رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
عصر پنج شنبه در بخارا با محمود دولت آبادی و امینه سوگی اوزدامار، نویسنده معاصر آلمانی

قصه‌ی نشست‌های بخارا به سر رسید

مجله «بخارا» در بیست و سومین و آخرین نشست خود بیست و چهارم اردیبهشت ‌ماه، میزبان امینه سوگی اوزدامار، نویسنده ترک زبان مقیم آلمان بود.

ابتدا علی دهباشی برای حسن ختام، مروری بر این نشست‌ها داشت و دکترسعید فیروزآبادی، ضمن ترجمه خوش آمد گویی مجله «بخارا» به زبان آلمانی، تمام گفت‌وگوهای این دیدار را تا پایان جلسه ترجمه کرد:

امروزبیست وسومین و آخرین جلسه از نشست‌های «عصر پنج‌شنبه در بخارا» را برگزار می‌کنیم. برگزاری «شب‌های بخارا» از پنج‌شنبه شبِ ۲۲ دی ماه ۱۳۸۴ با برگزاری «شب رابیندرانات تاگور» آغاز شد، و با برگزاری «شب محمد علی کشاورز» در سه‌شنبه شبِ سوم دی ماه ۱۳۸۷ پایان گرفت.

در این نشست‌ها ما موفق شدیم شب‌هایی را برای معرفی نویسندگانی همچون: اومبرتو اکو، فردیناند سلین، هانا آرنت، فردریک دورنمات، لوئیس بونوئل، ویرجینیا وولف، آنا اخماتووا، اوسیپ ماندلشتام، آلبرتو موراویا، محمود درویش، نونو ژودیس، فاسبیندر، ....» برگزار کنیم.

تلاش‌های ما برای برگزاری ادامه‌ی «شب‌های بخارا» متأسفانه به نتیجه نرسید و ما اکنون با خاطره‌ی «شصت و هفت شب» از «شب‌های بخارا» روبروییم. پس از ناکامی در ادامه‌ی برگزاری «شب‌های بخارا»، تصمیم گرفتیم درسطح محدودتری در دفتر مجله‌ی «بخارا» جلسات «عصر پنج شنبه در بخارا» را برگزار کنیم.

این نشست‌ها از پنج‌شنبه ۱۹ دی ماه ۱۳۸۷ آغاز شد و امروز، بیست و سومین و آخرین نشست «عصر پنج‌شنبه در بخارا» را برگزار می‌نمائیم.

تا روزگار با ما در آینده چه بازی داشته باشد.

ما، پیش از این در جلسات «عصر پنج‌شنبه‌ها در بخارا» دیدار و گفت‌وگو با بسیاری از شخصیت‌های مهم فرهنگی، ادبی و هنری داشتیم که نام این میهمانان را ذکر می‌کنم:

محمد علی کاتوزیان- عزت الله فولادوند- ژاله آموزگار- پیروز سَیّار- انور خامه‌ای- هوشنگ ماهرویان- جلال خالقی مطلق- میشل کویی پرس- مازیار بهروز- حسن کامشاد- سیمین بهبهانی- دکتر حسن عشایری- جمشید ارجمند- فاطمه معتمد آریا- محمود دولت آبادی- گلی ترقی و...

علی دهباشی در ادامه به معرفی خانم سوگی اوزدامار، نویسنده معاصر آلمانی پرداخت:

امینه سوگی اوزدامار، نویسنده، کارگردان، بازیگرفیلم و تئاتروعضو آکادمی زبان و ادبیات آلمان می باشد. او درسال ۱۹۶۴، درملاطیه ترکیه متولد شد و در دوازده سالگی برای نخستین بار به روی صحنه تئاتر رفت و از همان زمان به نمایش هم علاقمند شد. در نوزده سالگی به آلمان سفر کرد و مدت دو سال در این کشور ماند و طی این مدت در کارخانه‌ای دربرلین غربی به کارگری مشغول بود.

