رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
گفت‌و‌گو با اریک امانوئل اشمیت

موسیقی کلمات

پی‌یربنوا واروکلیه، ترجمه اصغر نوری


اریک امانوئل اشمیت


اریک امانوئل اشمیت، 28 مارس 1960 در حومۀ لیون، در خانواده‌ای بیدین به دنیا آمد. از بچگی شیفتۀ موسیقی بود (در 9 سالگی پیانو یاد می‌گرفت) و دلش می‌خواست آهنگساز شود. ولی استادانش او را منصرف کردند و متقاعدش كردند كه استعداد خوبی در نویسندگی دارد.

او اولین کتابش را در یازده ‌سالگی نوشت و اولین نمایشنامه‌اش را در سیزده سالگی، ولی چون شیفتۀ ماجراهای آرسن لوپن بود، از کارش راضی نشد و ترجیح داد نوشتن را به وقت دیگری موکول کند.

وارد دانشسرای عالی شد و در سال 1983 مدرک دبیری فلسفه گرفت. در سال 1986 از تز دکترایش دفاع کرد و از آن پس، چندین سال به تدریس فلسفه پرداخت، ابتدا در دبیرستان شربورگ و بعد در دانشگاه شامبری . در سال 1989، در صحرای هوگار حادثه‌ای اسرارآمیز برایش اتفاق افتاد که باعث شد وسوسۀ نوشتن دوباره به سراغش بیاید. بعدها اعتراف کرد که در این حادثه، خود را «لبریز از ایمان» حس کرده بود.

در سال 1991، با اولین نمایشنامه‌اش، «شب والونی» به نویسنده‌ای مطرح تبدیل شد. منتقدها از نمایشنامه‌ای دومش، «ملاقات کننده» استقبال کردند؛ این نمایشنامه، گفت‌و‌گویی بود بین فروید و شاید خدا. از آن به بعد، اریک امانوئل اشمیت، دیگر از موفقیت فاصله نگرفت و تبدیل به نویسنده‌‌ای جهانی شد. از آثار بعدی‌اش می‌توان به «مسیو ابراهیم و گل‌های قرآن» ، «انجیل به روایت پیلاطس» ، «اسکار و خانم رز» ، «سهم دیگری» و «زندگی من با موزار» اشاره کرد.

صبح به خیر، اریك امانوئل اشمیت.
- صبح به خیر.

می‌توانید بگویید، صبحِ زود به خیر ...(لبخند)
- بله، ساعت ده، واقعاً برای من صبح خیلی زود است.

خوش‌شانسی است که آدم بتواند دیر از خواب بیدار شود...
- البته من دیر هم می‌خوابم.

شب‌‌ها کار می‌کنید؟
- نه، ولی دوست دارم شب بروم تئاتر، بعد آخر شب شام بخورم. دوست دارم شب‌‌ها، یک نصف روز واقعی داشته باشم.

شام آخر شب، بعد از تماشای تئاتر... مرا به یاد کلمۀ زیبایی می‌اندازید که دیروز از رمبو یاد گرفتم: شامی بعد از نیمه شب: به این می‌گویند یک Medianoche. معنی‌شناسی را بگذاریم كنار. شما کجا به دنیا آمده‌اید و کودکی‌تان را کجا گذرانده‌اید؟
- من در سال 1960 ، در لیون به دنیا آمدم و تا بیست سالگی آنجا ماندم. این شهر تأثیر زیادی روی من گذاشت، اگر چه حس میكردم با آن بیگانه‌ام. اغلب حس می‌کنم که همه جا بیگانه‌ام، ولی این موضوع، مانع تأثیر اطراف بر من نمی‌شود. لیون طوری رویم تأثیر گذاشت که وقتی به یکباره ترکش کردم، حس کردم لیونی‌ام. چیزهای لیونی زیادی دارم: اول از همه، ظاهری آرام، آسوده و نفوذ‌ناپذیری که می‌تواند، دیوانگی‌‌ها، آشفتگی‌‌ها و همین‌طور سلیقۀ شرقی‌ام را پنهان کند. لیون، محلی است که چندین دورۀ مختلف را از سر گذرانده است. من به دبیرستانی می‌رفتم که در قرن هیجدهم ساخته شده بود و درست کنار آمفی‌تئاتر رومی بود؛ از آنجا پایین‌تر می‌رفتم و در لیون قدیم، توی محلۀ رنسانس، سوار قطار می‌شدم، بعد می‌رفتم دیدن مادر بزرگم که در محلۀ عثمانی زندگی می‌کرد: این ارتباط باطنی با گذشته و از طرفی به طرز مغرورانه‌ای مدرن بودن در هر دوره، امری بسیار لیونی است. لیون در هر دوره، متعلق به دورۀ خودش است.

