تاریخ انتشار: ۱۸ شهریور ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
خاطره‌خوانی در راديو زمانه - بخش بيست و سوم

«طهرانیه‌»

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

از اینجا بشنوید


PBASE, Howard Banwell

درود بر شما! باز سخن از تهران است. شهری که سرنوشت تاریخ معاصرمان در آن رقم خورده و می‌خورد. غول شهری که چیزی حدود یک‌پنجم جمعیت کل کشور را بلعیده، جمعیتی بیشتر از جمعیت کشور فنلاند، چهاربرابر جمهوری ترکمنستان و به‌وسعت شش‌برابر کویت، به‌قول نصراله کسراییان عکاس هنرمند معاصر «شهری که شهر نیست، یک کشور است. یکی از شگفتی‌های روی زمین. شهر بی‌قانونی‌ها و بی‌نظمی‌های عظیم و شهر تضادهای شگفت‌انگیز،همسن‌وسال تضادهای تاریخی‌مان. نه‌چندان جوان چون محله‌هایی که هر روز به آن افزوده می‌شود، و نه چندان کهن‌سال.

مرحوم سیدمحمدتقی مصطفوی در کتاب «آثار تاریخی تهران» راجع به آن نوشته است: «تهران در زمانی که ری شهری آباد بود، آنچنان کوچک بوده که در کتابها نامی از آن برده نشده است. مثلا در تاریخ بیهقی متعلق به قرن چهارم هجری، ضمن شرح اردوکشی‌های سلطان محمود غزنوی و پسرش سلطان مسعود، از دولاب ری و علی‌آباد ری که از محلات کنونی این شهر است نام برده شده، اما از تهران ذکری به‌میان نیامده است. پس از ویرانی ری در حمله‌ی مغول ابتدا ورامین مرکزیت یافت، لاکن دیری نپایید که تهران بیشتر رونق گرفت و درقرن نهم به‌صورت قصبه‌ی بزرگی درآمد. در سال ۹۶۰ هجری قمری به‌وسیله‌ی شاه طهماسب اول صفوی باروی آن ساخته شد و صورت شهر پیدا کرد. تا اینکه محمدخان قاجار در نخستین سالهای قرن سیزدهم آن را به پایتختی برگزید و در داخل ارگ آن که از آثار دوران زندیه بود کاخهای سلطنتی ایجاد نمود و شهر رو به آبادی و وسعت رفت و در مدتی نزدیک دویست‌سال به‌صورت کنونی درآمد».و همین صورت کنونی‌ست که ما می‌کوشیم از خلال خاطره‌هایی نزدیک و فاصله‌های متفاوت چهره‌های گوناگونش را ببینیم.

به‌یاد دارید خاطره‌ی سفر خانم مریضه ستوده «خداحافظ تهران» که نظرات موافق و مخالفی را برانگیخت، و ما، از موافقین و مخالفین درخواست کردیم مشاهدات خودشان را برایمان بفرستند. کسانی به این درخواست پاسخ دادند که از میان آنها «غریبه در وطن» از آقای مسعود میرانی را شنیدید. و حالا به خاطره‌ی خانم ارکیده بهروزان می‌پردازیم که خاطره‌‌شان را با نثری پاکیزه و شاعرانه نوشته‌اند و تکرار اسم تهران و انتخاب زمان حال، به نوشته ضرباهنگ دلچسبی داده است. خانم بهروزان پس از اتمام تحصیلات در آکسفورد، تابستان ۲۰۰۵ به تهران برگشتند و بعد از آن برای ادامه‌ی تحصیل یا کار و تدریس به آمریکای شمالی رفتند و اینطور که خودشان در یادداشتی که برای ما نوشتند گفته‌اند از آن پس دیگر نتوانسته‌اند به ایران برگردند.

نگاه روایی در این خاطره نگاهی‌ست مهربان و لحن گفتار آمیزه‌ای از دلتنگی و شادی. با آنکه به نظر می‌رسد این خاطره تکه‌ای جداشده از مجموعه‌ای بزرگتر باشد، اما شیوه‌ی برداشت و سبک امپرسیونیستی نگارش به هر پاراگراف استقلال قائم به ذاتی داده است و با اینهمه، ما امیدواریم که ایشان سایر نوشته‌هایشان را هم برای ما بفرستند که خاطره‌ای مجموع داشته باشیم از تهرانی که ایشان دیده‌اند. خانم ارکیده بهروزیان اسم خاطره‌شان را «تهرانیه‌» گذاشته‌اند که به قسمت اول آن امروز گوش می‌کنیم:

تهران: مهرآباد، هرم داغ هوای تیرماه که یکباره به صورتت می‌خورد. تهران: ترافیک و بزرگراههایی که مسیرهاشان عوض شده. تهران: لحظه‌ی ورود به خانه و ملاقاتی که هزاربار در ذهنت ساخته بودی و با خیالش شب را سحر کرده بودی. دیدار پسرک پنج‌ماهه‌ای که خود زندگی‌ست. دست که می‌زنی به تنش، همه‌ی زندگی می‌شود همان لحظه‌ی بویدنش که به تمام دنیا می‌ارزد. بوی شیر و بوی پنج‌ماهگی. تهران: امیر والا، عشق، زندگی، همه‌ی زندگی. تهران: عزیزانم، بچه‌ها، دخترک نازنینم که برای خودش خانمی شده. می‌داند که خودم را برای جشن‌ تولدش رسانده‌ام. روزها وشبهای خوشی در پیش داریم و هزار حرف نگفته که باید باهم بگوییم.

تهران: خانه،‌ بوی گرم آشنایی. تهران: راننده‌هایی که سرشان را از شیشه بیرون می‌آورند و از فرط کلافگی بهم بدوبیراه می‌گویند. آفتاب داغ صورتت را می‌سوزاند. شال بزرگ آبی به گردنت می‌چسبد و تاکسی‌های خطی هنوز هم بهترین محل مراوده با قلب اجتماع‌اند. تهران: مردم و تب‌وتاب انتخابات دوره‌ دوم. راننده‌های تاکسی و تفسیرهای سیاسی. شوخی‌های تکراری و پیش‌بینی‌های جورواجور. همه سیاسی شده‌اند، همه نتیجه‌ی انتخابات را از قبل می‌دانند، شک هم ندارند. رای‌نداده‌ها می‌روند و رای می‌دهند. صندوقهای رای هنوزهم غرق در بی‌اعتمادی یک ملت و صحبت از بازیهایی‌ست که دیگر قدیمی شده. دو روز بعد نتیجه‌ی انتخابات هرچیزی هست، بجز پیش‌بینی ملت. یک‌ـ دو روز فرصت لازم هست تا نتیجه در وجود مردم نشست کند. کم کم باور می‌کنیم هیچ شوخی‌ای دیگر خنده‌دار نیست، بويژه وقتی پای سرنوشت این سرزمین در میان است. همه باز غیرسیاسی می‌شوند. یاد همان موج نوسان امید و ناامیدی می‌افتم. نوسان بین مشارکت و بی‌تفاوتی و پیک‌های مهاجرت در مقاطع ناامیدی. خیلی هم نباید ناامید بود، برعکس تفسیرهای مثبتی هست که می‌شود جدی گرفت. اگر این قصه قصد جدی‌شدن داشته باشد.


pbase, behnam, Aryashahr Sq.

تهران هفته‌ی اول، یعنی انتخاباتی که کم کم از سر زبانها می‌افتد، مثل همه چیزهای دیگری که اوج می‌گیرد و بعد یکمرتبه فراموش می‌شود. تهران: شب تابستان، دربند، تکه‌های تمشک و لواشک و شاتوت. بوی کباب و نسیم آب. به دوست هنرمندی که همراهم هست می‌گویم، کاش بوها را هم می‌شد مثل تصویر و صدا ثبت کرد. صدای ویلون نوازنده‌ی دوره‌گرد و بوی شب تابستان دربند، یعنی همه‌ی زندگی. دربند: رؤیای هرچیزی که ایرانی‌ست و در شهر نیست. هرچیزی که بکر و دست‌نخورده بوی تهران واقعی را می‌دهد، مثل طعم گردو و صدای آب.

تهران: صلات ظهر، کار اداری. پله‌هایی که باید بی‌وقفه بالاـ پایین بروی. ادبیات رایجی که لازم است تا کارت شاید انجام شود. یاد حرفهای دکتر کاتوزیان می‌افتم در آخرین دیدارمان در آکسفورد که کاغذبازی در این جامعه فلسفه‌ی تاریخی دارد. تعریف می‌کرد از اداره‌ی ثبت و احوال که سی‌سال پیش تا وارد اتاقش شده بود،‌ [کی‌یک] سرش را بلند کرده بود از روی میز و گفته بود: «نمیشه!». تهران: نهار بعد از دوندگی‌های اداری با دوست نازنینی که کمک و همراهی بسیار کرده با من. بنفشه میرزاقاسمی دوست دارد و من همه‌ی این ظهر باصفا را.

