رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آبان ۱۳۸۹
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- ۴۷:

سیگار کشان - شیوا مقانلو

شیوا مقانلو

Download it Here!


شیوا مقانلو

پاکت را که نشانش می‌دهی می‌گوید این سیگارها آنقدر کهنه‌اند که روشن کردن حتی یکی از آن ها هم می‌تواند باعث مرگت شود.

در جوابش می‌گویی «شاید دکتر، شاید. اما مرگی دل بخواه»؛ و فکر می‌کنی که به‌هرحال با لذت توامان این دود آبی که آبی‌تر از تمام دودهای اطرافتان است.
درد آخرین بخیه، بقیه‌ی فکرت را می‌خورد.

بعد او شروع می‌کند دور قوزک پای چپت را باند پیچی کردن. بالا می‌رود، ناله می‌کنی، اتاق سرد است و دستش انگار تکه یخی که هزار سال است مشغول این کار بوده. می‌گوید آرام باش، من آمده‌ام تا کمکت کنم.

سرت را تکان می‌دهی (همیشه این طور گفت و گوها با سر تکان دادن‌های بی‌دلیل همراهند): «بین تمام شهوت‌های مشروع و نامشروع، این وسوسه‌ی کبریت کشیدن عجیب‌ترین‌شان است دکتر،بدون فکر فقط خیلی ساده انجامش می‌دهی.»

دکتر خونسرد است، می‌خندد که «جنگ هم دقیقاً همین است دیگر، حالا زانویت را صاف کن.»

با لجبازی، نیم جویده می‌گویی: «خشن که باشی همان ضربه اولت می‌گیرد، وگرنه یک چوب کبریت بی‌رمق، چند ثانیه‌ی عمر تلف شده و کمی احساس بی‌عرضگی روی دستت می‌ماند.»

از حال می‌روی و در فاصله‌ی خالی هوش و بی‌هوشی صداها را از دست می‌دهی. بعد می‌بینی که باند پیچی پای راستت را شروع کرده و جواب می‌دهد: «با اسلحه هم همین طور، اگر تیر اولت خطا برود تیر دوم که از روبه رو می‌آید خطا نخواهد رفت.»

روی تخت دراز کشیده‌ای یادت می‌آید که از دور مثل یک جرقه بود، انگار خدا در آسمان کبریت کشیده باشد؛ بعد نزدیک و نزدیک‌تر شد، می‌خواست بسوزاندت، شاید به قصد نوازش.

دکتر فکر خوان است، دلداری می‌دهد: «البته من خودم هیچ وقت نمرده ام، اما مرده های زیادی دیده ام که بیشتر آن‌ها هم جرقه وارد گردنشان شده بود.»
خسته هستی و باید سکوت کنی. یک مجروح هیچ وقت حرف زیادی نمی‌زند، او بهانه¬یی است که تنها در ذهن دیگران خاطره می‌سازد. از آن سو، نشانه‌های نگران کننده ای هم دیده‌ای که بهتر است در فکرشان باشی،

مجروح موطلایی‌ است، نقاش و سرباز. دلش می‌خواسته پیچ و تاب خشک‌ بدن‌های رو به مرگ را نقاشی کند، و تصویر انگشتان چنگ شده‌ای را که در فاصله‌ی اندک شصت و سبابه راستشان می‌شده میل به زبان نیامده‌ی کشیدن آخرین سیگار را دید، بماند که وظیفه‌اش حکم می‌کرده تا آن دیگری‌ها را از آن خواهش محروم کند.

سکوت او ناراحتت می‌کند و دست‌هایش تر و فرز دور تهی‌گاهت باند می‌پیچند و قنداقت می‌کنند، احساست مثلاً شاعرانه می‌شود: «راستی دکتر، چرا آخرین آرزوی قبل از مرگ همه‌ی محکومان به مرگ کشیدن سیگار است؟ اولین هوسی است که یادت می‌آید یا آخرین تسکینی است که به جا می‌ماند؟»

در مغزت هم فلسفه می‌بافی که شاید به نشانه‌ی این که زندگی به کوتاهی همین پنج پک عمیق یا هفت پک خفیف است
نشانه‌های غریب حالا پر رنگ‌تر شده‌اند. سرد است، سردتر است و تاریک. اگر آدم شکاکی باشی ...

