۲۹ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
پانزده آذر ـ فرشته ساری
داستان پانزده آذر را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
تا یادم نرفته باید حرفهای آن دو نفر را بنویسم، خوابم میآید، بعد از خوردن یک بشقاب ماکارونی با ملاط گیاهی و یک پیاله ماست برای کسب پروتیین تضمینی، بدجوری خوابم گرفته، اگر امروز دیروز را، نیمهی آذر را ننویسم، فردا حرفهای آن دو نفر به روشنی و با صدای خودشان یادم نمیماند. آخه نوشتن حرفهای آن دو نفر به چه دردی میخورد؟ هیچ دردی، فقط یک ویر است که موقع سرهم بندی کردن ماکارونی و شستن ظرفها به جانم افتاد. وقتی دستکشهای ظرفشویی را درآوردم و لبهی سبد حصیری گذاشتم تا خشک شوند، ویر هم مثل ماکارونی دم کشیده بود، هر دو به سبک ایرانی.
دیروز اگر مجبور نبودم از خانه بیرون نمیرفتم و حالا دچار این اجبار اختیاری برای نوشتن حرفهای آن دو نفر نمیشدم. وقتی داشتم تلفنی قرار میگذاشتم، تنها راه چاره را در این دیده بودم که بگویم ساعت سه و نیم، این جوری، ساعت دو و نیم از خانه بیرون میرفتم، در این ساعت، ترافیک قابل تحملتر است البته فقط برای رفت، برای برگشت هم که میخورد به شروع پیک ترافیک، به درک. گفتم فوقش چند واحد هوای “اضطراری” از لابهلای بالهای روسری که بنا به عادت جلو بینی و دهانم میگیرم، وارد ریهی پر از دود سیگارم میشود.
وقتی از خانه بیرون رفتم، دیدم با بذل و بخشش هوای آلوده به “هشدار” به خودم، موضوع ختم به خیر نمیشود. تهران شبیه شهری مخوف در فیلمهای اکسپرسیونیستی شده بود، چشم، چشم را نمیدید، چشمانداز آشنای تهران - رشته کوهها - هم ناپیدا بود، عجب حرفی میزنم، حتا ساختمانهای بلندمرتبه هم دیده نمیشد، ادامهی پل هوایی، که کنار آن ایستاده بودم، گم شده بود در غبار. تاریک هم نبود، خورشید درخشان بود ولی ذرات معلق آلایندهها، صمیمانه دستهای همدیگر را گرفته بودند و همه جا را تسخیر کرده بودند. اول هفته، هواشناسی اعلام کرده بود که هوای تهران در وضعیت “هشدار” قرار گرفته است، روز بعدش گفته بود هوا به وضعیت “اضطرار” رسیده است. “هشدار” و “اضطرار” واژههایی هستند که بار واژههای “خطرناک” و “کشنده” را درلایههای درونی خود پنهان میکنند، فقط در داستان به نمادهای ضمیر آگاه و ناخودآگاه روی نمیآوریم، هواشناسی هم از نماد استفاده میکند، تصادف و تقارن هم با همهی نابینایی، قرنیهشان از لایههای نمادین بینا میشود.
دارد خوابم میبرد، باید دوام بیاورم و زودتر برسم به آن دو نفر. دیروز هم خوابم گرفته بود، شاید یک جور سستی یا مستی از آلایندهها بود. بدنم کرخت شده بود و چشمهایم میسوخت، رسیدم کنار پل هوایی به انتظار تاکسی. خیابان خلوت بود، از روز قبل مهدها و مدرسهها به خاطر هوای آلوده تعطیل شده بودند و لابد مادران کارمند هم در خانهها مانده بودند. به سومین تاکسی هم گفتم: “مستقیم، سیدخندان”، ایستاد. کِیف کردم، از این پژوهای زرد رنگ نو و جادار بود، نه مثل تاکسیهای زهوار در رفتهای که چند کیلو کِبره روی تشکهای صندلیشان نشسته. یک مسافر مرد جلو نشسته بود و عقب خالی بود، همان کنار در نشستم، خیلی زود میرسیدم زیر پل سیدخندان، با نوک انگشتهای دست چپم صد تومانی را از جیب رویی کیفم درآوردم _اخیراً متوجه شدهام که آماده نگه داشتن پول کرایه تاکسی، پیش از رسیدن به مقصد، یک جور اخلاق زنانه است.