در ۱۹۶۷، به ترکیه بازگشت و از یک مدرسه تئاتر فارغ التحصیل شد. پس از کودتاهای ترکیه، به آلمان شرقی سفرکرد و در «فولکس بونه» واقع در برلین شرقی، زیر نظر بنو بسون، شاگرد برتولت برشت، دوره‌ای آموزشی را گذراند. او بین سال‌های ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۰ همراه بسون نمایش «دایره گچی قفقازی» را در پاریس و آوینیون اجرا کرد.
سپس کلاوس پایمان با او قرداد همکاری بست و در سال ۱۹۸۲، برای تئاتر «بوخوم» اولین نمایش نامه‌اش «سیاه چشم در آلمان» را نوشت و در سال ۱۹۸۶ این نمایشنامه به کارگردانی خودش در تئاتر «فرانکفورت» اجرا شد. دومین نمایشنامه‌اش، «آشتی خوک و بره» را در سال ۱۹۹۱، نگاشت.

نخستین رمان اوزدامار «زندگی، کاروانسرایی است با دو در که از یکی می‌آیی و از در دیگر بیرون می‌روی» در سال ۱۹۹۲، منتشر و مفتخر به دریافت جایزه ادبی «اینگبورگ باخمان» گردید.

از دیگر آثار او می‌توان به مجموعه داستان «زبان مادری» (۱۹۹۰)، رمان «پل شاخ زرین» (۱۹۹۸)، مجموعه داستان «حیات خلوط در آینه» (۲۰۰۱) و رمان «ستارگانی غریب به زمین ما چشم دوخته‌اند» (۲۰۰۳) اشاره کرد.

اوزدامار همچنین جوایز ادبی، از جمله جایزه ادبی شهر آخن (۱۹۹۳)، جایزه آدلبرت فون شامسیو (۱۹۹۹)، جایزه هنرمندان ایالت نوردراین وستفالن (۲۰۰۱) و جایزه هنر برلین (۲۰۰۹) را دریافت کرده است.


نخستین سوالی که از خانم اوزدامار پرسیده شد این بود: از نویسندگان معاصر ایران چه کسانی را می‌شناسید؟

از نویسندگان معاصر، صادق هدایت را می‌شناسم و ازگذشتگان هم با سعدی، حافظ و مولانا آشنا هستم. در جوانی گرایشات سیاسی داشتم و ازهمان زمان عاشق حافظ بودم و برادرم هم همین طور.

اکثراین فیلم‌های ده ساله که ازسوی کارگردانان نسل جوان ایرانی در باب موضوعات و مسائل معاصر جامعه ایران ساخته شده‌اند را می‌شناسم. این فیلم‌ها بسیارعالی و جذابند و دلیل آمدن من به ایران هم همین جذابیت فیلم‌ها بود، چون این فیلم‌ها به نوعی به احساسات انسان نزدیک می‌شوند. اروپائیان همواره مایلند که شرق و دیدگاه‌هایش را کوچک نشان دهند، اما این فیلم‌ها بیانگر ارزش درونی انسان‌ها است.

درادامه ازایشان سوال شد: شما به غیر از هدایت با آثار کدام نویسنده ایرانی آشنا هستید؟

با آقای محمود دولت آبادی در ایران آشنا شدم و حتی همین حضور من دراین نشست، مشوقی است تا کارهای ایرانی را بخوانم. همین طوری هم هر کتابی را نمی‌خوانم، مگر آن‌که به نوعی تعلق خاطر و یا دلبستگی به آن داشته باشم و یا نویسنده‌اش را بشناسم.

همچنین خانم اوزدامار گفت: «خوشحال می‌شوم شما خودتان پیشنهاد دهید.»

یکی ازحضار به خانم اوزدامار چنین گفت: «نظرشما درباره آثارنویسندگان جوان که تصویر امروز ایران را نشان می‌دهند و این داستان‌ها در آنتولوژی‌های قصه‌های ایرانی از نویسندگان معاصربه زبان آلمانی ترجمه شده‌اند چیست؟ چرا که تصویری که این نسل جدید از ایران بیست سال پیش ارائه می‌دهد، به نوعی بسیارمتفاوت است.»

خانم اوزدامارپاسخ داد:

ببینید، چخوف هم در داستان‌هایش ماجرای دو، سه نسل را با هم نشان می‌دهد: نسل‌هایی که برباد رفته‌اند، گم شده‌اند و سرگشته‌اند. ترکیه در دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ نیز با همین معضل مواجه بود. علی الخصوص که نویسندگان جدید ترک خواهان نشان دادن حس جدید زندگی بودند.

