تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

«آنا کارنینا»

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

از «اينجا» بشنويد.

تو می‌روی قطار ایستاده است.
نه،‌ ابرها به باد جابه‌جا نمی‌شوند.
ملافه‌ها چروک خورده‌اند و آب رفته‌اند خواب‌ها
و قد کشیده‌اند سایه‌های سنگ.
کلاه چرک‌مُرد و حلقه‌های موی چرب روزنامه‌چی
و حلقه‌های گفت‌وگو و بوی دود
بخار شیشه‌های عینک و غبار سیم تلگراف و لک و پیس برف و آفتاب
و تیک و تاک ساعت خراب ایستگاه
و جان‌پناه سست پله‌ها
و روزنامه‌ها که بوی سردخانه می‌دهند.

که ایستاده یکه روبه‌روی باد؟
و سوت می‌کشد سکوت
و دود می‌کند چراغ‌ها،
وخرد می‌شوند شیشه‌ها.
نشانه‌ها که چرخ می‌خورند،
و چهره‌ها که چرخ می‌خورند،
و دور می‌شوند و چرخ می‌خورند،
چروک می‌شوند و چرخ می‌خورند،
و چرخ می‌خورند و پوک می‌شوند.
چه رقص مضحکی به روی سیم‌ها و خرده‌شیشه‌ها،
به زنجموره سیاه گربه‌ای سیاه و کور.

ملافه‌ها سفید بود و نام‌ها و نامه‌ها،
و برف شعله می‌کشید پشت شیشه‌ها،
و بوسه‌ها که می‌سُرید با نفس به روی پوست،
و اسب خسته بود، و یاد اسب خسته بود و خسته بود گلوله خلاص!

که ایستاده یکه روبه‌روی باد؟

و کودک کلان کودنی که دستگیره را کشیده بود
قطار ایستاده بود.
نقاط اتصال
حروف روزنامه‌ها که شهرهای خالی از نفوس را مرور می‌کنند،
و چرت می‌زنند پشت شیشه‌ها در آفتاب نیم‌رنگ
و خس‌خس نسیم عصر.
قطار ایستاده است.


خاطره کوتاهی که خواهید خواند، سرودی است به نثر در ستایش خواندن، کتاب و داستان. همان طور که خانم «شهلا ش» در پایان روایت شیرینش، به سوی کتاب‌ها کشیده می‌شود، این خاطره نیز مرا به شعر «حسن عالی‌زاده» برگرفته از کتاب «روزنامه‌های تبعید» برد که هر بار به خواندنش دوباره تازه می‌شود و کتابی در خاطره می‌گشاید. کتابی خوانده و هربار انگار نخوانده. نه کتابی، کتاب‌هایی.

کتاب‌ها خوانده می‌شوند. با خوانده شدنشان ما را می‌خوانند. کتاب‌ها ما را با خواندن می‌نویسند. از نو می‌نویسند؛ تا خودمان، این خود سختمان را به خواندن بدهیم؛ تا سختی را از پیش چشم دنیا برداریم؛ تا روایتی از دلمان با دلمان خواهری کند. کسی از منتهای شب نقبی به دل تاریکی می‌زند، باکشتی‌اش همیشه روان روی فلس‌های سایه‌-روشن بی‌امان، می‌بردمان به تماشای وال سفید. به تماشای شیطان و اقتدار و مسیح و مدارا. از چشم زنگی در آیینه، از چشم غربی در ترس و در خیانت، و به عشق اگر خواهی، از چشم شوخ دیگری. چشمی عیار و چشمه نوش.

کتاب‌ها، کتاب‌های من‌اند و داستان‌ها جلاد و معمار این جهان. حتی قهارتر از راویانشان. نگاه کنید این اشرافی پیر پیامبرگونه معلم اخلاق روس، چگونه خشت روی خشت گذاشت، تا عشق ناپاک راعقوبت کند. و جلادی که ریاکاری‌های معصومانه را گردن می‌زند، چگونه زنی جاودان به جهان داد. از زهدان این مادر بدخلق ریشوی غول که صدایش هنوز در گوش‌های زمانه‌ها ناقوس‌های نقره و بلور می‌زند، تا گوش‌هایمان را به سحر ببرند، به روز هنوز در راه، به جهانی که دائم فرو می‌ریزد و از نو خود را می‌ایستاند. کتاب‌ها دنیای ما را جابه‌جا می‌کنند. میان دنیاها مسافر می‌شویم. در قلمرو امکان چشم باز می‌کنیم، با هر ورق و با هر تلنگر هوش و خیال و کلمه.