از پشت میز بلند شدم یک لیوان چای بیاورم، دیدم وقت اخبار سراسریست. زنی نشسته بود روی زمین، بالهای چادر سیاهش را تو مشتهایش گرفته بود و آنها را میکوبید تو سینهاش: «مهندسم، امیرم، مهندسم رفت.» خبرنگار سیاهپوش زانو زده بود جلو زن و میکروفون را گرفته بود جلو مویههایش، زن زاریکنان به خبرنگار جواب داد: «مهندس امیر جعفری، مهندس پرواز». -یک بازیگر سریالهای تلویزیونی هم انگارهمین اسم را دارد.
زنی میان جمعیت عزادار ایستاده است، با صدای سالمی در جواب به همان خبرنگار میگوید: «من فقط همین یه برادر را داشتم، هیچکی رو ندارم، پسرم را اول انقلاب از دست دادم...» چه جوری؟ تو تظاهرت؟ یا... صدایش بلند و خشدار میشود: «به خدا گفته بودم اگه میخواستی امتحانم کنی، بسه، بسمه...» در جواب خبرنگار میگوید: «برادرم سرهنگ ...» اسم را درست نشنیدم- و باز بلندتر از قبل، به خدا میگوید: «چرا دوباره امتحانم کردی؟ بسم بود، لابد من آدم خیلی بدی هستم ...» خبرنگار دور میشود. زنی پریشیده و پاشیده بر زمین: «چی بگم؟ من فقط یه بچه داشتم، من یه بچه داشتم، من همین یه بچه را داشتم...»
و بعد پیام تسلیت رؤسای جمهور کشورها به مناسبت کشته شدن خبرنگاران در سانحهی سقوط هواپیمای سی ۱۳۰ ارتش خوانده میشود. دل سنگ آب میشود، در هوای اندوه مادری که فقط یک بچه داشت، بیش از لحظهای نمیشود نفس کشید و از غم نپاشید. پس از مقادیر معتنابهی اشک و بغض، تلویزیون را خاموش میکنم، چای خنک شده، جرعهای مینوشم تا از راه بغضی که باعث گلودرد شده، پایین برود.
در برابر چنین فاجعهای چه ارزشی دارد نوشتن؟ و چه اهمیتی دارد نوشتن حرفهای آن دو نفر؟ - ناگهان معنای ویر نوشتن حرفهای آن دو نفر برای خودم روشن میشود؛ تقارن - شاید هیچ، شاید هم زندگی نقش همین جزییات باشد و دیگر هیچ. اگر حالا آنها زنده بودند، خودشان هم به دنبال عکس و گزارش بودند، گیرم از جنس دیگر. زندگی” به طور کلی” که فرقی با مرگ ندارد. مجبورم سر خودم را شیره بمالم تا دوام بیاورم، ولی میفهمم که پوستم باز هم کلفتتر شده است، چون استدلال یک چیز است و خیمه زدن افسردگی، چیز دیگری: یک روز اردیبهشتی بود و هوا پس از باران عین بهشت، گرچه من در یک دخمه خود را گرفتار کرده بودم، ولی شعف، چون خود بهشت تو قلبم چرخ میزد و نمیگذاشت آن دخمه، گور من بشود. بعد از ظهر در نمایشگاه کتاب تهران در غرفهای قراری داشتم و باید از خانه بیرون میرفتم. تلویزیون را خاموش کردم، بازی برزیل در جام جهانی را تا نیمه تماشا کردم، مبادا برای یک بار هم شده در عمرم، دیر برسم سر قراری، گزارشگر اسم رونالدینو را با پسوند اینو به معنای کوچک با یک خروار “ی” اضافه بر مازاد تلفظ میکرد. تو