام وجود کرد. همه چیز مثل یک بازی بود.

برای دادن آزمایش بارداری به یکی از آزمایشگاه‌های تهران رفتیم. امیر آن بیرون منتظر ماند. اصلاً شبیه پدرها نبود. اضطرابی نداشت و از لای در به من لبخند می‌زد.

آقای دکتر پرسید که خوشحال خواهم شد اگر جواب آزمایشم مثبت باشد؟ گفتم: «نه». چه خوشحالی مضحکی می‌توانست باشد؟ خوشحال نبودنم اصلاً به بحث‌های فلسفی و هستی‌شناسانه مربوط نبود.

این‌که چرا یکی دیگر را به این دنیای فلان فلان شده دعوت کنم، چرا باید کودکی از من زاده شود تا تمام بدبختی‌های من برای او هم تکرار شود و این‌ها مطرح نبود.

قضیه خیلی ساده‌تر از این‌ها بود. بچه می‌خواستیم چه کنیم؟ دو تا دختر و پسر جوان که هیچ حلقه‌ای بینشان رد و بدل نشده، هیچ عاقدی تعهد اخلاقی ازشان نگرفته که تا ابد در کنار هم باشند و هیچ کاغذی نبود که نشان دهد قرار است تا آخر دنیا روی کول هم سوار باشند. وسط این همه نبودن، بودن یک بچه چه معنی می‌توانست داشته باشد؟

آقای دکتر از ناشکری‌ام ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد. خون سرخ ساعدم را توی سرنگ ریخت و با لبخند، یکی از آن جمله‌های تأثیر‌گذار تلویزیونی را گفت: «بچه برای هر زندگی‌‌ای لازمه خانم. نعمته.»

امیر گفت نگران نباشم و این‌ها همه توهمی بیش نیست. گفت به زودی پریود خواهم شد و جواب آزمایش هم منفی خواهد بود. من هم چند ساعت بعد همین جملات را یک‌جور دیگر برایش گفتم و به این ترتیب حسابی همدیگر را از نگرانی درآوردیم.

رفتیم یک نهار حسابی خوردیم، سری به خیابان بهار زدیم، لباس‌های بچه‌گانه را نگاه کردیم و برای بچه‌مان لباس‌های رنگی انتخاب کردیم. سر کالسکه دعوایمان شد و بعد بر سر عروسک‌هایش به توافق رسیدیم.

با یک حساب سرانگشتی دیدیم نمی‌توانیم این همه پول و انرژی صرف بچه نازنینمان کنیم. حتماً خودش هم این را می‌فهمید. باید درک می‌کرد که منطقاً، نبودنش از بودنش بهتر است.

او می‌دانست پدر و مادرش در کشوری زندگی می‌کنند که داشتن روابط نامشروع جرم است. در فرانسه زندگی نمی‌کردیم که نگرانیمان از این باشد که آیا بچه مانع ادامه فعالیت‌های اجتماعی‌ام نمی‌شود؟

آیا بچه اجازه خواهد داد که سفرهایم را تمام کنم؟ که تحصیلاتم را به یک جای درست درمان برسانم؟ «آیا»هایی از این دست برای ما زیادی تجملی بود.

او خوب می‌دانست «آیا»‌های من و پدرش خیلی ابتدایی‌تر از این‌هاست. می‌دانست ما به این‌که «آیا خانواده‌هامان، همسایه‌ها، راننده اتوبوس، سبزی‌فروش میدان تره‌بار، مدیرمسوول روزنامه‌ای که مادرش در آن کار می‌کند و دیگران با دانستن این موضوع، اجازه ادامه حیات را به ما خواهند داد یا نه؟» فکر می‌کنیم.

به این‌که آیا می‌توانیم در یک جای کم‌دردسر و بهداشتی او را سقط کنیم؟ این‌که پول این کار را باید چطور جور کنیم؟ این‌که آیا انصاف است که مادرش باید بعد از سقط او، عوارض بعدی‌اش را تا آخر عمر دنبال خودش اینور آنور بکشد؟

تازه چطور می‌توانست تحمل کند که مادرش جلوی دوستانی با دغدغه‌های انسان‌دوستانه، شرمنده شود از سقط جنین کردن؟ او باید بچه عاقلی می‌بود و به «آیا»‌های خانواده‌اش واقع‌بینانه نگاه می‌کرد. البته خوب هم می‌دانست که اگر چاره‌ای برایمان نمی‌گذاشت مجبور بودیم به اراده‌اش برای حیات، بی‌احترامی کنیم و‌...