چطور با فلسفه آشنا شدید؟
- فکر می‌کنم، بی‌آنکه بدانم در ادبیات دنبال فلسفه میگشتم. در جست‌و‌جوی فلسفه نبودم، ولی متوجه شدم آنچه که دنبالش می‌گردم، فلسفه است. همیشه عاشق متن‌هایی بودم که آکنده از معنا بودند و آدم را به فکر می‌انداختند. کتاب مورد علاقه‌ام «آلیس در سرزمین عجایب» اثر لویس کارول بود. والدینم علّت این علاقه را درک نمی‌کردند. بعدها، ساعت‌های زیادی با «شاهزاده کوچولو»ی سنت اگزوپری گذراندم و بعد در دوره نوجوانی، کتاب‌های زیادی می‌خواندم که مرا به هیجان می‌آوردند، مثل مطالعۀ آثار پاسکال .

مسلماً در نوجوانی نمی‌توان آثار پاسکال را فهمید...
- چرا که نه؟ گاهی حس می‌کنم با این كه حالا معنای این کتاب‌‌ها را می‌فهمم، ولی قبلاً چیزهایی ازشان فهمیده بودم، شاید تمام‌شان را نه، یا شاید هم قبلاً بهتر فهمیده بودم...

به هر حال، مطمئناً بهتر است که آدم زود شروع کند...
- حتی قبل از سال آخر دبیرستان، آثار پاسکال، آلن و نیچه را با ولع می‌خواندم. سال آخر دبیرستان، فلسفه را برایمان توضیح می‌دادند و من به سختی درکش می‌کردم. بعد، در رشتۀ فلسفه تحصیل کردم، برای آن که بتوانم از خودم یک انسان بسازم، به فلسفه احتیاج داشتم. گفتند که فلسفه می‌تواند به حرفه‌ام تبدیل شود، گفتم چه بهتر، ولی خواندن فلسفه قبل از هر چیز برای خودم بود. دلایل زیادی وجود داشت که ترغیبم می‌کردند فلسفه بخوانم. قبل از هر چیز، به نظرم فلسفه راهی به سوی آزادی بود. ضمناً دلم نمی‌خواست تحت تأثیر بعضی نویسنده‌‌ها یا کتاب‌‌ها قرار بگیرم. دلم نمی‌خواست کتابی برایم بسته باشد. حالا هر کتابی که باشد، از کانت، مارکس، هگل. دلم می‌خواست بتوانم همه چیز را بخوانم. از این رو، تصمیم گرفتم مشکلات رسیدن به آزادی فکر را از پیش پایم بردارم. سومین دلیل، مبارزه با احساسات بود، چون به راحتی در برابرشان شکست می‌خورم. بدون این مبارزه، نه نمایشنامه‌نویس می‌شدم و نه رمان‌نویس. حس می کردم که میتوانم با این کار، زره‌ای به تن كنم تا با احساسات و هیجان‌هایی که می‌توانستند تخربیم کنند، مبارزه کنم. من جنس بسیار حساس و زود رنجی داشتم؛ این مبارزه حساسیت‌ام را از من نمی‌گرفت، ولی باعث می‌شد سرپا بمانم.

در دوره کودکی، چه رؤیایی داشتید؟ جوانی‌تان را چطور تصور می‌کردید؟
- من هم مثل تمام بچه‌‌ها، آرزوهای زیادی داشتم. مسلماً دلم می‌خواست شاه بشوم. حس می‌کردم، شاه بودن برازندۀ من است، چون در واقع فکر می‌کردم یک شاهزاده‌ام. چقدر مأیوس شدم وقتی فهمیدم که پدر و مادرم از نژاد سلطنتی نیستند. والت دیسنی را هم خیلی دوست داشتم. اغلب وقتی می‌پرسیدند که می‌خواهم چه کاره‌ شوم، می‌گفتم «والت دیسنی». وقتی بچه بودم، والت دیسنی را بزرگترین هنرمند میدانستم. آن موقع، رؤیایم داشتن یک شهربازی بود، یا اینکه مردم را به رؤیا ببرم، قصه تعریف کنم، به هیجان بیاورم.

فکر می‌کنید به این رؤیا دست یافته‌اید؟
- نه.

من می‌گویم، بله.
- لطف دارید. فکر می‌کنم موفق‌ شده‌ام قصه تعریف کنم و در واقع، مردم را به فضای قصه‌هایم ببرم، بعضی چیزهای لذت‌بخش‌ را براشان فراهم کنم، البته امیدوارم توانسته باشم این کار را انجام دهم. از طرفی، دلم می‌خواست آهنگساز و باستان‌شناس هم بشوم. می‌خواستم خلاّق باشم. اگر من را به موزه می‌‌بردند، باید موقع بیرون آمدن از آن، حتماً برایم جعبه‌های نقاشی رنگ روغن می‌خریدند. به محض اینکه از چیزی خوشم می‌آمد، می‌خواستم انجام دادنش را یاد بگیرم یا راهی پیدا کنم تا با آن افکارم را شرح بدهم. انگار در آن فضا می‌توانستم خودم باشم. این رفتار، برای دیگران خسته‌کننده بود. البته حالا بهتر شده‌ام... (لبخند)




اریک امانوئل اشمیت

نمایشنامه‌نویس، نویسنده، رمان‌نویس، فیلسوف، علاقه‌مند موسیقی... کدام عبارت مناسب شماست؟
- نویسنده.