تاکسی شنیدم که قایق دانشآموزان مدرسهای در دریاچهی مصنوعی پارک شهر واژگون شده و بچههای جنوب شهری که شنا هم بلد نبودهاند، غرق شدهاند. به روشنی یک اتفاق واقعی، حسی که در آن لحظه داشتم، به یادم مانده: پس از احساس خشم از بی کفایتیها، غبار افسردگی، عین غبار آلایندهها که دیروز بر تهران خیمه زده بود- امروز هم خیمه زده و فردا هم – بر قلبم خیمه زد و تا ماهها پاک نشد و هیچ استدلالی، مثل این یکی: “در هر سه ثانیه یک کودک در جهان از گرسنگی میمیرد، و فرض کن این شش کودک هم، خوراک ۱۸ ثانیه از زمان هستند” کارگر نیفتاد. چهرههای کودکانی که روپوش مدرسه به تن داشتند، در حال غرق شدن و چنگ زدن برآب، از پیش چشمم کنار نمیرفت. رانندهی تاکسی پژو داشت به مسافر جلو میگفت: «اخبار ساعت دو که چیزی نگفت، دو ونیم فقط گفت یه هواپیما سقوط کرده، نه بیشتر، نگفت کجا، میگن افتاده رو خونههای مردم». از خماری پریدم: «کجا؟ آقا کدوم محله؟» یاد زمان جنگ افتادم، وقتی موشکهای عراق به محلهای اصابت میکرد که آشنایی در آن نداشتم، نفس راحتی میکشیدم و رویش خجالت. وقتی آژیر قرمز به صدا در میآمد هرجا بودم صبر میکردم ببینم روی سر خودم میافتد یا نه، پس از شنیدن صدای مهیب اصابت موشک، اگر در شعاع آن بودم، و یا شنیدن آژیر سفید، خیلی زود میفهمیدم موشک به کدام محله اصابت کرده است، خبر دهان به دهان، تلفن به تلفن و تاکسی به تاکسی پخش میشد، پیش از آن که از اخبار آبی گرم شود. راننده گفت: «قلعه مرغی». لابد مسافر فکر کرد من این نام قدیمی را نمیشناسم که گفت: «آذری، خانوم، خیابون شمشیری». به هر حال من آن طرفها کسی را نمیشناختم. هنوز راننده و مسافر جلو نمیدانستند کسی هم آسیب دیده یا نه. چند بار موشکها و بمبها از بغل گوشم رد شده بود، یک بار صبح موشک خورده بود به تعاونی اداره سر حافظ تو کریمخان- حالا ساختمان شیک یک بیمه خصوصی ساخته شده آنجا- قرار بود بعد از ظهر برویم تعاونی با سه کارمند هماتاقم، آن روز تعاونی فانوس، گاز پیکنیکی، شامپو خمرهای داروگر و نوار بهداشتی آورده بود و خبر آوردن این اجناس از طریق امور مالی پخش شده بود تو اداره. پیکنیک نمیرفتم و نمیدانستم با فانوس چه کار کنم. هرچه را تعاونی میآورد، کارمندها میگرفتند، با هول و ولا، قرار بود سهم خودم را از فانوس و گاز پیکنیکی بدهم به همکارم. او هم سهم پارچ آب و نوار چسباش را چند ماه پیشتر داده بود به من. زیر پل سید خندان از آن هجوم و غلغلهی همیشگی خبری نبود و دستفروشها کنار بساطهای کیپ هم چیدهشان غاز میچراندند.
از همه بامزهتر این بود که نمونهخوانِ جوان و دقیق کنار بیشتر صفحهها نوشته بود: «تغییر موضوع، نویسنده تغییر موضوع داده».