شهادت خانم «شهلا ش» را بخوانید:

چند روز پیش، خسته از یک روز کاری سنگین به خانه برمی‌گشتم. با دیدن شلوغی راهروهای مترو به خود گفتم امیدی به صندلی خالی در واگن نیست و باید برای سرپا ایستادن درهوای سنگین از رایحه غلیظ عطر و ادوکلن‌های جور واجور و عرق تن‌ها و بوی دهان‌ها که با هر بار باز و بسته شدن، حجم پرهیاهویی از کلمات آشنا و غریبه، و آه‌ها و غرغرها را در فضا می‌پراکند، آماده شوم.

انبوه مسافرها روی سکو منتظر رسیدن مترو بودند: اهالی پاریس و حومه که از سر کار برمی‌گشتند؛ با قیافه‌هایی مشغول، دانش‌آموزها و دانشجوها در حال گپ پرهیاهو و توریست‌ها با سرولباسی مسافرتی و ادا ‌و اطوار بی‌خیال که بدعنقی پاریسی‌‌های مشهور به «از خود راضی بودن» را به رخ می‌کشید. بر خلاف معمول، ساعات پایان کار اداری که متروها سر وقت و با فاصله کم می‌آیند، خبری از رسیدن قطار نبود و جمعیت کم‌‌کم با غرغر و پیف و پف، ناخشنودی خود را نشان می‌داد. اندکی بعد صدای بلندگو برخاست که خبر می‌داد به دلیل یک مشکل فنی، مترو حداقل پانزده دقیقه تأخیر خواهد داشت. با هر بار پخش خبر به زبان فرانسه و انگلیسی و آلمانی و اسپانیولي، غریو خفه‌ای ناشی از نارضایتی از جمعیت برمی‌خاست. عده‌ای به طرف راهروهای ورود به سکو، به راه افتادند تا مسیر عوض کنند. اما با رسیدن مسافران جدید، همچنان بر تعداد منتظران افزوده می‌شد و کم‌کم روی سکو جای سوزن انداختن نبود.

سنگینی هوا، بی‌قراری پراکنده در فضا را افزون می‌کرد. مسافرها چسبیده به‌هم، پابه‌پا می‌شدند. صدای بلندگو دوباره برخاست و هشدار داد که مواظب باشید، جیب‌برها در کمینند. کیف آویزان بر شانه‌ام را در بغل گرفتم و با دلخوری، نگاهی به دور و بر انداختم. به آنی، منظره‌ای نگاهم را به‌خود کشید و چشمم را گرفت. همراه با آن گویی به ناگهان هیاهوی دور و برم فروکش کرد، خستگی از پاهایم رخت بربست و حس سبکی ملایمی در برم گرفت. در طرف چپم، زنی میان‌سال صاف ایستاده بود و با چهره‌ای مجذوب، کتاب می‌خواند. صورتش آن قدر نزدیک بود که حرکت چشم‌هایش را بر صفحه کاغذ می‌دیدم. نام روی جلد کتاب را خواندم: «آنا کارنینا» تولستوی بود. چیزی جادویی در حالت آرام و متمرکز زن، میان آن کلافگی همگانی بود که از جادوی رمان تولستوی برمی‌خاست.

کدام فراز قصه را می‌خواند؟
کدام نواها گوشش را بر هیاهوی ناخوشایند پیرامون بسته بود؟

شاید صدای فریاد «آنا کارنینا» بود در میدان اسب‌سواری، وقتی «ورونسکی» هنگام پرش از مانع، از اسب فروافتاد و هق‌هق گریه بی‌اختیار زن که راز عشق ممنوعش را نزد سرشناسان شهر برملا می‌کرد؟

شاید هم هذیان‌های آنا بود در آتش تبی سوزان؛ وقتی بعد از به‌دنیا آوردن کودکی که از ورونسکی آبستن بود، با طلب بخشش از شوهرش «کارنین» می‌گفت: «در وجود من زن دیگری هست که من از او می‌ترسم ...»

با فشار موج جمعیت به داخل کوپه رانده شدم و همچنان چسبیده به پهلودستی، سفر خود را در فرازهای رمانی که در ذهنم ورق می‌زدم، ادامه دادم. صدای ریل‌های قطار قلبم را می‌فشرد... کاش کابوس، آنا کارنینا را رها می‌کرد... کاش پیش از آن که با سری آشفته از فکرهای سرسام‌آور، خود را به زیر چرخ‌های قطار پرت کند، دستی بازویش را می‌گرفت... کاش عشق می‌توانست بر تباهی غلبه کند... خوشا صلای عشق در برهوت گم‌گشتگی و بی‌پناهی!

وقتی از ایستگاه بیرون آمدم، قطره‌های ملایم باران به صورتم زد. دلم نمی‌خواست چترم را باز کنم. دلم نمی‌خواست به قدم‌هایم سرعت بدهم. می‌خواستم زیر باران به آرامی قدم بردارم و بگذارم فکرها و حس‌هایم در من ببارند.

