تاریخ انتشار: ۲۴ اسفند ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
مروری بر کتاب ِ «دسته‌ی دلقک‌ها»

... روز اتفاق فرا رسیده است

سید مصطفی رضیئی

دسته‌ی دلقک‌ها. لویی فردینال سلین. ترجمه‌ی مهدی سحابی. تهران: نشر مرکز. چاپ اول:۱۳۸۶. ۲۰۰۰ نسخه. ۳۹۴ صفحه. ۶۵۰۰ تومان. گالینگور.

«هر کی را می‌خواهید از طرف من ببوسید! اگر هنوز فرصتی باشد! به سلامت! اگر هنوز عمری براتان باقی مانده باشد! بقیه‌اش دیگر خودش می‌آید! خوشبختی، سلامتی، عمر باعزت! خیلی در بند ِ من یکی نباشید! قلب کوچک‌تان را به کار بیندازید!» (صفحه‌ی ۱۴ کتاب. از مقدمه‌ی نویسنده)

با آتش ِ زبان ِ آقای دِتوش
سلین (نام ِ مستعار لویی فردینال دِتوش) یک پارچه شعله‌های آتش است. نویسنده‌ی عجیب و غریب فرانسوی که به خاطر زبان ِ آتشین‌اش (زبان آرگو. سبک مردمان پایین دست جامعه. فحش. خشونت کلام و ...) شهرتی جهانی دارد و حتا بعد از مرگ‌اش این سوال خیلی جدی مطرح شد که چه طوری است که نوبل ادبیات را از آن ِ خویش نکرده است. برای خود ِ سلین نوبل و چیز‌هایی مثل ِ این اهمیتی نداشت. همین‌ که بعد از جنگ دوم جهانی، فقط چند وقتی در دانمارک زندانی بود و بعد زنده ماند (از اتهام ِ همکاری و طرفداری با نازی‌ها) برایش کافی بود. دکتر دِتوش در خانه‌اش در پاریس طبابت می‌کرد و روح ِ آزرده‌اش را در کلمات فرو می‌ریخت و آتش وجود را در رمان‌های گوناگون‌اش، آرام می‌ساخت. از او به زبان فارسی، اولین رمان‌اش، «سفر به انتهای شب» با ترجمه‌ی مرحوم فرهاد غبرائی در 1373، دومین رمان‌اش، «مرگ قسطی» در ۱۳۸۴ و حال در ۱۳۸۶، سومین رمان‌اش (به ترتیب انتشار در غرب) «دسته‌ی دلقک‌ها» است که باز هم به ترجمه‌ی مهدی سحابی منتشر شده است. فصل‌نامه‌ی بخارا هم در خرداد ۱۳۸۵، ویژه‌نامه‌ی مفصلی در مورد سلین منتشر ساخته است.

سیلاب فرو می‌ریزد
«چیزی که عجیب بود این بود که درست نمی‌فهمیدم چه به چیست! هی نگاه می‌کردم ... اما هر چه هم که به خودم فشار می‌آوردم درست نمی‌فهمیدم ... به نظرم غریب می‌آمد.» (صفحه‌ی ۲۸۸ کتاب)

خواندن یک رمان سلین مثل این است که سیل از رویت رد بشود، یا زیر آوار حبس بشوی، یا بهمن رویت فرو بریزد. سهمگین می‌نویسد؛ ابایی از استفاده از کلمات ندارد. نگران چیزی هم نیست. اولین رمان و دومین رمان‌اش نشان داده‌اند که کتاب‌هایش (بعد از گذشت زمان کافی) در تیراژ‌هایی چند صد هزار‌تایی می‌فروشند. از دست منتقد‌ها عصبانی می‌شود (که چیز تازه‌ای در ادبیات نیست) و آن را در مقدمه‌ی کوتاه و آتشین اول کتاب، (در بعضی چاپ‌های غربی، مقدمه را در آخر کتاب آورده‌اند تا از گزنده‌گی زبان کشنده‌ی آن بکاهند،) نظر‌ا را در مورد آن‌ها می‌گوید و حرف دل‌اش را می‌زند:‌رمان نوشته که مردم عادی بخوانند و آن‌ها هم می‌خوانند. بقیه‌اش (ظاهراً) به درک!


