رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
گفتگو با هوشنگ اسدی نويسنده رمان «گربه»

«این سرنوشت روشنفکران ماست»

ایرج ادیب‌زاده

از اينجا بشنويد

«انگار همین دیروز بود که با کشتی می‌رفتیم. آبی نفسی کشید و گفت: من حاضرم گونی سرم کنند؛ اما کشورم آزاد شود...»

«یک نماینده مجلس گفت: «طبق اطلاع دقیقی که دارم، دستور داده شده که جلوی سنگسار گرفته شود.» در شرایط فعلی، سنگسار یک هنرپیشه بسیار معروف و مورد علاقه نسل جوان (که در تحولات نقش اساسی ایفا می‌کند) این ظن را تشدید می‌کند...»

کتاب دیگری که می‌خواهم در تعطیلات تابستانی امسال به شما معرفی بکنم، رمانی است متفاوت که در قالب قصه‌ای پرکشش و جذاب و گاه بسیار تکان‌دهنده به‌نام «گربه» در 304 صفحه توسط انتشارات باران در سوئد منتشر شده است. نوشته هوشنگ اسدی روزنامه‌نگار، نویسنده و سردبیر پیشین مجله «گزارش فیلم» در تهران که چند سالی است به همراه همسرش نوشابه امیری (که او نیز روزنامه‌نگار شناخته شده‌ای است) به حالت تبعید، در پاریس زندگی می‌کند. روزنامه اینترنتی «روز آنلاین» حاصل تلاش آن دو است. قصه با نام «گربه» که اشاره‌ای است به نقشه جغرافیایی ایران، به طور کامل به رویدادهای سال‌های اخیر این کشور می‌پردازد. به ويژه به دوران دوم ریاست جمهوری محمد خاتمی. روایت زندگی و رویدادهای اجتماعی و سیاسی پیرامون یک نویسنده و روزنامه‌نگار قدیمی، منتقد سینما است، که در بطن یک انقلاب بوده و همسرش «آبی» بازیگر مشهور و محبوب سینما. « آبی» که نقش کلیدی قصه «گربه» را دارد، در جریان رویدادهای سیاسی و اجتماعی و انتخاباتی و پرونده‌سازی برای او (که در اين سال‌ها در جمهوری اسلامی رایج است) به زندان و سرانجام مجازات وحشیانه سنگسار محکوم می‌شود. همه رویدادها به تمام و کمال، در این سال‌های اخیر اتفاق افتاده و زنده‌اند و متأسفانه تکرار می‌شوند. به گفته نویسنده رمان «گربه» هوشنگ اسدی، نقطه تراژیک رمان، سنگسار است که به نوعی، نمادی از تراژدی روشنفکران ایرانی نیز هست:


هوشنگ اسدی، نويسنده رمان «گربه» - عکس از ایرج ادیب‌زاده

نقطه تراژیک و پایانی رمان من، سنگسار زن هنرپیشه است که البته این بیشتر نمادی از سرنوشت روشنفکرها در ایران است، و به این شکل در رمان من آمده است.

همان طور که اشاره کردم، قصه در همین سال‌های اخیر اتفاق می‌افتد، در زمان رییس‌جمهوری محمد خاتمی. داستان یک روزنامه‌نگار، منتقد سینمایی، فیلمنامه‌نویس، در یک مجله سینمایی، با همسرش که یک بازیگر مشهور سینما است و جایزه نخل طلای فستیوال کان را هم برنده شده است:

خط اصلی این رمان وقتی به ذهن من آمد که ما در ایران زندگی می‌کردیم هنوز. در تب و تاب دوران اصلاحات بودیم؛ دورانی که روشنفکران جامعه ما که در ایران زندگی می‌کردند، عموماً به شکل وسیعی وارد صحنه اجتماعی شدند و بعد به شکل وسیعی سرکوب شدند. و این داستانی است که در تاریخ ما همیشه تکرار شده است. وقتی من می‌خواستم این رمان را بنویسم، خب طبیعی بود که تحت تأثیر حوادث روز (که به هر حال خودم هم در آن حضور همیشگی داشتم) قرار بگیرم و به این موضوع بپردازم.

