تاریخ انتشار: ۱ مرداد ۱۳۸۷ • چاپ کنید    
نقد و معرفی کتاب شعر «تانگوی تک‌نفره» اثر مجتبا پورمحسن

اعتراف به نیروی گریز از مرکز در شعر ایران

سام واثقی

تاریخ ادبیات ایران ورق می‌خورد (۳۱ /۳ /۱۳۶۰): اعدام سعید سلطان‌پور؛ خیانت جمعی ما به ادبیات ایران، قتل بی‌بازگشت هویت ادبی یک ملت، شکست نه در کالبد اعدام یک نویسنده، بلکه در امتداد منطق ملی - مذهبی یک کشتار جمعی در کشتارگاه اجتماع.

نتیجه: «ما» از‌ این‌ لحظه به بعد حاضر نخواهد ‌بود برای شعر کشته شود، در کشوری و زیر سلطه‌ی امتی که از‌ این ‌پس به اتهام شعر بی‌مهابا خواهد ‌‌کشت. آغاز نژاد‌کشی شعر، اعدام به اتهام زندگی‌ای که شعر می‌شود یا شعری که زنده می‌شود، فرقی ندارد. از این‌ تاریخ به بعد شعر گذرنامه‌ی «اعدام با مجوز الهی» خواهد‌ بود.

از این‌ پس مثل روز روشن است؛ «ما در خطرناک زندگی می‌کنیم1.» از این ‌پس به خطرناک عادت خواهیم کرد و در خطرناک شعر خواهیم گفت، بی‌آن‌که زبان‌مان خطرناک شود. ما در جستجوی میدان‌های بی‌خطر در خطرناک به‌سر خواهیم برد. و اگر در این میدان‌ها، اسیر نیروی گریز‌‌ از ‌مرکز، به خطرناک برخوریم، با تمامی قوای خود به «بی‌‌‌خطرناک» خواهیم‌ گریخت.


روی جلد کتاب تانگوی تک‌نفره، اثر مجتبا پورمحسن

از این‌ پس تبعید بهانه خواهد‌ بود؛ گریز به درون یا گریز به بیرون، تنها به تنهایی ختم خواهد شد. نقطه‌ی مشترک «ما» از این‌ به بعد تنها تنهایی خواهد بود.

«از من با من نگویید
تا اطلاع ثانوی
حکومت نظامی
نه اشک، نه رنج، نه تو
دموکراسی بهانه است
پدرسگ
تنها دیکتاتوری تمام دوران‌هاست
در عصر پایان انقلاب‌ها
تنهایی»

دیگر دونفره و در هیچ عروسی‌ای نخواهیم رقصید2. چرا که‌ از این تاریخ به بعد واضح‌ است: «ما» را از آخرین‌‌ رقص‌ها به «کشتارگاه3» خواهند برد. از این‌ پس برای شعر همه‌چیز و همه‌کس را خواهند کشت؛ قتل محض. حتا به دارا، سارا که نان و آب می‌دادند نیز رحم نخواهند کرد.

از این‌ پس امتی، شاعر و شعرش را با اعتماد ‌به ‌نفس تمام به کشتارگاه خواهد برد؛ مثل آدمیزاد نه، مثل سگ. می‌ترسیم با این‌که «در کوچه‌ها نه کسی پیدا‌ می‌شود که از او بترسیم و نه کسی که از ما بترسد در کیسه‌های زباله - که بوی مصرف می‌دهند5 - پرسه‌زنان در پی استخوان «خویشتن شعر» از دست‌رفته‌مان: مثل سگ می‌ترسیم.»

