خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > یه کار تر و تمیز ـ مهناز کریمی | |||
یه کار تر و تمیز ـ مهناز کریمیداستان «یه کار تر و تمیز» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
درحرمسرای هفتمین پادشاه خواب، مسحور سوگلی بود که با جامی لبریز از امالخبائث به عشوه میآمد. بیتاب جام و جامدار قدم پیش گذاشت. اما به اشارهی ابروی سوگلی رویای وصال بدل شد به کابوسی مرگبار و بختکی که تمام تقلای نجات را پوچ میکرد. مشت گره کرد وبــه ضربهای تن به بیداری رساند. قلبش بازار مسگرها بود و گره مشتش از ضربهی کاری بر پاتختی، دلدل میزد. ترسخورده چشم گشود. با گرهای بر ابرو در آینهکاری سقف و دیوارها تا ابدیت تکرار شده بود. مردان آینه نفس راحتی کشیدند و به لبخندی سر تکان دادند. بالش دوتا کرد. دستان تهی از جام و جامدار را دو سوی سر کشید. انگشتان بلند را در هم چفت کرد. سر بر کاسهی دست نهاد و لم داد بر دو بالش ابریشم سفید. نک و نال و نفرین حرفی. اما کشتن را به هیچ عنوان نمیتوانست باور کند. زیر لب لندید: هیچ وقت به فکرش هم خطور نکرده بود؛ حتی وقتی زنش را زیر ضربههای مشت و لگد میگرفت. یا وقتی که اتاق خوابش را برای همیشه از عزت جدا کرد. یا حتی وقتی که فریاد زد: نه که از کشته شدن ابا داشته باشد. مرگ آشنا بود. در جبهه ظفار هم کشته بود و هم در ارودی خودی کشته بسیار دیده بود. باز لندید: شتری با بار دینامیت در آینه منفجر شد. سربازان وحشتزده مینها را فراموش کردند و سراسیمه به هر سو دویدند. انفجار پشت انفجار. زیر باران دست و پا و سر و سینه، خودش را رساند بالای پلهها. با احتیاط شش پله را پایین رفت. وارد حمام سورمهای بیسقف شد. هر دو شیر آبی و قرمز را بهتمامی باز کرد تا کابوس مزمن از ذهن بشوید. آب گرم حالش را بدتر از بد کرد. شیر قرمز را بست. لرزش سرما بر تنش پیچید. دندان بر دندان فشرد تا لرزهها را مهار کند. بعد از ظفار بود که فقط زن و سرما پردهی فراموشی میانداخت روی شبهای پر از انفجار و وحشت. نفس راحتی کشید. خودش را با حوله خشک کرد و با تأنی از پلهها بالا آمد و دوباره با مردان آینه مجموع شد. وسط اتاق ایستاد؛ خود را خوب ورانداز کرد. بالای بلند، سینهی ستبر. بازو گرفت و با دست دیگر عضلات برجسته را نوازش کرد. آروارهی محکم، چشمان عسلی پرجذبه. مشت گره کرده به سینه کوفت: سرگشتگی به تمامی روفته شد. به رضایت از کارآمدی تن خندید. سرخوش تکمهی روی زوار طلایی آینه را فشار داد. آینه در شد و باز شد. اتاق سه در چهار بیپنجره تماما از چوب گردو پوشش داده شده بود. دور تا دور اتاق در دو ردیف میلهی چوبی بود. ردیــــف بالا کت و شلوارها و لباسهای فرم نظامی و ردیف پایین پیرهنها همه در یک نظم پادگانی؛ حتی اندازه و رنگ لباسها در همکناریشان دخیل بود... از رج مرتب ادوکلنها دیودوف را انتخاب کرد. بلوز سه تکمهی کلوین کلاین به رنگ سفید، شلوار سورمهای تیره، کفش راحت سفید و سورمهای. خودش را در آینهی کمد برانداز کرد. چنان سر شوق آمد که احساس کرد میتواند مثل خود خود رستم گوری را درسته بخورد. از سوئیت اختصاصی بیرون آمد وبه طرف ساختمان اصلی که محل زندگی عزت بود راه افتاد. در را که با کلید باز کرد بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده مشت محکمی بود به صورتش: در را بست و سوار کادیلاک طلایی متالیک شد. از در گاراژ که بیرون آمد اعلیحضرت به تمسخر و تغییر در جواب گلایههای عزت فرمودند: از کوچهی پر صنوبر وارد خیابان نیاوران شد. از رج زنان آلبومهایش سان دید. دلش به هیچ کدام تمایل نشان نداد. یک مزهی تازه میخواست. چیزی نوبرانه. به روال، خواست چراغ قرمز را رد کند اما رانندهی ب.