چهارشنبه بود. من در خانه خودم بودم و داشتم چیزکی برای جایی می‌نوشتم. به امیر زنگ زدم که جواب آزمایش را بگیرد و به من خبر بدهد. ساعتی بعد صدای مستأصل امیر را شنیدم. «این خانومه می‌گه مثبته.»

«مثبت یعنی چی؟ یعنی هست یا نیست.»

امیر هم نمی‌دانست. هیچ کداممان تا قبل از آن باردار نشده بودیم. برای همین از او پرسید. صدای خانم را شنیدم: «یعنی هست.»


از دید امیر: من مخالف بودم‌... خب می‌دونید‌... گفتنش یه کم سخته‌... من اصلاً آمادگی بابا شدن نداشتم‌... من تازه می‌خواستم برم کلاس ژیمناستیک ثبت‌نام کنم‌... حتی فکرشم نمی‌شد کرد‌... یه بچه‌؟ اونم بچه ما دوتا؟ حتماً یه قاتل روانی می‌شد‌... من شک ندارم‌...

من اصلاً مشکل فلسفی داشتم‌... طبق نظریات شوپنهاور این بچه اصلاً طبق «اراده معطوف به زندگی» نمی‌تونست بچه سالمی باشه‌... خیلی مسخرس‌... گه بزنن‌... ما حتی نمی‌خواستیم ازدواج کنیم‌...

مثل این می‌مونه کسی از بادمجون بدش میاد بهش کنسرو بادمجون بدن‌... حتی از اینم بدتر‌... خودم بچه ناخواسته بودم‌... بر‌اثر یه اشتباه از سر پیری‌... می‌دونستم که این بچه باید بار سنگین ناخواسته بودن رو برای همیشه به دوش بکشه‌...

تازه به اضافه همه ضعف‌های شخصیتی، سینوزیت، سرطان، دیابت و سکته قلبی و مغزی که از لحاظ ژنیتیکی از ما بهش می‌رسید‌... واقعاً بی‌رحمانه بود‌... موقع گرفتن جواب آزمایش حاضر بودم آی پادمو بدم ولی جوابی رو که دوست دارم بشنوم‌...

خانم مسوول آزمایشگاه با لبخند ملیحانه‌ای گفت : «تبریک می‌گم بابا شدی‌. شیرینی یادت نره»‌... شوکه شده بودم‌... همین‌طور بهش زل زدم‌.... خانم تو این وضعیت شیرینی می‌خواست‌...

کدوم احمقی تا حالا یه بابا با یه آی‌پاد تو گوش و یه آدامس تو دهن دیده؟‌... واقعاً با این قضیه مشکل داشتم‌... تا حالا بابا نبودم‌... حتی یه ثانیه هم فکرشو نکرده بودم‌...

یه بچه تنها چیزی بود که نباید می‌بود‌... هر چیز دیگه‌ای رو راحت‌تر می‌شد قبول کرد‌... مثلاً یه غده سرطانی تو گوشه و کنار بدن‌... ولی چیزی که فهمیدنش از اینم سخت‌تر بود این بود که ما داشتیم مسخره‌بازی در‌می‌آوردیم در حالی که قضیه اصلاً خنده‌دار نبود...

شاید هیچ‌وقت متوجه نشم که چرا به اندازه‌ای که فکر می‌کردیم باید نگران باشیم، نبودیم... ولی مطمئنم همه این‌ها یک نتیجه خوب داشت... این‌که از اون به بعد، با همه باباهای توی فیلم‌ها، که زن و بچه‌ بی‌پناهشون رو ترک می‌کنن و برای همیشه می‌رن‌، خیلی همزاد‌پنداری می‌کنم.

عصر چهارشنبه بود. بیمارستان‌ها و مطب‌ها حتماً تا ساعتی بعد تعطیل می‌شدند. قراری گذاشتیم و سعی کردیم همدیگر را از اضطراب هلاک کنیم. نزدیک‌ترین بیمارستان را انتخاب کردیم.

باید به یک ماما مراجعه می‌کردیم و از او می‌خواستیم که در نسخه‌ای برایمان دستور سونوگرافی را صادر کند. برای سقط جنین، باید سن جنین مشخص باشد. این یکی را می‌دانستیم.

از امیر خواستم که بیرون منتظر بماند. اصلاً دلم نمی‌خواست در پاسخ به این سوال خانم ماما که آیا زن و شوهر هستیم؟ رنگ و رویمان زرد شود، مِن‌‌ و مِن کنیم و بعد با صدای لرزان بگوییم بله.

