رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۶ مرداد ۱۳۸۹
ادبیات مقاومت
دوشعر از سیمین بهبهانی

زنی را می‏شناسم من..

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

تذکر مهم؛

به اطلاع خوانندگان عزیز می‌رسانیم که شعر «زنی را» که آقای عباس معروفی به خانم سیمین بهبهانی نسبت داده‌اند سروده‌ی خانم فریبا شش‌بلوکی است.

خانم فریبا شش‌بلوکی، این شعر را در کتابی با عنوان «شبانه» توسط انتشارات «جام گل» در کرج در سال ۱۳۸۳ در شمارگان ۲۰۰۰ نسخه منتشر کرده‌اند. نام این شعر «زنی را» است و از اشعار موفق خانم فریبا شش‌بلوکی به‌شمار می‌آید و در صفحه ۵۶ این مجموعه منتشر شده است.

آقای عباس معروفی در مجموعه برنامه‌های رادیویی «ادبیات مقاومت» به نادرستی این شعر را از آن خانم سیمین بهبهانی پنداشته‌اند. در فایل صوتی هم شعر خانم فریبا شش‌بلوکی را به عنوان شعر خانم سیمین بهبهانی معرفی می‌کنند.


از خوانندگان زمانه و به‌ویژه از سرکار خانم فریبا شش‌بلوکی، سراینده‌ی مجموعه اشعار «شبانه» و از جمله سراینده و آفریننده‌ی شعر «زنی را..» پوزش می‌خواهیم.

بخش فرهنگ رادیو زمانه


قلم چرخید و فرمان را گرفتند
ورق برگشت و ایران را گرفتند
به تیتر «شاه رفت» اطلاعات
توجه کرده کیهان را گرفتند
چپ و مذهب گره خوردند و شیخان
شبانه جای شاهان را گرفتند

Download it Here!

همه ازحجره‏ها بیرون خزیدند
به سرعت سقف و ایوان را گرفتند
گرفتند و گرفتن کارشان شد
هرآن‏چه خواستند آن را گرفتند

به هر انگیزه و با هر بهانه
مسلمان نامسلمان را گرفتند
به جرم بدحجابی، بد لباسی
زنان را نیز، مردان را گرفتند
سراغ سفره‏ها، نفتی نیامد
ولیکن در عوض نان را گرفتند
یکی نان خواست بردندش به زندان
از آن بیچاره دندان را گرفتند
یکی آفتابه دزدی گشت افشا
به دست آفتابه داشت، آن را گرفتند

یکی خان بود از حیث چپاول
دوتا مستخدم خان را گرفتند
فلان ملا مخالف داشت بسیار
مخالف‏های ایشان را گرفتند
بده مژده به دزدان خزانه
که شاکی‏های آنان را گرفتند
چو شد در آستان قدس دزدی
گداهای خراسان را گرفتند

به جرم اختلاس شرکت نفت
برادرهای دربان را گرفتند
نمی‏خواهند چون خر را بگیرند
محبت کرده پالان را گرفتند
غذا را آشپز چون شور می‏کرد
سر سفره نمکدان را گرفتند
چو آمد سقف مهمان‏خانه پایین
به حکم شرع مهمان را گرفتند
به قم از روی توضیح‏المسائل
همه اغلاط قرآن را گرفتند

به جرم ارتداد از دین اسلام
دوباره شیخ صنعان را گرفتند
به این گله دوتا گرگ خودی زد
خدایی شد که چوپان را گرفتند
به ما درد و مرض دادند بسیار
دلیلش اینکه درمان را گرفتند
مقام رهبری هم شعر می‏گفت
ز دستش بند تنبان را گرفتند
همه این‏ها جهنم، این خلایق
ز مردم دین و ایمان را گرفتند

این تازه‏ترین شعر سیمین بهبهانی بود، با عنوان «قلم چرخید و فرمان را گرفتند».


سیمین بهبهانی، شاعر و فعال حقوق زنان ایرانی

شاعر بزرگ‏مان سیمین، از سال‏های معلمی‏اش که با غم و شادی و دنیای دختران دبیرستانی، الفتی عمیق داشته و در غزل‏هایی که سروده، همواره انسان و زندگی انسان‏ها محور نگاهش بوده، تا به‏ امروز دم‏به‏دم با نفس مردمان معاصرش اشک ریخته، خندیده و سخن گفته است.

قرن‏ها باید بگذرد، عطار و سعدی و مولانا و نظامی بیایند و بروند تا حافظ برآید؛ و آن‏گاه صائب و جامی و نیما تمام کنند، تا سیمین غزل آغاز کند.

شعر فارسی قرن دوازدهم و سیزدهم که با اشعار سنایی به‏سر رسیده بود و شاعران با کلمه صنعت می‏کردند، نیما برآمد که فصل جدیدی در شعر آغاز کند و نفس تازه‏ای به شعر ببخشد. آن‏وقت‏ها گمان می‏رفت که شعر کهن در قالب غزل و قصیده و رباعی و مثنوی تمام شده است و چنین نیز بود. به صنعت رسیده بود و دیگر در آن قالب‏ها حرف تازه‏ای وجود نداشت.

سیمین، پس از نیما، با غزل قامت کشید که بگوید: هیچ‏ چیزی نمرده است. در همان قالب غزل، کار تازه می‏توان کرد. هنوز هفتاد وزن تازه می‏توان آورد، حرف تازه می‏توان زد. می‏توان با غزل، با همان غزل تمام‏شده، نگاهی نو داشت. تا جایی که قالب تازه هم‏چون قاب، تابلوهای تازه و بدیع را در آغوش بگیرد.

سیمین گفت: نقاشی باید نو باشد. نگاه باید نو باشد. سیمین زبان سرخ جامعه‏ی سبز ماست. او نشان داده که می‏توان حافظ بود، در زمانه‏ای دیگر. اما نخواست که حافظ باشد، در قرن بیستم؛ خواست و توانست که سیمین بهبهانی باشد، در کنار حافظ. چرا که حافظ، حافظ است و سیمین، سیمین.

دوستداران عزیز برنامه‏های ادبی رادیو زمانه! برنامه‏ی «ادبیات مقاومت» این هفته را با شعر تازه‏ای از سیمین بهبهانی به‏پایان می‏برم. شعری با عنوان: «زنی را می‏شناسم من ...»

زنی را می‌شناسم من
که می‏میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می‏خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می‏سازد
زنی با اشک می‏خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی‏داند

زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می‏کند مخفی
که یک‏باره نگویندش
چه بدبختی، چه بدبختی!
زنی را می‏شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می‏خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می‏شناسم من
که هرشب کودکانش را
به شعر و قصه می‏خواند
اگرچه درد جانکاهی
درون سینه‏اش دارد

زنی می‏ترسد از رفتن
که او شمعی است در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره‏ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لای لالایی

زنی را می‏شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می‏شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم‏هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می‏شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بدکاران
تمسخروار خندیده

زنی آواز می‏خواند
زنی خاموش می‏ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می‏ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است
سراغش را که می‏گیرد
نمی‏دانم؟

شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می‏میرد
زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می‏گیرد

زنی را می‏شناسم من
زنی را می‏شناسم ...

Share/Save/Bookmark