چون وسیع‌تر از عنوان‌های دیگر است؟
- بله. وسیع‌ترین عنوان است و لزوماً درست‌ترین نیست. من عادت دارم خودم را مثل یک نویسندۀ شفاهی فرض کنم: هدف نهایی چیزهایی كه می‌نویسم، این است که به زبان بیایند و نوشتار من به گفتار تبدیل شود. بدون شک این از جاه‌طلبی یک موسیقیدان شکست‌خورده ناشی می‌شود. بازیگرانی که نمایشنامه‌های مرا بازی می‌کنند، می‌گویند به محض اینکه کلمه‌ای را تغییر می‌دهند، متوجه می‌شوند که جمله، مثل نت ناقص می‌شود. به علاوه، در دفتر کارم موسیقی‌ای وجود دارد که کنترلش دست من نیست، ولی آن را می‌شنوم. اسم دفتر كارم را «محل گوش دادن» گذاشته‌ام، برخلاف فلوبر كه دفتر كارش را «محل نعره زدن» مینامید. دفترم یک اتاق بسیار روشنِ زیر شیروانی است، مثل یک آتلیۀ هنری. به آسمان مشرف است، سفیدتری صفحه‌ای است كه میشناسم. می‌روم آنجا تا صدای شخصیت‌های داستانم را بشنوم، و وقتی صداشان را می‌شنوم، وقتی درست حرف می‌زنند، وقتی کلمات وزن خوبی دارند، ولی سنگین نیستند؛ آن موقع می‌نویسم.

وقتی گفت‌و‌گو‌هایی را که دیگران با شما انجام داده‌اند می خواندم، متوجه شدم كه در آن واحد، هم از میراث دانشسرای عالی‌تان خودتان خوشحال‌اید و هم کمی انکارش می‌کنید. آیا شما نخبه‌گرایی روشنفکرانه را که شامل خواندن مطالبی است که دیگران نمی‌خوانند، رد می‌کنید؟ دوست دارید کار فکری عامه‌پسند بکنید؟ احتمالاً منتقدها شما را به خاطر این مسئله ملامت می‌کنند...
- به هر حال، منتقدان همبشه روی افراد برچسب می‌زنند. با برچسب‌هایی که به من زده‌اند، می‌توان یک چمدان برای سفر به هند بست! این کاملاً درست است که رابطۀ من با دانشسرای عالی مبهم است؛ این کاملاً مشهود است. من این مدرسه را خیلی دوست داشتم و برای دارد شدن به آنجا، زحمت زیادی كشیدم. بزرگترین ویژگی این مدرسه، این است که آدم را آزاد می‌گذارد. فقط موفقیت می‌خواهند، ولی مهم نیست در چه زمینه‌ای. هر کاری دوست دارید، میتوانید بکنید فقط باید موفق شوید‍...

یعنی در هر زمینه که دلتان می‌خواهد، بهترین باشید...
- همین است، این موضوع را خیلی دوست داشتم. زمان بسیار کمی در دانشسرای عالی ساکن شدم، چون دوست داشتم مستقل باشم و خیلی زود یک آپارتمان گرفتم. هم درس می‌خواندم و هم پول می‌گرفتم و به تئاتر و سینما می‌رفتم. اول ادبیات کلاسیک خواندم و بلافاصله فلسفه را انتخاب کردم، چون فلسفه دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم.

هنوز هم با این مدرسه در ارتباط هستید؟
- نه. سال‌هاست که آنجا نرفته‌ام. ولی دوست دارم بروم، برایم لذت‌‌بخش است.

بی‌شک این کار را می‌کنید...
- بله، عاشق برگشتن به آنجا هستم. آنجا رقابت روشنفکرانۀ عجیبی وجود داشت و به افراد برجسته‌ای برخورد کردم. این موضوع، اعتماد به نفسم زیاد کرد و در عین حال، بعدها زمان زیادی صرف کردم تا خودم را از دست دانشسرای عالی خلاص کنم. امتیاز دانشسرا، ثبات فرهنگی، پویایی و آزادی آن است.کسی مجبور نیست حساب چیزی را پس بدهد. از دیگر امتیازاتش، چهرۀ چند فرهنگی‌اش است، چون آنجا به افرادی بر می‌خوریم که دست به هر کاری می‌کنند. وجۀ بد دانشجوی دانشسرای عالی، این است که وقتی قلم به دست می گیرد، یک ادیب است نه یک نویسنده. من طوری عمل کردم که ادیب نباشم، ولی به كامل موفق نشدم. هنوز نوشته‌هام بوی ادیبی میدهند. من نمی‌خواهم از اصطلاحات متکبرانۀ فرهنگ و دانش دفاع کنم و خودم را آدم نخبه‌ای فرض کنم، برعکس، دلم می‌خواهد با زبانی حرف بزنم که برای همه فابل‌فهم باشد. همان‌طور که آنتوان ویتز می‌گفت: نخبه‌ای برای همه.

