رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۱ فروردین ۱۳۸۷
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش بيست و هشتم

فرار، از کوهستان‌های غربی

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com


این برنامه را از اینجا بشنوید

حدود سه میلیون ایرانی مهاجر و تبعیدی وجود دارد، در آمریکا و اروپا و جاهای دیگر. احتمالا اکثر آنها بخصوص کسانی که مشمول تعریف تبعیدی می‌شوند، از راههای غیرقانونی و پس از طی مراحل و مصائب توانسته‌اند خودشان را به سرزمین‌هایی که اکنون زندگی می‌کنند برسانند و این یعنی بالغ به سه میلیون ماجرا و خاطره. تعداد اندکی از این اشخاص ماجرای فرارشان را تعریف کرده‌اند و بیشتر در کتب خاطرات زندان و تعداد بسیار کمی هم قصه و ادبیات در این زمینه وجود دارد. خاطراتی از این دست علاوه بر اینکه شهادتی بر زمانه‌ی ماست، علاوه بر اینکه نکات تاریکی از آنچه بر سر ملت ایران رفته است روشن می‌کند، علاوه بر اینکه می‌تواند نگاه به گذشته و نقد افکار و اعمال باشد، از جهت دیگری هم اهمیت دارد و جالب است:

به شهادت تراژدی‌ها و ادبیات بزرگ جهان ضعف‌ها و توانایی‌های انسان، عریان و در ابعادی قابل رؤیت، زمانی به تمامی آشکار می‌شود و به حوزه‌ی شناخت درمی‌آید که آدمیزاد در موقعیت‌های ویژه و خارق عادت قرار بگیرد. در سفرهای سخت، در زندان، در جنگ، در فقر مطلق یا موقع به‌دست‌آوردن ثروتی بادآورده، یا در برابر مرگ و عشق و امثالهم. در اینطور موقعیت‌ها ست که آدم‌بودن آدم از نو تعریف می‌شود، محدودیت‌ها و کیفیات انسانی ابعاد و مرزهایش را نشان می‌دهند و واژه‌های بنیادی مربوط به فکر و حس و حیات از نو شکافته می‌شوند و با مصادیق‌شان مقایسه.
فرار از طریق مرز با خطراتی که دربردارد و لحظه‌های گوناگون بیم و امیدش یکی از پیچیده‌ترین و کاملترین آزمونهاست، برای شناخت کیفیات انسانی: تنهایی و تعاون، ترس و شجاعت، تصادف و تصمیم، راستی و خیانت، خطر و امنیت، گذشته و حال و آینده، وطن و غربت، رودررویی با ناشناخته... مضامینی هستند که می‌توانند در خاطرات فرار پیگیری بشود. ما با تشکر از آقای حسن درویش که خاطراتشان را در اختیار ما گذاشتند، با توجه به محدودیت وقت و برنامه‌مان، امروز قسمتی از آن را برای شما می‌خوانیم. خاطرات حسن درویش یکی از جالب‌ترین خاطرات یک فعال سیاسی سال‌های قبل و بعد از انقلاب است و خط سیر آن را از یک فضای مذهبی طبقه‌ی متوسط ایران، تا تحصیل در آمریکا و مراجعت و شرکت در انقلاب و گرایش به چپ، زندان و فرار، تا نقد این گذشته و درک و دریافت ارزش آزادی و دموکراسی و امید به آینده روشن را نشان می‌دهد. به قسمتی از این خاطرات گوش می‌کنیم:

* * *

جمهوری اسلامی بر جنگ، جنگ تا پیروزی و راه قدس از کربلا می‌گذارد اصرار می ورزید. تنور جنگ از هیمه جوانان مشتعل بود. پسرها پس از ۱۵سالگی مشمول نظام وظیفه می‌شدند و حق خروج از کشور را نداشتند. برادرزاده‌هایم به سن ۱۵ و ۱۳سالگی رسیده بودند. این موضوع پدرشان را که در اروپا بود نگران می‌کرد. دلواپس من نیز بود، زیرا طبع سرکش من را می‌شناخت و همواره دلهره داشت که با فعالیتی سیاسی کار دست خودم بدهم. پیشنهاد و اصرار می‌کرد که دست دو پسرش را بگیرم و از مرز فرار کنم. برادر دیگرم که پس از من از زندان آزاد شد نیز موافق خروج من بود. دوستم نسرین هم این پیشنهاد را عاقلانه می‌دانست و من را به اجرای آن ترغیب می‌کرد. سرانجام تصمیم گرفتم از ایران خارج شوم و به ناکجاآبادی روم که زندگی سیر طبیعی خودش را داشته باشد و ابتدایی‌ترین حقوق انسان مورد تجاوز قرار نگیرد.