از این تاریخ به بعد، در یک ولگردیِ جهانی که نامش را گاه تبعیدگاه مهاجرت خواهیم گذاشت، چه در داخل این مرز‌های سیم‌خاردار و چه خارج از نا‌‌حریم آن‌ها:

«نه یک نفر، نه دو نفر، نه سه نفر، نه چهار نفر، نه پنج نفر
شش‌ نفر هم نه، هفت نفر هم نه

هفت میلیارد تنهایی»

به بیماری دگردیسی در از خود ‌بیگانگی مبتلا خواهیم‌ ‌شد و نام‌مان را برای سقف، نان، گذرنامه و کمی بیشتر بیشتر با هر‌ چه ‌بادا‌ ‌بادعوض خواهیم کرد:

«مجتبا،
فرد،
جیمز،
داوود،
عبدالله،
خورخه و هر اسم دیگری که فکرش را بکنید
زبان‌مان را عوض خواهیم کرد.»

«به زبان تن زبان دریغ از تن و هزار زبان زنده دنیا که تن دارد
هفت میلیارد تن»
دیاسپوُرا.

بعد از بیست و نه سال، به «ما» زنگ خواهند زد: بله... حال‌مان را می‌پرسند. «دعوت‌مان می‌کنند به کُکتل‌پارتی اسلامی کنار دریا!» بی‌خطر‌تر از این هم مگر می‌شود در خطرناک زندگی‌کرد؟

از این تاریخ به بعد، این‌جا، یعنی هر‌جای ما، خاک سست خواهد بود که هست: «دست که می‌زنیم،
خاک می‌کنیم،
انگشتانی را که اشاره می‌کنند،
به افعالی که در گذشته‌اند...»

«بله، درست شنیدید: به سلامتی! یک ککتل اسلامی دیگر...»

هر جا که «ما» پا می‌گذارد خاک سست است:
«به خاک می‌زنیم و در تنهایی، که وجه مشترک ما‌ست، «فراموشی» به‌یاد می‌آورد.» همان‌طور که ژاک دریدا می‌گفت: «همه‌چیز با به ‌یاد آوردن شروع می‌شود» به‌ یاد می‌آوریم، که جرأت که نه اما امکان کشته ‌شدن به جرم شعر در کشتارگاه را نیز از دفتر شعر و خاطرات‌مان ۲۷ سال است، پاک کرده‌ایم. شوخی نیست؛ این امت، زنجیره‌ای می‌کشد6 و در هتل «بهشت» سوییت اجاره می‌‌کند. نه! اصلا شوخی نیست، حتا بلیت اتوبوس به ارمنستان هم می‌تواند بروـ ‌بی‌برگرد باشد.7

بیست و هفت سال‌است8 که شعر در این کشور فقط و فقط تخلیه می‌شود؛ یک تخلیه‌ی دست‌جمعی یا عمومی. تنها سبک‌اش هم سبک تخلیه است؛ سبک اِواکواسیونیزم، نه نئوکلاسیسیزم، نه مدرنیزم، نه پُست‌مدرنیزم، نه... تخلیه‌ی عمومی، تخلیه‌ی خودمان در خودمان در گریز از‌ این‌که به کشتارگاه تخلیه ‌شویم.

این ککتل، این «ما» می‌رقصیم: «برقص!»... زوربای تک‌نفره، نه... تانگوی تک‌نفره...

«تانگوی تک‌نفره»، سومین مجموعه شعر مجتبا پورمحسن است که اکنون توسط انتشارات آزاد ایران منتشر شده است. شعرهای این مجموعه در ایران اجازه چاپ نیافتند، چراکه پور‌محسن در این «خطرناک» به فکر «تجاوز می‌کند و از چیزی نمی‌گذرد، فکری که در ما می‌گذرد، از تو می‌گذرد، که از ما نمی‌گذری...»

«تانگوی تک‌نفره» کتابی‌است، که شروع‌ می‌کند. کتابی که سر صحبت تنهایی را در میدان جاذبه‌ای جدید مطرح می‌کند، دور ازبچه‌‌‌ننه‌گی‌های مردانه‌ و زبان شعری پوسیده‌اش، گرچه تا پایان نمی‌رود، اما پایان را در هزارتوی رابطه‌ها مورد پرسش‌ قرار می‌دهد.

