رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۹ شهریور ۱۳۸۶

حکم مرگ

ماه‌منیر رحیمی

«هر کوششی برای تفسیر بلانشو در زبانی غیر از زبان خود او انگار گرفتار ممنوعیتی بر زبان نیامده است. به نظر می‌رسد ما بر سر این دوراهی قرار گرفته‌ایم: تحسینی خاموش (بهت) یا تقلید (همانگویی یا سرقت ادبی)».

مقدمه‌ی «حکم مرگ» با نقل این قول از تزوتان تودوروف، بخشی از «پرآوازه‌ترین نقد منفی بر آثار بلانشو» آغاز می‌شود، به سخنی از امانوئل لویناس در باره‌ی او می‌پیوندد: «در اینجا همه چیز باید با شاید گفته شود؛ همان‌طور که خود موریس بلانشو چنین می‌کند». و با نظر نامداری چون میشل فوکو راجع به نبود او ادامه می‌یابد: «غیاب شکست‌ناپذیر». (ص ۶-۵)


به نوشته‌ی احمد پرهیزی، به نقل از کریستف بیدان، نویسنده‌ی موریس بلانشو؛ یار ناپیدا، تا پیش از این کتاب، هیچ زندگینامه‌ای از بلانشو در دست نبود. او درست به مانند یک اسطوره‌ی فاقد صورت، زندگینامه و وجود است؛ هیچ‌گاه در مصاحبه، همایش، تلوزیون یا عکس ظاهر نشد، در مباحثات پیرامون آثارش شرکت نکرد و هرگز نکوشید بدفهمی‌های منتقدان را تصحیح کند، چون باور داشت سوءتفاهم‌ها می‌گذرند اما نوشتار برجا می‌ماند و همه چیز را باید در نوشتار جست و لاغیر. (ص ۶)

مترجم در باره‌ی انواع نوشته‌های بلانشو می‌نویسد: آثار او (قصه، مقاله، تکه‌تکه نویسی و...) را می‌توان به دو دسته‌ی کلی تقسیم کرد: نظری و تخیلی. آثار نظری او شامل نقد ادبی و اندیشه‌های فلسفی است و آثار تخیلی او، رمان و داستان‌های بلندند. فضای ادبی، کتاب آینده، تومای ناشناخته، کسی که همراهی‌ام نمی‌کرد، انتظار فراموشی و گام به فراسو از دیگر کتاب‌های موریس بلانشو ست. (ص ۱۰-۹)

بلانشو خاصه در حکم مرگ نشان می‌دهد که چه اندازه نویسنده‌ای مرگ‌اندیش است؛ عمده‌ترین واهمه‌ی انسانی و در عین حال، واقعی‌ترین امر طبیعی. «به زعم او، مرگ واقعه‌ای بی‌زمان و مکان است؛ همیشه یا خیلی زود سر می‌رسد یا خیلی دیر. حضورش ورای لذت و کراهت در سرزمین فریبندگی است. مرگ غیاب محل است و جمله‌ی "در اینجا مرحوم ... خفته است" انکار این مدعا نیست، بلکه یادآور هیچ‌کجایی تمام عیار و بی‌معناست. مرگ هیچ رفتاری خاص خود ندارد و بنابراین نمی‌دانیم در برابر او چه‌گونه رفتار کنیم. هیچ چیز شایسته‌ی او نیست و او نیز شایسته‌ی هیچ‌کس نیست. انسان می‌کوشد (از جمله با خودکشی) آن را شایسته کند اما حتی مرگ آن که خودکشی می‌کند و در خودکشی دنبال آخرین حرف یا راه حل می‌گردد، همین حال را دارد. شاید این تعبیر مارکی دوساد را برای مرگ بتوانیم به کار بریم: نابجای اعظم». (ص ۱۳)

«مرگ مرکز نوشته‌های بلانشوست و به زعم او مرکز هر نوشتاری. نوشتن چرخیدن به سمت امر موحش، سخن گفتن با امر ناشناخته و داخل شدن به مکان غریب است. نویسنده به مانند اورفه پا به سیاهی شب مرگ که همان شب ادبیات است می‌گذارد و با عباراتی مبتذل از مرگ سخن می‌گوید». (ص ۱۰)

شاید کل این کتاب، روایتی دیگر از افسانه‌ی اورفه است؛ اسطوره‌ای که عشق را بر مرگ چیره می‌کند؛ حتی به تن مرده جان می‌دهد.

