رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۳۸۷
۴۰ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

یک گور خالی ـ سعید عباس‌پور

سعید عباس‌پور

داستان «یک گور خالی‌» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


سعید عباس‌پور | عکس از رادیو زمانه

وجدی و زنش داشتند سفره را جمع می‎کردند و زن من هم داشت ماست‎های باقی مانده را برمی‎گرداند توی سطل که سعی کردم جا باز کنم و دراز بکشم. زنم زیر چشمی نگاهم کرد. نگفت: «کوه که نکنده‎ای، دو تا فلاسک چایی را هم خالی کرده‎ای.»
زن وجدی که اصلاً به ما نگاه نمی‎کرد، انگار که دستگیرش شده باشد گفت: «دکتر واقعاً خسته است. همه خوابمان برد به جز ایشون.»

وجدی دستمال سفره را کنار پتو تکان داد و گفت: «نگو همه، من که مثل شیر کنارش بیدار بودم.»

اگر زن‎ها نبودند می‎گفتم مثل سگ، سگ‎ها کنار صاحبشان بیدار می‎مانند. فقط گفتم: «عرب می‎فرماید کلب» و خنده توام با خمیازه‎ای تحویلش دادم. به روی خودش نیاورد، یا نشنید. حالا دیگر می‎شد دراز کشید. طوری خودم را روی پتو جابه‎جا کردم که تا سینه توی آفتاب باشم. به زنم که روی کتلت‎ها نان می‎گذاشت گفتم: «چیزی آوردی؟»

- آره، تو ماشینه.»

کورمال کورمال سوئیچ را که زیر کمرم بود پیدا کردم و گرفتم بالا.

- «زیر چیزهاست. حالا یک کاریش بکن.»

وجدی کلاهی را که ندیده بودم سر بگذارد به طرفم پرتاب کرد و گفت: «امیر تا پای گور دست از عادت‎هاش برنمی‎داره.»

از زیر کلاه آسمان سوراخ سوراخ دیده می‎شد. کمتر چیزی مثل هوای غیر منتظره مرا سر دماغ می‎آورد. هوای آن آذر ماه هم، بهاری بود. صدای شقایق را شنیدم که می‎گفت: « مادر بیا یک چیز جالب، بیا.»
بیای آخر را انگار وجدی گفت. بعد به نظرم آمد تمام جمله را وجدی گفته.



صدای بال زدن پرنده‎ای از خواب پراندم. کمی سردم شده بود. از زیر کلاه دیدم از آفتاب خبری نیست. کش و قوسی به بدنم دادم. پایم به چیزی خورد. افتاد و غلتید. سرم را چرخاندم. کلاه از روی صورتم افتاد. خط باریکی از فلاسکِ چایی راه افتاده بود. گفتم: «خوابی؟»

- «بودم.»

- «تو ماشین کم خوابیدی؟»

- «جان تو خواب نبودم.»

- «پس تمرین مراقبه می‎کردی.»

حالا هر دو نشسته بودیم. وجدی معلوم بود سردش شده. گفت: «کو زن‎ها؟ راه بیفتیم.»

دور و بر را نگاه کردم.

- «لابد بچه‎ها را برده اند بشاشند.»

- «ده تا دکترا هم که بگیری، حرف زدن یاد نمی‎گیری. آخرش این زن را دق مرگ می‎کنی.»

گفت و دور و بر را نگاه کرد.

- «هر وقت زن تو بهداشت یادت داد، مال من هم حرف زدن یادم می‎ده.»

- «آی گفتی، سروشو هم داره مثل خودش می‎کنه.»

- «من هم، بزرگه، مثل مامانش شده، ولی شقایقم نه.»

- «نه! بگذار کمی بزرگتر بشه، بهت می‎گم.»

مچ دست وجدی را گرفتم. صفحه طلایی رنگ ساعت روی مچ پر پشم و پیلیش می‎درخشید. هر دو به ساعت نگاه کردیم.

- «یعنی یک ساعت خوابیدیم؟»

وجدی موهای یکدست سفیدش را صاف کرد و پرسید: «روشن کنم؟»

- «نه. اول چایی می‎خورم.»

لیوان‎ها تر و تمیز توی سطلی کنار پتو بود.

- «هنوز داغه؟»

- «ای.»

باد کبریت را خاموش کرد.

