رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۸۶
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش هفدهم

جوانی سپری‌نشده

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

از «اينجا» بشنويد.

درود بر شما.

در برنامه‌های گذشته خاطراتی از دانشجویان «امروز» داشتیم و نگاهی به زندگی و مشکلات عاطفی و روحی آنان. این هفته خاطره‌ای داریم از یک دانشجوی «دیروزی» که امروز پس از پشت‌ سر گذاشتن آن سال‌ها و پس از سال‌ها زندگی در غربت، با عشق سال‌های سبزش روبه‌رو می‌شود. مقایسه‌ی این دو وضعیت، دیروز و امروز، که با همه‌ی ظواهر متفاوتش ويژگی‌های مشترکی را نشان می‌دهد، می‌تواند برای اولوالابصار مایه‌هایی از عبرت داشته باشد.

نکته‌ی جالب دیگر این خاطره رویارویی دو واقعیت است و دو زمان. واقعیت امروز که زندگی در غربت، همسری همدل، و دیدگاه طنزآمیز از لحاظ سیاسی نسبت به گذشته، محتوای عمده‌ی آن است. و واقعیت دیروز که انقلابی‌گری و عشق افلاطونی (به معنی اصطلاحی: ایده‌الی و غیرجسمانی) شاخص آن است. نکته‌ی جالب اینجاست که واقعیت امروز واقعیتی ملموس و موجود است، در حالی که جمله‌ی کلیدی پایان روایت به‌کلی آن را از لحاظ راوی بی‌اعتبار نشان می‌دهد و واقعیت دیروز را که هم از جنبه‌ی رفتارهای سیاسی به نظر راوی کم‌وبیش اغراق‌آمیز و خام‌دستانه بوده، و هم از لحاظ عاطفی یک رابطه‌ی یک‌طرفه و ناروشن را زندگی می‌کرده، به آن ترجیح می‌دهد. این ویژگی، خاطره را مثال مستندی کرده است ازمواردی که به قول کوندرا واقعیت نه اینجا و زندگی جاری بلکه همواره چیزی دیگر و جای دیگری‌ست. باری بنا به این ملاحظات من اسم خاطره‌ی آقای «هـ. لیلی کوهی» را «جوانی سپری‌نشده» می‌گذارم و شما را به شنیدن آن دعوت می‌کنم.

*****

زنم گفت: «خیلی خری اگه نخوای بری ببینی‌اش». برای اینکه ثابت کنم که خر نیستم، آن روز به یکی از شهرهای هلند رفتم تا خود را به محل سخنرانی برسانم. کمی دیر رسیدم. درست موقع نخستین استراحت بعد از سخنرانی اول. در اتاق چایخانه به جمعیت پیوستم. پس از عبور از مرز ماچ و بوسه و حال و احوال با بروبچه‌هایی که چندین هفته و ماه آنها را ندیده بودم، به دنبال او گشتم. مدام با خود کلنجار می‌رفتم. آیا می‌توانم در نهانخانه‌ی ذهنم پس از سی‌واندی سال او را پیدا کنم؟ چقدر تغییر کرده است؟ چاق؟ لاغر؟ پیر؟ یا ...؟ یک نگاه به افراد حاضر در جلسه انداختم. آنهایی را که پای ثابت جلسات فرهنگی هستند می‌شناختم. تنها یکی‌، دو نفر دیگر کمی بیگانه و ناآشنا به نظر می‌آمدند. خانم بلند قامتی بود که فکر می‌کردم شاید از همراهان اوست! بی‌شک نمی‌توانست او باشد. نه! آنقدرها هم پیر و خرفت نشده‌ام که او را نشناسم.

سالها او را در پستوی جانم جا داده بودم... پیدایش کردم. روی صندلی چوبی قهوه‌ای سوخته‌ای، روبه‌روی پسر جوانی که به‌تازگی از ایران آمده بود، نشسته بود و سخت گرم گفت‌وگو. از چشم‌هایش او را شناختم. همان چشم‌ها! در طبقه‌ی دوم ساختمان دانشکده پشت میز کتاب کتابخانه‌ی فوق برنامه‌ی دانشجویی. نه! هیچ تغییری نکرده بود. انگار پس از سی‌واندی‌سال او را از فریزر دانشکده درآورده بودند. همان صورت زیبا و گونه‌های برجسته و خوش‌حالت و یک جفت چشم که همیشه در آن می‌درخشید. پیراهن بلند نخی راه‌راه کرم، قهوه‌ای روشن با یک رج گردنبند مروارید زیبا و یک جفت گوشواره از همان مروارید زینت‌بخش تن و گردن و گوشش بود. شاید مرواریدها کمی به او حالت زنانه داده بود! و یا می‌شود گفت، فقط این مرواریدها بودند که او را از اتاق کوه، کتابخانه، و سلف‌سرویس دانشگاه جدا می‌کردند و این حفره‌ی سی‌واندی‌ساله را ایجاد کرده بودند. حالت نگاه و حرف‌زدنش با سالهای دانشجویی هیچ تغییری نکرده بود. همان نگاه نافذ همیشگی، همان انگشتان باریک و کشیده.