مقدمات سفر و هزینه‌ی آن توسط برادر بزرگم تهیه شد و قرار شد که به اتفاق دو برادرزاده‌ام حرکت کنیم. با هیچکدام از دوستان و آشنایان خداحافظی نکردم. حتا با دوستم نسرین. خودش اینطور خواسته بود. حتا به مادرم هم تا آخرین لحظه حرفی نزدم. برادر بزرگترم که به‌تازگی از زندان آزاد شده بود، ما را تا ارومیه همراهی کرد. درآنجا یک هفته‌ای در منزل یکی از آشنایان ماندیم و دور از چشم میزبان با اولین رابط خود تماس برقرار کردیم. پس از چند روز به مرد کردی معرفی شدیم که می‌بایست ما را تا دهکده‌ای مرزی ببرد. اما او هر روز سفر را به تعویق می‌انداخت و می‌گفت، جاسوس‌های حکومت در مخفیگاه‌های مسیر کمین کرده‌اند. در خبرها نیز صحبت از درگیری و دستگیری بعضی از فراریان چند روز گذشته بود. تماس ما در پارکی داخل شهر برقرار شد که از چشمان جستجوگر پاسداران و مامورین گشت کمیته مخفی نبود. سرانجام روز سفر رسید.

یک وانت‌بار ما را بسوی مرز برد. وارد جاده خاکی شدیم. مرد کرد ساکت، برافروخته و عصبی می‌نمود. در چهره‌اش دانه‌های ریز عرق نشسته بود. از کنار چند روستا و آبادی گذشتیم و پس از ساعاتی به نزدیکی پاسگاه سپاه رسیدم. راننده در حالی که بر سرعت ماشین می‌افزود، به ما گفت که به پاسگاه نگاه نکنیم. با صدای بلند خدا خدا می‌گفت. با همان سرعت از مقابل پاسگاه گذشتیم. از من خواست تا از شیشه‌ی پشت ماشین به جاده نگاه کنم و بگویم که ما را تعقیب می‌کنند یا نه. اما بعلت تراکم غبار توی جاده را نمی‌دیدیم. سرانجام در نزدیکی روستای مرزی نازلوچاهی توقف کردیم. به تخته سنگ بزرگی اشاره کرد که در کنار تپه‌ای پوشیده از خاروخاشاک بود. قرار شد تا تاریک ‌شدن کامل هوا در آنجا مخفی بمانیم و با شنیدن دو سوت متوالی از مخفیگاه‌مان خارج شویم. سپس با وانت‌بار از آنجا دور شد تا در صورت تعقیب ردی به دست ندهد. بسرعت خود را به پشت صخره رساندیم و در آنجا مخفی شدیم. نگاهی به برادرزاده‌هایم انداختم و از اینکه مسئولیت آنها را پذیرفته بودم کمی احساس پشیمانی کردم. آنها خوشحال و سرخوش بودند و درگوشی با یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. از چشم آنها من عمویی ماجراجو و شجاع بودم. از اینکه در فرار شبانه از مرز با من همراه بودند خوشحال و راضی به نظر می‌رسیدند. خود را با ماجراجوی قصه‌هایشان همسان می‌پنداشتند. به تخته سنگ تکیه زده بودم و به آسمان نگاه می‌کردم. هوا تیره بود.


