رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۸ تیر ۱۳۸۶
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش چهاردهم

«خداحافظ تهران» - ۱

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

شنیدن فایل صوتی

بازگشت، از زمان‌های خیلی قدیم برای آدمیزاد مسئله‌ای جذاب و در عین‌حال دلهره‌آور بوده است. در سرگذشت‌های متفاوت مثل زندگی واقعی، بازگشت به اشکال و معانی مختلف یکی از موضوع‌های تفکرانگیزی بوده که در هرکدام به طریقی معنای زندگی آدمیزاد روی این کره‌‌ی خاکی جست‌وجو شده است. در مذاهبی که به بهشت باور دارند، بازگشت به آنجا اصل هدف زندگی‌ست. انسان، رانده‌‌شده‌ی باغ ملکوت است که نافرمانی آدم او را تبعیدی عالم خاک کرده است . حال، به جبران گناه پدر باید به روالی زندگی کند که شایسته‌ی غفران شود و قابل برگشت به مامن نخستین، باغ بهشت.

گاه نیز این برگشت، برگشتی به جهنم است. مثل داستان‌های یونانی اورفه و هرکول یا سفرهای ارداویراف و دانته و گیل ‌گمش. اما در اینگونه داستان‌ها نیز،‌ آدمی به سفری خطرناک دست می‌زند تا گوهر عزیز زندگی‌اش را از اعماق دوزخ برهاند و به جهان بازگرداند. به این معنا بازگشت به جهنم هم سفری‌ست به جست‌وجوی سعادتی گمشده. پس برگشت همیشه برای پیداکردن است. پیداکردن چیزی، کسی یا جایی که فقدان آن زندگی ما را ناقص، تاریک، بی‌معنا و رنج‌بار کرده است. چیزی که این رنج را سنگین‌تر می‌کند یادهایی‌ست که دل می‌فشرد و خاطره‌هایی که ذهن را به اسارت حسرت می‌گیرند. خاطره‌ی مبهمی از بهشتی که در اعماق ضمیر آدمی از آرامش زهدان مادر مانده است، یا یاد محبوبی که داغ فراغ را سوزان می‌کند، یا حس غربت وطنی که از آن کنده شده‌ایم و کودکی یا جوانی‌مان با خاطرات آن آمیخته است.

از همان زمانی که خروج انبوه ایرانیان به خارج از کشور آغاز شد، این خروج ضرورتا با مسئله‌ی بازگشت توام بود. علی‌رغم اینکه مفهوم و معنای بازگشت نزد اشخاص مختلف برحسب مرام و شخصیت‌شان اشکال مختلف به‌خود می‌گیرد و برداشت‌های متفاوتی از آن ارائه می‌شود، در همه‌ی دیدگاه‌ها یک عنصر مشترک وجود دارد و آن آروزی بازیافت وطن مالوف است. اینکه هر کس چه تصویر و تعریفی از وطنی که می‌خواهد پیدا کند دارد، اینکه هرکس چگونه در غربت زندگی می‌کند،‌ اینکه هرکس بازگشت خویش را چگونه و تحت چه شرایطی می‌پسندد، گوناگونی نظریه‌های راجع به بازگشت را ایجاب می‌کند. آنچه می‌تواند خارج از بحث‌های نظری به این اختلاف‌ها پرتویی روشن‌تر بی‌افکند، گزارش‌ها و تصویرهای عینی کسانی‌ست که پس از سال‌ها برگشته‌اند.

متاسفانه در فرهنگ هنوز شفاهی ما چندان چیزی مستند و مکتوب از تجربه‌ی بازگشتگان نداریم و در زمینه‌ی ادبیات هم هنوز کاری مثل کتاب «غفلت» میلان کوندرا که حدیث بازگشت به وطن گمشده است، به‌وجود نیامده. قطعا سفر بازگشت برای آنهایی که رفته‌اند همیشه یکی نبوده است، زیرا مقصد هم همیشه یکی نیست. بهشت، دوزخ یا برزخ مفاهیمی مجردند که می‌توانند از واقعیتی واحد برخاسته باشند. بستگی به دو چیز دارد: چشم و خرد، و حیف آن را که خبر شد، خبری بازنیامد تادیگران از چشم آنها ببینند و با خرد خود بسنجند.