می¬خندد و می‌گوید: «شاید هم تنها خواسته ای است که می‌توان بی‌خجالت و واهمه برای زنده و مرده برآورده‌اش کرد»
‌بعد یکدفعه در خود مچاله می‌شود و با قیافه‌ی جدی می‌گوید: «آدم را به شک می‌اندازی. چه کسی به تو قبولانده که این جا‌...»

‌پس راست است. چون دور کمرت را هم باند پیچی کرده فقط تا جایی که می‌توانی با واهمه نیم خیز می‌شوی. به یقین مو‌های طلایی‌ات هم روی سرت سیخ شده است،

داد می‌زنی: «س این لباس سفید...؟»
‌و او حق به جانب می‌گوید: «بله، این لباس ...»

ضرب آهنگ کارش اوج گرفته و باند به دست‌هایت رسیده است.

می‌نالی: «این تخت ...»

می‌گوید: «سکوی شستن جنازه‌هاست، راستش به خاطر کمبود امکانات‌...»

ناامیدانه تیر آخرت را می‌پرانی: «اما تو که داشتی با این نخ بخیه رگ گردن قطع شده‌ام را پیوند می‌زدی! می‌گفتی باید سرت را به تنه ات وصل کنم.»

‌بی‌حوصله شده است: «باید آماده‌ات می‌کردم دیگر. تنها عمل شجاعانه و ناگریزی که از دستم برمی‌آید گوش کردن به درد دل مرده های درجه یکی است که هنوز نفهمیدند که چه بر سرشان آمده است.»

فریبت داده‌اند. با این‌که دیگر کم و بیش قبول کرده ای که مرده ای و هیچ صفتی را نمی شود به تو نسبت داد اما با تعجب می‌پرسی: «مرده‌های درجه یک؟»

پیچاندن باندها را تقریباً به انتها رسانده و حالا دارد روی چانه‌ات را هم می‌پوشاند. می‌گوید: «بله، تو حتما کار قهرمانانه‌ای انجام داده بودی. شاید همین که می‌گویند قهرمان رشید ما هنگام مراقبت از انبار مهمات‌...، به هر حال، حالا این افتخار را داری که یک مومیایی باشی.»

از زیر تخت شنل سفیدی بیرون می‌کشد که میانش یک هلال ماه و یک صلیب سرخ یکدیگر را در آغوش گرفته اند. روی شانه‌هایش می‌اندازد، قد می‌کشد، و با لحنی که باید که باشکوه باشد زمزمه می‌کند: «تو تا زمانی که فاتح دیوانه‌ دیگری از راه برسد و در تابوتت را باز کند، در مقبره‌ات آسوده می‌خوابی؛ اگر انتظار، رخصت آسودگی بدهد.»

‌باندها به چشمهایت می‌رسند، دهانت بسته شده، و او آخرین سوال را در چشمانت می‌خواند و جواب می‌دهد: «درجه دو‌ها گورهای عادی دارند و درجه سه‌ها را در گورهای بی‌نام و نشان جمعی می‌ریزند. راستی چه مو‌های طلایی‌ی قشنگی داری.»

موطلایی کنار انبار مهمات گردانشان کشیک می‌دهد. درجه دارها و بی‌درجه‌ها در اطراف پخش‌اند و در این فضا باید فرمانده‌ها هم نزدیک انبار ایستاده باشند. دستش را آرام داخل جیبش می‌برد. انگار جیب کس دیگری باشد. همان پاکت سیگار آشنا، زرد و چروکیده، مثل صورت پیرپسری جنگ ندیده. با انگشت آخرین نخ را بیرون می‌کشد و عاشقانه پاکت را توی دستش مچاله می‌کند، طوری که صدای جیغ آن تا ۲۰ سال دیگر در فضا باقی می‌ماند.