پس در مجموع، نمی‌خواستید پرورده خالص دانشسرای عالی باشید؟

- حس میكردم لازم است از آن فاصله بگیرم. حتی در دوره‌ای خاص، طوری عمل می‌کردم که انگار از این بابت شرمسارم. حتی عضویتم، دکتری و مدرک دانشسرام را پنهان می‌کردم تا بتوانم مردم را «تو» خطاب کنم.

امیدوارم این مقایسه عصبانی‌تان نکند، ولی قبول میکنید که به نسل نویسنده‌هایی مثل آندره کنت- سپونویل و میشل اُنفرای تعلق دارید که سعی می‌کردند خوانش متوسطی از فلسفه را باب کنند.
- حس می‌کنم خیلی به آنها نزدیکم، مخصوصاً به کنت- سپونویل، چون با آثار انفرای زیاد موافق نیستم. خودم را به کسانی نزدیک حس می‌کنم که فلسفه را به زبانی روشن و واضح شرح می‌دهند، زبانی که برای همه قابل‌فهم باشد. من طرح دیگری هم دارم، این که فلسفه را در قالب‌های غیرفلسفی ارائه بدهم. یا قالبی که زیاد فلسفی نباشد. این جنبۀ قرن هجدهمی من است که مخفی‌اش نمی‌کنم. دیدور و ولتر را برای این می‌پسندم که قالب‌های نامه، قصه، نقد، دیالوگ، تئاتر و رمان را انتخاب کرده‌اند تا به اصطلاحات فلسفی بپردازند. در واقع، فکر می‌کنم که ما هر روز سؤالات فلسفی مطرح می‌کنیم و طرح سؤال فلسفی، شاید در رمان و تئاتر بهتر باشد تا در یک رسالۀ فلسفی...

چرا در بروکسل زندگی می‌کنید؟ آرامش این شهر را دوست دارید یا فضایش را که قابل تحمل‌تر از پاریس است؟
- زمانی عاشق پاریس بودم، شاید همیشه این موضوع را می‌دانستم، ولی در این شهر هرگز نتوانسته‌ام بنویسم. همیشه مجبور بود‌ه‌ام از پاریس فرار کنم تا بنویسم، چون بیشك این شهر، خیلی مرا به خود جذب میكند. وقتی در پاریس هستم، وقتم به پاریس تعلق دارد نه به خودم. از این رو، همیشه در حومه‌ خانه داشته‌ام، بیرون از پاریس، جایی که بتوانم بنویسم. من زیاد معاشرتی نیستم و نمی‌خواهم محکوم به گذراندن نوعی زندگی اجتماعی باشم که ازش متنفرم. زندگی مثل بازیگری که همه جای دنیا بازی می‌کند، الزاماتی را به آدم تحمیل می‌کند که من از تحمل‌شان بیزارم.

چرا بروکسل؟ چرا این شهر را انتخاب کردید؟
- شاید به این خاطر که کمی شبیه لیون است. می‌خواستم به لیون برگردم، ولی «برگشتن» برایم غیرممکن بود. بروکسل شبیه لیون است، ولی به نظر من، مدرن‌تر است. واقعاً احساس می‌کنم در جایی زندگی می‌کنم که دنیای فردا شبیه آن خواهد بود، شهری کاملاً جهان‌شمول. در این شهر به تمام زبان‌‌ها صحبت می‌کنند، توی روزنامه فروشی کوچکی در گوشۀ خیابان، تمام مطبوعات قابل دسترس است و کتابخانه‌‌ها، کتاب‌هایی به چندین زبان‌ مختلف عرضه می‌کنند. دنیای آیندۀ‌‌ ما این طور خواهد بود: چند ملیتی، چند زبانی، چند مذهبی. در چنین دنیایی، بیشتر احساس راحتی می‌کنم...

آیا جایی گفته‌اید که موسیقی زندگی‌تان را نجات داده است؟

- شاید کمی مضحک و اغراق‌آمیز به نظر برسد، ولی کاملاً درست است. با اینكه خیلی حرافم و دوست دارم با مردم حرف بزنم، خودم را بسیار تنها حس میكنم. دوست دارم با مردم حرف بزنم و بیشتر دوست دارم به حرف‌هاشان گوش بدهم. دوستانم هیچ‌وقت محرم رازم نبوده‌اند. هرگز محرم‌رازی نداشته‌ام. هیچ‌وقت نخواسته‌ام بار احساساتم ( اول با خنده میگوید "وزن صد كیلوییام") را بر دوش کسی بگذارم. پس مثل همۀ انسان‌های تنها، هنرها نقش بزرگی در زندگی‌ام بازی میكنند، چون كلام تسلیبخشی را که می‌گوید«من می‌دانم چه هستم»، از هنرها به گوشم میرسد.