لویی فردینان سلین، نویسنده‌ی کتابِ دسته‌ی دلقک‌ها

سلین فقط در مقابل منتقد‌ها نیست که اهمیتی قائل نمی‌شود. وقتی رمان کار می‌کند، اصلا اهمیتی به روش‌های کلاسیک نگاش (یا اصول اولیه‌ی نگارش) نمی‌گذارد. «دسته‌ی دلقک‌ها» صرفا زبان و تصویر و صدا است؛ و البته لبریز از حرکت. اما داستان‌ روایت ِ منسجمی که فصل‌ها و تصویر‌های کتاب را به هم متصل بکنند، وجود خارجی ندارند. فصل اول کتاب یک سرگیجه‌ی محض است (و البته یکی از قوی‌ترین فصل‌های آغازین رمان که در ادبیات نوشته شده است.) صرف ترکیب صدا، کلمات بریده‌ بریده (سلین دستورزبان دوست ندارد. جمله‌هایش نصفه است و اغلب به سه نقطه ختم می‌شود،) فحش و تصویر‌سازی است: آدم‌هایی در خیابان‌های آشفته، در حال فرار از جنگ هستند و مضحکه‌ای راه افتاده است. بعد‌تر می‌فهمیم از پاریس به سمت ِ لندن می‌گریزند. و فصل بعد سکون محض، در لندن هستیم، راوی کتاب،‌ فردینال، با دوست‌هایش (دزد‌ها، ول‌گرد‌ها، آدم‌کش‌ها، فاحشه‌ها، پاانداز‌ها و...) در لندن است، و صرفا روایت می‌کند که روز‌ها چه جوری می‌گذرند. اوج جنگ جهانی اول است. راوی در جبهه‌ها جنگیده و حالا، بعد از جراحت‌های جنگی، در لندن ولو است:‌تا زمان بگذرد. جنگ تمام بشود. و بتوان به خانه برگشت.

ولی اینکه کتاب روایت داستانی منسجم، یا فرم خاصی ندارد و پر از پراکنده‌گویی است؛ بر خلاف ِ ظاهر‌اش، به کتاب زیبایی خیره‌کننده‌یی را بخشیده است. کتاب با تصویر‌هایش، صدا‌هایش و زبان جالب‌اش، دوست داشتنی است. رمان نمی‌خواهد کار خاصی بکند. مثل فیلم‌های کیارستمی است: دوربین را روشن گذاشته که با راوی پیش برود و تصویر بگیرد. همین.

آتش
کتاب دو جلدی است. جلد ِ دوم آن در ۱۹۶۴ با نام ِ «پل لندن: دسته‌ی دلقک‌ها» منتشر شده است. جلد اول، کتاب حاظر، در ۱۹۴۲ نشر یافته بود. زمانی که جنگ دوم در اوج خود بود و نمی‌دانستی زنده خواهی ماند یا نه. سلین در چنین شرایطی کتاب نیمه‌ی کاره‌ی خود را به بازار می‌فرستد. کتابی که خود می‌داند منتقد‌ها دوست‌اش نخواهند داشت، ولی آدم‌های معمولی چرا. و مقدمه‌ای می‌نویسد تا حرف آخر را همان اول زده باشد (و عجب زبان تندی دارد این مقدمه.)

جنگ، ویرانی، فقر و گریز و تنفر از جامعه، پایه‌های اصلی ادبیات ِ سلین را می‌سازند. این مرد مغرور، که تحمل هیچ چیزی جز خودش و کار‌هایش را ندارد، و نوشته‌هایش جامعه را در هر نقطه‌اش، به تند‌باد ِ شدید‌ترین نوع انتقاد‌ها می‌گیرد. او جامعه‌اش را دوست دارد، اما در شکلی سالم، نوعی ایده‌آل‌گرایی؛ نه این لایه‌های پی‌در‌پی سیاهی که می‌بیند همه جا را گرفته، نفس‌ها را در خود حبس کرده، نمی‌گذارد آزاد باشی.