جلسه دوباره شروع شد. پختگی کلام امروز او بر شیطنت‌های دوران دانشجویی غلبه کرده بود، گرچه به حرفهایش درست گوش نمی‌دادم. هرچقدر به خودم هی می‌زدم توجه‌ام به حرفهایش متمرکز شود، بیهوده بود. گوشم بدهکارآن حرف ها نبود. پرتاب شده بودم به سی‌واندی‌سال قبل در دانشگاه و فعالیت‌های فوق‌ برنامه‌ی دانشجویی. اولین‌بار او را مهرماه سال ۱۳۵۰ در دانشکده‌اش دیده بودم. آه، امروز چه احساس عجیب و خوبی دارم. می‌خواهم در پس کوچه‌های خیس‌ باران‌خورده‌ی دیروز به آواز لبو‌فروش سرگذر گوش بسپارم، یا پس از بازگشت از فیلم قشنگ اشکها و لبخندها از سینما شهرفرنگ، غزلخوان ترانه‌های آن فیلم باشم. یا به‌همراه پرواز سارهای درختان بلند چنار خیابان پهلوی که صف کشیده تا زیر دامنه‌های البرز، به بلندیهای پرواز برسم. امروز از هر کجای کوچه‌، پس‌کوچه‌های تودرتوی گذشته عبور می‌کنم، یک جفت چشم، همان چشمها، با من در پروازند.
آن روزها معمول بر آن بود که برای اولین برنامه‌ی کوه دانشجویان سال اول، تعدادی از بچه‌های سال دو و سه برای آشناکردن آنها با اصول کوهنوردی برنامه‌ی یکروزه و سبکی اجرا می‌کردیم و آن برنامه را جلسه‌ی معارفه می‌گفتیم. آن روزها برای ما متولیان کوه غذا نمی‌توانست از نان لواش، خرما،‌ پنیر، چای، کوکو سیب‌زمینی، کوکو سبزی بیشتر باشد. این مرزی بود که عبور از آن معنای تن‌دادن به زندگی بورژوازی و پیوستن به اشرافیت می‌داد. او که از همه چیز و همه جا بی‌خبر بود، به‌جای یک وعده غذای خود، یک مرغ کامل بریان شده به‌همراه مقدار قابل توجهی پلو و سالاد و دیگر مخلفات با خودش آورده بود. وقت ناهار غذاها را در چندین سفره‌ی کاغذی تقسیم کردند. مرغ بریان نازنین او هم به دست متولیان کوه آنچنان پرپر شد که جنازه‌اش را هم نمی‌توانستی پیدا کنی. او که از انضباط خشن کوه بی‌اطلاع بود، با صدای بلند گفت: «پس مرغ من کو؟»

از آنجا که خندیدن هم جرم محسوب می‌شد، پس از ناهار در جلسه‌ی انتقاد و انتقاد از خود آنچنان دماری از روزگارش درآوردند که انگار مرتکب قتل یا جرمی بزرگ شده است. چقدر ارزش‌های مبارزه نازل و کوچک بودند. کوکو سیب‌زمینی، خرما، و نان خشک می‌باید جای خوراک مرغ را می‌گرفت تا ستون مبارزه فرونریزد. بگذریم...

یکسال بعد در یکی از برنامه‌های کوه همین بلا بر سر خودم آمد. دو دانگ صدایی داشتم و در اغلب برنامه‌ها آوازخوان تیم کوهنوردی بودم. ترکی، کردی، لری... بدون فهم مفاهیم ترانه‌ها و سرودها. گیلکی را که زبان مادری‌ام بود کمی بهتر و با احساس دیگری می‌خواندم و بسیاری از ترانه‌های آشورپور را از بر بودم. در یکی از کوهنوردی‌ها که ترانه‌‌خوانان از بلندی‌های هفت‌چشمه بالا می‌رفتیم تا قله‌ی امیدها و آرزوها را فتح کنیم، به سرم زد آوازی از بانو مرضیه سردهم. سبیل‌ها آویزان شد، اشهدم را خواندم. شب وقت جلسه‌ی انتقاد و انتقاد از خود، کاظم و امیرحسین آن دو یار دبستانی—که یادشان گرامی باد، از نازنینان آن روزگار بودند،‌ نمی‌دانم حالا هستند یا نه؟ چون هر دو سر پرشوری داشتند—دماری از روزگارم درآوردند که مپرس. بهرام دندانپزشکی اگر به دادم نمی‌رسید و مرا از گوشه‌ی رینگ که در حال ناک اوت شدن بودم بیرون نمی‌کشید، پوستم را کنده بودند. بهرام در دفاع از من گفت بانو مرضیه آوازه‌خوان ملی کشورمان است و قس‌علیهذا.