در چنین احوالی «خداحافظ تهران» یک خاطره‌ی مکتوب استثنایی‌ست، لااقل تا آنجایی که من اطلاع دارم. خاطره‌ی بازگشتی‌ست که به مهارت تصویرهای دیده شده را انتقال می‌دهد و به زبانی روان یک تجربه‌ی شخصی را حکایت می کند. از خانم مرضیه‌ ستوده سپاسگزاریم که خاطره‌ی کمیابی را در اختیارمان گذاشتند تا با او همسفر شویم:

عمه فاطی گفت :خواب بابات زیرپلک های تو، بوی تنت بوی تنم بوی بابات.
هنوز بعد از سالها، من و عمه انگار پیمانی سری، مرگ بابا را که یکهو ور پرید، باور نداریم و مرز بین خیال و واقعیت، هم زمان در آغوش هم، پنهان از چشم دیگران، مخدوش می شود و لذت ناب سرگیجه آوری دارد. زندگی این است یا آن؟



بگذار از اول بگویم، از همان اول که در فرودگاه آمستردام سوار هواپیمای ایران ایر شدم.

اما قبل از گفتن، احتیاج به محبت شما دارم که محبت حالی شریف است، که پیش‌داوری نکنی چون ۲۰ سالی از وطن دور بوده و در ممالک فرنگان ساکن بوده‌ام،‌ وطن‌فروش شده‌ام و باقی قضایا....می دانید که چه می خواهم بگویم؟ احتیاج به همدلی دارم که محکوم نشوم به کلی‌گویی، که این فقط می تواند کلوزآپ باشد ازگوشه هایی از تهران مخوف.

اینجا آنجا تو فرودگاه، جمع هندی‌ها و سومالی‌ها و ایرانی‌ها وقتی یک جا جمع می شوند کاملا مشخص‌ است. نه بخاطر رنگ پوست و بوی و نژاد بخصوص، نه. بلکه به دلیل بی‌نظمی. حجم چمدان‌ها و شکل بسته‌بندی ساک‌ و کیف‌دستی‌ و کیسه‌ و توبره‌ و کوله و بقچه‌بندیل. جایی که ایرانی‌ها جمع می‌شوند باز از همه مشخص‌تر است زیرا یکدیگر راهل می دهند، اصلا به هم کمک نمی کنند، رعایت یکدیگر را نمی‌کنند و دستشان برسد در همان چند ساعت پرواز به یکدیگر می‌چپانند و نسبت به یکدیگر زرنگی می کنند. می دانید که چه می‌خواهم بگویم؟

قسمتی که ایران ایر ایرانی‌ها را جمع‌وجور می‌کند، در ته ته های ته یک راهروی طولانی، گوشه‌‌ی پرتی در فرودگاه است. کارمند ایران ایر با لحنی خشن انگارمی‌خواهد مسئله‌ی غامضی را شیرفهم کند حرف می‌زند و سپس انگار که ما گله‌ی گوسفندیم، مارا با انگشت نشان می‌دهد به طرف صف سوارشدن به هواپیما.

