رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۸ اسفند ۱۳۸۶
نگاهی به «فراز مسند خورشید»، آخرین رمان نسیم خاکسار

ما به کودکی بازگشته‌ایم؟

منیره برادران

یک سال پیش که «فراز مسند خورشید» را می‌خواندم، چیزی در این رمان روشن و شفاف برای من رازگونه مانده بود: بیگانگی آن دلگرمیهای ساده و معصومانه شخصیتهای داستان، که به دنیای کودکی می‌ماند، در پیچیدگی‌های دنیای امروز. کارهای نسیم خاکسار همیشه آینه‌ای در برابر ما - حداقل هم نسلان من- قرار می‌دهد، که خود را ببینیم، عریانمان می‌کند. با ظرافت و مهربانی که مبادا آینه را بشکنیم. ما به کودکی بازگشته‌ایم؟
بار دیگر این کتاب را خواندم.

«فراز مسند خورشید» بر بستر فضائی که سالها پیش ترورهای سیاسی خارج از ایران بوجود آورده بود، شکل می‌گیرد. سلیم، راوی داستان در خیابان به مردی برمی‌خورد که به گمانش اسدی، بازجو و شکنجه‌گر زمان شاه است. این را با مهدی، همبندی سابقش، که دوست و محرم اوست، در میان می‌گذارد. این حادثه، خاطرات زندان و شکنجه را در آنها زنده می‌کند. دوستانشان، شیده و شاهرخ هم در خاطره آنها شریک می‌شوند. این زن و شوهر هنرمند تئاتر هستند که به دلیل آزارها و پیگردها مجبور به ترک وطن شده‌اند.

در سفر به گذشته آنها متوجه تناقض‌هائی در شخصیت اسدی می‌شوند که تا آن زمان نظرشان را نگرفته بود. جستجو برای یافتن اسدی با پدیدار شدن جواد سهرابی به حاشیه رانده می‌شود. سلیم به این مرد، که خود را دوستدار هنر نشان می‌دهد و می‌خواهد از طریق سلیم با شیده و شاهرخ طرح دوستی بریزید، مشکوک است.

خبر قتل فجیع افشین خرمی، هنرمند و شومن ساکن آلمان به نگرانی‌ها و ترس‌ها دامن می‌زند. در حالیکه تمام قرائن حاکی از یک ترور سیاسی است، این قتل که یادآور قتل فریدون فرخزاد است، همچنان مشکوک باقی می‌ماند. شیده دوست افشین خرمی بوده و خود نیز در سالهای اول ورود به هلند در چند برنامه تلویزیونی ظاهر شده و سیاست سرکوب هنر و هنرمندان را در ایران افشا کرده بود.


تصویر روی جلد کتابِ «فراز مسند خورشید» نوشته‌ی نسیم خاکسار

سلیم نگران شیده است و می‌خواهد از کارهای جواد سهرابی سردربیاورد. در این جستجو او به جمشید برمی‌خورد. جمشید که همیشه خیال می‌کند تحت تعقیب است روزها در ایستگاه مرکزی راه آهن اوترخت می‌ایستد و با دقت ورود و خروج رهگذران را نظاره می‌کند. او هم به جواد سهرابی ظنین است و بوی توطئه‌ای برای قتل شیده مشامش را می‌آزارد. می‌خواهد به شیوه خودش راز این توطئه را برملا کند.

واقعاً توطئه‌ای در کار بوده است؟
خواننده تا پایان داستان نمی‌داند که آیا این ظن و گمانها تنها ناشی از حس ناامنی و بی‌اعتمادی است که ترور مخالفان در خارج از کشور ایجاد کرده یا اینکه ترس سلیم و جمشید واقعی است. تنها در صفحات پایانی داستان، زمانی که شک به پیرامون و احساس خطر جای خود را به یک آرامش نسبی داده است، خواننده متوجه می‌شود که واقعا توطئه‌ای برای قتل شیده و شاهرخ در کار بوده و جواد سهرابی، مامور اجرای این توطئه پلید بوده است. او کسی است که مدتی در زندان بود و چه بسا خود نیز گرفتار دامی شده، که به حفظ آن کمک می‌کرده است. و این جمشید است - کسی که دیوانه پنداشته می‌شود- که به بهای از دست دان جانش مانع این توطئه می‌شود. جواد سهرابی هم به همراه جمشید به قتل می‌رسد. قاتلین با بجاگذاردن هروئین در جیب آنها سعی می‌کنند توجه پلیس را به مافیای قاچاق نسبت دهند. این قتلها هم مشکوک باقی می‌ماند. تلاش سلیم هم که نزد پلیس می‌رود و تمام آنچه را که در آن هشت- نه ماه شاهد بوده و می‌توانسته به روشن شدن حقیقت کمک کند، برای پلیس بازگو می‌کند، ره به جائی نمی‌برد.