در ادامه این نشست ازایشان سوال شد: «درایران ما نویسندگانی داریم که ازایران مهاجرت کرده‌اند و به فرانسه و یا آلمانی می‌نویسند، آیا شما خانم اوزداماربه ترکی فکرمی‌کنید و سپس می‌نویسید؟»

ما درآلمان نویسندگان خوبی همچون «سعید» و «نوید کرمانی» داریم که او را جزو اعضاء آکادمی برگزیدیم. نوید، کسی است که درآلمان الهیات و شرق شناسی خوانده و رمان هم می‌نویسد. من در آلمان قرار است سال بعد با نمایشی تحت عنوان «ادیسه» در جشنواره شرکت کنم که دراین نمایش از نوید کرمانی تاثیر گرفته‌ام و همه او را خوب می‌شناسند. طبیعتاً وقتی به آلمانی می‌نویسم، به همان زبان آلمانی هم فکرمی‌کنم و از آنجایی که بازیگر تئاتر هستم، می‌دانم که ریتم بدن انسان متناسب با تفکرش می‌باشد.

پس این عادی است که به آلمانی بنویسم. وقتی پنجره را بازمی‌کنی، زبان آلمانی می‌شنوی، در خیابان آلمانی حرف می‌زنی، پس ناخودآگاه ریتم بدن و زبان اندیشه‌ات هم آلمانی می‌شود و وقتی که به آلمانی می‌اندیشی ناخودآگاه آلمانی هم می‌نویسی.

یکی دیگر از مهمانان این نشست از خانم اوزدامار سوال کرد: «پس شما را باید در جرگه نویسندگان آلمانی به حساب آورد؟»

خانم اوزدامار چنین پاسخ داد:

در آلمان برنامه مشهوری در زمینه نشست‌های ادبی پخش می‌شود که مجری آن مارسل رایش راینسکی است که به انتقاد از نویسندگان می‌پردازد. خود او مدعی است که من یک نویسنده آلمانی هستم و کاملاً آلمانی می‌نویسم ومعتقد است که اِتیکت ادبیات مهاجر به کارهای من نمی‌چسبد، زیرا آثارم تداعی‌گر فرهنگ کشور دیگری نیست.


سوال بعدی از ایشان چنین بود: «خانم اوزدامار، شما کتابی دارید تحت عنوان "زبان مادری" و از آنجایی که ما در زبان آلمانی برای کلمه "زبان" دو واژه داریم، این نام گذاری شما مبین چیست؟»

درزبان ترکی واژه «آنا دِلی» معادل زبان مادری است و از آنجایی که در ترجمه به زبان آلمانی تغییراتی رخ می‌دهد، لذا سعی داشته‌ام وفاداری‌ام به کلمه را رسانده باشم. این کتاب شرح حال زنی ترک است که مدام از برلین غربی به برلین شرقی می‌رود و در این رفت و آمدها، تمامی واژه‌های زبان مادری‌اش را به فراموشی می‌سپارد و جز سه واژه، چیز دیگری به خاطرنمی‌آورد.

در زبان ترکی استانبولی و آذری، بین واژه «زبان مادری» تفاوت وجود دارد. «دیل» در هر دو زبان معادل «زبان» بکار می‌رود، ولی اگر کسی به جای «آنا»، «آنِه» بگوید، بیان‌گر خود کلمه «مادر» است نه «مادری».

در هرحال این زن تصمیم به یادگیری زبان عربی می‌گیرد زیرا که پدر بزرگش به زبان عربی خاطراتش را نگاشته و زن می‌خواهد با خواندن آن‌ها مادرش را بیابد. وی از طرفی هم دارای دیدگاه‌های مارکسیستی است و با صوفی ارتباط دارد و در کنار او زندگی می‌کند و به نوعی عشق افلاطونی دارند.

در ادامه گفت‌وگو با خانم اوزدامار، این پرسش مطرح شد که: صوفی سمبل چیست؟

یک آدم تند رو؛ و این زن سعی دارد ازطریق واژگانی که آموخته، عشق خودش را به این مرد نشان دهد.

از خانم اوزدامار پرسیدند؟ آیا این اثر به نوعی تداعی‌گر ادغام فرهنگی است؟

نکته اینجاست که این زن چون می‌خواهد از طریق زبان مادری، عشق‌اش را نشان دهد، پس به نوعی متحول می‌شود و زبان مادری که سال‌ها خاموش مانده بود، بار دیگر زنده می‌شود. زن قبلاً سه واژه می‌دانست و حالا به سی واژه آشناست.