خلاصه. حالا روی هواییم. مهمانداری به چشم برادری خوش چشم و ابرو با چرخه‌ی نوشابه می‌ایستد و با لحنی خوش سوال می‌کند: قرمز، مشکی، سفید؟ نمی‌فهمم چه می‌گوید. می گویم: بله؟ زود متوجه می‌شود که غریبم. می‌پرسد: کولا، سون‌آپ، آب پرتقال؟ می‌فهمم که کاربرد بعضی واژه‌ها را نمی‌فهمم. مهماندارهای زن زیر کلاه خوش‌ترکیب مهمانداری لچک بسته‌اند. ما زن‌های مسافر لچک‌هایمان آماده روی شانه و گردن است. سرمهماندار زیر کلاه‌اش مقنعه بسته است. زنی‌ست چهل‌وچندساله که شکل دخترعمه‌ی من است که زن خانه و زندگی است اما زبروزرنگ است و از صدقه‌ی این انقلاب پایش به مسجد کشیده شد و فعالیت‌های زنان و هی ترفیع گرفت. سرمهمان‌دار چاق و خوشروست. از میان ردیف‌های تنگ صندلی‌ها قل می‌زند و بدو بدو می‌کند. با دیگر مهماندارها فروتن است. گاه چای یا قهوه را خودش می‌گرداند. اگر بگویی نمی‌خواهم،‌ میل ندارم،‌ ولت نمی‌کند و می‌گوید: وا! جان شما نمی‌شود، تو را خدا بفرمایین. چیزی درونش است که کلافه‌ام می کند. می‌دانید که چه می خواهم بگویم؟

حالا توی هواپیما، بالای ابرهاییم. چون یک روحانی توی هواپیما بود،‌ مستراح را زنانه‌ـ مردانه کردند. بچه‌ها آی عر ‌زدند آی تر زدند. چاهک مستراح زنانه گرفت. صندلی من نزدیک مستراح بود. به همان خوش چشم و ابرو گفتم: دارم خفه می‌شوم. گفت: هرچه به خانم‌ها می‌گوییم پوشک نیندازند و باقی قضایا. خلاصه علی‌رغم حضور یک روحانی بعد از صرف ناهار شکم‌ها کار کرد و قانون را شکست داد و ان و گه زنانه و مردانه قاطی و پاتی شد.

بعد که رسیدیم یکی از دختر خانم‌های مهماندار رفت پشت بلندگو آرزو کرد به ما خوش بگذرد و در ضمن یادآور شد که تا توقف کامل هواپیما مسافرین محترم سرجای خودشان بنشینند که تا این موقع همه روی کت‌وکول هم سوار بودند وزیر هم عرق می ریختند. اما من بیشتر حواسم به لحن حرف‌زدن دختر خانم بود که آرزوی سفری خوش کرد، آنقدر صداش سکسی بود، لوند بود، با حال بود، که آدم یک چیزیش می‌شد. می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟

تهران را نمی‌شناسم، این غول بی‌شاخ‌ودم را. غریبی می‌کنم. اتوبان‌های پیچ‌درپیچ، برج و بارو، برج و بارو، برج و بارو،‌ آلودگی هوا،‌ آلودگی صدا به آنی تسخیرت می‌کند، تجاوز می‌کند. می‌گوید تو حق زندگی نداری. می‌گوید تو اصلا حق و حقوق نداری. میدان چه‌های بی‌ریخت با تزیینات دل‌بهم‌زن و لامپ مهتابی‌های رنگین مثل سردر کبابی‌ها. این جا، آن جا گنبدهای مساجد تازه‌ساز با کاشیکاری‌های چشمگیر و گلدسته‌های بلند. این از فرودگاه تا خانه بود.

و دیدار خانواده و فامیل که چنان در آغوشت‌ می‌گیرند، و چنان در بغل می‌گیریشان که انگار نه انگار سال‌ها دور بوده‌ای. و آن چند نفر که غایب‌اند و ما در عزاداریشان نبوده‌ایم، انگار جایی گوشه‌وکنار هستند و حالا و دمی دیگر می‌آیند. می دانی چه می‌خواهم بگویم؟ نه. این یکی را ممکن است ندانی. تا در غربت نبوده باشی، تا خبر عزیزی از دور دورها، از آنطرف آب‌ها صاعقه‌وار نرسیده باشد و تو توی گوشی تلفن زوزه نکشیده باشی، نمی دانی.