تصورم این بود که حتماً از قیافه‌هایمان می‌فهمند که نمی‌توانیم زن و شوهر باشیم. بعد به دردسرهای بعدی‌اش فکر کردم. این‌که ما را دستگیر می‌کنند. به جرم ارتباط نامشروع مرا سنگسار و امیر را آزاد می‌کنند.

به اینکه بعد از سنگسار من، حتماً خانواده‌ام از شرمساری دیوانه می‌شوند و تا آخر عمر نمی‌توانند سرشان را جلوی در و همسایه و فامیل بلند کنند.

خانم ماما البته این سوال را نپرسید. احتمالاً پیش‌فرضش این بود که چیزی جز زن شوهر‌دار نمی‌توانم باشم. آزمایشم را دید و دستور سونوگرافی را داد. گفتم :«این آزمایش ممکنه اشتباه باشه؟» جوابش منفی بود.

اما من نمی‌توانستم بپذیرم که باردار هستم. ادامه داد: «وقتی آزمایشتون مثبته یعنی مثبته دیگه.» درباره سقط جنین پرسیدم. قیافه‌اش را در هم برد و گفت: «شما مگه دکتر ماما ندارین؟»

(اغلب تازه عروس‌ها بعد از همه آن پیمان‌هایی که قبلاً حرفش را زدم، دکتر مامایی برای خودشان برمی‌گزینند، هرچند وقت یک بار به او مراجعه می‌کنند و اغلب هم همه مشکلات زناشویی‌شان را همان یک دکتر حل می‌کند.) گفتم‌: «نه.»

تعجب کرد. گفت :«به هر حال شما قانوناً نمی‌تونید سقط جنین کنید. فعلاً برید سونوگرافی که ببینیم «بچه» چند ماهه است.»

بچه، انگار راستی راستی سرکارمان گذاشته بود این بچه. انگار یادش رفته بود همه آن توافقاتی که کرده بودیم را. انگار نمی‌فهمید دارد چه می‌کند با ما.

انگار خوشش آمده بود از این بازی. امیر مثل یک پدر نگران آن پایین نشسته بود و چایی می‌خورد. سیگار می‌کشید و هدفون در گوش، از منظره برف‌ریزان بیرون لذت می‌برد. بچه‌ام باید حتماً به پدرش رفته باشد وگرنه تا به حال حتماً وخامت اوضاع را درک کرده بود و خودش نیست می‌شد.

کنارش نشستم، یک لیوان چایی گرفتیم و درباره موسیقی که داشت گوش می‌داد حرف زدیم. فرانک زاپا بود، جنیس جاپلین یا چیزی شبیه به این‌ها. به هرحال بهانه خوبی بود برای این‌که درباره موسیقی‌هایی که کودکمان باید گوش کند بحث کنیم.


نیم ساعتی در این باره حرف زدیم و بر سر چیزهایی هم به توافق رسیدیم. بعد راهی طبقه پایین شدیم تا خودم را به خانم سونوگراف بسپرم. تعطیل بود.

گفتند بروید شنبه بیایید. اصلاً نمی‌توانستم این «تردید» را دو روز تمام در رحمم تحمل کنم. اما چاره‌ای نبود. دو راه بیشتر نداشتیم. یا در اضطراب می‌ماندیم و تا شنبه از نگرانی دیوانه می‌شدیم یا این‌که در اضطراب نمی‌ماندیم و تا شنبه خودمان را با چیز دیگری جز نگرانی سرگرم می‌کردیم.

از آنجایی که هر دو روی تربیت صحیح بچه توافق داشتیم راه دوم را انتخاب کردیم. کودکمان باید از همین حالا می‌فهمید که روزهای زندگی‌اش را با نگرانی و مسایلی از این دست تلف نکند. باید این را عملاً نشانش می‌دادیم. پس پیشنهاد یکی از دوستانش را برای رفتن به یک کنسرت موسقی سنتی قبول کردیم.

امیر مخالفت کرد. دلش نمی‌خواست کودکش از همین اول بسم‌الله «موسیقی سنتی باز» شود. او ترجیح می‌داد او را به یکی از کنسرت‌های «استیو ویلسون» یا چه می‌دانم «پیتر گبریل» ببریم.

پیشنهاد خوبی بود. از او خواستم اگر سراغ دارد این کار را بکنیم. البته که سراغ نداشت. ضمن این‌که به این توافق رسیده بودیم که نباید چیزی را به کودکمان تحمیل کنیم. شاید بچه‌مان دلش می‌خواست اجراهای لیلا فرهر یا داریوش را ببیند.