آخه تو هوای آلوده نیمهی آذر داشتم میرفتم به دفتر یک انتشاراتی، ترجمهی رمان یک نویسندهی هندی-کانادایی را ویرایش کرده بودم و نمونهخوان در حاشیهی صفحهها هر آنچه را که در زندگی بلد بوده یا نبوده نوشته بود و تایپیست گیج و مات شده بود، برای اصلاح نسخهی دوم رمان.
روسریها و شالهای چهارتا، طلقها و جلدهای شناسنامه و گذرنامه، تلها و کش سرهای رنگارنگ، انواع ادویهجات در بستههای کوچک، کنار پیادهرو، جنب جوی بر بساطها چیده شده بودند. از نوجوانهایی که به زور آگهی کلاسهای کنکور را به دست عابران میدهند، خبری نبود و کف پیادهرو از کاغذهای زرد زردچوبهای، صورتی سیکلمهای و سبز چمنی آگهیها پر نشده بود. بچههای پاکستانی، بلوچستانی هم نبودند تا به زور چسب زخم بفروشند و التماسکنان یک فرسخ پا به پای عابری که به او پیله کردهاند، راه بروند.
در تاریکی زیر پل هفت هشت تا مینیبوس خط تهرانپارس تو صف ایستاده بودند تا پر بشوند، دود غلیظی از اگزوزهای قراضهشان در هوا پخش میشد. چند کارگر روزمزد، زیر پل، در مسیر دود مینیبوسها بر لبهی جدول نشسته بودند به انتظار، شاید کارفرمایی پیدا شود و برای نصف روز مانده، کاری به آنها محوّل کند، یا اگر شانسشان بزند، ببرندشان سر یک ساختمان نیمهتمام تا چند ماهی عملگی کنند. افغانی هستند و یا مهاجران از شهرهای محروم، وگرنه تهرانیها در پیدا کردن کارهای کاذب استاد شدهاند و در مسیر دود مینیبوسها، صبورانه در انتظار کارفرما نمیمانند.
بال روسری را محکمتر گرفتم جلو دهان و بینیام، ناخودآگاه اصلا نفس نمیکشیدم و یکهو ته حلقم سوخت و به سرفهی خشکی افتادم، دویدم به سمت ایستگاه تاکسیهای خطی انقلاب. رو به شاگرد خط گفتم: «نوبت کدومه؟» –همین شاگرد خط یا ناظم خط یکی از همان شغلهای کاذب ولی از ردههای پایین است، البته اگر از معاملات پنهان در این سمت چشمپوشی شود- رانندههای خطی در حال خوردن چای تو لیوانک سر فلاسک چای و سیگار کشیدن بودند، رانندهای که سرگرم خوش و بش بود به پیکانی اشاره کرد و گفت: «بفرما، کرایهاش هم چهارصد تومانه». یک نفر جلو نشسته بود و دو نفر عقب، همین که نشستم، همان راننده آمد نشست پشت رل و هنوز در را نبسته، گفت: «روز همگی به خیر». – فوری یادم افتاد که این راننده را میشناسم، خوشرو و خوشبرخورد بود، چیزی که حکم کیمیا را دارد تو رانندهها یا اصلا حین رانندگی در تهران. هنوز پایش را از روی کلاچ بر نداشته، گفت: «الهی به امید تو، انشاءالله روز خوبی برای خانمها و آقایان باشه». با چهار پنج بار جلو و عقب رفتن، از نیم وجب فاصلهی بین تاکسیهای جلو و عقب، بیرون آمد. به کنار دستم نگاه کردم. یک دختر جوان آرایشکرده و تر و تمیز نشسته بود کنار پنجره، مژههای بلند مخملی آغشته به ریملاش، نشان از زحمت و دقت او داشت، سایه چشم برق برقی بژ مالیده بود و ناخنهای بلندش لاک دورنگ داشت، موبایل خوشرنگی تو دست ظریفش