حالا صبحانه، نان سنگ خشخاشی، پنیر تبریز و چای لاهیجان مزه کرده است و بعد باید بروم خیابان و کوچه و بازار دنبال کار و زندگی.

قصد ندارم درباره‌ی ترافیک تهران این معضل لا ینحل، سرتان را درد آورم. می خواهم بپرسم(چطور برای دیگران سوال نیست) که وقتی مثلا خیابان سه خط دارد،‌ یعنی سه ماشین در سه خط جدا باید برانند،‌ بعد در این سه خط هفت‌، هشت خودرو که هیچ خطی را هم رعایت نمی‌کنند و در حالت تعلیق گاز، ترمز، بوق، گاز، ترمز، بوق از لای هم رد می‌شوند، بعد راهنما هم نمی‌زنند،‌ چطور بهم نمی‌خورند؟چطورممکن است؟ البته راننده‌ها علم غیب دارند، ذهن یکدیگر را می‌خوانند که کی از کدام طرف می‌خواهد برود. در ضمن پیش خودمان باشد، من کشف کردم که توی ماشین‌هاشان یک دستگاهی‌ست حتما که ماشین‌ها بهم نمی خورند اگر نه چطور ممکن است هیچکس در خط خودش نباشد، راهنما هم نزند، بعد هی گاز، ترمز، گاز، ترمز... به راننده‌های تهران باید مدال داد.

راننده‌های تاکسی و اتوبوس و مینی‌بوس به چشم من مسیح بازمصلوب بودند که تاج خار بر سر و چهارمیخ به صلیب، چک چک خون ازشان می‌رفت. نه برای رستگاری خود یا بشر، برای لقمه‌ای نان. زیر پل سیدخندان دوزخ دانته را با همان چهره‌ها دیدم. چهره‌هایی که مصیبت و رنج چنان از آدمی تهی‌شان کرده که ویرژیل بی‌طاقت می‌شود و روی می‌گرداند. زنها همه ریقشان در آمده،‌ کیسه‌های سنگین نان و سبزی و میوه دستشان،‌ توی صف‌های طولانی مینی‌بوس و تاکسی پیر می‌شوند. وقتی یک مینی‌بوس می‌آمد، همه باهم هردود می‌کردند. مینی‌بوس یعنی اتوبوس کوچک، یعنی نمی‌شود سوار شد و ایستاد. بعد‌ روی‌ هم روی هم می‌نشستند، می ایستادند، کله‌ها در تن‌ها فرو می‌رفت انگار ماشین کشتارگاه که گوسفند به سلاخ‌خانه می‌برد. زیر پل سیدخندان قیامت است. آدم و دود و آهن و اتوبوس و مینی‌بوس و ماشین و موتور و دوچرخه و سه‌چرخه وگاری و بچه گدا، بچه‌ گدا،‌ بچه گدا وعلیل و دیوانه و فالگیر و بلالی و زغال‌اخته‌ای و گل‌نرگسی و ماشین‌شور، همینطور همه باهم دیوانه‌وار بوق می‌زنند،‌ فریاد می‌زنند، یکدیگرراهول می‌دهند و گرد بر گردهم می‌چرخند. بچه‌گداها زیر دست‌وپا بزرگ می‌شوند، چلاقها دست و پای چلاق‌شان را در معرض دید می گذارند، کی به کی است. محشر کبراست، زیر پل سیدخندان.