شاید این اولین کتابی ا‌ست که به فارسی می‌خوانیم که نوعی ادبیات نوین مردان را پژواک می‌کند. این مردان آن «مردکسوتان» نیستند. این مردان خویشتن خویش را به ‌تبعید می‌فرستند، از جنسیت خود فرا‌ می‌روند. این مردان می‌خواهند راست بایستند و به خیانت خود در خم‌ شدن اعتراف می‌کنند.

به ‌یاد ‌آوردن را یک بار دیگر جرأت می‌کنند و شعر گفتن را، شعر زیستن را و شاید برای‌ شعر‌ مُردن را:

«ما اصولا چیزهای دشواری هستیم
دستت را که دستم است بر دستت می‌کشی
سیگارت را خاموش کن
راست بایست.»


مجتبا پورمحسن. «تانگوی تک‌نفره»، نشر ۱۴۰۰، گروه انتشارات آزاد ایران
بخشی از اشعار «تانگوی تک‌نفره» را دانلود کنید.
پانوشت:
۱. اشاره به نام دفتر شعر «من در خطرناک زندگی می‌کنم» از علی عبدالرضایی.
۲. سعید سلطان‌پور در بیست و هفتم فروردین‌ماه ۱۳۶۰ در عروسی خود دستگیر شد.
۳. «کشتارگاه» نام شعری ‌است از سعید سلطان‌پور.
۴. بخش‌هایی از کتاب «تانگوی تک‌نفره» اثر مجتبا پورمحسن
۵. اشاره به جامعه‌ی مصرفی پسا‌انقلاب ‌است.
۶. اشاره به «قتل‌های زنجیره‌ای».
۷. اشاره به واقعه‌ی «اتوبوس ارمنستان».
۸. یعنی ۲۷ سال پس‌از اعدام سعید سلطانپور.

نظرهای خوانندگان

" قتل بی‌بازگشت هویت ادبی یک ملت، شکست نه در کالبد اعدام یک نویسنده، ..."

قتل بی‌بازگشت؟ شکست نه در کالبد اعدام یک نویسنده؟... نقدی که با این چنین افاضات خالی از مفهومی آعاز شود چه حرفی برای گفتن می‌تواند داشته باشد. وقتی خود آقای براهنی به عنوان شاعر اعتباری نداشته باشد، که ندارد، دیگر نوچه‌ها و شاگردان دست‌چندم و کم سواد ایشان از جان شعر چه می‌خواهند؟ مگر می‌شود به ضرب این مثلن نقدها و با گنده‌گویی اهل شعر را فریفت؟ اهل شعر اهل شعورند. به خدا می‌خندند به شما!

-- خواننده ، Jul 22, 2008 در ساعت 02:23 PM

نقد جالبی است. خواننده را تا آخر می برد. کتاب را باید بخوانم. اما یک نکته در مورد نظر این "خواننده" که لج آدم را در می آورد: بله اهل شعر اهل شعورند ولی دلیل نمی شود هر خواننده ای اهل شعور باشد. از جمله خواننده ای که سه جمله ی اول این متن را به رخ بی شعوری می کشد. شما اگر نمی فهمید دلیل بی شعوری دیگران نمی شود، دوست گرامی. باز دوره کنید تا از افاضات و وهم بیرون بیائید. یاد سعید گرم باد.

-- مهران ، Jul 23, 2008 در ساعت 02:23 PM

چند روز پیش تمام مطالب نوشته شده در این کتاب را خواندم. فقط می توانم بگویم که چند قرن وقت نیاز بود تا از روز رستاخیز زبان در ایران به گلستان شعر و ادب پارسی برسیم. نسلها نیز باید می گذشت تا فصل بهار جایش را به خزان بسپارد. پرسش من از نویسنده ی محترم اینست که آیا نام این مجموعه را به واقع شعر گذاشته اید؟ اگر به راستی چنین است باید بگویم:

"دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است"

غم از دست دادن "فروغ" در دلم تازه تر شد.