داستان از زبان مردی است که به روشنی هم مطمئن نیست عاشق باشد یا عاشق چه کسی است، اما فقط زمانی در ایمان به "عشق" شک نمی‌کند که آن حادثه برایش رخ می‌دهد؛ که مرگ را از آغوش معشوقش بیرون کشیده خود جایش را می‌گیرد. عمق عشقش، جان را به بدن کاملاً مرده‌ی معشوق بازمی‌گرداند. در عالم طبیعیت و طبق دانش پزشکی، نمی‌دانم این امر متناقض چه اندازه مقبول باشد؛ شاید توقف موقت قلب باشد در حالی که مغز زنده است و با ورود یک هیجان ناگهانی یا شوک، به بدن دستور ادامه‌ی حیات می‌دهد. این تفسیر را برای "دم مسیحایی" هم آورده‌اند؛ چنان‌که نمونه‌هایی نیز از این دست در بیمارستان‌ها گزارش شده. به هر روی اما اینجا، مهم روایت بلانشوست که خود دائم می‌گوید نمی‌داند این پارادوکس را چه‌گونه توصیف کند. در چشم او، اتفاق بسیار عظیم‌تر از بیان است: «خودم در این واقعیت که دختر جوانی مرد و با ندای من به زندگی بازگشت چیز با اهمیتی نمی‌بینم، اما به نظرم معجزه‌ای شگفت اتفاق افتاد که توانمندی‌اش حیرت زده‌ام کرد و نیرویش آن‌قدر زیاد بود که مرگ را برای مدتی طولانی بنا به خواست آن دختر سترون کرد. یک چیز را باید بپذیریم: من هیچ چیز خارق‌العاده و شگفتی تعریف نکردم. مسائل خارق‌العاده از لحظه‌ای که من از نوشتن بازمی‌مانم آغاز می‌شوند. اما دیگر قادر نیستم از آن صحبت کنم». (ص ۴۹)

برای بلانشو، ادبیات، تعریف آن، نوشتن یا ننوشتن، درستی آن یا حقیقت ِدر آن، به همان اندازه تاریک و کشف ناشده است که مرگ ("شب مرگ که همان شب ادبیات است"). مدام در تردید است؛ بنویسد یا نه؟ بگوید یا نه؟ به چه زبانی؟

«من از واقعیت هراسی ندارم. من از افشای راز نمی‌ترسم. اما تاکنون واژگان به خلاف خواست من بیش از اندازه ناتوان و دغل‌کار بوده‌اند. می‌دانم که این دغل‌کاری هشداری است. شرافت‌مندانه‌تر آن که حقیقت را به خود بگذاریم. زیرا نامکشوف ماندن برای حقیقت سودمندتر است». (ص ۱۵)

اما سکوت را هم چاره‌ی درد نمی‌بیند «اینک امیدوارم خیلی زود به این وضع خاتمه دهم. خاتمه دادن به این وضع نیز شرافت‌مندانه و با اهمیت است». (همان) گرچه، جایی دیگر، می‌گوید: «سکوتم را شکسته‌ام و اکنون احساس پشیمانی بی‌حدی مرا در خود گرفته است. از شرح و بیان بدبختی‌ای که انسان با سخن گفتن دچار آن می‌شود عاجزم». (ص۵۲)

و باز شک می‌کند: «من جماعت خاموشان را به دلیل خاموشی‌شان نه ستایش می‌کنم و نه دوست‌شان دارم. آنان که سخن می‌گویند، دست کم وقتی از آنان چیزی می‌پرسم، به چشم من خاموش‌ترین افرادند یا به این دلیل که خاموشی را در من برمی‌انگیزند...» (ص۵۳)

بلانشو، ولو خیال بافته باشد، چنان می‌نویسد که جز باور راهی برایت نمی‌ماند و ترجمه‌ی سلیس احمد پرهیزی (صرف نظر از اندک نیاز متن فارسی به ویرایش)، تحسین دوجانبه و همزمان را در خواننده برمی‌انگیزد. پس به رغم رسم، من اینجا درعوض ِ آوردن خلاصه‌ی داستان، که نه چندان داستان است و نه خلاصه‌کردنی می‌نماید، آوردن بخش‌هایی کوتاه از حکم مرگ، را رساترین معرفی کتاب و گویاترین تعریف می‌بینم از توانمندی زبان نویسنده و بیان مترجم.