من نمی‌خواهم از ترافیک تهران بگویم. می خواهم اعتراف کنم من نمی‌توانستم از این طرف خیابان بروم آن طرف خیابان. گریه‌ام می‌گرفت،‌ به همین سادگی. اوایل همه می‌خندیدند به حرفم. بعضی‌ها فکر می‌کردند خودم را لوس می‌کنم، ولی بعد خودشان دیدند که خودشان هم همان مکافات را دارند،‌ منتها چون هر روز روزی چند بار تکرار می‌شود شکل مصیبت و مکافات دیگر ندارد. مثل کثافت خود آدم که آنقدر عادی است که انگار دیگر کثافت نیست. البته من هم آب‌بندی شدم. روزهای اول ۲۰دقیقه‌ایی طول می‌کشید. روزهای آخر من هم ويراژ می‌دادم،‌ لابه‌لای ماشین‌ها،‌ اما با ترس و لرز. آقای کی یر که‌گور بیاید ببیند ترس و لرز یعنی چی. روی تابلوهای اعلانات آخرین پدیده‌های تکنولوژی و فناوری و تمدن و شیکی و مدرنی آگهی می‌شود که چنین است و چنان است و بیایید و بخرید. اما از خط کشی و چراغ راهنما خبری نیست، بجز چهار راه‌های اصلی و میدان‌های بزرگ. تازه، عابر پیاده وقتی از روی خط کشی سفید رد می شود باز هم تامین جانی ندارد مگر اینکه پاسبان و مامور راهنمائی آن وسط مسط ها باشد و هی سوت بزند و هی دستش را همچین همچین کند و تازه باز هم بستگی دارد رویش از کدام طرف باشد.

خلاصه یعنی خودتی و خدا. یعنی پیاده ذهن سواره را می‌خواند. بعد فاصله‌ی خود را با سواری‌ای که دارد می‌آید تنظیم می کند. بعد، می پرد وسط خیابان، بعد همزمان چند بار این کار را می‌کند و هی ازلای ماشین‌ها ويراژمی دهد. جان شما هنگامه ایست. زن‌های چادری را با کیسه‌های خرید و بچه‌ به بغل تحسین می‌کردم. یکبار یک کم انگار دیر و زود شد و یک موتوری نزدیک بود بزند به دختربچه‌ای که نزد و ويژی ويراژ داد و رفت. بعد من پریدم و بچه را بغل کردم ، گریه و زاری کردم. مادر بچه و دوروبری‌ها همه به من خندیدند، بعد من هم خندیدم و دخترک را ناز کردم.

یاد گرفته بودم ذهن راننده‌ را بخوانم و فاصله‌ام را میزان کنم،‌ اما نمی دانم چرا بعضی از راننده‌ها انگار می‌فهمیدند غریبم، پا می‌گذاشتند روی گاز. گذر از اتوبان کابوس بود. اینطور که پیداست چگونگی آمدوشد دراتوبان تعلیم داده نشده است. یعنی در واقع فرهنگ برخورداری از اتوبان رانداریم، به خصوص پیرمردها که همه برای یک لقمه نان مسافرکش شده‌اند و جوان‌های چلغوز که گـُروگـُر خودشان و بقیه را به کشتن می‌دهند. چندین‌بار مرگ را دیدم. معجزه‌آسا ماشین‌ها بهم نخوردند،‌ ولی خود خودش بود،‌ مرگ بود. بعد با رنگ پریده و تته پته برای خانواده‌ام می‌گفتم، باورکن باز هم هرهر‌خنده می کردند. می‌گفتند: ما اینجا هیجان واقعی داریم.