وقتی می‌گفتید بیش از اندازه احساساتی هستید، به خوبی متوجه منظورتان شدم. هنر می‌تواند یک پناهگاه باشد...
- به یک پناهگاه فکر نمی‌کنم، این کلمه بار منفی دارد، پناهگاه...

ولی هنر برای من حكم یك پناهگاه را داشت. هنر، مسلماً جنبه‌های کاملاً مثبتی هم دارد که شما می‌شناسید‌شان، ولی من در دوره‌ای حس می‌کردم که با مخفی‌ شدن در کتاب‌‌ها، فیلم‌‌ها، نمایشنامه‌‌ها، موسیقی و فکر کردن زیاد، زندگی را فراموش می‌کنم... شما هم چنین حسی را تجربه كرده‌اید؟
- فکر می‌کنم در تمام زندگی‌ام این حس را داشته‌ام. ولی من زندگی می‌کنم. شاید نوع بیان مسئله است که ما را در تنگنا قرار می‌دهد. می‌توانیم این مسئله را طور دیگری بیان کنیم: به رغم همه چیز، یکی از بزرگترین لذت‌های زندگی من، علاوه بر عشق، دوستی و گاهی نوعی زندگی اجتماعی پرشور و بی‌نتیجه، شامل نوشتن میشود، کارکردن، اندیشه، تأمل، تحلیل، خواندن، درگیر کردن خودم با تحلیل جامع یک موضوع.

شما از راه هنر زندگی‌تان را تأمین می‌کنید. در صورتی که هنر برای من چیزی جز یک لذت شخصی نیست.
- بله، شما کمی جوان هستید...(لبخند)


اریک امانوئل اشمیت

مطمئناً ...
- وقتی هم سن شما بودم، فکر نمی‌کردم که بتوانم با نوشتن زندگی‌ام را تأمین کنم.



و امروز یکی از پرمخاطب‌ترین نویسنده‌های معاصر فرانسوی هستید. شما تنها فرانسوی فهرست "Publishing Trends" هستید. این خیلی خوشایند است. از این موضوع خوشحال‌اید؟


- آه، بله مسلماً، این یک موفقیت است، ولی هدف زندگی من نیست. من کتاب‌های پرفروش نمی‌نویسم، کتاب می‌نویسم، و می‌بینم که بعضی وقت‌‌ها پرفروش‌ می‌شوند، ولی این موضوع در فرآیند نوشتن‌ام تأثیر نمی‌گذارد. به علاوه، اگر من فقط به فروش کتاب‌هام فکر می‌کردم، کتابی دیوانه‌وار دربارۀ موزار نمی‌نوشتم. ولی شاید فروش خوب کتاب‌هام، به این خاطر باشد که یک بار دیگر کارها خوب پیش می‌رود. همیشه در زندگی‌ام همین طور بوده است. مثلاً کتابی که دربارۀ هیلتر (سهم دیگری) نوشتم، با استقبال مواجه نشد. من كارم را با «انجیل به روایت پیلاطس»، شروع کردم، هیچ کس چنین کاری نمی‌کند، ولی این موضوع، مشکلی برام به وجود نیاورد. یکی از اولین موفقیت‌هام با زیگوند فروید بود كه شاید با خدا ملاقات میكرد (ملاقات كننده). ناشرها ممنوع کرده‌اند که سوژه‌ام را به روزنامه‌نگارها بگویم: " مخصوصاً نگو که کتاب چه چیزی را تعریف می‌کند، این موضوع همه را فراری می‌دهد"... در واقع، من عادت دارم برعکس عمل کنم، ولی سهواً این کار را می‌کنم، عمدی نیست. مثل دیگران، كاری نمیكنم كه مردم برای خریدن کتاب‌هام، تحریك شوند.



ولی گذاشتن یك CD به همراه کتاب‌هاتان و رابطه ادبیات و موسیقی، ایدۀ بسیار خوبی است. تمام موسیقیهای انتخابی فوق‌العاده‌اند...


- انجام دادن این کار لذت‌بخش بود. دوستی داشتم که هر روز به خانه‌ام می‌آمد و من ازش می‌خواستم کاری کند که پیش‌داروی‌هام را کنار بگذارم، چون نسخه‌های زیادی از موسیقی‌های مورد علاقه‌ام داشتم که باید از خیلیشان صرفنظر می‌کردم. انتخاب‌‌ها ناخواسته‌ خودشان را تحمیل کردند...