گه‌گاه از دوردستها صدای بلند و کشیده، اما نامفهومی به گوش می‌رسید. صدای جیرجیرکها، صدای ماغ‌کشیدن گاوها و صدای پارس سگان آن آخرین روستای مرزی، یاد آخرین لحظه‌هایی را در من زنده نگاه‌می‌دارند که هنوز در آن بیشه، کنار آن تخته سنگ پای بر خاک وطن داشتم. گرچه جسم من از آنجا کنده شده است اما ریشه‌های من هنوز در پشت همان تخته سنگ، آنجا که جیرجیرکها صدا می‌کنند مانده است. هوا کاملا تاریک شده بود. صدای دو سوت متوالی را شنیدیم و بیرون زدیم. سه مرد کرد با اسب‌هایشان منتظر ما بودند. روی زین‌ها سوار شدیم و به راه افتادیم. از تپه ماهورها گذشتیم. اسب‌ها راه‌آشنا بودند. قاچاقچی‌ها حرف نمی‌زدند. زیر پرتو نور ماه از دامنه‌ها می‌گذشتیم. هرازگاهی مسیر ما را نورافکن‌های چرخان چون روز روشن می‌کرد. گذرگاه‌مان اما دورتر از شعاع نور، در تاریکی قرار داشت. برخورد نعل پای اسب‌ها با سنگ‌پاره‌های کوهستان جرقه‌های نورانی متصاعد می‌کرد. اسب‌ها نفس‌نفس می‌زدند و خیس عرق بودند. چندین پاسگاه را پشت سر گذاشته بودیم و از بلندی‌های بسیاری عبور کرده بودیم. هنگامی که اسب‌ها خسته می‌شدند، جز بچه‌ها همگی از اسبها پیاده می‌شدیم، به دم اسب‌ها می‌آویختیم و خود را به بالا می‌کشیدیم. هنوز داخل مرز ایران بودیم.

درکنار برکه‌ی آبی در پایین تپه‌ها استراحتی کردیم. قاچاقچی کرد جعبه ا ‌ی شیرینی از کنار زین اسب درآورد و با محبت آن را جلوی برادرزاده‌ی کوچکترم گرفت. او از شادی در پوست خود بند نبود. گویی وارد سرزمین عجایب شده بود. خود را در متن ماجراهایی می‌دید که در قصه‌ها خوانده بود. از بچه‌ها خواستیم که با صدای بلند صحبت نکنند، چون اگر صدایمان را می‌شنیدند تیراندازی می‌کردند. پسر بزرگتر نگران شد. دچار ترس شده بود. اما برادر کوچکتر از شدت هیجان فریادی کشید. راه افتادیم. ساعتی بعد به نزدیک آخرین پاسگاه مرزی ایران رسیدیم.
یکی از اسب‌ها شیهه‌‌ای کشید. صدای شهیه اسب در تپه‌های اطراف طنین انداخت، مهتاب آهسته تکانی خورد و قاچاقچی جلویی توانست اسب‌اش را آرام کند. اسب‌های دیگر پی او را گرفتند. ناگهان صدای پارس دسته‌ی سگانی که سر به‌‌ دنبالمان گذاشته بودند بلند شد. آرامش شبانه بهم خورده بود و در ما احساس ترس ایجاد شده بود. از آبادی پشت پاسگاه به طرف ما یورش آورده بودند. دو برادرزاده‌ی من بر ترک اسبها به تاخت دور می‌شدند، اما اسب من عقب افتاده بود و سگ‌ها همچنان نزدیک می‌شدند. اسب خسته‌ی من خیس عرق می‌دوید و سگ‌ها در اطراف پاهای من گلو پاره می‌کردند. با پاشنه‌ی پا به کمر اسب بیچاره کوفتم، اما فاصله‌ی من و سگ‌ها زیادتر نمی‌شد. نیرویی می‌خواست مرا از اسب به پایین کشد. دو چشم درخشان و دندانهای سپید و تیز سگ سیاهی را بر پاشنه‌ی پای راستم حس کردم. دردی از کفش به پایم رسید. خودم را جمع‌وجور کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. توی تاریکی فضا پر بود از برق چشمان شیطانی. با پا ضربه‌ی محکمی به ران اسب زدم. تاخت زد و از سگ‌ها دور شد. به دیگران رسیدم. در این هنگام صدای شلیک رگباری بلند شد. لابد از جانب مامورین مرزی بود که در اثر پارس سگ‌ها متوجه عبور ما شده بودند. دقایقی بعد در سکوت و زیر نور مهتاب بر ترک اسب‌ها به پیش می‌رفتیم.