«فرداروز خبر تازه‌ای به دستم نرسید. احتمال دارد در آن لحظه به فکر رفتن افتاده باشم، اما مطمئن نیستم. دریافت حقیقت دشوار است». (ص ۲۸)

«زمانی است برای آموختن، زمانی است برای ندانستن، زمانی برای فهمیدن و زمانی برای فراموش کردن». (ص ۵۶)

«آن کس که پس از مدت‌ها ناپدید شدن، ناگهان پشت شیشه‌ای پیدایش می‌شود، به چهره‌ای قدرت‌مند بدل می‌گردد». (ص ۶۵)

«چنان متکبر بود که حاضر بود به جنایتی اعتراف کند اما نپذیرد که اشتباه کرده». (ص ۷۰)

«بی‌تردید اگر ضربات او برایم خطر مرگ به همراه داشت، جلویش را می‌گرفتم. چون نمی‌توانستم اندوه او را در مرگ خودم تحمل کنم». (ص ۲۱)

«مشهور است که زیبارویان، لحظه‌ای پس از مرگ دوباره جوان و زیبا می‌شوند. بیماری، رنج‌های نامعقول، جدالی یک نفس برای نفس‌کشیدن، برای زیادی نفس‌کشیدن، برای متوقف کردن سیل سرفه‌هایی که در هر مرحله او را تا مرز خفگی می‌برد، این خشونت آشفته و عبوس که می‌بایستی او را کریه می‌کرد، در برابر حالت زیبا و باطراوت اما کمی خشکش، حالتی که درخشش به چهره‌اش می‌داد، کاری از پیش نمی‌برد. به یقین وضعی غریب است. فکر کردم این زیبایی از برق چشمانش تحت تأثیر سم نشأت می‌گیرد. اما می‌توان گفت چشمانش همیشه بسته بود یا اگر باز می‌شد لحظه‌ی کوتاهی با سرعتی حیرت‌آور برای نگریستن، بازشناختن و پاییدن جهان از سر شگفتی باز می‌شد». (ص ۳۱)

«آن‌چه با اهمیت است کدام است؟ این بانوی جوان در ذهنش آمیزه‌ای از آزادی و قید و بند است». (ص ۵۵)

و سراسر سخن، "شاید"هاست و در برابر کشف حقیقت، درمانده؛ درست مثل کل زندگی.

«این شرافت به چه کار من می‌آید؟ حتا آن رفیق و درماندگی‌اش به چه کار من می‌آید؟ درماندگی خودم بی‌نهایت است و تمام جهان در برابر آن، هیچ است». (ص ۱۰۲)

موریس بلانشو بیستم فوریه‌ی ۲۰۰۳ در مزنلش نزدیک پاریس درگذشت.

کتاب‌شناسی:
حکم مرگ؛ موریس بلانشو؛ با گفتاری از ژاک دریدا؛ ترجمه‌ی احمد پرهیزی؛ انتشارات مروارید؛ تهران؛ ۱۳۸۵

نظرهای خوانندگان

چه آدم جالبي بوده

-- ... ، Sep 15, 2007 در ساعت 02:34 PM

با خواندن این مطلب به یاد فیلمی افتادم به نام "دریای درون" به کارگردانی "آلخاندرو آمنابار " که با توجه به پیرنگ مذهب ستیزی اش، گمان نمی کردم که از تلوزیون ایران پخش شود.
فیلمی که با نگاهی شاعرانه و البته تلخ به کنکاش زندگی، عشق، مرگ و رویارویی با واقعیت های عریان رنج بشری می پردازد.
داستان فيلم براساس ماجرايي واقعي نوشته شده است و درباره «رامون سام پدرو»، مرد معلولی است كه 30 سال براي به دست آوردن حق مرگ مبارزه كرد.
آخرین سکانسهای فیلم بی هیچ اغراقی تجربه ی بی بدیل مرگ و خود کشی است که لحظه به لحظه در اعماق وجود هر بیننده ای نفوذ می کند.
و البته جدل بین کشیش و رامون را هرگز از خاطر نخواهم برد...

"کشیش: آزادیی که زندگی را بگيرد آزادی نيست،
رامون:و زندگیی که آزادی را بگيرد زندگی نيست."

با تشکر از خانم رحیمی

-- محمد رضا لطفی ، Sep 20, 2007 در ساعت 02:34 PM