رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ شهریور ۱۳۸۹
معرفی کتاب «ایران و ذات»، نوشته‌ی ناصر کاخساز

رسالتی بر دوش ادبیات

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

جنبش روشنفکری، به جای این که تداوم منطقی جنبش روشنگری قرن هجده باشد، جانشین آن شد.در جامعه‌هایی که روشنگری را نیازموده بودند و آن را نمی‌شناختند، جنبش روشنفکری بی‌ریشه و بی‌زمینه‌ی تاریخی به‌وجود آمد. این بود که روشنفکر، در این جامعه‌ها بدون کمترین تجربه از دموکراسی، به صحنه‌ی چالش‌های اجتماعی گام نهاد و با پرکردن جای خالی روشنگر، راه را بر جنبش روشنگری بست و مانع تکوین طبیعی آن شد.

Download it Here!

دموکراسی، بند ناف تاریخی معینی دارد. یعنی از روشنگری تغذیه می‌کند. طرفداری از دموکراسی، بدون پیوند تاریخی‌اش با روشنگری، اغتشاش مفهومی درست می‌کند. جنبش روشنفکری، عامل این اغتشاش مفهومی بود. دموکراسی، زمینه‌ای برای آزادی همه‌ی اعتقادها است و به همین سبب، کار روشنگر فراساختاری‌ است. در حالی که روشنفکر معمولاً کار درون‌ سیستمی یا درون‌ اعتقادی می‌کند؛ یعنی در چارچوب ذهنی و نظری تنگ‌تری کار می‌کند.

دموکراسی، یک پدیده‌ی پس از دوران روشنگری است. یعنی روشنگری، مادر دموکراسی است. روشنگر، روی مفهوم‌هایی که روشنی بخشیدن به آنها راه دموکراسی را باز می‌کنند، کار می‌کند. یعنی کار او ترویج فرهنگ آزادی‌خواهی است، و نه تبلیغ جهان‌بینی ویژه‌ای که موضوع کار روشنفکر است. آزادی‌خواهان به تبلیغ نیاز ندارند. تبلیغ، کار گروه‌بندی‌های اعتقادی است و کارکرد آن شست‌وشوی مغزی مخاطبین است.

مبلغ انسان‌ها را تحقیر می‌کند تا نتوانند از خرد خود سود بجویند. به گفته‌ی آزادی‌خواه فرانسوی، ژان پل سارتر: «کسی که دیگری را تبلیغ می‌کند، او را به موجود جامدی تبدیل می‌کند. به چیزی که می‌توان بر روی آن کار کرد.»

روشنفکر چپ، پس از آن که دریافت که استقلال خردورزانه‌اش را با بودن در ترکیب یادشده از دست داده است، به داوری و ارزشگذاری خود تردید کرد. گرایش به روشنفکر راست گام دومی بود که برخی، پس از این دگرگونی و به منظور تصحیح اشتباه برداشتند. با درغلتیدن روشنفکر چپ به سوی دیگر، که سوی دیگری هم نبود، روشنفکر راست در پیوند ترکیبی خود نادیده ماند و به یکباره حامل همان حقیقت تامی شد که روشنفکری چپ سال‌ها تنها مدعی آن بود. حال آن که روشنفکر راست نیز تبلور ویژگی‌های نفع‌‌کننده‌ی بی‌طرفی بود.

تنها در معنای غیرترکیبی است که واژه‌ی روشنفکر از وابستگی به اعتقاد معینی رها می‌شود. اگر در ترکیب روشنفکر مذهبی، روشنفکر در خدمت اعتقاد مذهبی است، چگونه می‌توان مدعی بود که در ترکیب روشنفکر چپ چنین نباشد؛ و اگر چنین است، در ترکیب روشنفکر راست نیز انقیاد روشنفکر به چهارچوب معینی از اعتقاد پنهان است.

خاستگاه جنبش روشنفکری را باید در روشنفکران هگلی، پی‌ جست که به تئوری استدلالی عدالت و نیز تئوری دیالکتیکی باور داشتند. تئوری‌ای که تکامل را رویه‌ی بیرونی چالش درونی پدیده‌ها می‌دانست. یعنی جنبش روشنفکری با هگلیانیسم آغاز شد؛ عقلانیتی جذاب که کلاس‌های درس هگل را از جمعیت لبالب می‌کرد؛ در همان زمانی که کلاس‌های درس شوپنهاور سوت و کور باقی می‌ماند.

پایان جنبش روشنفکری را نیز می‌توان با فروریزی نظام سوسیالیستی و برپایی انقلاب اسلامی مشخص کرد. دو پدیده‌ای که موقعیت روشنفکر را به چالش و بحران کشید. روشنفکری، به‌ویژه روشنفکری مذهبی، دست کم در فاز دوم گسترش خود، فرزند انقلاب اسلامی بود؛ انقلابی که با برآمدنش به فروریختن آغازید و حامیان و دشمنان خود را یکجا زیر آوار گرفت.

روشنفکرانی که با گذر از سنت جنبش روشنفکری، به ریشه‌های تاریخی خود یعنی به ارزش‌های روشنگری وصل شده‌اند، باید راه دیگری را در این جنگل پرآشوب، در این لابیرنت تودرتو و پر از گمراهه بگشایند. سیاست در ایران از ترویج اصول روشنگری ناتوان است. اگر راه‌حلی باشد، در گسترش فرهنگ است و این رسالتی است بر دوش ادبیات.