ام.و زرد قناری نظرش را جلب کرد. همراه قژهی ترمز هر دو سر چرخاندند به طرف هم. دختر جوان خندید. تیمسار عینک آفتابی از چشم برداشت: چراغ سبز شد. پاسبان سر چهارراه ارتشبد امیر اقتداری را شناخت. خبردار ایستاد و سلام داد. بیاعتنای پاسبان در آینه نگاه کرد تا مطمئن شود که دختر احترامات فائقه را دیده. گردش به چپ و باز نگاهی به آینهی جلو، ب.ام.و زرد قناری دنبال سرش بود. سرخوش خندید. خندهای کشدار که تا جلو هتل تیمسار را همراهی کرد. ترمز کرد. دربان جلو دوید. با تبختر و طمأنینه پیاده شد. قبل از اینکه وارد لابی شود سر برگرداند. از زرد قناری اثری نبود. تاریک و دلچرکین وارد هتل شد. نیازی به منو نبود. هر وقت، و بیشتر جمعههاکه برای صبحانه به هتل میآمد، ترجیح میداد خاویار، تست، کره، و پیازچهی ریزشده بخورد. و برای شروع یک قهوهی بزرگ و غلیظ فرانسه. رو به استخر نشست. به ساعتش نگاه کرد. هشت و نیم بود: اما از صمیم قلب مطمئن بود که هیچ زنی در مقابل رستم و هیلتون و خاویار نمیتواند مقاومت کند. به صبوری صیادی که تور را پهن کرده، پا روی پا انداخت. سیگاری روشن کرد. اولین هورت نسکافه را بدون شکر در دهان نگه داشت. به گمانش بهترین خمارشکن همین تلخی بود. خوب که تلخکام شد، پکی به سیگار زد و کمی شیر توی فنجان ریخت. سر برگرداند و نگاهی به ورودی انداخت. از زرد قناری خبری نبود. دفترتلفن مخصوصش را بیرون آورد. الفها، بها تا یها رفت. هوس هیچکدامشان را نداشت. فقط زرد قناری: هر بار که به اروپا میرفت سری هم به ثریا میزد. اوایل بهاحترام و بعدها بهامید. در آلبومش جای یک ملکه خالی بود. حرف و گفت دور و بر ملکه زیاد بود اما هر بار... زن میانسال چاقی از جلو استخر رد شد. تیمسار نگاه چرخاند. حاضر نبود صبح به آن زیبایی را با دیدن زنی با آن شمایل خراب کند. تازه اگر تمایلی به این نوع داشت احتیاجی نبود به هیلتون بیاید. پیشخدمت با تعظیمی غرا صبحانه را روی میز چید. با خیال زرد قناری یکی از تستها را برداشت و پشت و رویش را خوب برانداز کرد. به تایید سر تکان داد. پیشخدمت دوباره تغظیم کرد: در مهمانی شب یلدای کاخ مهردشت شاهدخت، همینطور که جام پشت جام خالی میکرد، قد و قامت تیمسار را به نگاه خریداری وراندازی کرد و بعد از خندهای مستانه رو به جمع گفت: سر تکان داد و دومین تست را کرهمالی کرد. باز پیرزن رد شد. این بار تبسمی هم چاشنی عشوهاش بود. تیمسار از تشابه زن و عزت خندهاش گرفت و زیر لب لندید: ثمرهی خودخوریهای زن به صورت غدد کاملا برجسته و غیر قابل چشمپوشی در سینه و شکم و باسنش نمایان بود. دستکش توری سیاه هم نتوانسته بود انگشتان بی ناخنش را مخفی کند. از این همه شباهت مکدر شد: عزت بود که با یک خروار خشم از سر میز بلند شد و به دو از هتل بیرون رفت. تیمسار بیاختیار شعار همیشگیاش را تکرار کرد: همراه زلزلهای از ترس و خشم، کابوس صبح صادق دوباره جان گرفت. آخرین جرعه را سرکشید به امید آرامش. هیچ تأثیری نکرد. باید بدل کابوس را میزد. بیاعتنا به تعظیم خدمه، از در هتل بیرون رفت. به ساعت نکشید که همراه پیر مرد زهوار در رفتهای، که همین طور آب ازچشمش میریخت، به خانه برگشت. مرد را یکراست برد طرف باغچه. سی سال، پیش وقتی خانه را میساختند، تصمیم گرفتند میان باغچه آلاچیق بسازند. آلاچیقی گرد با بوتههای رز رونده و آبشار طلایی و یاس امینالدوله. طرح آنقدر جدی بود که دایرهی بزرگی در حیاط زدند. قطر دایرهی دوم یک متر کمتر بود. و به اندازهی سه پله از سطح زمین گودتر. موقتا آجرفرش کردند تا خود آلاچیق، که معلوم نبود باید چوبی باشد یا