رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۸۶
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش دوازدهم

«ماتیک» و «برف»

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

شنیدن فایل صوتی

درود بر شما،
دو خاطره امروز انتخاب کردم، به چند دلیل. اول از همه، به‌دنبال چند خاطره‌ای که قبلا از دنیای جوانان ایران امروز حکایت می‌کردند، این دو خاطره هم از دید راویانش دریچه‌های دیگری را به ذهنیت، روش فکری و گرفتاری‌های عاطفی این نسل باز می‌کنند. یک بار دیگر وبا شیوه‌ای متفاوت می‌بینیم چقدرایجاد رابطه‌ی سالم و امن برای جوان امروز ما مشگل و پیچیده است و بین همه‌ی نابسامانی‌های دیگر زندگی‌شان این مشگل دارای چه اهمیت خاصی‌ست تامل در این‌باره، به‌خصوص درباره نتایج فاجعه‌بار اجتمایی وعلل تاریخی‌ش رامی‌گذاریم به عهده اهل فکر و هوشیارانی که نگاه‌شان نه به مو که به پیچش موست .

اما دلیل دیگر انتخابم پرداختن هر روایت به یک روی سکه است. یعنی مجموعه‌ی دو روایت، مجموعه‌ی دو صداست. البته در هر دو مورد مرد و زن هر کدام تنها به قاضی رفته‌اند، شیوه‌ی مرضیه‌ای در فرهنگ منصف ما، اما فرصتی‌ست تا قاضی بی‌خبر به هر دو صدا گوش بدهد و ما شنوندگان سه صدا باشیم: زن، مرد و قاضی خودمدار درونمان.

خاطره‌های امین ک.، نوشته‌هایی‌ست پخته و محتاج دقت موقع شنیدنش که با ظرافت، تلخی و تردید در یک ملاقات عاشقانه را بیان می‌کند. اما متن از حد یک خاطره‌ی کوتاه فراتر می‌رود و به شنونده‌ زمینه‌های برای فکرکردن می‌دهد. لحن نوشته گزنده است و این امر به شاعرانگی‌اش افزوده. نمونه‌ی خوبی‌ست برای اینکه ببینیم چطور می‌شود از یک ماجرای ساده و روزمره بین دو جوان، خاطره‌ای تامل‌‌انگیز درآورد. یعنی چطور می‌شود به چیزهای مکرری که حاوی هیچ اتفاق غیرعادی و به اصطلاح خاطره‌انگیز نیستند، با اتخاذ زاویه‌‌ای شخصی در نگاه به آن معنایی داد که برای شنونده امکان قیاس با فکرهای خودش را پیش بیاورد و این یعنی فکرکردن. همانطور که خواهید شنید، ابزار فکر و حس در این خاطره‌ها پرداختن به جزییات است، جزییاتی که معمولا در زندگی روزمره از فرط عادی‌بودن دیگر دیده نمی‌شوند. حالا به اولین خاطره‌ی امین ک. گوش می‌کنیم که من برایش اسم «ماتیک» را انتخاب کرده‌ام.

«ماتیک»

همه‌ی داستان همین بود. یعنی اگر به‌جای صورتی مثلا قهوه‌ای را انتخاب کرده بودی،‌ الان همه چیز طور دیگری بود. اصلا می‌دانی چیست، وقتی قهوه‌ای شد صورتی، دیگر آن چیزی که می‌خری اسمش روژ نیست ماتیک است. خب تو حواست به روژها بود، من به خنده‌ی فروشنده. می‌دانی، انحنای لب این فروشنده‌ها خیلی مهم است،‌ چیزی که تو هی‌چوقت نفهمیدی. باید یاد بگیری که همیشه طوری رفتار کنی که مجموع انحنای دو طرف لبشان از صفر بیشتر باشد، از ۱۸۰ کمتر. آه چه می‌گویم. تو که نمی‌فهمی اینها را.

ببین خره، وقتی طرف انحنای لبش صفر است و فقط کمی به یک سمت کش آمده،‌ یعنی دارد مسخره‌ات می‌کند. یعنی ضایعی، خارج از استانداردی، یعنی با خط‌کش کاسبکارانه تفاله‌ای. وقتی هم این انحنا زیاد شود تا برسد به یک نیم‌دایره‌ی کامل،‌ یعنی طرف دلش بحالت سوخته. ترحم، می‌فهمی یعنی چه؟ یعنی خمس و زکات حضرات نوکیسه برای رفاه‌شان. یعنی طرف شب که با فی‌فی یا چه می‌دانم می‌می می‌رود دَدَر، بتواند تعریف کند امروز دلش به‌حال یکی سوخته.