روی پل همت گاهی یکساعت، یکساعت و نیم ماشین‌ها ایستاده حرکت می‌کردند. روزهای بعد با خودم کتاب بردم. اما نمی‌شد خواند. چشمها اشک می‌آید و حلق و گلو از دود می‌سوزد. بچه‌گداها و تنبکی و چلاق‌چنگک‌ها از سر و کول ماشین‌های ایستاده-خزنده بالا می‌روند. جان شما هنگامه ایست. بعد این پل و خیلی پلهای دیگر سمنت و مواد نگهدارنده‌اش ریخته و اسکلتش مانده است. بعضی از آهنپاره‌هایش سیخ سیخ زده بیرون، همانطور آن بالا،‌ وسط زمین و هوا، تاب‌تاب عباسی می‌خورند. خب این از خیابانها، حال بشنوید از پیاده‌روها. عرض کنم که هر شهرداری که آمده، به سلامتی کلی دزدی و هیزی کرده و خیابانها را برای اجرای پروژه‌هایش کنده و ول‌ کرده و رفته،‌ و شهردار بعدی آمده باز،‌ کنده و ریخته و رفته. هی خیابان را کنده‌اند، خاک و آت و اشغالهایش را ریخته‌اند توی پیادروها،‌ ول کرده‌اند به امان خدا. بعد باران می‌آید، گل و شُل می‌شود. آدم نمی‌داند پایش را کجا بگذارد. گاهی باید از جوی آب بپری،‌ اینورش آشغال است،‌ آنورش گل و شُل است. روی یک وجب مثلا پل آهنی که آدم بتواند رد شود، ماشین پارک کرده‌اند. خب البته جای پارک نیست. حالا رفته بودم خرید. پایم پیچ خورده بود. برگشتم دیدم دو نفر توی همان ماشین نشسته‌اند. گفتم بروم جلو بدوبیراه بگویم که چرا راه را بسته است. آمدم بکوبم به شیشه،‌ دیدم دوتا پسر و دختر جوان داشتند بستنی می‌خوردند. توی این دنیا نبودند، بستنی که نه،‌ داشتند با چشمهاشان یکدیگر را می‌خوردند. راحتشان گذاشتم.
بعد تا این شهردار برود و از گل بهتر غضنفر بیاید، پمپ‌بنزینی‌ها و نان‌سنگکی‌ها زمین‌هایشان را فروخته‌اند و یکشبه میلیونر شده‌‌اند. جاش آژانس مسکن باز کرده‌اند یا برج و بارو ساخته‌اند. مردم بی‌چاره به عذابند برای یک لقمه نان ویا باید شهر را دور بزنند برای بنزین زدن.

آی گه بگیرد این خیابان سعادت‌آباد را. سرتاسراین خیابان ، بنگاه معاملات ملکی‌ست. البته دخترهای تر گل و ورگل توش نشسته‌اند وروی شیشه‌ها هم نوشته است آژانس مسکن. و باز یکی درمیان آب‌اناری است و کبابخانه. روزهای اول هی خیابان را پیاده گز کردم، شاید توی میدان یک کتابفروشی باشد. من هم که مثل بورخس کوری و شهرت باهم آمده سراغم،‌ از دور هی کبابخانه را می‌خواندم «کتابخانه». خلاصه گوشه‌ای از میدان یک تابلوی قناس بود، قهوه‌ای رنگ. رویش نوشته بود: «کتابخانه». و هرچه جهت تابلو را گرفتم، حتا اینطرف و آنطرفش را هم رفتم و برگشتم، کتابخانه ندیدم. از مردم، از کاسب‌های محل پرسیدم. انگار من از مریخ آمده بودم. با تعجب می‌پرسیدند: کدام تابلو؟

می‌خواهم از دماوند بگویم. این بچه‌گداها نمی‌گذارند. ذهنم را مغشوش می‌کنند. راحت‌ام نمی‌گذارند، راحت‌ات نمی‌گذارند. دماوند. در هر چرخش، در پیچ هر کوی و برزن، در هر گذر،‌ چشم‌ام به آن می‌افتد. ازهر طرف چشمت به آن می افتد. همه‌جا هست،‌ بی‌اعتنا و باوقار. نوعی خوشی زیر پوست می‌دود. نوعی آشنایی که به من می‌گوید: متعلق به جایی هستم. به این حس سخت نیازمندم و برای لحظاتی از یک سرگیجه‌ی خیالی نجات پیدا می‌کنم و بی آنکه یادم مانده باشد که از کی چشم به آن گردانده ام. حافظه شکل خوش‌ترکیب و باشکوهش راحفظ کرده، بلندای سفیدش، کبودی لخت و سرسخت‌اش و آرام آرام حس ژرف تنهایی را و این ترکیب خوش‌ترکیب آبی و سفید و کبود که پیدا و ناپیدا و دور دور است. دور از پلیدی، بلندتر از تمدن، تنهاتر ازخدا.