فلزی، سفارش داده شود. نهالهای انار و خرمالو را در دایرهی بزرگتر، که دیوار آجری داشت، کاشتند. اما طرح به اجرا در نیامد. تیمسار از ظفار که برگشت خلوت ساختمان شخصی را بیشتر پسندید. به همین دلیل، به جای تمام کردن کار آلاچیق، برای خودش سوئیت مستقلی در ضلع شرقی خانه ساخت. با آینهکاری سقف و دیوار و حمام. سوئیتی که تمام درهایش با رمز باز و بسته میشد. از کمد لباس گرفته تا گاوصندوقی که محل نگهداری آلبومها بود. هنوز تأسف میخورد که چرا بعد از برگشتن از ظفار بلافاصله به فکر تهیهی آلبوم نیفتاده. گرچه که چندان عملی هم نبود. باید اتاق مستقل و ثابتی میداشت که بتواند در آن دوربین مخفی کار بگذارد. همهی زنانی که گذرشان به این اتاق افتاده بود عکسهایی در این آلبوم داشتند. از آشنا و غریبه. حضور عزت را پشت پردهی اتاق خواب ضلع غربی خانه حس کرد. بیاعتنای او، پیرمرد را برد وسط باغچه: دستگیرهی در را پایین کشید تا مطمئن شود که در را قفل کرده. هر دو کیسه را خالی کرد روی تختخواب. بلیت قطار تهران ـ مشهد، دو بسته دستمال کاغذی جیبی، دسته کلید زاپاس کلیدهای ساختمان اصلی، شناسنامهی عزت، دو هزار و پانصد تومان پول نقد را گذاشت توی کیف سیاهی که از بازار تجریش خریده بود. روزنامههای توی ساک سیاه را هم بیرون آورد و ریخت توی یکی از کیسهها و به جایش دو بسته پنبه، یک شیشهی الکل، شش جفت دستکش نخی، یک بسته صدتایی دستکش یکبار مصرف گذاشت: کیف دستی را جا داد توی ساک. ساک را گذاشت توی کیسهی بزرگتر که خالی بود. در را باز کرد. شاهون صبجانهاش را تمام کرده بود و مشغول کندن بود. خونسرد کیسه را توی صندوق عقب کادیلاک کنار پیتههای شاهپسند گذاشت: نفس راحتی کشید و برگشت به سوئیت اختصاصی. ضربهی آرامی به زوار طلایی زد. وارد لباسخانه شد. صف اونیفورمهای نظامی را کنار زد. روی دیوار، در یک تابلو سی در سی، انواع نشانهای نظامی در پنج ردیف ششتایی رج شده بود. سومین نشان را از ردیف چهارم دو بار فشار داد. دیوار چوب گردو کنار رفت. جلو گاوصندوق ایستاد. قفل رمزدار را پنج بار به چپ و هفت بار به راست و باز سه بار به چپ چرخاند. تقهای؛ و در آهنی باز شد. بـــا خندهای از سر رضایت هفتمین آلبوم را که روی بقیهی آلبومها بود برداشت و برگشت به اتاق خواب. روی کاناپه نشست. عینک به چشم زد. عکسها فقط شماره داشتند. هر دو صفحه متعلق به یک شماره بود. اصل اسامی را همراه شماره تلفن و آدرسها در دفتر تلفن جیبیاش نوشته بود که همیشه توی جیب عقب شلواری بود که برش بود. میخواست بداند کدام یک از زنان محبوس توی آلبومها به درد جانشینی عزت میخورند. شمارهی ۱۰۲۰. هوس زن توی سرش پیچید. پنج بوق آزاد بیجواب. دلخور رفت پشت پنجره: هنوز به صلات ظهر ساعتی مانده بود که بوی قورمه سبزی ریخت روی عکس شمارهی ۴۱۱. آب دهانش را قورت داد و از اینکه آخرین قورمه سبزی دست پخت عزت را خواهد خورد به تأسف سر تکان داد و به ذوق خندید. رأس ساعت یک بعد از ظهر، سینی خالی صبحانه را برداشت و به روال سی سال گذشته راه افتاد به طرف آشپزخانه. عزت با دستکش سفید سینی رویی را گرفت. هر چه در سینی بود خالی کرد توی سطل آشغال و جایش ظرف خورش و چلو زعفرانزده و کاسهی سالاد گذاشت. تیمسار سینی را برگرداند زیر درخت خرمالو: بر خلاف روال همیشه، با لباس روی تختخواب دونفره، به قول خودش سوپر کینگ سایز، دراز کشید. صورت هزاران رستم روی سقف از خوشی غنح میزد. چشمکی به همهشان زد و چشم بست تا شاید یک بار دیگر به درون رویای مرگبار بیفتد و محض محکمکاری دوباره آن را مرور کند. اما هر چه زور زد نتوانست خواب را به چنگ بیاورد. در لحظهای هم که نزدیک بود موفق شود، زنگ تلفن از جا پراندش. هر وقت که از خواب میپرید دچار تپش قلب میشد. یک زنگ و سکوت. این علامت عزت بود: یک ضرب بلند شد. کمی سرگیجه. دکتر گفته بود خیلی آرام از خوابیده به ایستاده تغییر حالت بده. قد بلند این عیبها را هم دارد. باید مردک را زودتر مرخص میکرد. در بارهی نویسنده: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