بله! پس خیال کردی اینجا هم همه چیز کتره‌یی‌ست، یا لب غنچه‌ی این علیا مخدره‌ی فروشنده، کپی لب عیال کل‌باقر است که همیشه‌ی خدا به قدر دهنه‌ی علی‌صدر کش آمده باشد؟ صدبار گفتم طوری رفتار کن که لب وامانده‌ی این پدرسگ فقط به قدریک لبخند ملیح مشتری‌پسند باز باشد. اینجا هر دهان بسته‌ای که به هر دلیلی کش می‌آید، یا دارد تو را تایید می‌کند، یا نفی، یا تمسخر.

بین این همه رنگ عدل می‌روی سراغ صورتی. همانجا هم فی‌المجلس یک آینه‌ی عهد دقیانوس از توی کیف‌ات درمی‌آوری و سه صوت خلاص.

خوشگل شدم؟

تا نگی آلبالو معلوم نمی‌شه.

بی‌‌دوربین؟

مغزحاجیت نیکونه.

آلبالو

تقدیم کنم؟

چی؟ عکس؟

... دوربین که چشم باشه عکس لب، می‌شه بوسه.

لبهات همیشه بوسیدنی‌ست، اما لعنت به این رنگ صورتی احمقانه. کمی دلمردگی این روزها مد است. همین فاصله‌ی صورتی تا قهوه‌ای همه‌جا هست. نگاهت نباید زیاد خندان باشد. خنده‌ات را همین‌جور بی‌مبالات خرج نکن. آهان، کمی غمگین‌تر. می‌دانستی قهوه‌ای رنگ اروپاست؟ شرقی جماعت رنگش را از طبیعت می‌گرفته و خب این رنگ حاصل طبعیت نیست. باید یادبگیری، این روزها طبیعی‌ بودن دمُده است. هرچه تصنعی‌تر باشی بیشتر مورد پسندی.

ببین ملت دیگر ادبیات‌دان و رمان‌خوان شده. در ادبیات به ‌ازای هر صدباری که می‌نویسند چشمان محزون غمگینی داشت،‌ فقط یک‌بار می‌نویسند چشمهایش می‌خندید.

شریعتی را که دیگر خوانده‌ای؟ همان کتاب پاره ‌ـ پوره‌ای که دادمش گفتم بخوانی. می‌دانم نخواندی. اشکالی هم ندارد دیگر. ببین، حضرت نشسته این‌ور باغ ابسرواتوار، به صرف نگاه محزون یک علیا مخدره، عاشق او شده. حالا کار نداریم، بعد خنده‌ی او را که می‌بیند، به همان نسبت از او متنفر می‌شود. نکته اینجاست که تمام راز و رمز هر دخترک برای شریعتی همانی بوده که مثلا برای بزرگ علوی هم در چشمهایش بوده؛ کمی حزن.

تا این‌ها را به تو بگویم رسیده‌ایم در خانه‌ات. پدر و مادرت هم نیستند. گور پدر صورتی و قهوه‌ای. خوب است خوش‌انصاف‌ها هر دو را با یک طعم می‌سازند. وقتی خانه خالی باشد، طعم روژ مهمتر می‌شود از رنگ آن.

حالا دیگر خبری از صورتی نیست. چه بهتر. حداقل مزیت ارزان خری .

در واحدتان را که باز کنی، زاویه‌ی لب و رنگ آن بی‌اهمیت می‌شود. این‌ها برای اجتماع دو نفر به بالاست. باید دو فرهنگ لغت برای زبان درست می‌شد، بجای یکی. یک فرهنگ لغت برای جمع بالای دو نفر و یک فرهنگ لغت دونفره. آخر زبان دو نفره باید هم قواعدش فرق کند، هم کلماتش. وقتی دو نفر تنها می‌شوند، زبان کم کم رنگ می‌بازد و نگاه و پوست پراهمیت می‌شود. هر نگاه صرف‌نظر از مفهومی که منتقل می‌کند،‌ شخصیتی منحصر به فرد و تکرار نشدنی دارد. به‌هرحال این فرهنگ لغت موجود بیشتر به درد حرم ناصرالدین‌شاه می‌خورد تا معاشقه‌های مختصر امروزی. شاید روزی که چنین زبانی خلق شود، عشق آزاد هم معنا پیدا کند. اینگونه دیگر لازم نیست که به همه معشوق‌هایت بگویی که دوستشان داری. وقتی به من می‌گویی دوستم داری، در حالیکه همین جمله را دیروز به دیگری گفته‌ای، مانند این است که دستمالی را برای پاک‌کردن اشکم تعارف کنی که دیروز کس دیگری در آن فین کرده. متاسفانه تا روزی که چنین فرهنگ لغتی خلق شود، یا باید به یک معشوق ساخت، یا به یک دستمال.