- «راستی فندک این بار همراهت نیست.»

پکی به سیگار زد و گفت: «آره، قایمش کرده. می‎گه بیشتری که سیگار می‎کشی، مال عشقت به این فندکه.»

- «ماجراشو گفتی براش؟»

بی صدا خندیدم. تکانی خورد و گفت: «نه بابا، یک وقت از زبونت در نره، طلوع بی‎ساز می‎رقصه.»

ته لیوانم را به طرف بوته خار چاق و چله‎ای خالی کردم. باد چند قطره‎ای از آن را به صورتمان برگرداند. همان‎طور که داشتم لیوانم را پر می‎کردم دوباره پرسیدم: «کجا رفتند یعنی؟»

- «همین دور و برها.»

در پارک پرنده پر نمی‎زد. بلند شدم. وجدی هم ایستاد. باد بال‎های پتو را جمع کرد.

- «دلواپسی؟»

جوابش ندادم. ته سیگارش را پرت کرد. سیگار برگشت افتاد روی پتو. وجدی با پای بی جوراب سیگار را روی پتو خاموش کرد. پایش را که بی شتاب برداشت دیدم روی پتو سوراخ شده. دو سیگار روشن کرد، یکی را به من داد و گفت: «نگفتی، دلواپسی؟»

- «دلواپس که نه.»

- «لابد بچه‎ها را بردند جایی، ما راحت بخوابیم.»

- «یا خوش بینی یا خودفریب.»

کفش‎های وجدی بود ولی یک لنگه دمپایی من نبود. وجدی دوباره دراز کشید. بعد که دید من دارم دنبال دمپاییم می‎گردم بلند شد. سیگار و کبریت را تپاند توی جیب پیراهنش. دست برد زیر پتو دمپاییم را بیرون آورد و انداخت پشت بوته چاق و چله خار. لنگان لنگان رفتم و پوشیدمش. وجدی دزدکی به ساعتش نگاه کرد. پرسیدم: «چنده؟»

- «چی؟»

- «چهار شده؟»

- «آره، یعنی نه. سه و چهل دقیقه ست.»

- «هستی من برگردم؟»

- «کجا آخه؟»

- «همین دور و برها.»

باید به طرف خورشید کمرنگ می‎رفتم تا برسم به دستشویی‎ها. تک تک دستشویی‎ها را سرک کشیدم. هیچ‎کس نبود. به دستشویی‎های زنانه هم سر زدم. روی تابلوی زنگ زده اش نوشته شده بود «مخصوص خواهران و بانوان گرامی». پشت دستشویی‎ها با فاصله‎ای چند وسیله بازی میان شن‎ها کار گذاشته شده بود. آن‎جا هم کسی نبود. بجز پیرمردی که داشت یک تاب خالی را هل می‎داد که اصلاً متوجه حضور من نشد یا به روی خودش نیاورد. به طرف پتو که برگشتم، دیدم برگشته‎اند. زنِ وجدی داشت روی دست پسرش آب می‎ریخت. زن من هم نشسته بود و چایی می‎خورد. دختر بزرگم کنار مادرش نشسته بود. دفترچه‎اش را روی زانو گذاشته بود و داشت تندتند چیز می‎نوشت. شقایق به طرف من آمد، دست‎هایش را دور پایم حلقه کرد و گفت: «پدر، چی می‎شه بچه‎ها می‎میرند؟»
- «نگران شدید؟»

وجدی گفت: «من که نه.»

زنش این بار برگشت مرا نگاه کرد و سوال زنم را تکرار کرد: «نه راستی، دلواپس شدید؟»

- «نباید می‎شدیم؟»

- «نه، دیدی آخرش پولکی یادمون رفت. چایی رو باید با پولکی خورد.»

شادی انگشتش را بین دفترچه یادداشت گذاشت، آن را بست و پرسید: «پدر، نزاع خانوادگی یعنی چی؟»

دفترچه را باز کرد و خواند «نوعروس ناکامی ‎که بر اثر یک نزاع خانوادگی جان خود را به جان آفرین تسلیم کرد.»

زن وجدی داشت دست‎های پسرش را با حوله خشک می‎کرد.

- «نگفتید ما دلمون هزار جا می‎ره؟»

- «وا! دل رفتن نداره، گفتیم راحت بخوابید. ‎های چه هوای خنکی!»