تجسم« آبی» و پرونده‌سازی برای او، که پرونده‌سازی سال‌های اخیر در جمهوری اسلامی را تجسم می‌کند، برای روشنفکران، روزنامه‌‌نگاران و خلاصه خیلی‌ها آشناست:

پرونده‌سازی، همان طور که در رمان من، که مثل هر رمان دیگری آمیزه‌ای از واقعیت و تخیل است، آن بخش‌هایش که در آن روزنامه «شب» می‌گذرد، دقیقاً براساس واقعیت اتفاق می‌افتد. آن‌جا مرکز پرونده‌سازی علیه روشنفکرها است. همان طوری که در رمان، من تقریباً به دقت توضیح داده‌ام، بخش مخصوصی وجود دارد. همه روشنفکرها و همه اهل فرهنگ، آن‌جا پرونده دارند و هر وقت لازم باشد، این پرونده‌ها را می‌آورند بیرون و مطرح می‌کنند و بعد بعضی‌ها را به شکل‌های مختلف، کاری می‌کنند که از ایران خارج بشوند. یا که می‌گیرند، زندانی می‌کنند و به شکل‌های مختلفی که انجام می‌دهند. موضوع اصلی، یعنی بحث اصلی‌اش، نشان دادن این پرونده‌سازی بوده است. حتی آن آقا به نام «معصومی» که در رمان هست، ایشان شخصیت واقعی دارند. ایشان در زندان مسئول امور ایدئولوژیک بودند، بازجوی من بودند و ایشان تنها کاراکتری هستند که به‌طور دقیق وعینی با شکل و قیافه خودشان توضیح داده شده‌اند و الان هم هستند و [همان امور را در روزنامه کیهان اداره می‌کند]. روشنفکران ایران در طول تاریخ ما (همان طور که در رمان من هست، از زمان فردوسی شروع می‌شود تا امروز) مدام با سرکوب روبه‌رو بوده‌اند. اما این سرکوبی که این بار انجام گرفت،‌ سرکوب بی‌سابقه‌ای است. نه تنها در مقیاس ایران، در مقیاس جهان هم هیچ انقلابی، حتی انقلاب روسیه که آن برخورد خشن را با روشنفکرها داشت، این برخورد را نداشته است. کسانی که پشت این تفکر هستند و من در قالب آقای «معصومی» بیانشان کرده‌ام، در واقع با اسم آن، یعنی اسم روشنفکر، جوش می‌زنند. روشنفکر را معادل خیانت می‌دانند و همان طور که در 30 سال گذشته دیده‌ایم، به شکل‌های مختلف، افراد مختلفی را سرکوب کردند و سرکوب می‌کنند. تا روزی هم که این‌ها وجود داشته باشند، به این سرکوب ادامه خواهند داد. در واقع هدف این است که در جامعه ایران، هیچ روشنفکر و روشنگری وجود نداشته باشد. از یک هنرپیشه سینما گرفته تا شکل‌های مختلف نویسنده و غیره.

دیالوگ‌ها و برخی ساختارهای داستان، آن را به یک فیلمنامه هم شبیه کرده است. آیا فکر می‌کردید روزی به فیلم برگردانده شود:

من ۱۲سال سردبیر مجله «گزارش فیلم» بودم که بعداً توقیف شد، به اتهام اشاعه فحشا. و من هم به عنوان جاسوس سیا و موساد و کا.گ.ب، یعنی تنهایی سه‌ـ چهار نوع جاسوسی را به من منسوب کردند و به این بهانه (البته معلوم بود که این‌ها بهانه بوده) مجله را بستند. خود رمان چون راجع به سینما حرف می‌زند و بسیاری از شخصیت‌ها، سینمایی هستند، در نتیجه ناگزیر بود به لحاظ شکلی یک شکل سینمایی انتخاب بکند. بله، آن بخش‌هایی را که به سرنوشت «آبی» اختصاص دارد، اساساً با رویکرد فیلمنامه نوشته شده و حتی در آن قطع‌های سینمایی دیده می‌شود. اخیرا آقای «مقصودلو» که از منتقدین قدیمی سینمایی‌ هستند، مصاحبه‌ای راجع به این کتاب کرده و گفته‌اند که این کتاب را می‌شود عیناً به فیلم برگرداند، چون در واقع به شکل فیلمنامه نوشته شده است. در مورد یک بخش از کتاب درست است، همین طور است.

با این که پایان داستان با تاریخ ۲۷ اردیبهشت‌ ۱۳۸۴ پاریس همراه است، اما نمی‌توان آن را جزو ادبیات مهاجرت توصیف کرد. چون داستان را کسی تعریف می‌کند که در متن و زوایای مسایل داخل ایران بوده است. آیا فکر می‌کنید روزی به داخل ایران هم این کتاب برده شود:

این کتابم را (برخی از دوستان من که لطف دارند) وبلاگی برایش درست کرده‌اند. این است که من توی این وبلاگ توضیح داده‌ام این موضوع را. این‌ها همه در ایران نوشته شده است، در دوسال پایان حکومت آقای خاتمی. دوره دومی که ایشان رییس‌جمهور بودند،‌ من این کتاب را برای گرفتن مجوز توسط یک ناشر معروف ایرانی فرستادم. در دوران آقای خاتمی، هیچ جوابی به آن ندادند. نه گفتند آره، نه گفتند نه. بعد دوران حکومت بعدی آمد، آقای احمدی‌نژاد آمدند. ایشان هم یک سال بعد از این که سرکار بودند، وزارت ارشادی که نظرات ایشان را اعمال می‌کند، گفتند که این رمان به طورکامل، غیر قابل چاپ است. در نتیجه من مجبور شدم کتاب را در خارج از کشور چاپ کنم. انتشارات باران، بسیار کتاب را نفیس و خوب درآورده است، ولی این کتاب اصلاً ربطی به مهاجرت ندارد و تمام ماجراها در ایران می‌گذرد. البته بازنویسی آخرش در پاریس انجام شده؛ ولی این کتاب اساساً کتابی است راجع به ایران و ربطی به مهاجرت ندارد و جزو ادبیات مهاجر نیست. من توی آن وبلاگ هم یک مقاله‌ای نوشتم، نوشتم «گربه» بچه تهران است و این فکر می‌کنم نشان می‌دهد همه چیز را. خود «گربه» هم نقشه ایران است، روشن است دیگر! بعد یک بزرگراهی هست آن‌جا که بند آمده. این بزرگراه را می‌بینیم که از شرق تا غرب ادامه دارد، و در واقع آن بزرگراه هم ایران است. در یک شرایط تاریخی که ما الان 30 سال است که تویش هستیم، گرفتار یک معضل عظیمی شده و این رمان سعی کرده است که بخشی از حوادثی را که در یک دوران خاصی گذشته را منعکس کند. شاید این اولین رمان ایرانی است که این قدر نزدیک به حوادث اجتماعی ما نوشته می‌شود. معمولاً رمانها، سال‌ها بعد، یا خیلی دور نوشته می‌شوند. ولی این، حالا به هر دلیلی، خیلی خیلی نزدیک به اوضاع نوشته شده است. بسیاری از کاراکترها و بسیاری از رویدادها واقعی هستند، مخصوصا آن سخنرانی که «آبی» می‌کند و شعر معروف «آزادی» را می‌خواند آنجا، این واقعیاتی است که وجود داشته و خیلی چیزهای دیگر، بخش سینما که رییس‌جمهور می‌آید تویش، عین واقعیت است. خود من هم آن‌جا حضور داشتم. البته این را هم توضیح بدهم که این‌جا، منظور من در این رمان، صرفاً آقای خاتمی نبوده. بیشتر منظور من مواجهه قدرت است با روشنفکر. حالا در دورانی که رمان دارد حرف می‌زند، خب قدرت سیاسی در واقع آقای خاتمی هستند که ما می‌دانیم در حرف‌هایشان، همان طور که در رمان هست، بسیار احترام می‌گذارند به روشنفکران. اما در عمل اجتماعی، روشنفکرها را می‌گیرند، زندانی‌ می‌کنند، سرکوب می‌کنند و بقیه چیزهای دیگر. من سعی کرده‌ام که یک فضای متفاوتی را انتخاب کنم برای نوشتن این رمان. ضمن اینکه ماجرایی که بر من رفته است در زندان، ماجرای کاملاً متفاوتی با ماجراهای دیگر است. بسیار پیچیده، بسیار هولناک‌تر از این حرف‌هایی است که تا حالا خوانده‌ایم و من سعی کرده‌ام این را به صورت متفاوتی ارائه کنم. امیدوارم که موفق شده باشم. من آرزویم این است که این کتاب به ایران برسد و منطقاً هم به هرحال، کم یا زیاد باید برسد. من اطلاع دقیقی ندارم؛ ولی امیدوارم این کتاب هرچه بیشتر به ایران برسد و امیدوارم شاید یک روزی بیاید که این کتاب بتواند آزادانه منتشر بشود. من به عنوان نویسنده، یک دورانی را ترسیم کرده‌ام و مخاطبین آن بتوانند بخوانند و قضاوت کنند درباره‌اش.

زن داستانی شما، ويژگی‌های خودش را دارد:

زن داستان من ترکیبی از سه‌‌ـ چهار شخصیت واقعی است که خب من ترجیح می‌دهم اسمشان را نبرم. یک بخش‌اش هم البته، هر نویسنده‌ای شخصیت خودش را صیقل می‌زند و چیزهای تخیلی هم به آن اضافه می‌کند. ولی این زن، در واقع نماد زن روشنفکر جامعه معاصر ما است که با گوشت و پوست و استخوانش در میدان حضور دارد، می‌جنگند، امور را پیش می‌برد. ولی حاضر است (همان طور که «آبی» می‌گوید) گونی سرش کند، برای اینکه ایران آزاد باشد؛ برای اینکه ایران آباد باشد. ولی سرنوشتش همیشه یک سرنوشت شوم‌ است، که در رمان، به صورت آن سنگسار خونین، ترسیم شده است.