سوال دیگری که از ایشان مطرح شد این بود: یعنی به نوعی با فرهنگ خودش آشتی کرده است؟

خانم اوزدامار پاسخ داد:

من این شخص عرب را به این دلیل در داستانم گنجاندم تا نشان دهم واژه‌ها انسان را متحول می‌کنند و اگر غیر از این باشد، دیگر ارزشی ندارند. این داستان به نوعی ماجرای سفری است به گذشته، مثل دیداریک پدربزرگ.

این یک داستان کوتاه است ولی نکته اینجاست که من بعد از نوشتن این داستان، نزد یک استاد عربی آموختم و به ترکیه نزد مادرم رفته وحال و هوایم و اضطرابی را که داشتم برایش تعریف کردم و او گفت «نگران نباش، کتابت به زودی چاپ می‌شود.» و دو روز بعد از این ماجرا مادرم را از دست دادم.

مساله اینجاست که خط به شکل کهن آن از اهمیت به سزایی برخوردار است و به نوعی تداعی‌گر تصاویر می‌باشد. خط عربی برای یک دختر ترک زبان، مرده‌ای بیش نیست و شاید به نوعی تداعی‌گربهشت و آخرت و جهنم باشد.

من حین نوشتن این کتاب حس می‌کردم که مادرم را از دست خواهم داد، ولی مدام به خودم دلداری می‌دادم و متاسفانه همین طورهم شد و در این کتاب می‌خواستم زبان مادری و گرمی و لطافت و شیرینی سخن مادر را مطرح نمایم.

از خانم اوزدامار پرسیدند: برخی معتقدند که یک نویسنده خودش را درآثارش تکرار می‌کند، آیا شما هم از این دسته هستید و صرفاً فقط به موضوع مهاجرت فکرمی‌کنید یا تِم‌های دیگری هم مد نظرشما هست؟

این سوال در صورتی صحت داشت که من ژورنالیست بودم. من در آثارم ازعشق و علاقه سخن می‌گویم. از مهاجرت هم حرف زده‌ام، ولی اگر ژورنالیست بودم برای این سوال پاسخ مناسب‌تری داشتم. من درکارهایم در جستجوی کسانی هستم که ازدست داده‌ام: مثلاً مادربزرگم یا سربازانی که در جنگ جهانی اول یا در جنگ‌های ترکیه کشته شده‌اند.


خانم اوزدامار در پاسخ به این سوال که: آیا دغدغه شما در کتاب‌های‌تان عشق به زندگی و گذر زمان است و آیا برای شما عشق فاقد زمان می‌باشد چنین پاسخ داد:

بله، دقیقاً. من درکارهایم همیشه به نوع قصه پردازی توجه دارم و فکر می‌کنم که این قصه‌ها می‌توانند مهم باشند و صزفاً دلم نمی‌خواهد جنبه اطلاعاتی و یا آماری داشته باشند.

سوال بعدی از ایشان این بود: خانم اوزدامار، آیا شما قصه‌گو هستید؟

بله.

در ادامه از او سوال شد: آیا داستان‌های «هزار و یک شب» را خوانده‌اید و جایگاه آن نزد غربیان کجاست؟

خانم اوزدامارپاسخ داد:

درجواب شما باید بگویم که خیرنخوانده‌ام، ولی باید بگویم که در اروپا بسیارمحبوب است و یکی از کتاب‌های پر طرف‌دار است و زمانی که کتاب من هم به چاپ رسید به من می‌گفتند «شهرزاد».

یکی دیگر از حضار از ایشان پرسید: جایگاه ادبیات مهاجرت درآلمان کجاست و با توجه به این‌که مهاجرت، امری خاص و محدود به یک زمان نیست، نظر شما در رابطه با جایگاه جهانی آن چگونه است؟

ادبیات مهاجرت همواره حضور دارد و شاید هم به نوعی تقسیم بندی نژادپرستانه باشد که من با آن موافق نیستم. هنگامی که ازمن پرسیدند شما به سبک ادبیات مهاجرت می‌نویسید، جواب دادم: نه.