در را که ببندی، خطوط جای رنگ می‌نشینند. حالا دیگر لبها چه صورتی‌رنگ شده باشند چه قهوه‌ای،‌ مهم نیست. تنها طرح حاشیه مهم است و برجستگی ظریف کناره‌ها. دنیای دونفره عالم حاشیه‌هاست. هر رابطه‌ی عاشقانه حفره‌ای‌ست که تو را از دنیای متن پرتاب می‌کند به جهان حواشی و عالم جزییات،‌ و موسیقی دوگانه‌ی دست و پوست به جبران آن نثر زبان.

در اجتماع هرکسی زیباست یا نیست. حد وسط ندارد. یعنی یک برجستگی بیش از حد دماغ یا کوچک‌بودن ناخوشایند سینه‌ها و چند میلیمتر کمتربودن فاصله‌ی دو چشم، کافی‌ست تا کسی را از عالم زیبایی برای ابد تبعید کند به جهان نفرین‌شدگان. اما این فقط در جمع است. آنجا قضاوت‌ها کلی‌ست. هنگام معاشقه هر جزیی در تمامیت خود قضاوت می‌شود. به این لحاظ شاید عشاق کامجو، عادل‌ترین داوران باشند. انحنای بسیار جزیی لبها، خط سایه‌داری که از برآمدگی قاطع پستان آغاز می‌شود و در طرح مبهم سینه محو می‌شود و... هیچکدام از قلم نمی‌افتند. هر یک مستقل از دیگری،‌ و حتا، مستقل از خود معشوق داوری می‌شوند.

این بوسه‌ها یعنی چی؟
همینجوری.

مثل سکوت میان هجاهای زندگی.

چه سکوت حریصانه‌ای!

و چه حرص خاموشی.

می‌پرسی کنایه می‌زنی؟

پاسخ را به سکوت برگزار می‌کنم. دور می‌شوم و لم می‌دهم روی کاناپه‌ی کنج هال، تاریکترین گوشه شاید. آرام نزدیک می‌شوی. می‌خواهم که بایستی. کمی دورتر. درست میان باریکترین حاشیه‌ی روشن هال. تا بایستی، نوری که از خلال شکاف پرده سرریز می‌کند، می‌پاشد روی کناره‌ی صورتت. مردمک چشمهایت و لب‌ها. تازه یادم می‌افتد چه شفاف‌اند این چشم‌ها،‌ می‌خندی.

چرا اینجا آخه؟
زیبایی بیشتر مدیون حاشیه‌های تاریکه تا سطوح روشن.

که یعنی ابهام؟

شاید... ببین مثل پوست یک دروغ لطیف کشیده روی زمختی اسکلت.

و تو کد مو انتخاب می‌کنی؟ باریکه‌ی ابهام یا حاشیه‌ی روشن؟

من انتخاب نمی‌کنم، تماشا می‌کنم.

طفره می‌ری. باریکه‌های تاریک رو انتخاب می‌کنی.

و اشکالش؟

تاریکی، تیکه‌های پاک شده‌ی منه که از نو نقاشی‌شون می‌کنی توی ذهنت.

چه تعبیر خودخواهانه‌ای داری از نور.

تصویرت آرام رنگ می‌بازد تا یادم بیاید حاشیه‌های تاریک پر می‌شوند با خاطرات به‌جا مانده از دیگران. سایه عدم نور نیست،‌ مجال کوتاهی‌ست برای خیانت. هرچند به اختصار یک حاشیه‌ی باریک.

باید برم.
به این زودی؟

نمی‌گویم وقتی دو نفر یکدیگر را دوست دارند، برای رفتن همیشه یا زود است یا دیر. به‌موقع، زمان کاسبکاران است؛ نابه‌هنگام، زمان جاری عشاق.

***

حالا خاطره‌ی دوم امین ک. را می‌خوانیم که برعکس خاطره‌ی اول از زبان یک زن جوان روایت می‌شود و ما اسم آن را می‌گذاریم «برف».