آیا این درست است كه سفرهای زیادی به پاریس، نیویورک و لندن زیاد تا اپراهای خوب را ببینید؟
- اغلب از سفرهام استفاده می‌کنم، سفرهایی که متأسفانه بیشتر به علّت اهداف حرفه‌ای‌اند؛ در آمدن یک کتاب یا اجرای یک نمایشنامه توی سالنی در زوریخ، برلن...

حق دارید، باید از این سفرها استفاده کرد...
- دیدن اپراها، زیباترین لحظات سفرهام هستند. اپرای «فیدلیو» را در زوریخ دیدم. یادم می‌آید که با گریه ازش بیرون آمدم. این اپرا را نمی‌شناختم، هرگز چیزی درباره‌ش نشنیده‌ بودم.



نظرتان دربارۀ این جملۀ فوق‌العادۀ یک رهبر ارکستر که اسمش یادم رفته، چیست: "باخ معبودی است که با انسان حرف می‌زند؛ بتهوون، انسانی است که با انسان حرف می‌زند و موزار، انسانی است که با خدا حرف می‌زند؟


- خیلی زیباست و مخصوصاً دربارۀ موزار حقیقت دارد، چه در اپرا و چه در موسیقی مذهبی، قدرت آفرینندگی‌اش بسیار قوی است. ولی لحظاتی وجود دارد که درشان، ناگهان دیدگاهی خداگونه پیدا می‌کند، نگاهی خدایی دارد.

دقیقاً، شما طوری دربارۀ موزار می‌نویسید که انگار با خدا حرف می‌زنید.
- نه، خیلی از مردم چنین برداشتی کرده‌اند. این بی‌شک به علّت اسکار («اسکار و خانم رز» مجموعه نامه‌هایی که یک کودک ده ساله برای خدا می‌فرستد.) است و به علّت نوعی خویشاوندی دیوانه‌وار که من می‌توانم بین Y و X که می‌توانند خدا یا موزار باشند، برقرار کنم. نه برعکس، موزار انسانی‌ترین انسان‌هاست. موزار، دون‌ژوانی را که در آن واحد حریص و قربانیِ حرص است، قابل لمس می‌کند. او قضاوت نمی‌کند، صاحب موهبت همدلی جهانی است. به جز چند استثنای نادر، موزار انسانی‌ترین صدایی است که می‌شناسم. ولی من در این کتاب، نقشی غیرعادی به او داده‌ام، نقش یک راهنمای معنوی. این از تصویری که مثلاً میلوش فورمن در فیلم‌اش از موزار به دست داده، خیلی فاصله دارد. آنجا موزار، پسری گردن کلفت، شوخ و کمی جلف است که تصادفاً نبوغی هم دارد. این احمقانه‌ترین چیزی است که شنیده‌ام: زندگی‌ای سخت‌کوشانه‌تر و پرمشقت‌تر از زندگی موزار وجود ندارد...

شما در رادیو بلژیک می‌گفتید که موزار حتی قبل از آنکه واقعاً نابغه باشد، نابغه فرض‌اش کرده بودند. زیباترین آثارش، متأخرترین‌شان هستند نه معروف‌ترین‌شان...
- بله، این آوازۀ کودکی و فقدان شناخت در جوانی، وحشتناک است، چون او در کودکی‌اش واقعاً استعداد داشت و چیره‌دست بود، این استعداد خیلی زودرس بود و برخلاف آنچه كه گمان می‌کنند، کارهایی که آن موقع می‌کرد، استثنایی نبودند.

آثار بزرگتر‌‌ها را کپی می‌کرد...
- بله دقیقاً. ولی این کار در آن سن‌وسال تعجب‌آور بود و كارهای آن دوره‌اش را جزو ساخته‌های خودش به حساب میآوردند. بعد، ناگهان الهام از راه رسید و همین دلیلی بود بر اینکه می‌توان آثار این بچۀ ولخرج را گوش کرد، مخصوصاً اینکه استعدادش مانعی در راه نبوغش نبود.

این دو در كنار هم، زیاد هم بد نیستند...
- بله، گمان كنم... (لبخند)

25 اکتبر 2005، شما کتاب‌تان را روی سن کاخ هنری‌های زیبای بروکسل خواهید خواند. آیا برای این تجربۀ یک شبۀ بازیگری که به همراه موسیقی دوست‌تان خواهد بود، هیجان‌زده هستید؟
- آه بله، خیلی هیجان‌زده‌ام، دیشب به همین خاطر به سختی توانستم بخوابم. یک سالن با شکوه 2500 نفری است، ارکستر پشت سر خواهد بود، تک نوازها، پیانیست‌‌ها، نوازنده‌های کلارنیت، خواننده‌‌ها، و من جلوی صحنه خواهم بود و با موزار حرف خواهم زد. باید بخشی از کتاب را از بَر کنم، همین امر باعث شده که در طول گفتگو، بتوانم بهتر از سابق دربارۀ کتاب حرف بزنم. فکر می‌کنم از بر کردن بخش‌هایی از کتاب، خیلی راحت است.