از خانم اوزدامار سوال شد: از دیدگاه شما ادبیات مهاجرت جایگاه نازلی دارد؟

بله. پائین است. یک نویسنده خوب باید خودش به مدد قلمش خوانندگانش را به دست آورد و نباید هیچ‌گاه برچسبی به او بچسبانند.

در جواب این سوال که: پس فرهنگ یک نویسنده مهاجر چه می‌شود چنین پاسخ داد:

نظرات متفاوت است ولی یک عده به موازات جریانات و موضوعات مطبوعات و مجلات جلو می‌روند و چنین تم‌هایی را انتخاب می‌کنند: موضوعاتی که همه کما بیش می‌دانید. تا شاید بتوانند تأییدی برکارهای‌شان گذارند.

برای مثال کتاب «بدون دخترم هرگز» را در قطار که بودم اکثرمسافرین در کوپه‌ها مشغول خواندن بودند و پیش خودم گفتم این کتاب ماجرای زنی است پر از عقده‌های آشکار و پنهان که نه تنها ازیک مرد؛ بلکه از یک ملت می‌خواهد انتقام گیرد و این قبیل موضوعات خطرناک است.

سوال مهم دیگری که از خانم اوزدامار پرسیده شد این بود: اخیرا درزوریخ کتاب «کلنل» محمود دولت آبادی به چاپ رسید. آیا آن را خوانده‌اید ونظرتان چیست؟

بله درحال خواندن آن هستم. این کتاب پر از تصویر و استعارات است و صادقانه و جذاب. صادقانه به این دلیل که سرکسی را کلاه نمی‌گذارد و مثل تئاتر که بیان موجودیت هستی است این کتاب مبین موجودیت واقعی جامعه است.

یکی دیگر از حضار از ایشان پرسید: شما وقتی برای نگارش کتاب فکر می‌کنید به زبان آلمانی می‌اندیشید، حال آن‌که پرسوناژ کتاب شما با همان زبان مادری‌اش عاشق می‌شود، آیا این به آن معنی است که خودتان هیچ‌گاه عاشق نشده‌اید؟

خیلی هم معلوم نیست که بشود با زبان مادری عشق را به بهترین وجه بیان کرد. این شاید برداشت ما باشد، در حالی که شما هیچ‌گاه با زبان مادری‌ات نمی‌توانی عشقت را به یک فرانسوی نشان دهی. برای من این رسم الخط عربی حائز اهمیت بود. استالین هم با این که سخت گیر بود، اما الهیات خوانده و نوشته‌های مقدس را می‌شناخت.

من درآلمان و فرانسه نمایش اجرا کرده‌ام ولی هیچ‌کس به من نگفت که به زبان مادری‌ات بازی کن. این خط و شیوه نگارش است که برداشت‌هایی متفاوت را بوجود می‌آورد. در مورد آواز این نکته صادق است ولی در مورد خود زبان این مساله صادق نیست.

از خانم اوزدامار سوال شد: پس چرا قهرمان زن کتاب با زبان مادری‌اش عاشق صوفی شد؟

چون زندگی روزمره‌ای برایش وجود نداشت. آدم از یک جایی، دور و به جایی نزدیک می‌شود و این فاصله و این لحظه بسیار هراس آور است. آدم می‌تواند آثارفالکنر و محمود دولت آبادی را بخواند تا الهام بگیرد و اِلا زبان مادری جایگاه خاص خودش رادارد.

وقتی شما برای خودتان خافظ و یا کُنراد را می‌خوانید به یک لحظه‌ای می‌رسید که متن شما را تکان می‌دهد و آن لحظه همه چیزبرایت حکم جادو پیدا می‌کند و این امر تو را به نگارش وا می‌دارد. آن لحظه دیگرتو به خاطر ترسی که داری سِحر و جادو برایت معنا ندارد و باید بر آن غلبه کنی تا بتوانی اثری بیافرینی.

در ادامه از آقای محمود دولت آبادی سوال شد: به نظرشما جایگاه ادبیات مهاجرت چیست؟

من این نوع ادبیات را از زاویه مثبت می‌بینم. مثلاً ماجرای زنی که درآلمان زندگی می‌کند ولی قلبش در زادگاهش است و با شاعری در آن دیار ارتباط دارد، مبین این موضوع است که انسان با وجودش زندگی می‌کند نه با مغزش. امروزه دنیا به سمت درهم شده پیش می‌رود. شما اگربه لباس مردمان اروپا در سی سال پیش نگاه کنید و بعد به صد سال قبل برگردید متوجه می‌شوید که همه چیزدرحال تغییر و دگرگونی است.