قصه در قصه
هر فصل کتاب (کتاب فصل‌هایی بدون نام یا شماره دارد. بعضی کوتاه و بعضی بلند،) را می‌توان یک قصه خواند. قصه‌ای، مثل حرف‌های آدم‌هایی که دور هم جمع شده‌اند و یکی‌شان دارد خاطره می‌گوید: پر از حرافی، پر از پراکنده‌گویی، لبریز از اتفاقات ِ خیلی جزئی. کتاب این چنین شکل گرفته و خود را ساخته. و هر فصل قصه‌ی تازه‌ای را روایت‌ می‌کند. چیز‌های تازه‌ای را می‌بیند و هر بار حرف جالبی برای زدن پیدا می‌کند.

آدم‌های قصه هم مثل خود قصه‌اند: داستانی. راوی داستان، صرفا یک قصه‌پرداز ماهر است که یک ماسک برای نویسنده می‌شود، که خود شاهد بیشتر این اتفاقات، در زنده‌گی واقعی‌اش بوده است. می‌توان گفت که سلین جز بازگویی زنده‌گی خود کاری نمی‌کند. هر بار به گوشه‌ای می‌نگرد و می‌نویسد و هر بار جلوه‌هایی تزه از زنده‌گی را به روی ما می‌گشاید.

کتاب لبریز از هر نوع آدمی است. و در میان آدم‌هایش یک نفر شاخص است: یک آدم وراج کلاه‌بردار که بدجوری چرب‌زبان است و اعتماد راوی را به خود جلب کرده و آخر سر باعث بدبختی‌اش می‌شود. آدم کلاه‌بردار توی هر سه تا رمان به فارسی منتشر شده‌ی سلین هست. نقش پررنگی دارد؛ انگار تمام جامعه، تمام بدی‌ها و سیاهی‌هایش، در او جمع شده‌اند تا راوی، این نماد معصومیت را شکنجه بدهند.

ترجمه
‌وقتی به نام مهدی سحابی می‌رسیم، یکی از بزرگ‌ترین چهره‌های ترجمه رو‌به‌روی‌مان قرار می‌گیرد. بعد از کار روی کتاب ِ قطور‌تر و سنگین‌ ِ «مرگ قسطی»، کاملاً مشخص است که دست جناب سحابی در نوشتن باز شده است. کلمات راحت‌تر انتخاب می‌شوند، و روان در جایگاه خود قرار می‌گیرند. ترجمه‌ی سلین از آن غیر‌ممکن‌ها است. ما نمی‌توانیم زبان ِ آرگویی که او استفاده کرده را در فارسی داشته باشیم. چون اصلا آن ساختار‌ در زبان ما وجود ندارد. کتاب‌هایی سلین از آن دسته‌یی است که فقط می‌شود به آن نزدیک شد، و سحابی توانسته به کتاب نزدیک شود.

تابلو
با کوله‌بار توصیه‌های پدر و مادر راه افتادیم توی عالم وجود. اما در مقابل مسایل زندگی به دردی نخوردند. دچار دردسر‌هایی شدیم یکی از یکی افتضاح‌تر. به هر جزایی که بود از این معرکه‌های نحس سر بیرون آوردیم، اما درب و داغان، پوز مروک مثل خرچنگ پَس پَسَکی، دست و پا شکسته. گاهی هم البته، از حق نگذریم، توانستیم خوش بگذارنیم. با هر گهی که بود، اما مدام با این دلشوره که مبادا بدبختی‌ها دوباره شروع بشود ... که همیشه هم دوباره شروع می‌شد ... یادمان باشد! اغلب شنیده‌یم که می‌گویند جوانی را توهم به باد می‌دهد. جوانی ما بدون توهم هم به باد رفت! ... باز هم آسمان و ریسمان! ...

صفحه‌ی ۳۳ کتاب

تیتر اشاره به خطوط اول مارسی‌یز، سرود ملی فرانسه: به پیش فرزندان وطن/ روز افتخار فرا رسیده است

نظرهای خوانندگان

من مرگ قسطی رو خوندم و زيبا بود.البته جالب تر از اون،ترجمه قوی و زيبای آقای سحابی است.
از اطلاع رسانيتون تشکر می کنم.

-- ایرانی ، Mar 14, 2008 در ساعت 03:52 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)