مخصوصاً اینکه خودتان آن را نوشته‌اید، نه؟
- بله، مسلماً برای من شب بی‌نظیری خواهد بود، خیلی دلهره دارم، یعنی بی‌تابم، زیرا دلهره بیشتر از هر چیز دیگر، همان بی‌تابی است...



به اجرای این برنامه‌‌ها در شهرهای دیگر هم فکر کرده‌اید؟


- ببینید، اگر از اجرای آن حس خوبی داشته‌ باشم و آن را خوب انجام دهم و اگر مردم راضی باشند، چرا دوباره انجامش ندهم؟ ولی فعلاً به این موضوع فکر نمی‌کنم. خیلی دوست دارم متن‌هام را از حفظ بخوانم. این کار را در آلمان یاد گرفتم، آنجا نویسنده‌ها، متن‌هاشان را می‌خوانند. در آلمان، موفقیت بزرگی به دست آوردم، در شهرهای مختلف، برنامه‌ اجرا کردم و خواندن را یاد گرفتم.

آلمانی بلدید؟
- بله، ولی به فرانسه می‌خوانم. به فرانسه می‌خوانم و یک نویسندۀ آلمانی دارم که به آلمانی می‌خواند، به نوبت می‌خوانیم.



برگردیم به یکی از مضامین رایج در آثار شما. دیدرو چه چیز به شما عرضه می‌کند؟ چند لحظه پیش، به طور گذرا از او یاد كردید...


- تناقض من این است که بین دیدرو و پاسکال‌ هستم: دیدرو به خاطر آزادی و ترکیب ژانرها دوست دارم، تركیب چیزهای والا و گروتسك. این ضد آدکامی بودن را دوست دارم، مسلماً این عمل فلسفه‌ای را به وجود میآورد که رساله به دست نمی‌دهد. از طرفی، مزیت پاسکال، عمیق بودن آثارش است. اهمیت دیدرو در این است با گفتنِ «ولی مطمئن نیستم»، چیزی را تصدیق می‌کند. دیدرو ماتریالیست بود و می‌گفت «ولی مطمئن نیستم». من معنویت‌گرا هستم و می‌گویم«ولی، مطمئن نیستم». ‌مطمئنم كه معنویت‌گرام، ولی مطمئن نیستم كه حق با من باشد.

شاید فروتنی فرضیه‌های دیدرو، اساس خردگرایی باشد، نه؟
- بله و همین‌طور اساس گفتگو.

در دغدغۀ آزادی شما و در مجموع، در اندیشه‌هاتان دربارۀ انسان آزاد، رگه‌های سارتری وجود دارد. این فرضیه را می‌پذیرید؟
- کاملاً، سارتر یکی از نویسنده‌هایی است که تأثیر زیادی بر من گذاشته است‌، گرچه بیشتر از هر نویسندۀ دیگری، از او فاصله دارم. ولی تأثیر یعنی همین. خودمان را با آثار کسی شکل می‌دهیم و در عین حال از او فاصله می‌گیریم. قرار بود با او ملاقات كنم، ولی در لحظۀ آخر، نخواستم این كار را بكنم، چون خیلی می‌ترسیدم. استاد فلسفه‌ام به من گفت: «بیا ببرمت سارتر را ملاقات کن» و بعد من با خودم گفتم: «چرا سارتر وقتش را با من تلف کند؟» و این طور شد که به ملاقاتش نرفتم، ولی زیاد مهم نیست.


اریک امانوئل اشمیت

برای تسلی دادن به شما، کتاب«سارتر به روایت خود» وجود دارد...
- بله. به علاوه فکر می‌کنم که واقعاً دلم نمی‌خواست ملاقاتش کنم، چون نمی‌توانستم آنجا سارترِ نویسنده را ببینم. به نظرم، یا این ملاقات، ملاقاتی سریع، سطحی و بی‌فایده می‌شد یا ما می‌توانستیم با هم نوعی دوستی شروع كنیم که در این صورت، این دوستی خیلی طولانی می‌شد و ما هرگز به موفقیتش اطمینان نداشتیم. یکی از این دو مورد بود و مورد مناسب سومی بین این دو وجود نداشت. بنابراین، ترجیح دادم آنجا نروم.

در هر صورت، اگزیستانسیالیسم و دغدغۀ آزادی که بیشتر برام یک مسئله شده تا یک دغدغۀ فکری، در همۀ نوشته‌هام حضور دارند.

در یکی از کتاب‌‌هاتان این حس را به آدم انتقال میدهید که انگار در وجود شخصیت اصلی حل شده‌اید و در کتاب حضور دارید. این مورد صحت دارد؟
- حتی آن شخصیت هم در من حضور دارد. بله، کاملاً. اگر شخصیت می‌لنگد، من می‌لنگم و به این ترتیب، اگر شخصیت درخشان است، من درخشانم. اگر شخصیت تاریک است، من تاریکم. چون من او را درون خودم پیدا می‌کنم، نه جای دیگر.

