رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ آذر ۱۳۸۹

چریک غمگین هلندی

برگردان: ونداد زمانی
v.zamaani@gmail.com

«تانیا نیگمی‌یر» دختر ۳۲ ساله‌ای است که در یکی از روستاهای جنوب هلند متولد شده و فارغ‌التحصل زبان اسپانیایی است. اودر سال ۲۰۰۲ در حین تدریس در یکی از شهرهای کلمبیا با یکی از اعضاء «ارتش انقلابی کلمبیا» آشنا می‌گردد و بعد از آموزش‌های اولیه به درون جنگل می‌رود تا در کنار چریک‌ها بجنگد. هفته‌ی گذشته یکی از شبکه‌های تلویریونی هلند، فیلم مستدی را درباره‌ی تانیا پخش کرد.

در این فیلم ادعا کرده بودند که «تانیا» در حال حاضر به یکی از مشاوران اصلی رهبر گروه چریکی تبدیل شده است. مدتی پیش در یک حمله‌ی ناگهانی به چریک‌ها، دفترچه خاطرات این چریک هلندی به دست ارتش کلمبیا افتاد و مجله‌ی «هارپر» ترجمه‌ی انگلیسی دست‌نوشته‌های اورا منتشر کرد. فرازهایی از خاطرات تانیا را می‌خوانیم:


تانیا نیگمی‌یر

جولای ۲۰۰۶ : بیش از دو نفر از رفقای تیم ما ایدز دارند اما اینجا از کاندوم خبری نیست. دختری که تاز‌گی ویروس ایدز گرفته اصلاً نمی‌داند چه اتفاقی برایش افتاده است و وقتی این خبر را به من می‌داد یک لبخند گنده بر صورتش نقش بسته بود، دوست پسرش نیز اهمیتی به ماجرا نمی‌دهد. اینجا همه با هم رابطه دارند و دیر یا زود همه دچار این مرض مرگبار می‌شوند. خوشبختانه معشوقه‌ی بومی من با اینکه ۲۵ سال سن دارد کاملاً سالم است، چون می‌توانستم حدس بزنم که باکره بوده است. البته حسابی تبدیلش کردم به خدای سکس و این مسئله کمی نگران‌کننده است چون حالا که مزه‌ی سکس خوب لای دندانش گیر کرده شاید بخواهد دخترهای دیگر را تجربه کند.

نوامبر ۲۰۰۶ : من خسته‌ام. خسته‌ام از « ارتش انقلابی» خسته‌ام، از دست مردم و زندگی گروهی خسته‌ام و خسته‌ام از این‌که هیچ چیز شخصی ندارم. به دردسرهایش می‌ارزد اگر بدانی برای چه می‌جنگی ولی در حقیقت من دیگر به آرمان‌های اینها اعتقادی ندارم. آخر این دیگر چه سازمانی است که بعضی‌ها پول و سیگار و تنقلات دارند و بقیه باید برای داشتن آن گدایی کنند و مسخره شوند، از وقتی که آمدم سیستم‌شان به همین روال بوده و تغییری نکرده است. یک دختر ممه گنده دماغ قلمی می‌تواند اعضای رهبری را به جان هم بیندازد. ما تمام روز کار‌ می‌کنیم و در مقابل، این رفقای سر گروه فقط درباره‌ی کمونیست واقعی بودن، صادق بودن و بی‌نیاز بودن وراجی می‌کنند در حالی که به وضوح می‌شود دید که خودشان چقدر دورو هستند. وای به روزی که از آنها انتقاد شود، بلایی به سر آدم می‌اوردند که آن‌طرفش ناپیداست.

مدتهاست که با کارل داریم آموزش می‌بینیم که برای یک مأموریت ضربتی به شهر برویم ولی من می‌دانم که از این جا تکان نخواهیم خورد. من می خواهم از این جا بروم، حتی اگر شده سر از یک تیم دیگر در بیاورم. اما حسابی گیر کرده‌ام، درست مثل یک زندانی. دلم می‌خواهد در یک تیم ضربتی فعالیت کنم ولی به جای آن کارم شده فقط نگهبانی و تمرین و حرف زدن... از آن بدتر این‌که باید به خاطرات قهرمان بازی‌های دیگران گوش بدهم. راه خروجی از این مخمصه نیست.