مومیاگر می‌گوید: «خب کار تو تمام شد یک بسته‌بندی بهداشتی و بی‌نقص ...و دیگر هیچ.»
نمی‌بینی اما می‌دانی که شنلش‌ را به خودش می‌پیچد و از پیشت می‌رود.

سرباز تازه‌کار است و ناوارد، اولی را حرام می‌کند اما دومی را راه می‌اندازد.

شعله می‌گیرد، جاری می‌شود و با راهنمایی دست‌هایش روی سیگار کهنه می‌نشیند. سیگار را بالا می‌برد، به درز لب‌ها نزدیک می‌کند و همان‌طور نزدیک نگه می‌دارد. همه چیز متوقف است جز دودی ابدی که در هوا می‌چرخد. بازویش را صاف می‌کند، تاب می‌دهد، و در حسرت آخرین آرزو سیگار را به داخل انبار مهمات خودشان پرتاب می‌کند.

حالا من، کتف ترک‌خورده‌ای که در این گور دسته‌جمعی چهارستاره‌ی سه متری با بیست و هفت استخوان ران، سی و سه جمجمه، دو جفت آرواره، و پانزده لگن خاصره همبسترم، هنوز در این فکرم که بهتر نبود برای خاکستر کردن اردوی خودی‌ها به جای سیگار از فندک استفاده می‌کردم؟

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
شیوا مقانلو متولد ۱۳۵۴ مشهد، فارغ التحصیل رشته سینماست. از او چند کتاب ، از جمله مجموعه داستان‌های «دود مقدس» و «کتاب هول» و ترجمه‌ی دو مجموعه‌ داستان از دونالد بارتلمی با عنوانِ «زندگی شهری»، «زن تسخیر شده» منتشر شده است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من نفهمیدم که اگه از فندک استفاده می‌کرد چه فرقی می‌کرد؟

-- مهیار ، Apr 10, 2008 در ساعت 08:35 PM

valah man yeki ke salan khosham nayoomad, hich nokyehei nadareh in dastan.....

-- yeki ، Apr 10, 2008 در ساعت 08:35 PM

خب این خیلی خوب بود ولی من هم متوجه سوال آخرش نشدم. در هر صورت عالی بود.

-- روح پتروناس ، May 21, 2008 در ساعت 08:35 PM

rastash man avalesh asheghe cheshmaton va neghae to be noghte namalom shodam.Dastanetan dar khabe man etefagh oftad.

-- arash ، Jul 22, 2008 در ساعت 08:35 PM

ba salam ,kheli dastane jalb va delneshin bod.

-- arash ، Jul 22, 2008 در ساعت 08:35 PM

khoob bod.faghat khoob

-- narges ، Oct 11, 2008 در ساعت 08:35 PM

داستان جالبی بود جالب تر اینکه یه سرباز زخمی از نگاه یک زن توصیف شده که هیچ وقت جنگ را اینقدر ملموس حس نکرده.من فکر کنم اگر با فندک اینکارو میکرد دیگه اینقدر درد نداشت چون کار حتمی عمدی و با نفرت خودشو به جنگ بیشتر نمایان میکرد تا اینکه از روی اتفاق و ندونم کاری باشه

-- شیما ، Nov 20, 2008 در ساعت 08:35 PM

خوب بود با سپاس از نویسنده خوش قلم

-- علا ، May 17, 2009 در ساعت 08:35 PM

داستان خوب بود اما به شدت فن بيان افتضاحي دارد.ببخشيد انگار سعي داشته باشد شبيه يك خارجي حرف بزند كه تازه فارسي ياد گرفته.به نظرم وقتي كسي نميتواند درست داستانش را بخواند طوري كه ادم را عصبي نكند بهتر است كسي به جايش بخواند كه لااقل بشود گوش داد.

-- بدون نام ، Oct 30, 2010 در ساعت 08:35 PM