قصه پایان بسیار تلخی دارد، چرا که مرگ «آبی» زنی که به آن مهارت به عنوان زنی زیبا، روشنفکر و نمونه خلق شده، پایان غم‌انگیزی دارد:

این در واقع سرنوشت روشنفکرهای ما است. البته در رمان یک کمی به نظر من معلق باقی می‌ماند. یعنی من سعی کردم معلق باقی بگذارم، تا تماشاگر ببیند بالاخره این می‌میرد یا... ولی این سنگسار، عصاره برخورد قدرت با روشنفکر ما، در تاریخ ما است. از فردوسی، مسعود سعد سلمان، شما بیایید جلو و تا به امروز برسید، می‌بینید در تمام دوران‌های تاریخی، روشنفکرهای ما به شکل‌های مختلف مورد سرکوب قرار گرفته‌اند، منتها ويژگی دوران ما این است که زنان خلاق روشنفکر، این‌ها هستند که در صحنه اجتماعی هستند و نماد روح زنده اجتماع ما هستند. ضمن این که به نظر من، زن با آن روح لطیفی که دارد، وقتی در صحنه هم حاضراست، از آن روح، استفاده می‌کند. از نظر من این، شکل مادر وطن است که در واقع مورد تجاوز، قرار می‌گیرد و اینجا این مادر وطن است که سنگسار می‌شود. چون به نظر من وقتی شما روشنفکر یک جامعه را از بین می‌برید، روحش را از بین می‌برید. روح یک جامعه هم، مادرش است و مادرش هم مادر وطن است. در نتیجه ما با یک سرنوشت غم‌انگیز روبه‌رو هستیم که دارند مادر وطنمان را جلوی چشممان تکه‌تکه می‌کنند و «آبی» فقط اینجا نماد کوچکی است از این نماد تاریخی.

در پایان کتاب بولدوزرها به‌سوی باغ حرکت کردند، برای ویرانی آن. این هم بخشی از پایان رمان است:

در طول رمان آن باغ را می‌بینید. یک باغ قدیمی است که عشق در آن‌جا گل کرده. یک زن و مرد، با هم در آن‌جا آشنا شده‌اند. فضاسازی باغ نشان می‌دهد که در واقع آن باغ، ایران عزیزی است که ما همه دوستش داشتیم و تویش زندگی می‌کردیم. منظورم حکومت‌های سیاسی نیستند. منظورم به طور کامل ، شرایط اجتماعی ایران است، که درست (از نظر منی که الان در غربت هستم) مثل آن باغ می‌ماند. آن قدر زیبا، آن قدر پر از گل، پر ازعاطفه، همه چیز انسانی... و بعد خب بولدوزرها می‌آیند و این باغ را نابود می‌کنند؛ آن گلخانه را له می‌کنند؛ آدمها را می‌کشند و دیگر هیچ چیز از آن روشنایی، از آن زیبایی، باقی نمی‌ماند. این بازپرداخت خلاصه شده اوضاعی است که بر ما رفته است، در طول این سال‌ها.

«جایز نیست با ریگ‌های کوچک که کلمه سنگ برآنها، صادق نیستند بزنند، همچنان که جایز نیست با سنگ بسیار....»

نظرهای خوانندگان

جناب هوشنگ اسدی
خسته نبایشد، امیدوارم که شما هم مثل خیلی از روشنفکرانی که مجبور به تبعید شدند، مست شراب ناب فرانسوی و هوری ها و زیبارویان فرنگی نشوید و به یاد ما جوانان هم باشید، شما در این تاریکخانه اشباح نور امید هستید.
با سپاس

-- مسعوده ، Aug 16, 2007 در ساعت 07:46 PM

سلام
مثل همیشه محرومم از خواندن انچه دوست دارم. هنوز هم مدیون مهربانی های بهار ایرانی هستم. تازنده ام سپاسگزارم. امیدوارم مرا بی معرفت ندانید .بی شک معذوریتهای مرا به عنوان کسی که دوست ندارد تبعیدی باشد درک می کنید.ای کاش می توانستم مثل پیش ذهنم را فریاد بزنم و شما باشید و مهربانی هایتان ، شما باشید و پرده نقره ای، شما باشید و... . به امید روز دیدار.دوستتان دارم پدر عزیزم.

-- پوپک ، Aug 18, 2007 در ساعت 07:46 PM