رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۳ شهریور ۱۳۸۶

انگار زندگیِ من، انگار زندگیِ تو

ناصر غیاثی

شنیدن فایل صوتی

حال مهاجر، مثل حال کسی است که می‌داند مجبور است تا آخر عمر در خانه‌ای زندگی کند که متعلق به او نیست، گیرم این خانه زیبا، جادار و از معماری‌ای بسیار خوب برخوردار باشد. دائم به خودش می‌گوید: «زندگی‌ام در این خانه موقتی است. سرانجام روزی به خانه‌ای اسباب‌کشی خواهم کرد که از آن آمده‌ام؛ به خانه‌ی خودم». و تا چشم بچرخاند، چندین سال گذشته و کم‌کم باید به فکر وصیت‌‌اش باشد: «مرا در سرزمین ِ پدری‌ام—بخوان در خانه‌ی خودم—به خاک بسپارید.» آرزویی پرتاب‌شده به پس از مرگ.

مهاجر از ساعتی که پایش را به کشور میزبان می‌گذارد، تا وقتی که زبان یاد بگیرد و راه بیافتد—چه تحصیل کند و چه کار—چند سالی از عمرش رفته و تا ریشه بدواند در خاک غریبه، موهای سفید یکی‌یکی پیدایشان می‌شود. گو که هرگز به درستی جا نمی‌افتد و هرچه بیش‌تر جا بیافتد، غریبه‌تر می‌شود. مهاجر، تا وقتی که مهاجر است، منزوی است، تنهاست، چه در مهاجرت و چه در وطن.
مهاجر دائم در حالِ حلاجی کردن، هضم کردن و آموختن پدیده‌هایی است که در جامعه‌ی میزبان رخ می‌دهد. و هم‌زمان در تلاشِ حفظِ هویتِ آن فرهنگی است که با خودش از خانه‌ی پدری آورده. با این تلاش اما پیله‌اش تنگ‌تر می‌شود و فاصله از جامعه‌ میزبان بیش‌تر.

مهاجر که حالا زبانی تازه یاد گرفته، با فرهنگی نو آشنا شده، از امکاناتِ جامعه‌ای مرفه بهره می‌برد، دلش اما هر روز به یاد آن جایی است که در آن به دنیا آمده و بزرگ شده. پس از چند سال که به خانه‌اش برمی‌گردد، خود را با مردم آن‌جا بیگانه می‌بیند و مردم آن‌جا او را با خود. این به آن‌ها می‌گوید: «عقب‌مانده»، آن‌ها به او می‌گویند: «متفرعن». و سرانجام روزی فرامی‌رسد که وقتی مهاجر به فکر سفر به خانه‌ می‌افتد، به خودش می‌گوید: «من که دیگر کسی را آن‌جا ندارم. پدر و مادر مُرده‌اند. برادر و خواهر را کم‌تر می‌فهمم. بروم پیش کی؟ بروم چه کسی را ببینم؟» پس به هم‌وطنانِ مهاجر‌اش پناه می‌آورد تا جان‌نشینی برای همه‌ی آن‌چه که وطن را در ذهن او تداعی می‌کند، یافته باشد. مهاجر تا دم مرگ پایش در هواست. مهاجر تا ابد خانه به دوش است.


«هم‌نام»

جامپا لاهیریِ مهاجر همین‌ها را دست‌مایه‌ی رمانی کرده است خواندنی: «هم‌نام». داستان مهاجرت و مهاجرین. داستانِ کشمکش‌های زن و مردی سخت‌کوش که از هندوستان به آمریکا می‌‌روند تا به‌تر زندگی کنند و شاهد شکوفایی و به بار نشستِ ثمره‌ی زندگی‌شان یک دختر و یک پسر بشوند. پسر که همه‌ی ویژگی‌های یک جوانِ معمولیِ آمریکایی را دارد، مگر نامی که پدر به او داده، درصدد تغییر آن برمی‌آید؛ با این خیال که تغییر نام‌اش از او یک آمریکاییِ تمام عیار می‌سازد. او هنوز نمی‌داند که مهاجر همیشه اسم‌اش غلط تلفظ می‌شود.

مهاجر

مهاجر دائم دل‌تنگ است، دل‌تنگ ‌آن‌هایی که دوست‌شان دارد و اگر دست بدهد سالی دو سه هفته می‌بیندشان. دل‌تنگ شهری که در آن بزرگ شده، دل‌تنگ محیطی آشنا که البته هرگز نمی‌یابد. دل‌تنگ غذاهایی است که فقط در وطن‌اش مزه می‌دهد یا پیدامی‌شود.
مهاجر دائم در کشمکش با فرزنداش است: «ما این‌جایی نیستیم.»، «فرهنگ ما فرهنگ دیگری است»، «ما دین دیگری داریم»، «این جشن ما نیست.»، «این رسم مالِ ما نیست». چند سال که بگذرد، زبانِ مادری فرزندش زبانِ مادریِ کشور میزبان است، فرهنگ‌اش، دین‌اش، رسم‌اش و حتا ذائقه‌ی غذایی‌اش. پس، تا فرزند را از دست ندهد، می‌کوشد خود را هرچه بیش‌تر با فرهنگِ کشور میزبان تطبیق بدهد: انگار درختی را از ریشه‌ بیرون بیاوری و در خاکی بیگانه باز بکاری.

«هم‌نام»

جامپا لاهیری با زبانی ساده و خطِ روایتی ساده‌تر، آغازِ زندگیِ یک جفت بنگالی را در آمریکا روایت می‌کند و خواننده را به تماشای جزئیاتِ زندگیِ یک جفت مهاجر می‌کشاند. لاهیری رمانی می‌نویسد که با خواندنِ آن هر غیرمهاجری می‌تواند زیروبم زندگی یک مهاجر را لمس کند و هر مهاجری به خودش می‌گوید: انگار زندگیِ مرا نوشته است.

خواننده‌ی فارسی زبان، لذتِ خواندنِ «هم‌نام» را مدیون ترجمه‌ی بسیار خوب امیرمهدی حقیقت است.
جامپا لاهیری به سالِ 1967 در لندن از پدرومادری بنگالی متولد و در اسکاتلند بزرگ شد و سپس به آمریکا رفت. مجموعه داستان کوتاه او با عنوانِ «مترجم دردها» جایزه‌ی پولیتزر سالِ 1999 را از آن خود ساخت. این کتاب نیز با ترجمه‌ی روان امیرمهدی حقیقت، توسط نشر ماهی منتشر شده است.

------------------------------------
«هم‌نام»، جومپا لاهیری، ترجمه‌ی امیرمهدی حقیقت، تهران، نشرماهی، 1383.

گفت‌و گو با امیرمهدی حقیقت، مترجم کتاب هم‌نام

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با سلام و خسته نباشید خدمت همه ی دوستان
سال هاست از دور کارهای مترجم عزیزمان آقای حقیقت را دنبال کرده ام و لذت برده ام...

برای آقای حقیقت آرزوی موفقیت روز افزون می کنم ... و چاپ ترجمه ی جدیدشان را تبریک می گویم... با تشکر...

-- فروغ ، Sep 4, 2007 در ساعت 02:29 PM