«برف»

همه چیز از آن‌شب شروع شد بوبو... از همون شب برفی که تو راه می‌رفتی و چهارچشمی زمین رو نگاه می‌کردی که یک وقتی سُر نخوری، و من درست مثل یک کره اسب توی برف‌ها یورتمه می‌رفتم و می‌خندیدم. همون شبی که من با هر گوله برفی که به طرفت پرت می‌کردم، همراه چرخش سرت با یک نگاه سرزنش‌آمیز روبه‌رو می‌شدم و قاه قاه می‌خندیدم. همون شبی که من یک جفت‌ دستکش پشمی سرخ دستم بود. سرخ سرخ. و تو یک آن نگاهت به صورتم خیره موند. یک آن، آن نگاه گنگت معنا گرفت. و من سخاوتمندانه مثل یک دختربچه‌ی خوش‌خیال به روت خندیدم. لبخندی روی لبهایت نشست و گفتی:
«چقدر توی این برف خوشگلتر می‌شی... لپهات قرمزه قرمزه... دست مثل دستکش‌هات» و من مایوس شدم.

ترجیح می‌دادم لبخندت به‌خاطر برق چشمهایم باشد. آن برقی که همیشه وقتی اولین برف می‌آید، می‌شینه توی چشم‌هام. برق دیوانگی کردن در یک شب برفی. برق وجود داشتن یک رابطه‌ی غیرعادی بین من و... برف.

شانه‌هام را بالا انداختم و خندیدم. دوباره شروع به جست‌وخیز کردم. درحال دویدن نگاهی به دستکش‌هام انداختم. قرمز قرمز. از دستهام بیرون کشیدمشون و پرتشون کردم روی برف‌ها. نشستم ودستهای لختم را توی برف فرو کردم. تا آرنج‌ام رفت توی برف. تا مغز استخونم تیر کشید و من از لذتش، چشمایم را بستم. تو جلو می‌رفتی. هیچکدوم را ندیدی. فقط شال‌گردنت را آنقدر بالا کشیدی که نصف صورتت را گرفت و غر زدی:
«اَه، لعنتی چه سوزی هم داره» و من را ندیدی که پشت سرت نشسته‌ام و دستهایم را پر از برف می‌کنم و به آسمان می‌پاشم. تکه‌های برف روم می‌نشینه و من انگار باهاشون گرم می‌شم. همون شبی که از ذهنم گذشت انگار همه مردم شهر خوابیدند جز من و تو. همون لحظه بود که به یک خیابون دیگه‌ی پارک پیچیدیم و چشم‌مون به دختر و پسری افتاد که کنار نیمکتی باهم حرف می‌زدند. تو گفتی:

«آخیش، بالاخره دوتا آدمیزاد دیدیم» و من بی‌توجه به آن دو نفر بازهم به سمت درخت بعدی دویدم،‌ شاخه‌هاش را تکون دادم و به خودم که شکل آدم‌برفی شده بودم خندیدم. تو به نیمکت بعدی رسیدی. بعد از اینکه برف‌های نیمکت را تکوندی و با دستمالت خشکش کردی، نشستی و رو به من کردی:

«بیا یک کم بشینیم» و یک لبخند عاشقانه و خجالتی روی صورتت نقش بست:

«نمی‌دونم، می‌بخشی توی این هوا کشیدمت بیرون یا نه؟ ولی فقط به‌خاطر این بود که دلم برات خیلی تنگ شده بود».

ومن زل زدم به دستهایت که کاملا توی آن دستکش‌های چرم سیاه گرم بود و غریبه با برف. دوباره شروع به بپر بپر کردم. دوروبر همان نیمکتی که نشسته بودی، انگار که هیچی نشنیدم. یادته بوبو؟ نمی‌دونم چرا هر ثانیه‌اش یادمه. نه همیشه. فقط وقتی اولین برف سال می‌آید، یادم می‌افته. و امشب، اینجا داره برف می‌آد.

یادته گفتم:
«ولی خیلی قشنگه، نگا کن! انگار همه برف‌ها صورتی‌اند، صورتی کم‌رنگ، عین خامه‌ای کیک» و نگاهم ناخودآگاه رفت طرف آسمان که ابری بود و قرمز. قرمز قرمز،‌ درست مثل گونه‌هام. و بعد درخت‌های کاج را نشونت دادم:

«من عاشق این کاج‌هام که زیر سنگینی برف خم نمی‌شن» و تو، یک لبخند ساختگی روی لبهات نشوندی و مثل یک دلقک بی‌استعداد دروغ گفتی:

«آره،‌ خیلی قشنگه» و دستهایت را بغل کردی:

«فقط کاش اینقدر سرد نبود». این قسمت آخر را که می‌گفتی، قیافه‌ات راستگوتر شده بود.