و اما سخنی با گردانندگان محترم رادیو زمانه:
از شما عزیزان بعید بود!!!

-- رضا ناظریان ، Jul 24, 2008 در ساعت 02:23 PM

یک سؤال: اگر این ها شعر نیست و بی خطر، رضاجان، پس چرا اجازه ی چاپ در ایران نمی گیرد؟ عجبا؟! حتماً چون شعر نیست اجازه ی چاپ نمی گیرد؟ نه؟ نظرت در مورد شعرهای آیت خدا خمینی چیست؟ آنها اجازه ی چاپ دارد و بگو شعر است! به به بزنید و چه چه بخوانید. و آقای خواننده، که اول نظر دادید: حتماً مرحوم آیت غیابت خدا که اهل شعر بودند اهل شعور بودند و من خواننده بی شعور؟! پس چرا از شعر پور محسن امت می ترسند و از دست خمینی ملت مرد؟

-- پیام بیدار ، Jul 24, 2008 در ساعت 02:23 PM

آقا یا خانم مهران عزیز!
لجتان در نیاید. من نوشته بودم اهل شعر اهل شعور است و البته که نه هر خواننده‌ای. نوشته‌ی خود شما هم با تاکید بر این موضوع، به گونه‌ای خود گواه این مطلب است! من آن سه جمله‌ی خالی از مفهوم را به عنوان نمونه ذکر کردم. شما که با این نقد تا آخر رفته‌اید (!) بفرمائید ببینیم " قتل بی‌بازگشت هویت ادبی یک ملت" یعنی چه؟
" امتداد منطق ملی - مذهبی یک کشتار جمعی در کشتارگاه اجتماع" یعنی چه؟
لازم نیست آدم ادیب باشد تا بفهمد کسی که می‌نویسد: " در کشوری و زیر سلطه‌ی امتی که از‌ این ‌پس به اتهام شعر بی‌مهابا خواهد ‌کشت" شعر که چه عرض کنم، فارسی معمولی هم نمی‌داند.
عزیز برادر! آخر چرا به‌خاطر رفیق‌بازی از هذیان‌های بی‌سر و ته و خالی از معنایی دفاع می‌کنی که مرغ پخته را هم می خنداند!
من با شما و نویسنده ی این مثلا نقد و شاعر آن مثلا شعرها کاری ندارم. مخاطب من شما نیستید. خدا لعنت کند باعث و بانی‌اش را
که محصولات‌ دکان زیرزمین‌اش همه دروغ و دبنگ بود و خالی بندی! تنها هنرش این بود که به مشتی جوانِ به شدت حشریِ شهرت، طرز شاشیدن در چاه زمزم را بیاموزاند!
نه جانم، با شما نبودم. شما راحت باشید!

-- خواننده ، Jul 25, 2008 در ساعت 02:23 PM

نيازي به اين زحمت قلم‌فرسايي نيست، آقاي پورمحسن، همين‌جوري‌شم، نيوتون روزگار ما هستند، سيب‌اش را هم مدت‌ها پيش انداخته‌اند، شما دير رسيديد آقاي معرفي‌نامه‌نويس.

-- خواننده‌ي اتفاقي ، Jul 26, 2008 در ساعت 02:23 PM

به «خواننده» بايد گفت، زير زمين آن باعث و باني، هرچه بود، به سن سوداگران امروز قد نمي‌داد كه دركش كنند. اين‌ها را راحت بگذاريد، تا زبان فارسي را با همين شكسته‌ بسته نويسي ياد بگيرند و تجربه كنند. «تبعيدگاه مهاجرت» آنان! همين زبان فارسي است، آخر. و در كدوخانه‌ي جمجمه‌ي‌شان، ... خدا شاملو را بيامرزد كه گفته بود تازه دارم زبان فارسي را ياد مي‌گيرم. يادمان نرود

-- بدون نام ، Jul 26, 2008 در ساعت 02:23 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)