ما در روال «شرلوک هلمزی» داستان، که ضمناً به جذابیت آن کمک می‌کند، وارد دنیای زیبای عشق و دوستی چهارنفره راوی با مهدی، شیده و شاهرخ می‌شویم. داستان سرائی رمان، بیشتر از طریق دیالوگ صورت می‌یرد و هر شخصیتی لحن و تکیه کلام خود را دارد.
«فراز مسند خورشید‌» هم مثل دیگر داستانهای نسیم خاکسار در اوترخت اتفاق می‌افتد. در ادبیات تبعیدی ما، شهر اوترخت، شهری است آشنا و بخش جدایی‌ناپذیر ادبیات در تبعید نسیم را تشکیل می‌دهد.

«‌ده دوازده سالی می‌گذشت که پاگیر این شهر شده بودم. شهری بزرگ و قدیمی که کوچه‌های آجرفرش و خیابانهای سنگفرش اطراف برج بلندش نگاه هر تازه واردی را به سمت خود می‌کشاند. برج سنگی با کنده‌کاری‌ها و نقش‌ای اعجاب انگیزش می‌رفت تا ارتفاع صد و پنجاه متری از زمین. یکی دوبار تا کله‌اش رفته بودم.» (ص ٣٠)

حضور گذشته در رمانهای نسیم خاکسار
در «فراز مسند خورشید» هم مثل کارهای دیگر نسیم خاکسار، «آهوان در برف»، «در اوترخت» و در رمان «بادنماها و شلاقها» حکایت از نسلی است که پشت سرش زندان و شلاق قرار دارد. در «بادنماها و شلاقها» حضور گذشته دردناک همه جا است. مثل زخمی است بی‌مرهم مانده.

«یک چیزهایی هست که همیشه ما را به مبدا می‌دوزد، یا به نقطعه‌ای که آغاز کرده‌ایم. و این وسط همیشه هم پای شلاق لعنتی در کار بوده است. این مشکل ماست هلنا. در کمتر آثاری از ما گذشته بیان شده است. بوده، به رمز، به این دلیل گذشته در ما نمی‌میرد. زنده می‌ماند. اما شما از آن می‌نویسید. حرف می‌زنید، به شیوه‌های گوناگون. بعد هم آنها را در کتابخانه‌هاتان می‌گذارید. در دسترس عموم. ما آنها را در دلهامان نگه می‌داریم. این کار را خراب می‌کند.» (بادنماها و شلاقها، ص ٧٥)

در رمان «فراز مسند خورشید» هم سلیم و مهدی گرچه تا حدی خود را از گذشته رها ساخته‌اند، اما خاطره محونشدنی است و با هر تداعی زنده می‌شود. با دیدن اسدی خاطرات سلیم و مهدی سرریز می‌شوند. شیده می‌خواهد آنها را ضبط کند «جان تو اینا تاریخه. حیفه که فراموش بشه»

پیوند سلیم با گذشته اما طور دیگری است. برای حسابرسی با اسدی- بازجوی رژیم گذشته- هم نیست. می‌خواهد او را از نزدیک و در موقعیتی دیگر ببیند.

«‌می‌خوام بیرون از زندون و از این حرفها، دور از هر چه دیوار و شلاقه، از نزدیک یک شکنجه گرو ببینم. می‌خوام ببینم دستش تو این محیط تازه چطوریه. چشاش چطوریه. می خوام ببینم وقتی بهش می‌گم دیوث وقتی ما رو می‌زدی به چی فکر می‌کردی، عکس‌العملش چطوریه؟ پوستش چه رنگی می‌شه؟ من زیاد کاری به تاریخ ماریخ و این حرفا ندارم. بشاش توش.» (ص ٢٧ فراز مسند خورشید)

دلخوشیهای معصومانه
برای سلیم این خاطره‌ها برعکس حسن در «بادنماها و شلاقها» ماندگار نیست. او چیزهای دورو بر را می‌بیند با آنها رابطه برقرار می‌کند و اینها زندگی امروز را تشکیل می‌دهند. دلخوشیها - هر چند کوچک - می‌توانند شلاق و زندان را پس بزنند. به پاپری، پرنده‌ای که به سلیم روآورده و یکی از دل مشغولی‌های جدی او شده، چنان انس می‌گیرد که می‌گوید بعد از جدائی از همسرش اینقدر به چیزی خو نگرفته بود. تهیه لانه، دانه و داروی ضدشپش برای او و تماشای حرکاتش می‌تواند موضوع گفتگوها و شوخیهای سلیم با مهدی باشد.

درختان جلو پنجره خانه، بخشی از زندگی او هستند آنقدر که با قطع آنها از طرف شهرداری سلیم خود را بی‌پناه می‌بیند و می‌خواهد گریه کند. با قطع شدن درختان، پاپری هم گم می‌شود.