ادبیات مهاجرت جزیی از ادبیات جهان است و این‌که یک نویسنده چه دوره‌هایی را باید بگذراند و اقوام نیزچه دوره‌هایی را گذرانده‌اند تا با هم خودی شوند موضوعی است که هرچند کند اتفاق می‌افتد، ولی حادث می‌گردد و این نوع ادبیات جهانی است.

فرد دیگری از آقای محمود دولت آبادی پرسید: به نظرشما با توجه به کتب ادبی که درخارج از ایران منتشر می‌شود و به آن ادبیات مهاجرت اطلاق می‌گردد، آیا این تم در این آثار کم رنگ و بی‌مایه نیست؟

این‌جا مقوله هویت مطرح می‌شود. چون با تلاش برای حفظ هویت است که این‌گونه اصطلاحات را بار ادبیات می‌کنند تا بتواند هم دلیلی برای خودشان و هم دیگران بیابند و در واقع این نوع ادبیات، ادبیات فراق است.


سوال دیگر از آقای محمود دولت آبادی این بود: درباره ادبیات مهاجرت و مساله فراقی که شما عنوان کردید آیا فکر نمی‌کنید که این نوع ادبیات در ایران فقط نشان‌گرانسان‌های خسته است و به نوعی تحقیر و حقارت را نشان می‌دهد؟

محمود دولت آبادی پاسخ داد:

بی شک همین طوراست. من حدود ۱۵ سال پیش لندن بودم و درباره این موضوع سوال شد و گفتم نویسندگان ما و سایر کشورها باید در جوامع اروپایی سعی کننند که زبان و فرهنگ آن جامعه را فراگرفته و مثل جوزف کُنراد بنویسند، در غیر این صورت ایزوله می‌شوند. خوشبختانه امینه اوزدامار در این حوزه موفق بوده است و شما اگر می‌خواهید در یک سرزمین زندگی کنید باید وارد ادبیات و زندگی همان سرزمین بشوید.

خانم اوزدامار هم در ادامه‌ی حرف‌های دولت آبادی گفت:

به قول برشت: «نبوغ تئاتر در این است که وقتی پرده دوم شروع می‌شود تو پرده اول را فراموش کرده‌ای و فقط از این پرده لذت می‌بری.» در کتاب‌های من هم همین لذت به عینه وجود دارد.

محمود دولت آبادی ادامه داد:

ما ایرانی‌ها این خاصیت را داریم که وقتی پا به کشوردیگری می‌گذاریم تعصب‌مان بالا می‌رود و اگر این تعصب توام با تنبلی باشد دیگر نمی‌توان زبان آن کشور را یاد گرفت. من شعرایی را می‌شناسم که در کشورهای دیگر زندگی کرده‌اند و به واسطه همین تعصب و گاه تنبلی زبان آن‌ها را یاد نگرفتند، حال آنکه در یک قاره جدید تو هم باید خودت را در بطن جریانات قراردهی.

یکی دیگر از حاضرین گفت: شاید به نوعی دلیل گم شدن هم همین باشد. نسل قبلی نسلی بود که به تبعیدی خود خواسته تن داد و هیچ کارمثمر ثمری هم در سایر کشورها نکرد، زیرا که به زبان و فرهنگ‌شان آشنایی نداشت.

محمود دولت آبادی چنین پاسخ داد:

نویسنده‌ای که از لهستان به پاریس می‌رود نوعی قرابت و خویشی با فرهنگ آنجا می‌یابد ولی کسی که ازآسیا می‌رود، موانعی در جلوی پای خویش می‌بیند و باید آنها را رد کند تا به اهدافش برسد و در این حالت است که تو به حالت تعلیق در می‌آیی، علی الخصوص که اگر تنبلی هم سراغت بیاید که در نتیجه به تعصب منجرمی‌شود.