این انتخاب او بود و باید به آن احترام می‌گذاشتیم. پس تا زمانی که خودش نمی‌توانست تصمیمی بگیرد باید اغلب امکانات موجود را در اختیارش می‌گذاشتیم.

تا زمان شروع کنسرت تماس‌هایی با دوستان «این کاره» برقرار کردیم تا ضمن این‌که اطلاعات لازم را درباره سقط جنین کسب می‌کنیم، آدم مطمئنی را برای این کار پیدا کرده و زمانی را برایش مشخص کنیم.

مطمئن‌ترین فردی که پیدا شد، دوست دوست دوستم بود. الهام، ۲۳ ساله، تا آن لحظه پنج بار سقط جنین کرده بود و از این جهت از همه موارد پیشنهادی دیگر شایسته‌تر بود.

بقیه موارد خطرناک به نظر می‌رسیدند. اصلاً دلمان نمی‌خواست مهم‌ترین مسأله را که سلامتی مادر بچه بود با عجله و ترس به خطر بیاندازیم.

الهام «کورتاژ» را پیشنهاد داد. راه مطمئن‌تر و کم درد‌تر را. او دو بار با قرص و سه بار از طریق کورتاژ سقط جنین کرده بود و دائم از من می‌خواست که نگران هیچ چیز نباشم.

الهام گفت دکتری را می‌شناسد که بعد از پایان ساعت کاری‌اش در مطب خودش «این کار» را می‌کند. او روی بهداشتی بودن محیط عمل خیلی تأکید داشت و خاطراتی از دوستانش تعریف می‌کرد که بعد از انجام این کار در محیطی غیر بهداشتی و با وسایل غیر بهداشتی، دچار عفونت‌ها و عوارض غیر قابل جبران شده بودند.

الهام پیشنهاد داد اصلاً سراغ قرص نروم. بعد از خوردن قرص‌ها درد وحشتناکی سراغم می‌آمد، تا روزها رهایم نمی‌کرد و تازه معلوم هم نبود که بچه چه زمانی تصمیم به «افتادن» بگیرد.

می‌گفت با افتادن بچه خونریزی شدیدی خواهم کرد و او بعد از دوبار سقط جنین با قرص، الان دچار کم خونی شده است. الهام برایم توضیح داد که در کورتاژ از طریق دستگاه کوچک و باریکی که وارد رحم می‌کنند دیواره رحم و هرچه آن تو است را، که شامل بچه هم می‌شود، می‌تراشند و دور می‌ریزند.

تصورش هم وحشتناک بود. بعد هم گفت درد کورتاژ مثل درد پریود است. قابل تحمل و زودگذر. بعد از عمل هم همه چیز تمام می‌شود و حتی گفت که با کورتاژ خیلی از آلودگی‌های رحم تراشیده شده و خارج می‌شود.

آن‌قدر از کورتاژ و مزایایش گفت که فکر کردم چه حماقتی بوده که تا این سن و سال یک بار هم کورتاژ نکرده‌ام و کلی برای خودم و رحمم غصه خوردم.

الهام گفت قیمتی که دکتر او برای این عمل می‌گیرد ۴۰۰ هزار تومان است و البته قرص‌ها خیلی ارزان‌تر بودند. قرارمان را برای یک‌شنبه، بعد از سونوگرافی گذاشتیم و او برایم آرزوی آرامش کرد.

امیر گفت کورتاژ را انتخاب کنیم و سعی کردیم زیاد به بچه‌مان که قرار است تراشیده و پودر شود فکر نکنیم. مهم‌تر این بود که من درد کمتری بکشم و عوارض کمتری نصیبم شود.

بعد هم گفت پول عمل را او می‌پردازد. عصبانی شدم و گفتم اصلاً هم این‌طوری نیست و پولش را «دانگی» می‌دهیم. بچه به همان اندازه مال من هم بود و باید برای خوشبختی‌اش من هم هزینه می‌کردم. ضمن این‌که هنوز هم می‌خواستم استقلالم را حفظ کنم.

اما امیر استدلال آورد که چون قرار است دردش را من تحمل کنم و این وسط او هیچ کاری برای انجام دادن ندارد، پول عمل را تمام و کمال او می‌پردازد. درنهایت تقسیم وظایف کرده و بحث را پیش از آغاز کنسرت تمام کردیم. درد کشیدن از من و پرداخت مالی از او. عادلانه بود؟ نه؟

امیر تمام آلات موسیقی سنتی موجود در کنسرت را برای بچه‌مان معرفی کرد و بعد از این‌که نقد قرایی درباره ایرادات صدای خواننده و موسیقی سنتی ایرانی ارائه داد از موسیقی‌های مورد علاقه‌اش برای او حرف زد.

