تاریخ انتشار: ۱۴ تیر ۱۳۸۶ • چاپ کنید    

وقتی که «دوستت دارم» مریض شده بود

مسعود قارداش‌پور

آنجا بود؛ بی‌حرکت روی تخت‌اش خوابیده بود؛ جمله‌ی کوچک معروف: دوستت دارم.
دو کلمه‌ی نحیف و پریده‌رنگ. نُه حرف این دو کلمه، از شدت رنگ‌پریدگی، با سفیدی ملحفه‌ها یکی شده بودند و به زحمت خوانده می‌شدند. به نظرم رسید که جمله‌ی کوچک به ما لبخندی زد. به نظرم رسید که جمله‌ی کوچک به ما چیزی گفت:
یک کم خسته‌ام. انگار زیادی کار کرده‌ام. باید استراحت کنم.
آقای هانری در جواب‌اش گفت: آرام عزیز. من ترا می‌شناسم "دوستت دارم"جان. از همان وقتی که به دنیا آمدی. تو قوی هستی. چند روز که استراحت کنی دوباره می‌توانی روی پای خودت بایستی.
آقای هانری هم به اندازه‌ی من منقلب شده بود.
همه این جمله را همیشه می‌گویند و همه‌جا تکرار می‌کنند: «دوستت دارم». باید مراقب کلمات بود. نباید هرجا و به هر دلیل به کارشان برد. نباید بی‌دلیل، این را به جای آن استفاده کرد و به دروغ، آن را به جای این به خورد مردم داد. وگرنه کلمات از پا می‌افتند و گاهی آن‌قدر دیر می‌شود که دیگر نمی‌توان نجات‌شان داد.


اریک اورسِنا

گزیده‌ی بالا از کتاب «دستور زبان ترانه‌ای دلنشین است»، نوشته‌ی اریک اورسِنا (Erik ORSENNA) انتخاب شده است. اورسِنا به سال ۱۹۴۷ در پاریس به دنیا آمد. پس از تحصیل اقتصاد، علوم سیاسی و فلسفه، در سوربن به تدریس اقتصاد مشغول شد. مدتی مشاور فرانسوا میتران بود. چندی در انتشارات Ramsay کار کرد و از سال ۱۹۹۸ به عضویت فرهنگستان زبان فرانسه پذیرفته شد. او، که به قول خودش نویسندگی را از قبل از ده سالگی شروع کرده، تا به امروز یازده رمان نوشته است که جوایزی از جمله جایزه‌ی گنکور سال ۱۹۸۸ را نیز از آن خود کرده است. مصاحبه‌ی زیر را مجله‌ی Lire به مناسبت چاپ آخرین رمان او در ژوئن ۲۰۰۷ ترتیب داده است. این رمان، با نام «شورش اَکسان‌ها» (La révolte des accents)، آخرین قسمت از سه‌گانه‌ای‌ست که اورسِنا با موضوع زبان و درباره‌ی زبان نوشته است. این سه‌گانه با استقبال چشمگیری خوانندگان و جامعه‌ی ادبی فرانسه مواجه شد و دلیل آن نیز اهمیت کار این نویسنده در ارج نهادن به زبان و نگاه تازه‌ای بود که او به کلمات داشت و به دستور زبان و به تمام آن‌چه به زبان مربوط می‌شود. کاری که در کمتر زبانی نمونه‌ی آن دیده می‌شود. با امید به این‌که در زبان فارسی هم نمونه‌هایی از این دست پیدا شود، این مصاحبه را که بیشتر به چگونه نویسنده شدن اورسِنا می‌پردازد و چطور نوشتن او، در زیر می‌آوریم:

اولین کتاب‌تان را در ۲۷ سالگی منتشر کرده‌اید. اما انگار نویسندگی را خیلی زودتر از این‌ها شروع کرده‌اید. آیا واقعا از ده سالگی شروع به نوشتن کردید ؟ از همان موقع این شرط را، که همیشه هم رعایت کرده‌اید، برای خود گذاشتید که تحت هر شرایطی روزی سه ساعت بنویسید؟

حتا پیش از ده سالگی. هنوز ده سالم نشده بود که زندگی خودم را با زندگی تَن‌تَن مقایسه می‌کردم. به خودم می‌گفتم: "چرا من تن‌تن نیستم؟" آن موقع نُه ماه در پاریس بودیم و سه ماه به جزیره‌ای در برتانی می‌رفتیم. جزیره ماشین تخیل آدم را روشن می‌کند. هیچ اتومبیلی آنجا وجود نداشت. آن جزیره مرا که کودکی پاریسی بودم به طبیعت و به آزادی پیوند می‌داد. شش سالم بود که با تن‌تن آشنا شدم. دوست داشتم مثل تن‌تن زندگی می‌کردم و زندگی پرماجرایی می‌داشتم. دایم کتاب می‌خواندم. می‌خواستم یکی از قهرمان‌های داستان‌های مصور باشم. مادرم آن روزها داستان‌هایی از تاریخ فرانسه برایم تعریف می‌کرد. او نقش بزرگی در زندگی‌ام داشت. دریا را مدیون پدرم هستم. در ده سالگی عاشق آزادی، مسافرت و دانستن بودم. اما آن قدرها هم احساس خوشبختی نمی‌کردم. پدر و مادرم رابطه‌ی خوبی با هم نداشتند.