آپریل ۲۰۰۶ : اینجا، زن‌های رفقای گروه رهبری از همه چیز با خبر هستند و حتی می‌توانند به ما امر و نهی کنند. آنها اجازه دارند که حامله شوند. هم لباس‌های خوشگل دارند و هم شامپو... این تبعیض‌ها عادلانه نیست، اگر یک روز «ارتش انقلابی» قدرت را دست بگیرد حتماً باید شاهد آن بود که زنان‌شان سینه‌هاشان را پر کنند از سیلیکان و «فرراری» سوار شوند و خاویار بخورند. زن یکی از رفقای کمیته مرکزی شورت توری دارد و ما باید خوش شانس باشیم اگر خانم، به جای دورانداحتن شورت‌های کهنه‌اش دلش به رحم بیاید و به ما بدهد. توی این فکر هستم که آیا آنها در ته دل‌شان از کارهایی که می‌کنند شرمنده هم هستند یا نه؟ من باید خوشحال باشم که مثل آنها نیستم و ارزشی برای این چیزها قائل نیستم یا دنبال قدرت نیستم ولی به هر حال دیدن این مسائل آدم را اذیت می کند. حالم خیلی گرفته است.

آپریل ۲۰۰۶ : با یک پسر خیلی مهربان رفیق شدم که خیلی پاک و بی آلایش بود. سه روز از آشنایی‌مان نگذشته بود که فرستادنش به مأموریت جنگی و من دوباره تنها شدم. من احتیاج به معشوقه دارم تا احساس تنهایی و غیرمفید بودن نکنم. نگهبانی، نظافت سنگر، آشپزی و بریدن هیزم همه کاری است که اینجا انجام می‌دهم. روز به روز هم رفقای کمپ مرا به چشم دیگری نگاه می‌کنند. آنها خیلی به اصالت بومی خود می‌نازند، حرف‌های دو پهلو می‌زنند و سر به سرم می‌گذارند. جَو خیلی ناجوریه...

ژوئن ۲۰۰۶ : هم حوصله‌ام سر رفته و هم گرسنگی عذابم می‌دهد. از دشمن خبری نیست و به همین خاطر برای هزارمین مرتبه باید نوشته‌های سازمان را مطالعه کنیم و مطالب درون آنها را برای صدمین بار مرور کنیم. باید یادمان باشد که چرا باید رفیق مطیعی باشیم و چرا نباید سر کشیک نخوابیم و از این حرف‌های پیش پا افتاده... تنها چیزی که مرتب به خودم گوشزد می‌کنم این است که این آش خاله‌ای است که خودم پختم. من از اول می‌دانستم تصمیمی که گرفتم که تمام ذهنم را حسابی از هم می‌پاشد.

ژوئن ۲۰۰۶ : بعضی وقت‌ها خواب مادرم را می‌بینم و بلافاصله بیدار می‌شوم. همیشه یک سئوال همیشگی به ذهنم خطور می‌کند. آیا اگر در هلند و در کنار مادرم می‌ماندم بهتر بود؟ نه فکر نمی کنم... این جنگل خانه من است و « ارتش انقلابی» خانواده‌ و زندگی من است...

ژوئن ۲۰۰۶ : امروز اجازه دادند تا تحت عنوان محافظ با یکی از رفقای کمیته‌ی رهبری از کمپ بیرون بروم. او به ما سیگار داد، جوک‌های بی‌مزه گفت و برایمان نوشابه و چیپس خرید و انتظار داشت که ممنونش باشیم. به یاد رفقای هم‌درجه‌ی خودم افتادم که تمام روز کول‌پشتی غذاها را با خود حمل می‌کنند و هرگز یک بسته‌ی کوچک چیپس نصیب‌شان نمی‌شود. بعضی وقت‌ها دلم نمی‌خواهد دستور رفقای رهبری را اطاعت کنم، رفقای زن‌ستیزی که مطمئن هستم به سختی تنبیه‌ام خواهند کرد اگر از آنها سرپیچی کنم. دلم می‌خواهد که برای مدتی به هلند برگردم تا دور بشوم از این گونه آدم‌ها. دردآورتر از هر چیزی این است که فکر می‌کنند همه چیز را بهتر از من می‌دانند.

منبع:

HARPER MAGAZINE, Translaf£d from [he Dutch, by Geoffrey Gerrison and Wies Ubags.
http://harpers.org/subjects/Diaries

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

متوجه شدم.و وقتی کسی می گوید متوجه شدم دو وجه دارد. یک:مثبت-دو: منفی.وجه سوم:وجه باطن.بالاخره خوشش می آد یا نمی آد. وای از این برزخ.الغای مترجم هم بی تاثیر نیست.فردا هالیوود فیلمی بر اساس همین سناریو می سازد در دو وجه.یک:مثبت- دو: منفی. وجه سوم :شهرت یک دختر هلندی.بعدنوبت بعدی هاست.مثلاپایگاه اشرف در عراق.در واقع پیدا شدن یک دفترچۀخاطرات معمولا طنز است اما در دو وجه. یک :تلخ. دو: فکاهی.وجه سوم :حقیقتی که ما در جهان وخصوصا در وطن می بینیم.
مهدی رودسری

-- بدون نام ، Jun 21, 2010 در ساعت 03:03 PM

مدتهاست که این نوع چریک بازی در جهان شهرها بار خود را برای همیشه بسته است و جایی ندارد. ولی هنوز جهان سومی های چپاول شده سرشار از نفرت و دست شان از هر جا کوتاه امیدوارند که شاید با کشتن و ترور بتوانند مشکلشان را حل کنند. امیدی که دشمننان شان از آن بیشتر سود می برند.