یکی از حاضرین پاسخ داد:

دقیقاً همین‌طور است که می‌گوئید و الان فقط عباس معروفی است که توانسته خلاف این جریان حرکت کند و نباید این نکته را هم فراموش کرد که عرب‌ها در آلمان قلم خوبی دارند. «سعید» هم درآلمان خوب می‌نویسد و چون زبان آلمانی خوبی دارد هیچ‌گاه وام‌دارزبان فارسی نمی‌شود.

یکی از دانشجویان درباره‌ی غلامحسین ساعدی و مشکلات زندگی‌اش درغربت پرسید و محمود دولت آبادی پاسخ داد:

در مورد غلامحسین ساعدی این مساله فرق می‌کند. او در اواخرعمر ایران را ترک کرد و فقط دلش می‌خواست بمیرد و هیچ‌گونه دغدغه‌ای برای نوشتن نداشت و در این وادی استثناست.

سوال دیگر این بود: آقای محمود دولت آبادی به نظر شما آیا این تعصبی را که با باورهای سنتی ما عجین گشته است می‌توان تفکیک کرد؟

بنا نیست تفکیک شود. کسی که به اروپا می‌رود وقتی به زبان و فرهنگ آنجا مسلط شد ناخودآگاه جوهره‌ی ملی خودش را درآنچه که می‌نگارد به ثبت می‌رساند.

یکی دیگر از حاضرین از محمود دولت آبادی پرسید: آیا در آثار خالد حسینی آن افغانستانی که ما انتظار داریم توصیف شده و یا صرفاً باب طبع آمریکایی‌هاست؟

خالد حسینی نویسنده خوبی نیست. او فقط تاریخ افغانستان را مونتاژ کرده است و به دلیل مطابق سیاست میزبان رفتارکردن، منجربه غفلت ازادبیات واقعی شده است. مثل برخی‌ها که سینما را از اصالتش خارج و دِفورمه ساخته‌اند.

در خاتمه سوال شد: آقای محمود دولت آبادی آیا شما کتاب‌تان «کلنل» را به صورت اینترنتی هم به خوانندگان عرضه می‌کنید؟

خیر. چون من یک نویسنده حرفه‌ای هستم و از راه چاپ و نشر آثارم امرار معاش می‌کنم. لذا کتابم باید منتشر شود و دوست ندارم رایگان در اختیارمردم قرار گیرد.

در ادامه جلسه بحث و گفت‌وگو با خانم اوزدامار درباره‌ی موضوعات گوناگون ادبی ادامه یافت و در بخش پایانی این نشست محمود دولت آبادی ضمن اظهار تاسف از این‌که نشست‌های «عصر پنج‌شنبه در بخارا» خاتمه می‌یابد چنین گفت:

می‌خواهم بگویم که آقای دهباشی عزیز ازبابت این جلسه بسیار خرسندم و متاسفیم که از این مکان می‌روید و باز متاسفیم که جای مناسبی پیدا نکردید و دست ما هم خالی است، هر چند که هر پایانی را آغازی است.

محمود دولت آبادی افزود:

دهباشی نه از ایدئولوژی خاصی جانب داری می‌کند و نه تعصب خاصی را در ادبیات رواج می‌دهد. « بخارا» و کارهای علی دهباشی بسیار حائز اهمیت است و این نشریه را متمایز از سایر نشریات می‌کند.

«بخارا» را شاید بتوان گفت که یک دائره المعارف ادبی است و این مجله ادبی در هر شماره‌اش آگاهی‌هایی را به ما می‌دهد که شما کمتر می‌توانید در جایی بیابید. به زعم من مجله بخارا و فعالیت‌های سردبیرش در حد یک بنیاد عظیم فرهنگی است، علاوه بر این مخاطبین بسیار جدی در کشورهای فارسی زبان نیز دارد و من جز آرزوی موفقیت و استقامت برای این مجله آرزوی دیگری ندارم.

در این نشست: ترانه مسکوب، محمود حسینی زاد، سعید فیروزآبادی، مریم شرافتی، فرزانه قوجلو، ویدا لطفی، نسترن مبشری، جواد ماه زاده، هاشم بناپور، ناهید موسوی، شیوا مقانلو، سحر کریمی مهر، آرش نصیری، سحر مازیار، یاسمین ثقفی و دانشجویان رشته زبان و ادبیات آلمانی به همراه استادان‌شان حضور یافتند.

Share/Save/Bookmark