کار درستی نبود. او داشت به شیوه خودش به بچه خط می‌داد. بعد من و او بحث کردیم که دارد زیر قول و قرارهایمان می‌زند و باید بگذارد که بچه خودش راهش را انتخاب کند. قرار نیست ما چیزی را این‌قدر ناجوانمردانه به او تحمیل کنیم. امیر تسلیم شد. اما گفت که من دارم بچه را بدبخت می‌کنم.

شبمان را با کودک کوچکمان به صبح رساندیم و من سعی کردم چیزهای سنگین بلند نکنم. این تنها چیزی بود که از آداب بارداری می‌دانستم. البته می‌دانستم که باید ویار هم داشته باشم و تصمیم مشترکمان این بود که به بوی بستنی و رنگ طلایی ویار کنم. چون جزو چیزهایی بودند که امیر در خانه نداشت و چندان هم از آن‌ها خوشمان نمی‌آمد.

روز جمعه بچه را به پارک بردیم، تصمیم گرفتیم ولنگاری‌هایمان را کنار بگذاریم و مثل یک خانواده واقعی جمعه‌ها را برای تفریح و گردش از خانه بیرون برویم. نزدیک‌ترین پارک را که پارک هنر بود انتخاب کردیم، معتقد بودیم بچه را باید در محیط های فرهنگی و هنری بزرگ کنیم.

او البته بعداً اگر دلش می‌خواست می‌توانست آرایشگر یا فوتبالیست هم بشود. به رغم میل باطنی من و پدرش. یکی از مشکلات پیش آمده بین ما، سیگار کشیدن من بود.

امیر معتقد بود که سیگار کشیدن من برای بچه خوب نیست. من هم با او موافق بودم. اما آیا این درست بود که او خودش سیگار بکشد و از من بخواهد که این کار را نکنم؟ «نه راست می‌گی. واقعا درست نیست.»


این پاسخ امیر بود. بعد هم ادامه داد: «پس تو هم بکش عزیزم.» بله، ما به راحتی با هم به توافق می‌رسیدیم. انعطاف‌پذیری‌مان بالا بود و این برای بچه خوب بود. او نباید آدم متعصبی بار می‌آمد.

شب جمعه بود که دردی عجیب در دلم افتاد. فکر کردیم شاید بچه است که دارد دنیا می‌آید. البته فکر ابلهانه‌ای بود. هر دو می‌دانستیم که نه ماهی طول می‌کشد. اما ما را درک کنید. بچه اولمان بود. تازه در آن وضعیت بغرنج اصلاً عجیب نیست که فکرهای ابلهانه به ذهن آدم برسد.

ساعتی بعد درد من با پریود شدنم از بین رفت. پریود در زمان بارداری؟ امیر گفت که این اتفاق می‌تواند بیافتد و نقض‌کننده هیچ چیز نیست. یکی از خواهر‌هایش تا ماه چندم بارداری‌اش هم پریود می‌شده است.

تصمیم گرفتیم به مسأله باردار «نبودن» من فکر نکنیم و به خودمان امید بی‌جا ندهیم. به هر حال ما باید همچنان با این احساس گناه که کودکی را خواهیم کشت شبمان را به روز می‌رساندیم.

صبح روز بعد: در نوبت سونوگرافی نگران این بودم که نکند از ما برای اثبات زن و شوهر بودنمان شناسنامه بخواهند. از آن ترس‌های بی‌مورد بود. اما هر چقدر هم بی‌مورد، برای من وجود داشت.

بیشتر از آن‌که نگران وجود بچه باشم نگرانی‌های اجتماعی که پیامد این قضیه بود ذهنم را مشغول کرده بود. چند گالنی آب نوشیده بودم و امیر سعی می‌کرد حتماً نقش یک پدر را به خوبی بازی کند.

برای همین تصمیم بر این شد که او طول راهرو را ۱۵ بار برود و بیاید. دور یازدهم بود که نوبتم شد و من از او قول گرفتم که چهار دور بعدی را هم حتماً در غیاب من طی کند.

خانم سونوگراف مهربان بود. پرسید چند وقت است ازدواج کرده‌ام و گفتم پنج ماه. سریع حساب کردم، اوایل پاییز می‌شد. می‌خواستم اگر خواست مچم را بگیرد حتماً پیش‌دستی کرده باشم.