-- بدون نام ، Jun 21, 2010 در ساعت 03:03 PM

خدا می داند این چریک های مجاهد خلق که بیست سال تمام توی این وضعیت گیر کردند چه می کشند؟ بیچاره ها نه راه پیش دارند و نه راه پس. هیچکس هم به فکر آنها نیست.
پس این حقوق بشری ها کجا هستند؟

-- مجاهد سابق ، Jun 21, 2010 در ساعت 03:03 PM

آدم که شکمش سیر باشه خوشی بزنه زیر دلش ازین آشهام برای خودش میپزه. حالا جای شکرش باقیه که رفته کلمبیا بین رفقا نرفته یمن یا سودان بین برادران و گرنه یک سکس خوبی نشونش میدادن که مزش از لای دندون هفت پشتش نره. !

-- آرش ، Jun 22, 2010 در ساعت 03:03 PM

داستان غم انگیزی است، یک دختر معمولی‌ با تمامی ارزش‌های غربی از اروپا که میخواهد غیر معمولی‌ باشد ، شاید نداند که علاوه بر این خصوصیات لاتینی و جهان سومی‌ گردانندگان این حرکت چریکی با زیردستان و محیط به اصطلاح مبارزاتی شان، این رهبران تماس و همکاری تنگاتنگ با کارتلهای مافیایی کوکائین در کلمبیا و دیگر کشورهای هم مرز با آن دارند.

-- ایراندوست ، Jun 22, 2010 در ساعت 03:03 PM

چقدر خوب است که ما همه چیز را می دانیم و مانند این دختر معمولی به دام این گروه های پلید نمی افتیم! ای کاش به جای چاپ نوشته های غیر معتبر سراسر تبلیغاتی واقعا کمی در عمل هم به دیگران احترام می گذاشتیم...

-- فریدون ، Jun 22, 2010 در ساعت 03:03 PM

من نه به دفترچه او دستبردمیزنم ونه به پایین تنه اش خیره می شوم اما حس بودن رابه نیکی درک می کنم و ازادی را-به عشق بادیگران تقسیم کردن را. برای تانیاازادی را ارزو می کنم وبه هرجای ممنوع یامجاز این کره ی نیلگون خاکی. فوئاد

-- بدون نام ، Jun 22, 2010 در ساعت 03:03 PM

مطلب بسیار خواندنی و البته پندآموزی بود برای کسانی که دچار احساسات شده و عمر خود را به پای ایدئولوژی های پوچ و فریبکارانه تباه می سازند. در ایران نیز بسیاری از جوانان ساده و چه بسا مستعد در یک قرن اخیر عمر خود را در چنین سراب هایی تلف کردند و سرانجام آن جز تباهی و خسران برای خودشان و ایران نبود.

-- بابک ، Jun 23, 2010 در ساعت 03:03 PM

اين خاطرات جعلي به نظر مي رسد

-- بدون نام ، Jun 23, 2010 در ساعت 03:03 PM

و من هم در سازمانی مثل همین از نوع ایرانی اش در عراق بوده ام و چه شباهت غریبی هست

-- سحر ، Jul 1, 2010 در ساعت 03:03 PM

خوب که چی؟خیلی خوبه همیشه این رو بپرسیم،منظور از خبر چیه و چرا بزرگش می کنند،سندیتش با این سوال ها به جاهای خوبی میره،یعنی هنوز نظام سرمایه داری از افکار کمونیستی می ترسه،این نکبت زندگی بالا که توضیح اش رفت تو زندگی فوق مدرن توی کلان شهرها هم میتونه اتفاق بیفته،چرا از خاطرات آنها بر ضد نطام سیاسی شون استفاده نمی شه،در آخر این سوال مطرح می شه،اگه اوضاع بده چرا بر نمی گرده،انگار هنوز شعارهای اصیل براش معنا دارند و در آخر تشخیص میده این ناامیدی در جنگل بهتر از یک ناامیدی در هلند و در یک شهر بزرگ

-- نادر ، Nov 26, 2010 در ساعت 03:03 PM