در کوچه، پس‌کوچه‌های بهارستان در پرواز بودم که مسعود گفت: «های، کجایی؟» هاج و واج به او نگاه کردم. گفت: «شناختی؟» به خودم آمدم. پس از کندوکاو درون حافظه‌ام بهمن را به جای آوردم.
با بهمن آخرین بار در سال ۵۶ به اتفاق سه دوست دیگر پنج نفره با ماشین هیلمن سپیدش از تهران به لنگرود شهر زادگاهم رفتیم و پس از خرید مواد غذایی و برداشتن کمی وسیله از خانه پدری راهی چمخاله شدیم. بهمن را سالها ندیده بودم. در زمان استراحت بعدی با او گفتنی‌های زیادی از آن سالهای از دست رفته داشتم. من به‌وسیله‌ی او با خیلی‌ها در دانشکده‌ی آنها آشنا شده بودم و با خیلی‌ها رفیق. اغلب برنامه‌های هفتگی کوه را با بچه‌های دانشکده‌ی آنها می‌رفتم. بچه‌ها هفته‌ای یکی، دو بار برایم ژتون غذا می‌گرفتند و من در سلف سرویس دانشکده به دنبال دو چشم بودم. اما همیشه با شرم آمیخته با تعصب تفکر چپ آن روزی فاصله‌ا‌ی چندمتری را حفظ می‌کردم. نگاه به آن چشمها همه‌‌ی دنیای آن روز من بود. سالها با ای‌کاش‌هایم زندگی کردم. نمی‌دانم کجای این کار ایراد دارد؟ واژه‌ی رؤیا خود به تنهایی زیباست و دنیای رؤیاهایم زیباتر. شاید دنیای واقعی من چیزی کم نداشته باشد، اما من رؤیاهایم را هم دوست می‌دارم و تنهایشان نمی‌گذارم. این را هم بگویم، دنیای رؤیاهایم به کسی آسیب نمی‌رساند. حالا که از رؤیاها مالیات نمی‌گیرند یا به‌خاطرش شلاق نمی‌زنند، چرا رؤیابافی نکنم؟

دلم می‌خواهد یادداشت‌های دیشب‌ام و امشب‌ام رایک‌جا بسوزانم و با خاکسترش مدادی بسازم وبا آن مداد خاطراتم را نقاشی کنم، اما من هیچگاه نقاش خوبی نبودم. دلم می خواست یادداشت‌های دیشب و امشبم را خمیر کنم و با خمیرش زیباترین مجسمه‌ی خیالم را بسازم، اما من هیچگاه مجسمه‌ساز خوبی نبودم. نه! یادداشت‌هایم را در پستوی اتاق کارم پنهان خواهم کرد و با پر پروازم در آسمان خیال به پرواز درمی‌آیم و از ابرها عبور می‌کنم تا به آفتاب برسم. آفتاب را با دست‌هایم می‌گیرم و مچاله‌اش می‌کنم و پرتش می‌کنم به زمین، زیر پای کسانی که همه‌ی گذشته‌ام را سوزاندند و از میان خاطراتم همه را پس می‌زنم، راه باز می‌کنم تا به گذشته‌های دورم برسم. خوب می‌دانم، راه درازی‌ست. به جهنم. بزرگترین دونده‌ی جهان می‌شوم. پاهایم را به باد می‌سپارم تا به گذشته‌هایم برسم. هیچ می‌دانید، من از شمالی‌ترین شهر باران می‌آيم. از کرانه‌های کوه و دریا. من که همیشه عاشق باران بودم، حالا حالم از باران بهم می‌خورد. می‌ترسم همه‌ی خاطراتم را بشوید و با خود ببرد.