«‌درختهائی که چند سال با آنها حرف زده بودم. و با شکلهائی که شاخ و برگهاشان در هوای مه آلود به خود می‌گرفتند، غرق خیال شده بودم. درختهائی که با شنیدن زوزه عاجز باد شکست خورده میان شاخه‌هاشان برایشان کف زده بودم.» (ص ٦٧)

حتی اشیای خانه برای سلیم جان دارند. دستگیره در و کشوی میز سر بزنگها پاچه آستین یا شلوار او می‌گیرند، پاره می‌کنند، تا به او بگویند که او تنها نیست. با این اشیا او وارد دعوا و گفتگو می‌شود.

«نگاه کردم به میز. ساکت بود. با ضربه‌هائی که به پایم می‌زد شخصیت پدر و یا برادر بزرگ را داشت. لگدی می‌پراند که پسر حواست باشد.» (ص ٧٥)

آیا در تنهائی است که آدم‌ها به این دلخوشی‌های معصومانه روی می‌آورند؟ احساس تنهائی آنقدر به سلیم فشار می‌ورد که خود آن را با صدای بلند به ما می‌گوید. شاید می‌گوید که تسلیم آن نشود. احساس تنهائی، اما متفاوت است با تنها بودن. سلیم، گرچه همسر و دوست دختر هلندی اش او را ترک کرده اند، اما تنهای تنها هم نیست. او شیده، شاهرخ و مهدی را دارد که می‌تواند با یک تلفن آنها پا روی رکاب دوچرخه گذاشته و به سویشان پرکشد. «چقدر خوبه که ما همدیگر رو داریم».


در این حلقه کوچک آنها خوشبخت هستند. این دایره مثل جنین مادر به آنها گرمی و امنیت می‌دهد. در آنجا آنها کودکان معصومی هستند و کسی قهقهه‌هاشان را نمی‌بیند وقتی مهدی دست و بازوی یکی از آنها را گاز می‌گیرد. دوستی‌شان، جزیره‌ای است پرت شده از این جهان، که در آن صفا و امنیت برقرار است. نه کسی کسی را تهدید می‌کند و نه کسی به دیگری بدبین است. آنها با همدیگر تنها هستند. مثل تنهائی چهار زندانی در یک سلول انفرادی. سلیم می‌خواهد فقط همین جزیره وجود داشته باشد و خوشترین لحظاتشان وقتی است که با هم هستند. مارک هم هست، دوست و همسایه غمگین سلیم، که می‌توانند همدیگر را بفهمند و تنهائی‌شان را با هم تقسیم کنند.

نویدهای تازه
در پایان کتاب فضا رو به تغییر است. امیدهای تازه ای جوانه می‌زند. شیده و شاهرخ نمایش موفقی را با بازی کودکان به روی صحنه می‌آورند. رابطه مهدی با همسر و دخترش رو به بهبود است. زنی- سارک - در زندگی سلیم ظاهر می‌شود و میل به نقاشی را در او زنده می‌کند. میلی که در کودکی معلم مستبد آن را در وی سرکوب کرده بود. سلیم احساس می‌کند روحش «رستاخیز» پیدا کرده و فضای زندگیش عوض شده است. وقتی این بار اسدی را می‌بیند، دیگر انگیزه‌ای برای روبرو شدن با او نمی‌بیند.

«نشستن روبروی او بی‌فایده بود. از همان اول هم بی‌فایده بود. دیدن او دیدن فلاکت بود. فلاکت جاری در خاکی که از همان آغاز نگاه کردنت به جهان ترا می‌نشاند برابر آن تا خوب ببینی کجائی.» (ص ٢١٨)

شوق به نقاشی باعث می‌شود که سلیم در دورو برش چیزها را طور دیگری ببیند. مجذوب بید مجنونی می‌شود که همیشه از کنارش گذشته بود ولی شاخه‌های بالائی‌اش را ندیده بود. حس می‌‌کند آن «درخت جانش» است. او آن بالاها در شاخه‌های درهم تنیده بید مجنون نقش دو طوطی می‌بیند و مصمم می‌شود که آن را بکشد.

سلیم تابلوی درخت خود را می‌گذارد جای قابی که نقاشی دیگری درون آن بود. آفتاب را می‌بیند که می‌تابد بر شاخ و برگهایش. لحن سلیم یکباره حماسی می‌شود:

«‌این درخت واقعیت وجود کج و کول من بود. واقعیت یک لحظه کوتاه شادی من در دنیائی بود که به یاد داشتم بر مداری از اندوه می‌چرخید. واقعیت وجود منی که یک عمر در خواب و بیداری کابوس می‌دید. شادی‌هاش کوتاه بود و موقتی. پس بگذار که بدرخشد در آفتاب.»