رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۹ دی ۱۳۸۶

ژولین گراک؛ نویسنده‌ی زمانه‌ای دیگر

سامان ایرانی


ژولین گراک نویسنده فرانسوی

«ژولین گراک» نویسنده‌ی مشهور ادبیات قرن بیستم فرانسه، جزو معدود نویسندگانی بود که در دوران حیات خود کلاسیک شد و تمام آثارش در مجموعه «پلی‌یار» به چاپ رسید. او که نام اصلی‌اش «لوییس پوآریه» بود، بیست و دوم دسامبر در سن ۹۷ سالگی درگذشت.

«گراک» در سال ۱۹۵۱ بابت نگارش رمان «ساحل روبه‌رو» برنده‌ی جایزه‌ی ادبی گنکور شد؛ اما از دریافت آن خودداری کرد.

وی که ۲۲ ژوئیه ۱۹۱۰ به دنیا آمد، اولین اثر خود را با نام «قلعه‌ی آرگول» در سال ۱۹۳۸ منتشر کرد. او در دهه‌ی ۳۰ قرن بیستم، تدریس تاریخ و جغرافیا را آغاز کرد. اما در جنگ جهانی دوم، مدتی به عنوان زندانی جنگی، در آلمان به سر برد. با این حال، گراک تا سال ۱۹۷۰ که بازنشسته شد، در دانشگاه‌های نانت، پاتریس و آمینس فرانسه به تدریس ادامه داد.

«آزادی بزرگ» (۱۹۴۷) «اولویت‌ها» (۱۹۶۷) «جزیره‌ی پرسکیو» (۱۹۷۰) «تاریکی زیبا» (۱۹۴۵) «بالکنی در جنگل» (۱۹۵۸) «خواندن و نوشتن» (۱۹۸۱) و «شکل یک شهر» ( ۱۹۸۵) از جمله ۱۹ کتاب این نویسنده است که شامل رمان، مجموعه داستان، مجموعه شعر، ‌نمایش‌نامه و مجموعه مقالات می‌شود. آخرین کتاب این نویسنده نیز با نام «مصاحبه‌ها» در سال ۲۰۰۲ منتشر شد.

آثار گراک که به چندین زبان ترجمه شده و هم‌چنین الهام‌بخش چندین فیلم بوده، از سوررئالیسم و رمانتیسم آلمانی تأثیر پذیرفته است؛ به گونه‌ای که بعضی از منتقدان، وی را آخرین نویسنده‌ی سوررئال می‌دانند.

همچنین «گراک» در سال ۱۹۴۸ تمام آثارش را به نویسنده‌ی سورئال «آندره برتون» تقدیم کرد که با خواندن رمان او به نام «ناجا» اولین رمان‌اش را نوشته بود.

«گراک» طی حیات خود کمتر به گفت‌وگو با مطبوعات و رسانه‌ها تن می‌داد. به همین دلیل، پس از مرگ‌اش، مجله‌ی ادبی «لیر» چاپ پاریس، گفت‌وگویی را با «دومینیک رابوردن» نویسنده و کارگردان، و یکی از دوستان نزدیک «گراک» روی پایگاه اینترنتی‌اش قرار داد که در این گفت‌وگو، دوست نزدیک «گراک» از خاطراتش با این نویسنده بزرگ فرانسوی می‌گوید. این گفت‌وگو را در پی می‌خوانید:


ژولین گراک نویسنده فرانسوی

شما سال‌ها با ژولین گراک رفت‌و‌آمد داشتید. آخرین بار کی او را دیدید؟

آخرین بار ماه سپتامبر دیدمش؛ هفته‌ی پیش هم تلفنی با او صحبت کردم. به نظرم خیلی سر حال می‌آمد. آن طور که شنیده‌ام ورم معده داشته و در بیمارستان بستری بوده. در ۹۷ سالگی، کوچک‌ترین بیماری می‌تواند خطرناک باشد.

از خاطراتی که با او داشتید برایمان بگویید.

قبل از هر چیز می‌خواهم سوء تفاهمی را رفع کنم: بعد از فوت گراک، همه جا می‌شنوم که می‌گویند او فردی مغرور، گوشه‌گیر و مردم‌گریز بود؛ ولی این درست نیست.