بچه که بودید دوستی هم داشتید؟

خیلی کم. دوستانم را بعدها پیدا کردم – و حالا آنها مثل گنجینه‌ای برای من هستند. آن وقت‌ها تنها دوست من برادرم بود که یک سال و نیم از من کوچک‌تر بود. ما مثل دیوانه‌ها کتاب می‌خواندیم. به نظرم در دوازده سالگی تمام کتاب‌های الکساندر دوما را خوانده بودم. مادرم بعضی وقت‌ها که زیر ملحفه با چراغ جیبی کتاب می‌خواندم، سر به سرم می‌گذاشت.
و اما ماجرای نوشتن: هشت سالم بود که یک روزنامه‌ی کوچک خانوادگی درست کردم. خیلی از وضع خودم راضی نبودم. خودم را زشت می‌دانستم (با آن لپ‌های گرد و قلمبه). اما به این اعتقاد پیدا کرده بودم که نوشتن مرا محبوب همه می‌کند و درهای موفقیت را به رویم باز می‌کند. با این حال در دوازده سالگی تصمیم گرفتم شغل دیگری غیر از نویسندگی انتخاب کنم. برای این‌که بتوانیم چیزی را که دوست داریم بنویسیم، باید زندگی‌مان را از راه دیگری تأمین کنیم. رشته‌ی اقتصاد را انتخاب کردم. بعد در رشته‌ی علوم سیاسی قبول شدم و همزمان در سوربن فلسفه هم می‌خواندم. در فلسفه با روبر میسراهی (متخصص اسپینوزا)، یانکلویچ، ریموند آرون و ژیل دولوز آشنا شدم. اما پس از مدتی دچار سرگیجه شدم. به خودم گفتم: "اگر فلسفه این است، من برای فلسفه ساخته نشده‌ام!" لیسانس‌ام را گرفتم و فلسفه را گذاشتم کنار و همان اقتصاد و علوم سیاسی را ادامه دادم. جذب نوشتن و سیاست شدم. از هفده تا سی سالگی، یک سوم وقتم صرف سیاست می‌شد.

سیاست به نظر شما چه معنایی داشت؟

به نظر من می‌شود به جهان نظم داد و در آن اِعمال تغییر کرد – همان‌طور که می‌شود این کار را در مورد زندگی شخصی هم کرد - به صورتی که ناهماهنگی هر چه کمتری در آن دیده شود. در هفده سالگی نمی‌توانستم این را تحمل کنم که روی یک سیاره‌ی واحد افرادی بی‌نهایت فقیر وجود داشته باشند در حالی‌که از آن طرف افراد بی‌نهایت ثروتمندی هم باشند. موضع امروز من هم دقیقا همین است. آن روزها خودم را وقف کار و نوشتن و سیاست کرده بودم. تا این‌که در سال ۱۹۷۷ کرسی استادی اقتصاد در پاریس-۱ به من محول شد.