در ارومیه از قاچاقچی کردی شنیده بودیم که در مرز تیراندازی شده و عده‌ای زخمی شده بودند. گاهی مجال می‌یافتم زیر نور مهتاب به چشمان مهربان اسب نجیب و باهوشی که مرا با رضایت بر پشت خود حمل می‌کرد نگاهی از روی قدردانی بیندازم، و نیز به مردان کرد که با تلاش فراوان سعی داشتند ما را از میان کوه و بیابان به آن‌سوی مرز برسانند. دستی به گردن و زیر گوش‌های اسب کشیدم. تب داشت و خیس عرق بود. قاچاقچی همراه من در گوشم زمزمه کرد که بزودی به محلی خواهیم رسید که احتمال روبه‌روشدن با آدمهای حکومتی هست. می‌گفت، آنها در تاریکی کمین می‌کنند تا غافلگیر کنند. اسبها وقتی به این منطقه می‌رسند، بوی آنها را از راه دور می‌فهمند. حتا گاهی از جایشان تکان نمی‌خورند تا خطر رفع شود. در آخرین نقطه‌ی مرزی ایران بودیم. گرچه امتداد مسیر در خاک ترکیه نیز پر از کوه و دره و پاسگاه بود. با اشاره‌ی یکی از قاچاقچی‌ها از اسب پیاده شدیم و به‌سرعت گوشه‌ای پشت تخته‌سنگی بزرگ جا گرفتیم. یکی از مردها لگام اسبها را به‌دست گرفت و نرم و آهسته آنها را با خود به تپه‌ای دورتر برد تا مخفی شوند. هرآن احتمال یورش می‌رفت.

از ترس سکوت کرده بودیم. خسته و خیس عرق بودیم. صدای تند نفس‌هامان را می‌شنیدیم. برادرزاده‌هایم را تنگ درکنار خود نگهداشته بودم. دو مرد قاچاقچی شانه به شانه به تخته سنگ تکیه داده و گوش خوابانده بودند، تا مامورین سر از کمین بردارند و حضور خود را آشکار کنند. نمی‌دانستم آیا این دو مرد با خود سلاح دارند یا نه. برادرزاده‌ی بزرگتر سخت ترسیده بود. در راه بارها از روی استیصال ناله سرداده بود، اما هربار تسلیم شرایط شده بود. از این گذشته به غرور کودکانه‌اش برمی‌خورد که ببیند برادر کوچکتر بی‌پروا و مغرور مسیر را سواره و پیاده درمی‌نوردد. او دچار خستگی جسمی و روحی شده بود. در آن لحظه همگی در انتظار وقوع حادثه‌ای سهمگین بودیم. سکوت کشنده‌ای برقرار بود. توی تاریکی جایی در همان نزدیکی‌ها، صدای ریزش خاک و شن و فش‌فش ماری به‌گوش رسید. در آسمان تکه ابر بزرگی آهسته از برابر مهتاب می‌گذشت. دستی از پشت به شانه‌ام خورد. سربرگرداندم. مرد کرد، طوری که دو پسربچه متوجه نشوند، اشاره به جایی کرد که مانده‌های سپید استخوان اسبی جلب توجه می‌کرد. استخوانها از آثار درگیری هفته‌ی گذشته بود. تمام نسوج حیوان را گرگها و پرندگان شکاری خورده بودند. مرد کرد آهسته در گوشم گفت: «هنوز ممکن است جاسوسها توی کمین باشند. این سنگ بزرگ آخرین محل مرزی است. اگر از این تپه بگذریم و خودمان را به آنطرف برسانیم، از دست آنها خلاص شده‌ایم.» دقایقی بعد همه بدو از روی تپه‌ی کوتاهی گذشتیم. صدای گام‌های ما به‌همراه گردوغباری که در اثر دویدن ما بلند شده بود به هوا برخاست. حالا دیگر داخل خاک ترکیه بودیم. خطر، اما هنوز بود. شنیده بودیم که مامورین مرزی ترکیه در ازای تحویل هر فراری ایرانی پانصد دلار پاداش می‌گیرند.

نظرهای خوانندگان

آقای دانشور برنامه تون خیلي جالب است چرا دیگه ادامه نمي دهید ، با تشکر

-- shirin ، Apr 9, 2008 در ساعت 06:14 PM