یک ماده ژله مانند را روی شکمم مالید و دستگاهی را روی آن کشید. در مانیتور روبه‌رو، تصویر رحمم نمایش داده شد. رحم این شکلی است؟ چیزی آن تو نبود.

خانم یک بار دیگر مرا بیرون فرستاد تا یک گالن دیگر آب بنوشم. امیر داشت دور پانزدهم را تمام می‌کرد. می‌دانستم می‌توانم به او اعتماد کنم.

دوباره به اتاق سونوگرافی برگشتم و این‌بار هم چیزی آن تو نبود. خانم سونوگراف گفت که من بچه‌ای ندارم و احتمالاً آزمایش بارداری‌ام در یک موقعیت عجیب و غریب فیزیکی که بدنم در آن قرار داشته گرفته شده و مثبت نشان داده شده است.

گفت شاید هم بچه را در زمان پریود دیشب انداخته باشم. یعنی بچه‌ام الان در دستشویی خانه امیر بود؟ نه! پس تکلیف آن همه آموزش و پرورش چه می‌شد؟

جواب سونوگرافی را برای خانم مامای چند شب پیش بردیم و او با سوء‌ظن به من نگاه کرد. معتقد بود که من بچه را سقط کرده‌ام و دروغ می‌گویم. خدایا چرا مردم ما آن‌قدر به هم بی‌اعتماد شده‌اند؟ بعد هم تأیید کرد که من هیچ کودکی را در رحمم حمل نمی‌کنم.

بله، بچه‌ام ناپدید شده بود. شاید از این‌که باید سال‌های زیادی از زندگی‌اش را با من، امیر و جر و بحث‌هایمان بگذراند ترسیده بود. شاید نمی‌خواست من درد کورتاژ را تحمل کنم.

شاید از این‌که پدرش باید آن پول لعنتی را تهیه کند نگران بود. شاید هم از عذاب وجدانی که ما به خاطر کشتنش دچارش می‌شدیم ناراحت می‌شد.

حتی ممکن بود از این‌که به عنوان یک بچه نامشروع باید این ننگ را سال‌ها تحمل کند غمگین شده بود. خلاصه هر چه که بود کودک کوچک ما آن‌قدر عاقل بود که بی‌آنکه ردی از خودش بر جا بگذارد ناپدید شود.

او رفته بود و ما نمی‌دانستیم به کجا. اما هر جا که بود عطای دنیا آمدن را به لقایش بخشیده بود و خوب هم می‌دانست با این کار چقدر غمگین و در عین حال خوشحالمان کرده است.

همه این‌ها یک سال پیش اتفاق افتاد. دیشب با امیر درباره‌اش حرف زدیم و برای کودک کوچولویی که پدر و مادرش را آن‌قدر دوست داشت و پیش از آن‌که بگذارد دستمان به خونش آلوده شود خودش را ناپدید کرد، آرزوی خوشبختی کردیم.

هر جا که باشد و هر اسمی که داشته باشد می‌خواهم بداند او بچه عاقل کوچولوی دوست داشتنی ما بود.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

یکی از حکایت های دردناک جامعه ی ایرانی را با نثری شیوا بیان کردند. شیوه ی نگارش بر دلم نشست ولی حکایت روحم را آزرد.

-- رضا ، Dec 7, 2008 در ساعت 04:15 PM

اوه ه ه ه
داشتم سکته میزدم حتی تصورش هم ادم را به یاد جهنم میندازه
بچه شما دوتا
نابغه شیطان صفت و احتمالا بی تفاوت در حالی که به اصطلاح حرام زادگی هم یدک میشه
باور کن واقعا استرس گرفتم

-- مهرات ر فرد ، Dec 7, 2008 در ساعت 04:15 PM

kheyli jazzab neveshti . khoob bood

-- بدون نام ، Dec 7, 2008 در ساعت 04:15 PM

عکس ها اصلا مناسب این متن نیست. به نظرم متنی که نوشته شده داستان طنزی هست که خب یه سری واقعیت ها رو هم با خودش داره. اما بیشتر از هر چیزی طنزشه که به چشم میاد. شاید باید عکس های بهتری براش انتخاب می کردید. این خانم و امیر آقا بیشتر از اونکه حالشون بد بوده باشه انگار بااین موضوع حال کرده بودن.