زن وجدی که از خشک کردن دست و صورت پسرش فارغ شده بود گفت:«راستش بچه‎ها باعثش شدند.»

- «نمی‎شد به ما هم بگید کجا می‎رید حداقل؟»

- «حالا شما ناراحت نشید آقای دکتر.»

زنم پای دیگرش را هم دراز کرد و گفت: «شادی!»

شادی بلند خواند «بزرگ خاندان، پدر فامیل، چشم و چراغ آبادی، جناب آقای حاج سید...»

زنم گفت: «کی می‎ره از توی ماشین کیف منو بیاره.»

کسی چیزی نگفت.

- «توش آدامس هم هست.»

- «من.»

- «آقا من.»

- «من که دارم می‎نویسم مادر. شقایق بره یا سروش.»

- «پدر، حضرت قاسم یعنی کی؟»

- «یکی شون که زن بوده آتیش بازی کرده سوخته.»

- «آتیش بازی نه بچه جون. آتش سوزی.»

- «خودت هم که از من بچه ای. تازه خودت گفتی آتیش، دروغگو. خودت و شادی گفتید تو آتیش مرده.»

پسر وجدی که داشت به طرف ماشین می‎دوید گفت: «هر کی با من بود با خودشه.» و با دهنش بوق زد.

زن وجدی چپ چپ پسرش را نگاه کرد که داشت با در ماشین زورورزی می‎کرد. وجدی گفت: «قفله. بیا کم کم می‎ریم.»

پسر وجدی همان جا ماند و شروع کرد لگد زدن به چرخ‎های ماشین. رفتم ایستادم بالای سر شادی.

- «چی می‎نویسی؟»

- «رفتیم تحقیق علمی پدرم.»

- «دروغ می‎گه بابایی. رفتیم تو مرده‎ها. سروش گریه کرد.»

- «دروغم خودت می‎گی لوس.»

- «جوابت نمی‎دم تا برگرده به خودت. لوسم خودتی.»

- «بی پولکی حال نمی‎ده چایی.»

- خوش به حال خودم که اصلاً نمی‎خورم. به سروش هم نمی‎دم اصلاً. دکترا می‎گن سرطان میاره. درسته آقای دکتر؟»

باید جوابی می‎دادم تا زنجیره سوالات زن وجدی دامنگیرم نمی‎شد. هیچ وقت وجدی را به پزشکی قبول نداشت. گفتم: «باید تشریف بیارید مطب تا عرض کنم.»

وجدی دست‎هایش را به هم کوبید و بلند شد و گفت: «جمع کنیم که داره شب می‎شه.»

سوار که شدیم دیدم وجدی سیگار دیگری روشن کرده. زنش گفت: «آقای دکتر، وجدی اصلاً اراده نداره.»

زن من گفت: « حالا که تا یزد اومدیم کاش می‎رفتیم آتشکده رو هم می‎دیدیم امیر.»

جوابش ندادم.

شقایق توی آینه شکلک در آورد و پرسید: «بابایی چی می‎شه که آدما مرده می‎شن؟»

به زنم که داشت روسریش را مرتب می‎کرد گفتم: «ذوق به خرج دادی!»

- «من نبردم امیر، بدعنقی راه نینداز. تصادفی چشم مان خورد به تابلوی گورستان، بچه‎ها پا پی شدند، ما هم باهاشون رفتیم، چه عیبی داره؟»

پسر وجدی که روی پای پدرش نشسته بود دست‎هایش را از هم باز کرد و گفت: «یه شیر اونجا بود، درست کرده بودند خیلی قشنگ.»

- «هیچم قشنگ نبود.»

- «بود به تو چه.»

یکی گفت: «هیس.»

شادی گفت: «هیس کن سروش.»

- «خودت هیس کن بچه جون.»

وجدی ته سیگار را از پنجره بیرون انداخت و گفت: «خانم به نظر من آدم فقط یک بار باید بره گورستون. اون هم وقتی که می‎برنش.» و به من چشمک زد.

زنش گفت: «وجدی مثل مرگ از گورستون وحشت داره.»

به شانه وجدی زد و گفت: «نداری؟»

زنم گفت: «ببینید آقای وجدی هر جایی یه زبونی داره واسه خودش. زبون گورستانو هم باید کشف کرد.»