وقتی به خانه رسیدم، با قلبی شاد به سراغ کتابخانه‌ام رفتم. کتاب‌های کوچک و بزرگ، قطور و کم‌حجم، سر در کنارهم، انتظار مرا می‌کشیدند. آن‌جا بودند؛ با یک دنیا حرف و فکر و حس‌هایی که درشان انبار شده بود. منتظر چشمی که بر خطوطشان بلغزد و دستی که ورقشان بزند و اندیشه‌ای که پرواز بگیرد و آرزوهایی که دل را بلرزاند.

آخر شب، وقتی سنگینی پلک‌هایم از رسیدن خواب خبر می‌داد، مثل این که خبر خوبی شنیده باشم، دلم غنج می‌زد: می‌شد همه شاهکارهایی را که خوانده بودم، دوباره بخوانم... این سو و آن سو، کتاب‌های خواندنی ناشناخته، مثل جزایر رؤیایی کشف نشده، مرا به قلمرو خود می‌خواندند... و کسی چه می‌داند، شاید یک نفر همین حالا در گوشه‌ای از این دنیا دارد یک کتاب خوب دیگر می‌نویسد تا خواندنش را به من هدیه دهد.

و حالا برای حسن ختام، خلاصه‌ای از بخش اشاره شده در خاطره را می‌خوانم که مربوط به لحظه هذیان‌گویی آنا کارنینا، بعد از زایمان بچه و روبه‌روشدن با شوهرش است. اين بخش را از ترجمه خوب «سروش حبیبی» از کتاب «آنا کارنینا» تولستوی برایتان انتخاب کرده‌ام:

(...) زن قابله گفت: «آنا کارنینا، آلکسی آلکساندرویچ اینجا هستند، جلوی شما»
این را گفت و سعی کرد که توجه او را به حضور شوهرش جلب کند. آنا که شوهرش را تشخیص نمی‌داد، گفت:

«اوه، چه حرف‌ها می‌زنید. بله بدهیدش به من، دخترم را بدهید تا آلکسی آلکساندرویچ نیامده بدهیدش به من. شما برای این می‌گویید آمده که می‌ترسید مرا نبخشد. علتش این است که شما او را نمی‌شناسید. هیچ کس او را درست نمی‌شناسد. فقط من می‌شناسمش. ولی برای من هم کمی سخت شده است. باید چشم‌هایش را شناخت. چشم‌های سریوژا هم درست مثل مال اوست. برای همین است که تاب دیدن آنها را ندارم»

ناگهان خود را جمع کرد و وحشت‌زده خاموش شد و دستش را روی صورت بالا برد. گفتی می‌خواست در برابر سیلی از خود دفاع کند. شوهرش را دیده بود.(...) باز شروع کرد به حرف‌زدن:

«نه، نه! من از او نمی‌ترسم. از مردن می‌ترسم. آلکسی بیا اینجا. من عجله دارم، چون وقت ندارم. از زندگی من دیگر چیزی نمانده است. الان باز تب شروع می‌شود و آن وقت، دیگر هیچ نخواهم فهمید. حالا می‌فهمم، همه چیز را می‌فهمم و می‌بینم. صبرکن، صبرکن! تو نمی‌دانی، صبر کن!»

ساکت شد. مثل این بود که می‌خواست حواس خود را جمع کند. بعد باز شروع کرد:

«بله، بله، بله! این را می‌خواستم به تو بگویم. از من تعجب نکن. من همانم که بودم. ولی دروجود من زن دیگری هست که من از او می‌ترسم. این زن دیگر می‌‌خواست او را دوست بدارد و من می‌خواستم از تو بیزار باشم. ولی نمی‌توانستم زنی را که پیش از این بودم، فراموش کنم. من حالا آن زن نیستم. من آنای واقعی هستم. سراپا خودم هستم. حالا دارم می‌میرم. می‌دانم که می‌میرم. از او بپرس. من حال آن‌ها را حس می‌کنم. وزنه‌های سنگینی را که به دست‌ها و پاها و انگشتانم آویزان‌اند. انگشت‌هایم را نگاه کن چه بزرگ شده‌اند! ولی این به زودی تمام می‌شود. فقط یک چیز می‌خواهم: مرا ببخش! کاملاً ببخش. من زن بدی هستم؛ ولی دایه‌ام تعریف می‌کرد و می‌گفت... آن قدیسه شهید، اسمش چه بود؟ از من بدتر بود. من می‌روم به رم. آن‌جا بیابان است و آن‌جا آزارم به هیچ کس نخواهد رسید»


با رضا دانشور در برنامه‌ی «خاطره‌خوانی» روایت جدیدی را شنیدیم از یک ایرانی.

برای شيوه نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد، می‌توانيد خاطره خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)