-- لاله طرهانی ، Dec 8, 2008 در ساعت 04:15 PM

عزبز من،
قرص ها رو سر موقع بخورید و حتما از کاندوم استفاده کنید تا هم حالشو ببرید، هم با این حکایتها روح ملت رو آزرده خاطر نکنید.

-- رها ، Dec 8, 2008 در ساعت 04:15 PM

این مسخره بازی ها تنها رواج فرهنگ غلطی است که این روزها بین جوان ها بوجود آمده است. برای چی باید یک دختر جوان چنین جسارتی را به خودش راه بدهد؟ تازه شرح این جسارت را هم اینجا بگذارد؟ این کار شما اشتباه است.

-- سید مهدی ، Dec 8, 2008 در ساعت 04:15 PM

akh che bacheye agheli ke aslan nakhast pasho tu in sharayet birun bezare ......

-- بدون نام ، Dec 8, 2008 در ساعت 04:15 PM

داستان جالبی بود. و خوب نوشته شده بود . من فقط دلم ميخواد بدونم چطور ميشه به اين گفت جسارت! دفعه بد قول ميدن بيان از
شما اجازه بگيرن آقای سيد مهدی. همه اون 20 و چند ميليون نفر جوون!

-- leila ، Dec 8, 2008 در ساعت 04:15 PM

چند وقت پیش داستان یک خواهر کشی را در وبلاگم درج کردم. دخترک بخاطر برقراری سکس با پسری به قتل می رسد. در انتهای متن ذکر کردم که «این اتفاق در جنگل تهران به وقوع پیوست».
کسانی که این متن را از نظر گذرانده بودند اظهار هم دردی کردند و برای روح آن انسان درگذشته طلب آرامش و آمرزش کردند. یکی از مخاطبین که به ظاهر در ایران هم ساکن هستند نظر داده بود که:‌«با عبارت جنگل تهران موافقم».

این سخن کوتاه واقعیتی تلخ را در نظرم بازگو کرد؛ اینکه زندگی امروز ایرانیان با چنان سردرگمی عجیبی عجین شده تا گروهی از ما به پوچی برسیم. این پوچی به حدی عمیق شده که مرگ دهشتناک یک هم نوع حتی به چشممان هم نمی آید!! این در حالی ست که اگر روحیه ی پاک انسانی در درونمان جاری باشد از شنیدن این تراژدی باید خون گریه کنیم.

امشب نیز خواننده ی عزیزی (خانم رها) با طنزی بی مزه تنها تجارب قبل از سکس خودشان را با دیگران مطرح می کنند تا به بقیه بفهمانند که روشهای پیش گیری را خوب بلدند. فارغ از اینکه چنین رخدادی می توانست به قیمت جان آن خانم تمام شود. به راستی از نگاه چنین شخصی قیمت جان یک انسان چند است؟؟؟ از دیگر سو متاسفانه این جمله از زبان یک خانم ایرانی جاری می شود که جای تاسفی دوچندان دارد. این متن به طرز واقع گرایانه ای حکایت از شرایط نا بسامان و زندگی پر خطر زنان ارجمند ایرانی در نظامی به شدت مردانه-سنتی ایران است. حال چگونه می شود که یک خانم ایرانی کوچک ترین احساس هم دردی نیز نمی کند؟؟؟!!!!!! شبی در یکی از برنامه های تلویزیونی ایران با زنان محترمی که مورد ضرب و شتم همسرانشان قرار گرفته بودند مصاحبه می کردند. یکی از این بانوان در پاسخ به این سئوال که به چه دلیل کتک خورده اند گفت:«خوب آخه آقامونه». به گمانم جواب سئوال فوق در این حکایت باشد.
با امید به اینکه خانم رها کمی هم به بالا تنه ی انسان فکر کنند.

-- رضا ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM

سلام!
1 نثر آن چنان روان بود که ارزش داشت به پایین که رسیدی قرقره موس را قر بدهی به بالا تا ببینی نویسنده کیست و تازه کلی هم ذوق کنی از جسارت نویسنده ای که با نام مستعار ننوشته است.
2 واقعا نثر های از این دست زنانه آن قدر کم داریم که مثل قاشق نمکی اند در طغار فرهنگ نوشتاری مان.
3 عکس ها واقعا مثل عینک دودی ارزان و مضحک بر صورت کمرباریکی جذاب بودند!
4 بازهم تبریک میگم.از این به بعد هر وقت اسم سمیرا موعادی را دیدم(چه به استعاره و چه به عینه)حتما می خوانمش. به قول ابراهیم رها برو حالشو ببر!