صندلی‌های نارنجی به‌هم‌پیوسته‌ی اتاق سخنرانی تنگ هم چیده شده بودند. از بد حادثه میز سخنران و مجری برنامه هم‌سطح حضار داخل سالن بود. برای دیدن آن چشم‌ها می‌بایست هی سرک می‌کشیدم. هر بار که از افکار سی‌واندی‌ساله می‌گسستم، می‌بایست از لای سرهای مزاحم به‌دنبال دوتا چشم می‌گشتم. این گسستن و پیوستن‌ها چقدر طول می‌کشید، نمی‌دانم! شاید سی‌واندی‌سال، به اندازه‌ی گشتن کوچه پس‌کوچه‌های بهارستان، امیرآباد، سلف‌ سرویس دانشگاه، و کوهها و یالهای سرک‌چال و کلک‌چال و توچال را با بال خیال در پرواز بودم. کف‌زدن‌های حضار مرا از دنیای خیال به داخل سالن کشید. داشتم به خودم می‌گفتم، بیخود برای خودت کارت دعوت نفرست، او تو را نخواهد شناخت. به دروغ به خود گفتم، مهم نیست... با فاصله‌ی کمی در اتاق چایخانه سلامش کردم. کمی نگاهم کرد و... برای لحظاتی کوتاه نشانی‌های آن سالهای ازدست‌رفته را دنبال کردیم. حرفهای بی‌ربطی هم بین ما رد و بدل شد... در دلم هزاران لعنت ریز و درشت به آن حرفهای بی‌ربط فرستادم. دلم می‌خواست سرم را می‌انداختم پایین و می‌رفتم سوار ماشین‌ام می‌شدم. باز با سرعت نمی‌دانم چند کیلومتر برمی‌گشتم به دنیای خیالم، به گذشته‌ها، به آن دورها... به رؤیاها و چشمها و پروازهای من! کاش می‌شد از پرچین خیابان انقلاب بدون اسم شب گذشت. غرق در رؤیاهایم بودم. هی به خود لعنت می‌گفتم، چرا از خودش نگفت.

سی‌واندی‌سال را کجا بود و چه کرد؟ و در کجای این ناکجاآباد جهان ایستاده بود؟ در کلنجار درون بودم، عباس گفت: «فلانی بمان می‌خواهیم برای شام برویم رستوران». عذرخواهی کردم و گفتم: «کار دارم باید بروم». با وجودی که به‌شدت دلم می‌خواست ساعتها و ساعتها با او باشم، اما در این جنگ درون دلم می‌خواست تنها باشم و با خود خلوت کنم و هرچه زودتر از موضوعات تکراری جدا بمانم. خوب می‌دانستم موضوع میز شام داستان تکراری و همیشگی جمهوری جنون خواهد بود. اما دیگران هم حق داشتند. آنها که در حال و هوای من نبودند. آنها که مثل من بال پرواز نداشتند تا از تپه ماهورهای خیال عبور کنند. مست عطر بهارنارنج، مست عطر چای باشند. مهم‌تر از همه،‌ مست نگاه چشمها باشند. کاش می‌شد زمان را به عقب کشید. ای کاش می‌شد آن زمان این‌ زمانی اندیشید. از خودم و از انتظاراتم خجالت کشیدم. به خودم گفتم،‌ آخر مرد حسابی چه فکر کردی؟ انتظار داشتی پس از این همه سال تو را با یک نگاه بشناسد؟ راستش را بخواهی همین‌طور فکر می‌کردم. اسمش را هرچه می‌خواهی بگذار! خودخواهی، خودپسندی، یا غرور احمقانه... حاضرم همه‌ی اینها را یک‌جا به من نسبت بدهند، اما او مرا در آن لحظه می‌شناخت. همین و بس. هنگام خداحافظی‌ حال عجیبی داشتم. انگار آخرین گاز سیب‌ام را از من قاپیده باشند، یا باد شدیدی آخرین قاشق بستنی‌ام را با خود برده باشد. کاش باد مرا هم با خود می‌برد. در خانه را همسرم برایم باز کرد: «چی شد، دیدیش؟» آنی دریچه‌ی خیالم بسته شد. انگار به اسارتی دوباره رفته باشم. هنوز سرمست آن دیدارم.

---------------------------------------------------
برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

لنگرودیها دوست ندارند کسی اسم چمخاله شان را اشتباه بنویسد. حتمن آقای لیله کوهی هم خوشش نمی آید چمخاله اش چمخانه باشد. درستش کن.

-- علی ، Aug 1, 2007 در ساعت 10:42 PM

دوست عزيز كمي تاريخ ها و مكان ها را قاطي كرده ايد. سينمائي كه به صورت انحصاري اشكها و لبخند ها را نشان داد دياموند بود( كه در 13 آبان 57 تل خاكستر شد.ياد لحظات آفتابئي كه آنجا گذراندم به خير) نه شهر فرنگ و زمان نمايش هم سال هاي 1346 يا 47 بود نه 1350.

-- شهاب ، Aug 1, 2007 در ساعت 10:42 PM