تهران: جشن عروسی فامیلی. آنچنانی و الگانت، اما بی‌روح. عروس و داماد هردو خیلی کم‌سن هستند. خانواده‌ها اما صلاح را رقم زده‌اند. عروس و داماد از همه خسته‌ترند و بی‌حوصله‌تر. مادرها اما با رضایت مهمانها را بدرقه می‌کنند. توی دلم فکر می‌کنم به فلسفه‌ی حادثه‌ی همراه‌شدن دوتا آدم برای یک عمر و به همه آنچیزهایی که لازم است تا این حادثه را بسازد. به اطرافم نگاه می‌کنم. خانمها پوشیده در سنگ و جواهر براندازت می‌کنند. سوالهای تکراری و لبخندهای مودبانه. کنجکاوی در هوا موج می‌زند. سوالها را ازبرشده‌ام. این فضای سنگین و غیرواقعی برای روز سوم این سفر کمی زیاد است. به عروس زیبا می‌گویم که بی‌اغراق شاید زیباترین عروسی‌ست که تا بحال دیده‌ام. می‌خندد.

تهران: شال آبی فیروزه‌ای را که با خودم آورده‌ام با ترس به‌سر می‌کنم. رنگش کمی زیادی شاد است. با دوستم می‌رویم که قهوه‌ای بخوریم. از ترس سرم را بلند نمی‌کنم. دلم برای این کافه‌ی عزیز در الهیه تنگ شده بود. تهران: کافه‌ی قدیمی. یکباره حس می‌کنم بقیه باید از من بترسند. من تنها کسی هستم که روپوش پوشیده. حادثه‌ی تابستان امسال برافتادن مانتوست. بلوزهای تنگ و جین‌های تنگ و روسری‌های سه‌گوش توری یا ترکمنی. چشمم هنوز عادت ندارد. تهران: انقلاب وکتابفروشی‌ها،‌ بوی فالوده و آب طالبی، بوی کاغذ، آفتاب داغ و گرمای ۴۰درجه، تاکسی‌های پر از مسافر و کمی بوی عرق. تهران: شهر هجوم متضادها. متضادهایی که در دو جهت متضاد با شتاب اوج می‌گیرند. هیچکدام بر دیگری غالب نمی‌شوند. تضاد، حرف اول را می‌زند.

تهران: بدعادت شده بودی به سرعت بالای اینترنت. خیلی زود هم باز عادت می‌کنی به کمی صبرکردن تا هر صفحه باز شود. اما برخی چیزها عادتی نیست. توهین، تحجر، ترس. اخبار، سایت ایرانیان همه بلوکه‌اند. دوستی می‌گوید در همین بیمارستان خودمان که اینترنت با سرعت بالا در دسترس هست، دنبال مطلبی در مورد سرطان سینه بوده و هیچ صفحه‌ای را نتوانسته باز کند. همه بلوک شده‌اند.

تهران: کانالهای ماهواره هنوز با همان کیفیت و قوت غریب سابق برقرارند. باورکردنی نیست که هرلحظه اینهمه هزینه به هدر برود. اما دارد می‌رود و لابد امثال آقای فولاد و مظاهری و شبخیز بیننده‌هایی هم دارند و تا دارند، بهتر است بنشینیم سرجایمان و دم از وطن نزنیم. یکی‌ـ دوتا از کانالها حرف حساب دارند که البته مهجورترند. کانالها را عوض می‌کنم و فکر می‌کنم، یعنی واقعا کسی هنوز فکر نکرده است کودک مهاجر چه نیازهایی دارد! کارتون بابک و دوستان بدجوری دل من یکی را شاد کرد. بعنوان حرکتی برای این قشر، بعنوان آغازی برای احیای هویت. به وقت، نه آنموقعی که خیلی دیر است. خواهرزاده‌هایم هم تماشایش کردند. ناگهان متوجه می‌شوم که این نسل در داخل ایران هم گاهی «هالووین» را از نوروز بهتر می‌شناسد. مشاهده‌ی غریبی‌ست. ما فکر می‌کنیم مهاجر زیاد داریم، اما انگار دنیای آنسوی آب دارد با آغوش باز ما را مهاجر می‌کند و ما مثل همیشه از فرط میهمان‌نوازی، خودمان را داریم فراموش می‌کنیم.

------------------------------

با رضا دانشور در برنامه‌ی «خاطره‌خوانی» روایت جدیدی را شنیدیم از یک ایرانی.

برای شيوه نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

وسعت تهران چهار برابر جمهوری ترکمنستان نیست. ترکمنستان کشور بزرگی است که تقریباً نصف ایران وسعت دارد.

http://www.ecosecretariat.org/ftproot/Publications/EnergyDataBook/Energy_Databank/Turkmenistan/turkmenistan.GIF

-- مانی ، Sep 12, 2007 در ساعت 02:45 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)