به ماشین دنده دادم و گفتم: «شما که کشف کردید، مرده‎ها عربی حرف می‎زنند یا انگلیسی؟» اصلاً به روی خودش نیاورد.

ادامه داد: «حتی می‎شه از سطل آشغال پیام نظافت گرفت.»

- «خاله! شادی و سروش پوست تخمه می‎ریزند بیرون.»

زن وجدی زیر لبی به شادی و سروش چیزی گفت.

شادی به نجوا گفت: «بیچاره بچه‎ها براشون سنگ نمی‎گذارند.»

هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش فریاد زد: «بوق بزن بوق.» و با دست به رانندة پشت سر شکل بوق زدن را نشان می‎داد.

راننده پشت سرمان دو سه بار بوق زد. بچه‎ها برگشته بودند و برای او دست تکان می‎دادند.

از ماشین پشت سری که فاصله گرفتیم شادی گفت: «بابا می‎خوام درستش کنم برا تحقیق مدرسه.»

- «بابایی چی می‎شه بچه‎ها می‎میرن؟»

زنم گفت: «گاوها رو ببین.»

- «بابایی چرا رو مرده‎ها آب می‎ریزن؟»

- «لوس.»

- «ساکت.»

- «باباییم آدما اول کچل می‎شن بعد می‎میرن؟»

- «اینو باش، بچه جونم.»

- «شقایقم اون ماشینو ببین که چرخاشو گرفته بالا.»

- «باباییم پس تو هم که داری کچل می‎شی، وای نکنه...»

- «شقایق صد بار بهت گفتم وقتی کسی پشت فرمونه نباید بهش دست زد.»

دست‎های شقایق چسبناک بود. سرم را کمی ‎عقب بردم تا بتواند چانه ام را بگیرد. گفتم: «ولش کن سیمین.»

سیمین گفت: «آخه یاد می‎گیره با من هم می‎کنه.»

هوس سیگار کردم. به وجدی نگاه کردم، چشم‎هایش بسته بود. سیمین آرام پرسید: «سیگار؟»
با سر جوابش دادم. دست کرد توی جیب پیراهن وجدی سیگار و کبریت را بیرون آورد. وجدی یک دفعه به خود آمد و گفت: «داشت خوابم می‎برد.» دوباره چشم‎هایش را بست.

سروش از میان دو صندلی رفت پیش مادرش. زن وجدی گفت: «بچه‎ها پیله کردند. من که اصلاً خوشم نمی‎یاد برم قبرستون. آخه بگو پشت پارک گورستون می‎سازند؟»

بچه‎ها دم گرفته بودند: «بوق بزن! بزن بزن بازم بزن!»

سیمین گفت: «بچه‎ها یواش، آقای وجدی خوابند.»

- «نه بابا تیر در کنند وجدی از خواب نمی‎پره.»

- «مادر ببینید خوب نوشتم: «قبرهای بزرگ‎ها کوچکتر از خودشان بود. در ضمن واضح است که قبرهای بچه‎ها هم سنگ نداشت. حتماً چون بچه بوده اند مهم حسابشان نکرده اند...»

شقایق بغض آلود فریاد زد: «من جیش دارم.»

- «ببینید پرید تو حرف من.»

زنم چیزی توی گوش شقایق گفت که نشنیدم. شادی ادامه داد: «آن‎طور که مادرم می‎گویند و البته مادرم در دانشگاه تاریخ درس می‎دهند جالبی این گورستان این است که علت مرگ هر کس بر سنگ مزارش نوشته شده است. روی یک سنگ که معلوم بود تازه هم بود نوشته بودند علت مرگ «خدا می‎داند». روی سنگ دیگری نوشته بودند علت مرگ «خودسوزی»، جالبیش این جا بود که داخل یکی از گورها خالی بود. از این‎ها گذشته بچه‎ها هم ممکن است با بیماری سرطان که یک بیماری خیلی خطرناک و بد است بمیرند.»
شادی دفترچه‎اش را برگ زد، خواست ادامه بدهد که زن وجدی گفت: «آقای دکتر شما را به خدا این قدر به این ماشین گنده‎ها نچسبید. تو هم شادی جان می‎شود دم غروبی این‎قدر حرف مرگ و میر نزنی خاله. قربونت برم.»

وجدی بی‎آن‎که چشم باز کند تکانی خورد و گفت: «پمپ بنزین نگه دار.»