هر یک از این شخصیت‌‌ها، بخشی از وجود شما را در اختیار دارند؟
- مسلماً، همین موضوع جذاب است، ولی رنج‌آور هم هست. گاهی مجاورت یک شخصیت، می‌تواند آدم را به هم بریزد.

فقط احساس می‌تواند کتابی مثل«مرگ کسب و کار من است» اثر روبر مرل را به دست دهد...
- این کتاب را خیلی دوست دارم.

شما [در طول زندگیتان] کمی بازیگر نبوده‌اید؟ صدای زیبا و دلپذیری دارید و مخصوصاً این را می‌دانید که قبل از هر چیز، نمونه‌ای از تمام شخصیت‌های دنیا، درون‌تان جمع شده است...
- از نظر من، این حرف توهین نیست. بازیگر نبودن، توهین است. ولی من هرگز نخواسته‌ام بازیگر بشوم، به یک دلیل: با تجسم کردن، مشکل دارم. با اینکه در کتاب‌هام این همه درباره‌ش حرف می‌زنم، خیلی برام سخت است که به جسم دیگری نزدیک شوم و به خودم بگویم این جسم، منم. این روزها، بهتر با این موضوع کنار می‌آیم. شاید به این خاطر است که حالا می‌توانم روی سن بروم، مسئولیت کاری را به عهده بگیرم و قصه‌هام را تعریف کنم...

به خدا ایمان دارید یا به انسان؟ شاید این دو را اصل یکی باشند.
- من به خدا ایمان دارم و می‌خواهم به انسان ایمان داشته‌ باشم. البته همیشه این طور نبوده‌ام، چون در کودکی واقعاً بی‌خدا بودم و در جوانی هیچ‌چیز نمی‌دانستم، ولی پیام بیابانِ «صحرا» زندگی‌ام را عوض کرد و من آنجا ایمان آوردم. این رویداد کمی رمز‌آلود است. خودم خیلی متحیرم، چون از این دست حرف‌‌ها بیزارم، یعنی قبلاً از کسانی که چیزی مثل همین چیزی که حالا مجبورم تعریف کنم، تعریف می‌کردند، متنفّر بودم. ویژگی تجربه‌های بزرگ این است که شما را عوض می‌کند و مجبورتان می‌کند به حرف‌هایی رو آورید که در ادامۀ چیزی که قبلاً فکرش را می‌کردید، نیستند و یا بازتاب آن فکر نیستند. بله، من به خدا ایمان دارم، ولی اگر از من بپرسید که آیا خدا وجود دارد، جواب می دهم، «بله، گمان می‌کنم». این ایمان را یک دانش قلمداد نمی‌کنم.

شک، رکن اصلی ایمان است.
- ایمان، دم‌‌ها و بازدم‌هایی دارد. برعکس، می‌خواهم به انسان ایمان داشته باشم. از نظر من انسان‌گرایی (اومانیسم)، یک هدف است، چیزی ابداعی‌ست. مطمئنم که انسان‌گرایی، خیالیست.

بالاخره، این هم یک قطعیت...
- انسان در خیال خود، انسان را ساخته است.

شاید خدا را در خیال خود ساخته ‌است، تمام مسئله این است؟
- واقعاً فکر می‌کنم که خیال حقیقی، انسان‌گرایی است و من می‌خواهم به این خیال ایمان بیاورم. از نظر من، انسان‌گرایی یک هدف است، چیزی که می‌خواهم تعریفش کنم، به آن برسم، به وجود بیاورمش؛ و گاهی خدا در این انسان‌گرایی ایده‌ال شرکت می‌کند. همیشه به دوستان كافرم می‌گویم که اگر خدا چیزی جز بهترین ابداع انسان برای انسان هم نباشد، پس ایمان به او کاملاً بر‌ایمان مفید است. حتی اگر این ایمان واقعی نباشد: این جنبۀ پاسکالی من است.

برای خاتمه، میخواستم بپرسم كه اقتباس سینمایی فرانسوا دوپیرون از کتاب «موسیو ابراهیم و گل‌های قرآن» را دیده‌اید؟
- بله، هر چقدر که فیلم «عیاش» (ساخته گابریل آگیون ) اقتباس آزادی بود، «مسیو ابراهیم» نه تنها به کتاب وفادار مانده، بلکه موفق هم هست و در این فیلم، عمر شریف واقعاً شگفت‌انگیز بازی میكند. خود من، وقتی به مسیو ابراهیم فکر می‌کنم، یاد لبخند عمر و صدای کمی سرد و خسته‌اش می‌افتم. از این فیلم خیلی راضی‌ام، ولی این فیلم حاصل یک انتخاب بود، یعنی چندین تهیه‌کننده و فیلمساز می‌خواستند از این داستان، فیلم بسازند و من این بار احتیاط به خرج دادم و دست به انتخاب زدم.


13 اكتبر 2005