-- لعنتی ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM

گوشه ای از واقعیتهای تلخ جامعه را به زیبایی هر چه تمامتر به تصویر کشیده اید.درود بر شما.

-- yalda ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM

ای کاش خانم موعادی عزیز منبع اصلی این نوشته یعنی فیلم" خاطرات بریجت جونز" با شرکت "رنه زلوگر"و" هیو گرانت "را هم ذکر می کردند. البته قبول دارم که اون صحنه از فیلم که مورد اقتباس طابق النعل بالنعل این خانم قرار گرفته یه فرق هایی هم داشت. مثلا" اون خانم روزنامه نگار توی فیلم و دوست پسرش می خواستن بچه شونو مطابق فرهنگ فرنگی خودشون بزرگ کنن ولی این جاصحبت از موسیقی سنتیه!! یا این که اونا با"بیبی چک" آزمایش کردن و فهمیدن بچه ای در کار نیست ولی این جا قضیه یه جور دیگه بود. شاید به" بیبی چک" دسترسی نداشتن!!! به هرحال این تفاوت ها هم خودش نمک زندگیه. سر کار گذاشتن این همه آدم هم ازهمه بانمک تره!!! ای ول!

-- شراره ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM

شراره عزیز، چه خوب که شما انقدر فیلم دیدید. خانم موعادی عزیز از دوستان من هستند و من در جریان تمام این ماجرایی که شما منبعش را آن فیلم (که نه من و نه سمیرا ندیده ام اش) ذکرکردید بودم. تمام ماجرا منهای طنزی که سمیرا در نوشته آورده واقعی هست. اتفاق افتاده. کاملا و بدون هیچ منبع خارجی. چرا انقدر خصمانه اید شماها. به خدا معلومه که متن چقدر بومیه. چقدرمی تونه واقعی باشه و چقدر می تونه هر روز دور و بر ما اتفاق بیافته. اینجوری هم می تونید بهش نگاه کنید. جای اینکه دنبال هزار جور چیز حاشیه ای باشید تا به خیال خودتان مچ کسی را بگیرید.

-- لیلا ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM

من دو تجربه ی نسبتا مشابه از بارداری ناخواسته رو دارم که در نوع خودش می تونه حاوی احساسات انسانی در شرایط گوناگون باشه. اولی زمانی بود که با همسرم مشکل داشتم و اون به شدت مخالف نگه داشتن بچه بود و خودمم به دلایل فلسفی مخالف. در ایران بودم و بی اطلاع از راه و چاه این جریان. هیچ جای امنی گیر نیومد که این عمل رو بدون خطر بیماری های بعدی انجام بدیم و مخالفت شدید خانواده هم مزیدی بر مشکل، بچه رو سقط نکردیم و امروز یک فرزند طلاق به جامعه ی بیمار ایران اضافه شده.
تجربه ی دوم با شرایط کاملا مشابه و دلایلی تقریبا مشابه فقط در اروپا بود و تصمیم به کورتاژ گرفتم. به هیچ یک از خانواده دو طرف خبر ندادیم. با وجودی که مقیم دائم اون مملکت نبودیم، پول عمل رو (960 یورو) دولت اون کشور متقبل شد و در یکی از بهترین کلینیک های اونجا کورتاژ کردم. بدون اینکه کمترین نگرانی از خطر برای سلامت بعدش داشته باشم.
چقدر زمانی که این مشکل برام در ایران به وجود اومد، در ناراحتی و نگرانی بودم _تازه من متاهل بودم، وضع کسی که ازدواج نکرده که صد چندان آزاردهنده است _ و چقدر زمانی که در اروپا بودم از این جهت خیالم راحت بود و به خود مشکل میشد پرداخت.
به راستی قوانین در ایران پر از ایراد است و نیاز انسان این دوران رو پاسخگو نیست. انتخاب داشتن یا نداشتن فرزند، کاملا به عهده ی مادر و بعد پدر بچه است. نباید دولت در ایران در مسائل خصوصی دخالت بیجا بکند که باعث دردسرها و حتی فجایع بعدی برای زن و مرد و خانواده ها و در نتیجه جامعه بشود. هر کس از شرایط خودش بهتر از هر دیگری آگاهی دارد و با توجه به وضعیتش حق تصمیمگیری شخصی دارد.
به امید اینکه روزی اکثریت مردم ایران به آن حد از دانش اجتماعی برسند که بتونند با حمایت از وضع کردن قوانین مناسب، جامعه ای سالم برای انسان های متمدن درست کنند.

-- Tina ، Dec 9, 2008 در ساعت 04:15 PM