شقایق گفت: «مرده اون قبره که خالی بوده کجا رفته بوده؟»

- «بعد می‎گم. حالا بس کنید. خاله سرشون درد می‎کنه.» - «مادر چرا گفتید جالبه که آدم روی قبرش بنویسند که چرا مرده؟»

- «بعد برات می‎گم.»

- «خاله سیمین، کیا بودند که گفتید مرده‎ها را ویژ می‎سوزونند؟»

شادی گفت: «هندی‎ها.»

سیمین گفت: «نه هندی، هندوها.»

- «فرق دارند با هم؟»

- «گفتم فعلاً این حرفا رو نزنید.»

- «خاله که چشماشون بسته ست پس خوابند.»

- «مامانم تو ماشین خوابشون نمی‎بره. خودشون می‎گن.»

هجده چرخی پشت سرم بوق وحشتناکی زد. پایم را فشارر دادم روی گاز. شقایق با لحنی که می‎دانستم چند ثانیه بعد به خواب خواهد رفت پرسید: «چرا اون قبره خالی بود؟ مرده اش کجا رفته بود؟»
یادم نمی‎آید دیگر چیزی شنیده باشم. تا توی پمپ‎بنزین که دیدم همه پشت سر وجدی توی صف دستشویی ایستاده‎اند. به سردر دستشویی نگاه کردم، تابلو نداشت.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
سعید عباس‌پور،‌ متولد 1338 آبادان است. مجموعه داستان‌های "بوی تلخ قهوه" ، "پیاده‌روی در هوای آزاد" و داستان بلند "صدای سوخته" از جمله آثار منتشر شده از اوست.

Share

نظرهای خوانندگان

سلام
خیلی خیلی عالیه
امیدوارم رادیو زمانه تا ابدیت به کار خودش ادامه بده مخصوصا بخش داستان خوانی و بخش جناب معروفی

-- mohsen ، Mar 14, 2008 در ساعت 09:04 PM

سلام،توی پوست خودم نمی گنجم.بخشتون معرکس.عجب عیدی خوبی بهم دادین.
ولی من فقط تونستم بخش های 40 تا 20 رو دانلود کنم.چجوری میتونم 1 تا 20 رو دانلود کنم؟؟؟

-- ایرانشهر ، Mar 19, 2008 در ساعت 09:04 PM

سعیدِ ماه و دلیر، از زندانیانِ خوبِ سیاسی در زندانِ اصفهان بود (زندان دستگرد و نیز هتل اموات. سال‌های... ۶۴ و ۶۵)
سلام و درود بر او که تمامِ وجودش «چشم بینا» بود.
یاد باد آن روزگاران یاد باد

-- همنشین بهار ، May 17, 2008 در ساعت 09:04 PM

great ,perfect.I love your radio.Quality is great.

-- babak pirouz ، Jul 3, 2008 در ساعت 09:04 PM

در اين داستان بار اصلي قصه بر دوش ديالوگ هاست. با كمي دقت متوجه مي شويم خيلي از ديالوگ ها بدون ان كه نقشي در پيش برد داستان داشته باشند؛ حضوري مزاحم دارند و با حذف آن ها خدشه يي بر پيكره ي اصلي داستان وارد نمي شود . اين براي داستاني كه بناي اش بر ديالوگ استوار است ، يك ضعف است.
چند جا نويسنده از واژه ي "دلواپسي" استفاده مي كند كه معلوم است به زور در دهان شخصيت هاي اش قرار مي دهد و خواسته از اين طريق اين حس دلهره و دلواپسي را به خواننده منتقل كند كه در نيامده است. نويسنده بايد اين حس را با استفاده از امكاناتي كه رفتار و گفتار شخصيت ها در اختيارش قرار مي دهند ، بسازد نه اين كه فقط با به كار بردن خود واژه ، به مقصود برسد .
پايان داستان اما زيبا و اثر گذار است .
متشكرم

-- بدون نام ، Jul 15, 2008 در ساعت 09:04 PM

کمی خوب

-- مسلم ، Oct 25, 2008 در ساعت 09:04 PM

سلام بدمن اینکه بار متن کم بشه نویسنده می تونست جم و جورتر بنویسه
البته داستان زیبا بود
ممنون

-- علی ، Jan 5, 2009 در ساعت 09:04 PM