گراک انسانی بسیار خوش‌برخورد، گرم و صمیمی بود. از سال ۱۹۶۸ من مرتب سالی چهار پنج بار می‌دیدمش. او بسیاری از محققان و دوست‌داران کتاب‌هایش را به گرمی می‌پذیرفت و روزانه به نامه‌های زیادی جواب می‌داد. در دوستی بسیار وفادار بود. مثلاً بعد از فوت آندره برتون، سال‌ها هفته‌ای یک بار به همسر او «الیزا» تلفن می‌زد و هر بار حدود یک ساعت با او حرف می‌زد.

ولی تا حدودی اخلاق دانشگاهی و استادی داشت به هر حال.

بله، ولی اهل کوه و دشت هم بود. ساده، مهربان و صمیمی بود و با همسایگانش هم همیشه خوش‌برخورد بود. چند تا عکس از او در حال بازی با بومرنگ با اهالی محله‌اش هست. عاشق راگبی بود و آخرین جام راگبی فرانسه را هم مرتب تعقیب می‌کرد. سرگرمی دیگرش دی‌وی‌دی‌هایش بودند: اپراهای واگنر، اقتباس‌هایی که از روی کتاب‌هایش شده بود و فیلم‌های روبر برسون.

با این همه کمی «منزوی» نبود؟

نه کاملاً. مثلاً به کتاب زیبای مرموزش نگاه کنید؛ یا به صحنه‌های اروتیک کتاب بالکن رو به جنگل، این کتاب‌ها خیلی رمانتیک و خشن هستند. این ها غیر از آن هجونامه‌ی معروفش ادبیات شکمی هستند. با زن‌های زیادی هم رابطه داشت. به خصوص با نورا میترانی. لجبازی و کله‌شقی جالبی هم همیشه داشت.


ژولین گراک نویسنده فرانسوی

سال‌های آخر عمرش، از پیری خیلی رنج می‌کشید؟

بعد از مرگ خواهرش (که او هم تقریباً در همین سن فوت کرد) ۱۰ سالی می‌شد که در خانه‌ی بزرگش در «سن‌فلوران لو وی» زندگی می‌کرد. خیلی سرمایی شده بود؛ حتی در ماه ژوئن، با لباس خواب و شال گردن و کلاه بِره در خانه می‌گشت. وقتی هوا خوب نبود، به ندرت بیرون می‌آمد.

وقتی حرف از تنها چیزی که برایش بسیار اهمیت داشت، یعنی نوشتن می‌شد، می‌گفت «تعظیم کنید.» به علت آرتروز نمی‌توانست قلم دستش بگیرد و هیچ وقت هم از ماشین تحریر و کامپیوتر استفاده نمی‌کرد. کلمات درست یادش نمی‌آمد؛ حافظه‌اش دیگر یاری نمی‌کرد. می‌گفت دیگر بهتر است از نوشتن دست بکشم. ولی هیچ وقت نشنیدم که شکایتی بکند. خیلی صبور بود.

در یکی از آخرین دیدارهایتان به شما انگار گفته بود که «نویسنده‌ای مرده» است.

این را می‌گفت چون غیر از یک مجموعه گفت‌وگو در سال ۲۰۰۲، از سال ۱۹۹۲ دیگر کتابی چاپ نکرده بود. و آخرین رمانش هم که در سال ۱۹۵۸ چاپ شده بود. به همین دلیل می‌گفت «مرده» است.

و از این مسأله ناراحت هم بود؟

نه، برای او نوستالژی و ناراحتی معنی نداشت. بر عکس خیلی آسوده و راحت بود. همیشه هم در حال شوخی و خنده. می‌دانست نویسنده‌ی زمانه‌ای دیگر است. در ۲۰ سالگی، صومعه‌ی پارم را حفظ بود. چیزی که نظیرش در نسل اینترنت دیگر دیده نمی‌شود. به نظرش در دوره‌ی ما ادبیات «افقی» شده و با ازدیاد نویسنده‌ها و کتاب‌ها در تمام دنیا، دیگر رابطه‌ی «عمودی» با نویسنده‌های قدیمی از بین رفته است.

می‌دانست که ادبیاتی که دیده و شناخته بود، در دهه‌های آتی دیگر وجود نخواهد داشت. به نظر او کتاب ناگزیر از میان می‌رفت. با آرامش از مرگ حرف می‌زد، می‌گفت: «مرگ مرا نمی‌ترساند، مرگ از زندگی جدا نیست.» او شخصیتی آزاد، خودساخته، معمایی و بسیار باوقار داشت.