اما نقطه عطف زندگی‌تان انگار چاپ اولین کتاب‌تان بود؟

اولین کتابم در سال ۱۹۷۴ منتشر شد؛ که سیزدهمین رمانی بود که نوشته بودم. من از ده سالگی می‌نوشتم. ولی یازده دستنوشته‌ی اولم را به کسی نداده بودم که بخواند. به درد نمی‌خوردند. خوب ننوشته بودم. البته دلیل دیگری هم وجود داشت: آن وقت‌ها رمان نو حرف اول را می‌زد. برای کسی که خواندن را از سن پایین شروع کرده بود و با قصه و با داستان‌های مصور بزرگ شده بود، شنیدن این‌که داستان و شخصیت داستانی جایی در رمان ندارد دردناک بود! منی که عاشق قصه بودم به زور جلوی خودم را می‌گرفتم که قصه نگویم. تا این‌که دو اتفاق خیلی مهم در زندگی‌ام افتاد: خواندن «طبل حلبی» گونترگراس و «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز. عجیب وحشتی نقد فرمالیست در ادبیات انداخته بود! طبق این دیدگاه، رمان یک نوع ادبی بورژوا بود و دوره‌اش سر آمده بود. در این نوع نقد، دیگر راوی دانای مطلق که مثل خدایی به همه چیز تسلط داشت پذیرفته نبود. ادبیات خارجی بود که مرا از این مخمصه نجات داد. یازده دستنوشته‌ی اول را دور انداختم و دوازدهمی را جرأت کردم و به یکی از نزدیکانم نشان دادم. مدتی بعد یاداشتی از طرف ژان کِیرول، از انتشارات سوی، به دستم رسید: "سری به من بزنید لطفا." با خودم می‌گفتم: "دیگر کار تمام است!" رفتم به دفتر کوچک کِیرول: "امیدوارم با من موافق باشید که این کار خیلی کار ضعیفی است." تقریبا بی‌هوش شدم. سال ۱۹۷۲ بود. داشتم به لندن می‌رفتم. کِیرول هر دو هفته برایم می‌نوشت: "ادامه بدهید، ادامه بدهید، ناامید نشوید." تا روزی که تلگرافی به دستم رسید که رمان سیزدهم پذیرفته شده. این اولین تولد واقعی من بود.

نویسنده‌ها معمولا صبح‌های زود می‌نویسند. چرا؟

صبح زود ذهن آدم از هر وقت دیگری روشن‌تر است. سروصدا از همه وقت کمتر است و کسی هم کاری به کار آدم ندارد. صبح ادامه‌ی شب است. نوشتن مثل خواب دیدن می‌شود این وقت روز. من ساعت یازده شب به خانه برمی‌گردم. می‌خوابم و پنج و نیم صبح بیدار می‌شوم. اولین چایی از یک سری طولانی چای را می‌خورم. کمی رادیو گوش می‌کنم و شروع می‌کنم به نوشتن. تحمل هیچ‌کس را در این حین ندارم. هیچ‌وقت تا به حال این موقع صبح با هیچ زنی نبوده‌ام. از شش تا نُه صبح می‌نویسم. در طول روز هم، چندین بار، مثل ملوان‌ها، چرت می‌زنم. این برنامه‌ی هر روز من است.

از همه‌ی آن‌چه می‌نویسید راضی هستید؟

نه. بیشتر ِ آن‌چه می‌نویسم به درد نمی‌خورد. خوب این طبیعی هم هست. چیزی که غیرطبیعی‌ست این است که چیز به درد بخوری بنویسم.


روی جلد «دستور زبان ترانه‌ای دلنشین است»

هدف‌تان از نوشتن این سه‌گانه در باره‌ی زبان چه بود؟

می‌خواستم بگویم که اگر زبان ما ضعیف شود ما ضعیف می‌شویم. من در فرهنگستان زبان هستم برای این‌که کاری برای زبان بکنم. این شغل من است که کاری کنم تا مردم زبان فرانسه را بیشتر دوست بدارند. رسالت فرهنگستان همین است، از همان سال ۱۶۳۴. هیچ چیز به اندازه‌ی استقبالی که از دستور زبان من شد، تا به حال مرا خوشحال نکرده بود. تیراژ کتاب خود گویاست. ولی من به تأثیری که این کتاب کوچک در مدارس داشت، به ده‌ها نمایش‌نامه‌ای که از روی آن خود بچه‌ها به صحنه بردند، و به نامه‌هایی که از طرف بچه‌ها هر روز به دست من می‌رسد فکر می‌کنم. من نویسنده‌ای را که در برج عاج خودش بنشیند و بنویسد قبول ندارم. تأثیر کار نویسنده باید دیده شود. من فقط سه ساعت در روز نویسنده هستم و باقی روز سعی می‌کنم خودم را درگیر امور زندگی کنم؛ و همین درگیری هم هست که به نوشته‌هایم غنا می‌دهد.

منبع

نظرهای خوانندگان

چه مصاحبه ی خوبی را انتخاب کردید و در چه موقع مناسبی. زمانی که زبان فارسی در خطر جدی نابود شدن و حل شدن در تیزاب زبان انگلیسی به بهانه های واهی جهانی شدن و غیره است. راستی چگونه می شود به مردمی که ترجیح می دهند واژه های انگلیسی را به جای واژه های فارسی به کار برند گفت که این زیبایی زبانتان را به خطر می اندازد؟

-- سیامک راوی ، Jul 5, 2007 در ساعت 12:29 PM

بخش ازین مصاحبه را خواندم ، راستش خیلی خیلی زیبا بود . اینکه میگم زیبا بود ؛ دلیل ام فقط نگاه شگرف ویگانه اورسینا به انسان وجهان است ، چیزی که درچشم دیگران خیلی آشفته است وگاهآ متناقض .

-- حسرت ، Jul 7, 2007 در ساعت 12:29 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)