*فايل صوتی به دليل محدودیت وقت برنامه راديويی کوتاهتر شده است.

---------------------------------------------------
برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

سرتا سر متن این موضوع رو سعی کردم که حسابی به خودم یادآوری کنم که به ایشون خیلی سخت نگیریم! و اینکه اول مقاله می گه این صرفا یک نگاه شخصیه؟ اما چرا شما فقط نگاههای شخصی خیلی وحشتناک رو از تهران توی یه رسانه می زارین که مثلا بین المللیه؟ نگاه شخصی و بیش از اندازه منفی ایشون، برای چه باید برای همه نوشته بشه؟ ! این سوال که تو ذهنمه هدف شما از گذوشتن این متن توی رادیوتون چی بوده؟

-- غزل ، Jul 10, 2007 در ساعت 05:21 PM

انم ستوده اين نگاه از بالا براي كي و براي چي؟
شما بي خود به تهران آمديد.نوع نگرشتان نشان ميدهد كه خيلي جوان نيستيد.من با اروپائي جماعت زياد در تمس هستم ولي اين ادا ها را آنها هم در نمياورند.

-- بدون نام ، Jul 10, 2007 در ساعت 05:21 PM

من از ايران پيام مي گذارم . نمي دونم مشكلات تهران را كسائي كه خارج بوده اند ميفهمند و ساكنان تهران ، با كمك خارج رفته ها كه اونها هم به نوبه خود در پديد آمدن اين وضعيت سهم دارند بايد مشكلات را شناسائي كنند ؟ احتمالا اگر يك خارجي اين لحن را براي روايت كردن انتخاب مي كرد زننده بنظر نمي رسيد

-- مجيد ، Jul 10, 2007 در ساعت 05:21 PM

Tehran isn´t that bad that you have written
It was just negative

Mehran Tanha
2566/4/19

-- Mehran Tanha ، Jul 10, 2007 در ساعت 05:21 PM

تمام این دوستان عزیزی که میگن تهران به این بدی نیست میشه یک کدوم از این حرف رو نقض کنند و بگن اصلا فلان چیز اینطور نیست؟ شاید از 1 سال پیش آخرین باری که تهران بودم همه چیز یهو عوض شده؟ بی اغراق بدی هاش خیلی بیشتر از خوبی هاش هست

-- Amir ، Jul 12, 2007 در ساعت 05:21 PM

Is she lying? Can't the people living inside Iran see the situation she is depicting? Let's be realistic. We have neither such great society nor city (I'd better say cities).

-- Alvar ، Jul 12, 2007 در ساعت 05:21 PM

Shahkar asr . harfe dele man kheili az mahast ke pas az moddati be tehran miravim ! :(

-- M. ، Jul 13, 2007 در ساعت 05:21 PM

خیلی چسبید علیرغم تلخیش. صاف وصادق بود هر چند تلخ، شاید بخاطر دوری طولانی نویسنده و نگاه بیشتر منتقدانه. برای کسانی که تو تهران هستند و درگیر زندگی و سختیاش، یک نگاه منتقد بیرونی می تونه ادم رو به تفکر بندازه. اما از اونور هم بهشون حق می دم (هر چند نه زیاد) که بهشون برخورده که یک خارجی (به تعبیری) که محدودیت ها و مشکلات زندگی اونها را نداره بیشتر بدی ها رو دیده. پیشنهاد میکنم فرض کنند نویسنده تمام مدت ایران بوده و از یک خواب ۲۰ ساله بلند شده و همش داره حال رو با اون چه از خوبیای گذشتش به یاد داره مقایسه میکنه.
می شه فایل کامل صدا رو پست کنید؟ ممنون.

-- بی خانمون ، Jul 19, 2007 در ساعت 05:21 PM