همون شب که من یک گوله برفی کوچولو درست کردم و آروم آروم شروع کردم به غلتوندنش روی برف‌ها و کم کم شد یک توپ گنده. تمام حواسم به کارم بود که نزدیک نیمکت آن دو نفر شدم و تازه صدای گریه دختر را شنیدم. همانطور که خم بودم، سرم را آوردم بالا و نگاهم روی صورت دختر ثابت موند. ریمیل‌هاش پایین اومده بود و صورتش را سیاه کرده بود. معلوم نبود بخاطر گریه است، یا به‌خاطر برف‌هایی که روی صورتش اومده بود. یک آن نگاهمون بهم گره خورد. خیلی کوتاه. ولی اون سریع نگاهش را از من گرفت. زار زار گریه می‌کرد و زیر لب چیزهایی می‌گفت. پسر پشت‌اش به من بود و یک بند حرف می‌زد. یکبار وسط حرف‌هاش دست دختر را گرفت. دختر به‌شدت دستهاش را بیرون کشید، و نگاه من روی دستهاش باقی موند. دستکش دستش بود، دستکش قرمز. من یک‌دفعه دستهام یخ کرد. توپ برفیم را ول کردم،‌ صاف وایستادم و به دستم نگاه کردم. بی‌حس شده بود و کوچکتر از همیشه به نظر می‌رسید. درست مثل همونموقع‌هایی که یخ می‌زد و انگار خواب رفته باشد تیر می‌کشید و تو دلت ضعف می‌رفت و قربان‌صدقه‌شان می‌رفتی.

همان شب بود بوبو! همان شب که به سمت‌ات برگشتم و گفتم: «می‌خوای بریم؟» و تو از خداخواسته مثل برق از جات پریدی و به سمت خروجی پارک راه افتادی و توی دلت ذوق کردی که بالاخره داری خلاص می‌شی از هر چی لذت سرد و یخ‌زده است، از خامه‌های صورتی و کاج‌های آویزون...

یادمه پشت سرت به‌راه افتادم. دوباره حواسم را به ریتم قدم‌های رقص‌مانندم دادم و آوازم را از سر گرفتم:
«یک شب مهتاب، ماه میاد تو خواب، منو می‌بره، ته اون دره، اونجا که شبا، یکه و تنها...».

یادته بوبو! همون شب بود که این اسم را روت گذاشتم. نمی‌دونم چی شد که یک‌دفعه وایسادم،‌ چرخیدم و به اثر پاهای خودم روی برفهای پشت سرم نگاه کردم که هیچی ازشون معلوم نبود و بهم‌ریخته و شلوغ بود، و به اثر پای دقیق، منظم و محکم تو روی برفهای جلویی... یکدفعه مثل اینکه جواب یک سوال بزرگ زندگیم پیدا کرده باشم گفتم:
«بوبو!» و تو چرخیدی و با حیرت بهم نگاه کردی، و من مبهوت تکرار کردم:

«بوبو... می‌خوام صدات کنم بوبو» وبه‌خدا الان هم که فکرش را می‌کنم یادم نمی‌آد «بوبو» شخصیت یک کتاب بود،‌ یا کارتون در زمان بچگی‌ام. فقط یک تصویر توی ذهنم هست از جای پای دقیق، منظم و محکم یک اسب روی برف‌ها. یک اسب به اسم «بوبو». باور کن که بعدها تمام کتاب‌های بچگیم را، که مامان کرده توی یک کارتن و گذاشته توی زیر زمین، زیرورو کردم. هیچ اثری از اسبی به اسم «بوبو» نیست و تصویری از سم‌هاش توی برف. ولی حاضرم قسم بخورم که همچین چیزی وجود داشت. شاید تویک کارتون... نمی‌دونم. یک تصویر واضح و گمشده از دوران کودکی‌...

دیگه به خیابون اصلی رسیده بودیم و صدای موتور یک ماشین که توی برف‌ها گیر کرده بود و هی سُر می‌خورد، داشت سکوت صاف و آروم یک شب برفی را به‌هم می‌ریخت و تو نگران ماشین بودی که نکنه نتونی تکونش بدی، و من بی‌مقدمه یهو گفتم: «من بستنی می‌خوام».