آرشیو ماهانه
|
نظرهای خوانندگان
داستان خیلی خوب و حرفه ای نوشته شده است و مثل دیگر کارهای خانم کریمی از سطح تکنیکی قابل قبولی برخوردار است، با این حال از منظر تاریخی و جامعه شناختی به ابهاماتی نیز دامن می زند. تیمسار سمبل چه نوع قدرتی است؟ و در بستر کدام جریان تاریخی حرکت می کند. مدرنتیه و بورژوازی؟ یا نظامات پیشامدرن؟ یا هردو؟ البته زنهای داستان و شیوه ی ارتباط گیری سرهنگ با آنان (آلبوم عکس و سوئیت شخصی پر از قفل و رمز و...) علایم سمبلیک یک جامعه ی مدرن و آدمهای امروزی است. اگرچه استفاده از بدن زنان و فقط به منظور کام جویی در میان اشراف به قدمت آفرینش زن است. سئوال اینجاست که آیا در جامعه ی مدرن فقط مردان دارای چنین حقوق و امتیازاتی هستند و زنان یکسره مغلوب کامجویی های جنسی آنها بوده اند؟! ( اگرچه در این داستان برنده ی نهایی یک زن است)سئوال دیگر، آیا نشان دادن بورژوازی و نمایندگانش، فی المثل سرهنگ در این داستان، که فقط مشغول هوسبازی و زیرو ورو کردن زنان است، به معنی عدول این طبقه و نمایندگانش از امور پر اهمیت تر اجتماعی نیست ؟پس این همه تحولاتی که بعد از انقلاب مشروطیت در ایران صورت گرفته است، اعم از تاسیس دانشگاه ، بانک، راه آهن، حقوق زنان و هزاران نهاد مدنی و مدرن دیگر توسط چه کسانی پدید آمده است؟ آیا سیاه و سفید کردن شخصیت در داستان پردازی کمکی به در ک و شناخت مفاهیم و مولفه های جامعه ی امروز ما می کند؟ در داستان بالا زن ( که علی الحساب او هم آدم مدرن و امروزی است) پیشدستی می کند و قبل از اجرای نقشه ی قتل خود توسط سرهنگ، او را میان بردارد تا به جای او بنشیند و عقده ی حقارتش را خالی بکند یا برعکس از همان مزایای یک طرفه و نامتعادل شخصی برخوردارشود؟ متاسفانه داستان در این باره چیزی به ما نمی گوید و مثل بسیاری دیگر از نمونه های موجود، از شمول ادبیات مدنی(این اصطلاح را همیشه بخاطر داشته باشیم) خارج است.
-- علیرضا مجابی ، Aug 14, 2007 در ساعت 01:25 PMداستان خوبی بود از نظر سا ختار وهمین طور از نظر درون مایه به مو ضوع زنانه ای پرداخت شذه بود که برایم ارزش داشت به عنوان یک مرد شنیدن یا خوا ندنش که اگر نداشت ترجیح می دادم ساکت باشم و چیزی نگویم.همه دوستان شما را می شناسند و بیشترشان از شما تمجید می کنند از آنجایی که دبیر یکی از صفحات ادبی استا نمان هستم فرصتی بود یکی از داستا نها یتان چاپ شود که این کار انجام شد . وباقی هم شما را پذیر فتند .
-- jokary ، Sep 1, 2007 در ساعت 01:25 PMدستی به قلم دارم اگر فرصتی شد نیم نگاهی داشته باشید و نظری اگر شدنی است.که باعث خرسندی است.
jokari.blogfa.com
مثل رمانهای دیگرش قوی واثرگزار برایش ارزوی موفقیت دراثار دیگرش دارم .
-- سیروس خباز ، Sep 20, 2007 در ساعت 01:25 PMI am Ms. Karimi's old friend from Shiraz. I will be very gratful If you give me her email address.
-- Roozbeh - Mehrak Kamali ، Sep 22, 2007 در ساعت 01:25 PMدر اثار دیگراین نویسنده انقدراشخاص وبازیگران ان اشنا و ملموس می باشند که می توان حس کرد خودت در ان داستان جایی داری.برایش ارزوی موفقیت ودیداری از نزدیک دارم . به امید ان روز .
-- پری ، Jul 22, 2008 در ساعت 01:25 PM