برخورد واکنشی به‌هنگام تغییرات بزرگ و سریع، شاید گزیرناپذیر باشد. در دوران روشنگری نیز با چنین واکنشی روبه‌رو بوده‌ایم. در مدت کمتر از سه دهه از نیمه‌ی دوم سده‌ی هجدهم، سی و پنج جلد دائر‌ةالمعارف روشنگری به چاپ رسید که سنگر سترگ علم و دانش زمان بود، اما علم‌گرایی روشنگران در حقیقت افراطی بود و این افراط می‌رفت تا فرد را زیر اتوریته‌‌ی علم به عنصری نابالغ و وابسته تبدیل کند. همان وابستگی و رشدنیافتگی که روشنگری باید آن را می‌زدود. تنها در لبه‌ی پایانی دوران روشنگری بود که با انتشار «نقد خرد ناب و نقد خرد عملی» از سوی کانت روشنگری از خطر علم‌‌‌شیفتگی رها شد.

یکی از مهم‌ترین حوزه‌های کار روشنگری، در گذشته و اکنون، برخورد وهم‌زدایانه‌ی روشنگری با مذهب است. در میان روشنفکران سیاسی، این وظیفه گاه به فراموشی سپرده می‌شود. احترام‌گذاردن به دین، نباید با امتیاز اعتقادی‌ دادن به دین مخلوط شود.

پس از هگل، کارل مارکس در آلمان و امیل زولا در فرانسه به عقلانیت روشنفکری در دو جهت تکامل بخشیدند. زولا در فرانسه، آغازگر مدرنیته‌ای بود که به اصول روشنگری وفادار ماند، اما در آلمان، به‌ویژه پس از کارل مارکس، عقلانیت فلسفی که میراث هگل بود، به ایدئولوژی عدالت بر اصول روشنگری اولویت داد. با این همه اعتبار جنبش روشنفکری در هر دو شاخه، از مدرنیته‌ای برمی‌خاست که در آنها موج می‌زد.

مدرنیته‌ای که با هنر و ادبیات، موسیقی، فلسفه و طرفداری از حقوق اجتماعی اقشار پایینی آمیخته بود و در این مجموعه، عدالت اجتماعی بنیاد فرهیخته و معتبری پیدا کرد. دوران اوج و خیزش این عقلانیت اما در آلمان با تز دیکتاتوری پرولتاریا، این واکنش رمانتیک کارل مارکس به سرکوب خشن کمون پایان یافت.

در فرانسه نیروی انقلابی جدیدی در هنر که امپرسیونیسم نامیده شد، با دوستی گسترده‌ی زولا با امپرسیونیست‌ها به‌وجود آمد که با برداشتی مدرن به ترکیب آزادی‌خواهی، رئالیسم امپرسیونیستی و به‌کارگرفتن انتزاع، چنان ابزاری در خدمت آزادی، به بن‌بست عقلانیت روشنفکری در آلمان پس از کارل مارکس پایان داد و این واقعیت نشان داد که سوسیالیسم باید با برداشت پساامپرسیونیستی از آزادی هماهنگ می‌شد. آکماتوف در کتاب «خاله کاساندرا» می‌گوید: «انسان می‌بایستی به هنگام هر تولد و پس از هر مرگی این آرمان غیرقابل دسترسی را دگرباره بررسی کند.»

اینها فرازهایی بود از کتاب تازه منتشرشده‌ «ایران و ذات»، نوشته‌ی ناصر کاخساز. تکه‌هایی از متن «خیزش و ریزش یک عقلانیت». بخشی از جنبش چپ ایران که زنده مانده و در خارج از کشور زندگی می‌کند، داستان‌ها از سر گذرانده که جای طرحش اینجا نیست، اما اینجا و آنجا در این جهان پهناور گوشه و کنار کسانی به کشف خود نائل آمده‌اند و به‌جای شکستن صندلی بر سر این‌ و آن، با تیشه به جان خود افتاده‌اند و پیکر خود را تراشیده‌اند.


اینها چه در ادبیات مقاومت و چه در جنبش روشنفکری، سرمایه‌های ایرانند. کسانی که در تمام این سال‌ها در پستوهای تنهایی نه تنها برای خود، بلکه برای طیفی و آن‌گاه برای تاریخ ایران روشنگری کرده‌اند. جنبشی که بی‌دلیل تنها به صرف داشتن عقیده‌ای، ولو اشتباه، قلع و قمع شد و بازمانده و جان‌به‌در برده‌ی آن، پس از یک دوره‌ی سکوت و تماشا، حالا حضوری منتقد و منصف و محیط دارد.

آدم وقتی ناگزیر به تبعید می‌شود، انگار از بامی ناگاه افتاده است. مدتی نمی‌داند کجا افتاده و چرا افتاده. بعد آرام آرام باید دریابد که کجایش شکسته و چگونه باید از جا بلند شود. بعد که اطرافش را خوب پایید، یاد می‌گیرد که کدام طرف برود. در خیل به تبعیدافتادگان تنها بخشی توانستند راه را بیابند و به خلوت پناه برند و به جای زخم‌زدن به این و آن، کتاب‌ها را زخمی کنند. شب‌هایی که گلشیری در خانه‌ی من می‌خوابید، صبحش از کتاب‌هایی حرف می‌زدیم که دیشب زخمی کرده بودیم و این اصطلاح بین ما حالا برای من معنای دیگری دارد.

ناصر کاخساز یکی از این روشنفکران است که در تمام این سال‌ها اندیشه را در برابر اندیشه نهاده و با لبخند از کنار آدم‌ها گذشته است. این سال‌ها او چند کتاب نوشته و منتشر کرده که برای جنبش روشنفکری ایران غنیمت است. «گذر از خیال»، «از اغوا تا اغوا» و «ایران و ذات». تازه‌ترین کتاب او «ایران و ذات» نام دارد که به چاپ دوم هم رسیده است.

Share/Save/Bookmark