دوباره با سرزنش یک پدر نگاهم کردی:
«بازم بستنی! اونم توی برف؟» و انگشتت را به سمتم تکون دادی و مثل معلمی که برای یک شاگرد کودن درس را توضیح می‌ده گفتی:

«توی این هوا فقط باید چای خورد، چایی داغ» و من سرم را به‌شدت تکون دادم. این «باید» را نمی‌فهمیدم، مثل خیلی «باید»های دیگه که نمی‌فهمم. به ‌محض اینکه پشتت را به من کردی،‌ مثل یک بچه‌ی بازیگوش که هیچ چیز نمی‌تونه شادی روز تولدش را خراب کنه،‌ دهنم را تا جایی که می‌تونستم باز کردم و صورتم را توی برف‌های نزدیکترین ماشینی که کنارم بود فرو کردم. دهنم پر از برف شد، دندونام تیر کشید و من‌ انگار خوشمزه‌ترین بستنی دنیا را خورده بودم.

همون شب بود بوبو، همان شب که بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته، یک فصل تصورات من راجع به تو برای همیشه از بین رفت. همان شب که بی‌هیچ اتفاق خاصی این جرقه توی ذهن من زده شد که چیزی این وسط اشتباه است. از همونجا شروع شد و نتیجه‌اش این شد که الان که دارم این‌ها را می‌نویسم،‌ نمی‌دانم تو کدام نقطه از دنیا هستی. کسی چه می‌دونه، شاید اصلا رفته باشی استوا؛ جایی که هیچوقت یخ نزنی.

می‌دونی، بوبو! درست نزدیک ماشین بودیم و تو داشتی آروم و شمرده جملات عاشقانه توی گوشم می‌خوندی و من ذهنم غرق یک درگیری دیگه بود، یهو ازت پرسیدم:
«ریمیل‌های من نیامده پایین؟». چند لحظه مبهوت موندی. به‌دقت به صورتم نگاه کردی و دوباره برق تحسین توی چشمهات اومد:

«نه»

و بعد یک‌دفعه خندیدی. می‌دونم به چی فکر کردی که خندیدی، از دست این دخترها. من دارم از عشق می‌گم، این به فکر آرایششه. و نفهمیدی که دقیقا بخاطر عشق بود که صورت آن دختر از جلوی چشمهام کنار نمی‌رفت و دستکش‌های قرمزش. و شاید همون بود که باعث شد این فکر توی سرم بیفته که نمی‌خوام یک روزی بدل اون دختر باشم. یک دختر با دستکش‌های قرمز که به‌جای اینکه توی برف‌ها برقصه و آواز بخونه، مجبوره کنار یک نیمکت بایسته... بجنگه... و گریه کنه. آره دقیقا همون شب بود بوبو که وقتی توی ماشین بخاری را زدی، تازه به فکر دست‌های من افتادی و با تعجب گفتی:

«دستکش‌هات کو؟» و من این‌بار از ته دل خندیدم. از ذوق یک لجبازی بچگانه با همه‌ اونهایی که اصرار دارن دیوانگی‌های یک شب برفی را از من و دنیای کوچیکی که ساختم بگیرند.

امشب برف می‌بارید بوبو. تمام شهر سفید شده بود و من بیرون رفتم. خندیدم، آواز خواندم، روی برف‌ها غلتیدم، بستنی یخی خوردم و به اندازه‌ی تمام شب‌هایی که با برف یک قرار عاشقانه داشتم، توپ‌های برفی درست کردم. همه چیز از همون شب شروع شد بوبو... همون شبی که من فهمیدم توی اون رازی که بین من و برف وجود داره،‌ تو فقط یک غریبه‌ای!

---------------------------------------------------
برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

این ها دو داستان خیلی زیبا بودند ، نه خاطره. أوست نویسنده ای دارم که همیشه یادآوری می کند داستان فقط داستان است. و من مجبورم این تذکر را به شما بدهم که داستان و ادبیات را با تحلیل های روزمره و در ترکیب با واقعیت از بین نبرید. بعید می دانم کسی این دو متن را بخواند و به جای همراهی با راوی و سیر در فضای داستان به تحلیل روابط دختر و پسر فکر کند و یا به قضاوت رابطه راوی بنشیند. شاید این ها فقط ساخته ذهن نویسنده باشند و نه خاطره، چقدر حیف که رویشان اسم خاطره گذاشته اید و چنان مقدمه نچسبی به آن اضافه کرده اید

-- زهره ، Jul 24, 2007 در ساعت 05:21 PM