بود. وسط هم یک پسر جوان شیکپوش نشسته بود، یک کیف چرمی ظریف هم روی پایش بود. هم پسر و هم دختر تو عالم خودشان بودند. از آن شانسهای غیرمترقبه بود، اصلا نیازی نبود که دختر جوان از آن طرف و من از این طرف، هی ایش و اوش کنان از مسافر مرد فاصله بگیریم و هی این فاصله ناپدید شود تا از شدت جمع شدن تو خود، تمام دست و پا و بدنمان، له و منقبض شود. مسافر جلو مرد مسنّی بود و از پشت شبیه یک حاج آقای طبقهی متوسط. مرد پت و پهن بود و راحت تو صندلی جلو جا افتاده بود، عجب وضع فجیعی بود تا همین چند روز پیش، که هنوز دو نفر سوار کردن روی صندلی جلو، کنار دست راننده، ممنوع نشده بود. مسافر جلو گفت: «آمین». راننده گفت: «انشاءالله غم از وجودتون دور باشه و اگر دلش خواست - نیمنگاهی رو به سقف تاکسی انداخت تا به فاعل جملهاش اشاره کرده باشد - سلامتی هم بدهد». نمیدانستم راننده قبلا مسافر جلو را سُک زده و خطاب به او حرف میزند یا الله بختی برای همهی مسافرها. مسافر جلو گفت: «ای آقا، هر کس یه قفل غم رو قلبشه». تکیهی سرم را از روی شیشه پنجره برداشتم، تعبیر مرد توجهام را جلب کرده بود. راننده گفت: «بفرما، این یکیشه». دستش را روی پرزهای پارچهای که بر داشبرد انداخته بود کشید، کاغذی را برداشت، تای آن را باز کرد و جلو همه گرفت، هم مسافر جلو، هم ما عقبیها. نشانهی ترازو را بالای کاغذ دیدم. “شکایت ورثهی مرحوم - اسم را واضح نمیخواند - اتهام: قتل غیرعمد.” تاکسی از سر سهروردی میپیچد پایین، این طور به نظرم میآید که حواس بیرونی راننده، متوجه ماشینهای اطرافش نیست و حواس درونی و خودکارش دارد ماشین را پیش میبرد. «همینم مونده بود که بشم قاتل، اونم کی؟ من». رو میکند به مسافر جلو: «یه شب یه بنده خدایی، تقریباً همسن شما، کنار ماشینم خورد زمین- چرا نگفت دور از جان؟- برش داشتم، رسوندمش بیمارستان، حالا این دستمزدمه». - شاید خودش زده بهش. «بنده خدا مرض قند داشته، تو بیمارستان بهش سرم قندی زدند، مخش داغون شد».
به شدت خودم را کنترل میکنم که فقط شنونده باشم ولی از ذهنم میگذرد حرفهایم - مگه بیمارستان گواهی فوت صادر نکرده؟ اگه راست بگه و طرف به خاطر سرم قندی مرده باشد که بیمارستان نمیاد بگه اشتباه از آنها بوده، ولی با کالبدشکافی معلوم میشه، انگار با فیلمهای پلیسی خارجی یکی گرفتهام وضع این بنده خداها را. مسافر جلو میگوید: «کار خوبی کردی بنده خدا را رسوندی بیمارستان، توکل کن به خدا، اینا همش امتحانه». راننده صدایش را میبرد بالا: «چرا همهی امتحانا مال من باشه؟ بهش میگم، بابا مگه من ابراهیمم، مگه من موسام؟ چه قدر امتحانم میکنی؟ بسه، بسمه دیگه». چه قدر خدا را نزدیک و ملموس میبیند، نزدیکتر از یک معلم به یک دانشآموز. مسافر جلو میگوید: «ما که از پشت پرده خبر نداریم. هرکی یه استعدادی داره، سلامتی باشه، بقیهاش با توکل حل میشه». راننده دست میکند تو جیب شلوارش و با کلنجار یک دستهی لاغر از اسکناسهای پانصد تومانی تاشده در میآورد. اصلا هوش و حواساش به خیابانها نیست و تاکسیاش مثل یک آدم هیپنوتیزم شده از میانبرهای پشت عباسآباد راهش را پیدا میکند، میپیچد، تو میرود و از فرعیها میگذرد. پانصد تومانیهای تاشده را میگیرد بالا تا ما پشتیها هم ببینیم. «یه وقتی این قدر میبردم دم سیزده آبان، میگفتن این هفته، دوا این قدر شده». کمی خم میشود و از تو کاسه کرایههای زیر داشبرد، یک دویست تومانی در میآورد و میگذارد روی پانصد تومانیهای تاشده. «وامیایستادم جلو داروخانه، بقیهشو گدایی میکردم، بعدش میرفتم تو دوامو میگرفتم، تا رفت خوابید تو بهشت زهرا». مسافر جلو میپرسد: «خانم تان؟ خدا رحمتش کند». راننده میگوید: «خونهم یه بیمارستان بود، مادره رو یه تخت، پسره رو یه تخت، پیستول داشت – نمیفهمم منظورش چیست، ولی اگر درست حدس زده باشم که خیلی مهم نبوده. - بعدش هم پسره مرض مادرش، سرطان رو ارث برد، حالام گیره دختره هستم». - چرا نمیگوید پسرش چی شده؟ زن گرفته از خونهش رفته؟ کار میکند؟ خوب شده؟ چرا فقط گیر دخترشه؟ مسافر جلو میگوید: «من خدمت شما ارادت دارم - پس او هم سوار این تاکسی شده. - من بچهی شاپور هستم... کمی رو به صندلی عقب میچرخد، از روی شانهی چپش نگاهی به عقب میاندازد - ارزیابی – و بعد ادامه میدهد: «ببخشید، سرتون را درد میارم...» هرسه نفر باهم میگوییم «خواهش میکنم». «من بچهی شاپور هستم، کارم تو بازاره، قدیمها خونهمون سر کوچه ارامنه بود تو خیابون شاپور». راننده میگوید: «میدونم، مهدیخانی». مسافر جلو میگوید: «نه، اون یه کوچه پایینتره، یه همچین روزهایی بود، آخرای پاییز، اون وقتام مثل حالا خربوزههای خوب را انبار میکردند واسه شب چلّه، تو مغازهها خربوزه خوب پیدا نمیشد – تا حالا فکر میکردم فقط هندوانه مال شب چلّه است. - یه روز ظهر از بازار اومدم خونه، تا کلید انداختم تو در، زنم درو واز کرد، پشت در وایستاده بود، گفت: «ناهار بیخ گلوم مونده، بپر برو یه خربوزه بخر – یک آن، تصویر این جور خانوادههای سنتی از پیش چشمانم میگذرد: زن صلات ظهر با بچههایش ناهار میخورد، مرد خانه، ساعت یک و دو از مغازه به خانه میآید و زن ناهار مردش را تو یک مجمعه مسی میچیند و جلوش میگذارد. -... فهمیدم هوس خربوزه کرده، رفتم میدون شاپور، چندتا خربوزه خوب خریدم، اون وقتا همیشه یک کیسه کرباس تو جیبم بود...» راننده میگوید: «یادش به خیر، دستمال یزدیها». مسافر دست میکند تو جیب سمت راستش و دستمال چهارخانهی ریز زرشکی و مشکیای را درمیآورد: «ایناهاش، اینو نمیگم، یه کیسه کرباسی همراهم داشتم، خربوزهها را گذاشتم تو کیسه و کیسه را کول گرفتم، تا اینکه رسیدم وسطای کوچه – میدان ته کوچهشون بوده؟ - کیسهی خربوزه را از روی دوشم گذاشتم زمین. – منتظر اوج قصه و اتفاق خاصی هستم، ضمن اینکه اصلا نمیدانم چرا دارد اینها را تعریف میکند. - «... رو کردم به آسمون و گفتم: “الهی شکرت، کرور کرور شکرت، که زنم گفت برو خربوزه بخر و نگفت برو نسخهمو بپیچ». یکهو یک حظّ هنری نصیبم میشود، انگار که شاهد یک فیلم در ژانری متفاوت بوده باشم. حسی که سی چهل سال پیش، وسط کوچهای در شاپور از وجودش گذشته، مثل یک اتفاق مهم به یادش مانده است. و این همه قصهاش را به تأخیر انداخت تا برسد به اجرای این حس در اعماق سالهای سپری شدهاش. «... قدیما وقتی میخواستن کسی را دعا کنن، میگفتن: خدا چراغ خونهت را تاریک نکنه. راست میگفتن، زن چراغ خونهس، حق داری، میدونم خیلی سخته». -چه پایبندی و وابستگی جالبی را با این ضربالمثل از دهان یک مرد سنتی میشنوم، اصلا از ذهناش نمیگذرد که بگوید: برو یه زن دیگه بگیر. پس چنین اصالتهایی هم در فرهنگ ما وجود داشته و زن در چشم یک مرد سنتی برابر با یک شیئ دورانداختنی و تغییردادنی نبوده است. راننده سرش را تکان میدهد: «همینم مونده بود که برم زندون، دارم با ورثهی مرحوم کلکل میکنم، از بدبختی من تو شهرستان هستن». مسافر جلو میگوید: «پس همه چیز برات با هم جور شده، توکل کن به خدا، اینا همش امتحانه». راننده میگوید: «حالا رو آوردم به این». و دست میکند زیر داشبرد و دنبال چیزی میگردد. «ایناهاش». چیزی شبیه بادام با پوست سخت آن ولی به رنگ قهوهای سوخته را بالا میگیرد، جوری که ما عقبیها هم ببینیم. میگوید: «بعضیهاتون شاید بدونین این چیه، بعضیهاتون نه». مسافر جلو حرفی نمیزند. اول به فکرم میرسد که شاید یه جور داروی هموپاتی باشد یا دارونما یا شیئی که به آن ورد خوانده باشند، همزمان فکر میکنم نکند تریاک باشد؟ اگر تریاک است، چرا درست شبیه یک دانه بادام است؟ و چرا تو تاکسیاش نگه داشته آن را؟ و چرا بدون واهمه نشان میدهد آن را و چه اجباری دارد؟ راننده میگوید: «هی بهش میگم بابا منو ببر، ببخش و ببر، نبخشیده که فایده نداره». مسافر جلو میگوید: «ما از پشت پرده خبر نداریم، همش امتحانه». راننده میگوید: «بعله، باید سیسمونی رو هم جور کنم و بعد برم». - دخترش را شوهر داده یا آیندهی محتمل را در نظر دارد؟ - مسافر جلو دوباره برمیگردد رو به دو جوان، از شانهی چپش نگاه میکند: «ببخشید ولی برای شما جوونا هم شنیدن این حکایت مفیده». و بعد رو به راننده میگوید: «یه معممی بود تو مسجد پاچنار، میرفت منبر، با دستگاه هم مخالفه – یکهو یاد پدرم میافتم که به “حکومت” میگفت “دستگاه”- ... یه شب پای منبرش بودم، حکایت خوشمزهای تعریف میکرد، میگفت: یه روز کلاغه میره پیش قاضی و میپرسه صبر کوچیک خدا چقده؟ قاضی بهش میگه: چهل سال. برمیگرده به آشیونهش پیش جوجههاش، همن وقت، زیر درخت، یه مادری داشته برای بچهی یتیم و گرسنهش یه تیکه گوشت نذری کباب میکرده، کلاغه جست میزنه، گوشت کبابی را از تو منقل برمیداره، میندازه تو لونهش برای جوجههاش، نگو یه تیکه ذغال هم چسبیده بوده به کباب، لونه هم پُر ازپَر، فیالفور آشیونهش آتیش میگیره و جوجههاش کباب میشن، کلاغه برمیگرده پیش قاضی و میگه: مگه نگفتی صبر کوچیک خدا چهل ساله؟ پس این چه بلایی بود که سر جوجههام اومد، قاضی میگه: اون مال حساب پدرت بود». راننده سرخ میشود و با صدای شکستهای میگوید: «باشه». مسافر جلو انگار تازه متوجه شده که چه گفته، میگوید: «البته جسارت نباشهها». راننده یک دفترچه یادداشت فرسوده را از زیر داشبرد درمیآورد و روی پایش باز میکند، با خودش حرف میزند: «خب، اینو که جور کردم، این قسطو هم که پرداختم، موعد این یکی داره سر میرسه...» صورت راننده به وضوح هنوز سرخ است و در خودش فرورفته، مسافر جلو میگوید: «قصد جسارت نداشتمها، فقط ما نمیدونیم پشت پرده چه خبره». راننده باز هم فقط میگوید: «باشه». یاد عیادت کنندههایی میافتم که وقتی به دیدن یک بیمار سکتهای و در بستر افتاده، میان زخم و چرک و درد میآیند، وسط گپ و گفتشان با بستگان بیمار بالأخره به این نقل میرسند که: “فلانی سرش را تکیه داد به پشتی یا به صندلی و تموم کرد، بس که خدا دوستش داشت، خدا نخواست خوار و ذلیل بشه.” و بستگان بیمار که هم خستگی سالها پرستاری از مریض را بر دوش دارند و هم اندوه زجر کشیدن مریض را، باید شماتت عیادت کنندگان را هم بپذیرند و اگر مثل این راننده سرخ شوند، آن قدر که عیادت کننده متوجه شود، آن وقت اضافه میکند: “عوضش این، اشاره به بیمار، پاک میشه، پاک از دنیا میره”. رنگ و روی راننده هنوز سرخ است، کمی هم بغض کرده است، انگار که واقعاً پرده از روی جنایت فرضی پدرش جلو روی ما برداشته شده باشد. تاکسی میرسد سر وصال، سکوت سنگین شده است تو تاکسی. راننده گلویش را صاف میکند و میگوید: «نمیشه تو انقلاب وایساد، کرایههاتون را بدین». با رد و بدل کردن پول و جور کردن باقی هزاریها و پانصدیها، سنگینی سکوت سبک میشود. فقط پول من جور است، دو تا دویستی.
از مجموعهداستان «مرکز خرید خاطره»
در بارهی نویسنده:
---------------------- فرشته ساری، متولد ۱۳۳۵ تهران است. لیسانس آمار و انفورماتیک (علوم کامپیوتر) از دانشگاه ملی (سابق) و لیسانس زبان و ادبیات روسی از دانشگاه تهران دارد. او از سال ۱۳۵۸ تاکنون دبیر ریاضیات، کارمند (پژوهشیار)، محقق، ویراستار پروژههای معماری، و در حال حاضر ویراستار آزاد است. تاکنون ۲۰ اثر از او منتشر شده است: برخی از شعرهای او عبارتند از: قابهای بیتمثال جمهوری زمستان روزها و نامهها. از رمانهای او نیز میتوان به آثار زیر اشاره کرد:مروارید خاتون آرامگه عاشقان میترا عطر رازیانه پری سا. مجموعه داستان «چهرهنگاری دنیا» و تر جمههای «زندگی خواهر من است» و «هیچ کجا و هیچ وقت» نیز از اوست. تحقیقی از فرشته ساری نیز با عنوان «مروری بر زندگی و آثار فروغ فرخزاد» منتشر شده است. او جایزهی لیلیان هلمن – داشیل هامت (از دیدهبان حقوق بشر) را در سال ۱۳۷۷ و همچنین جایزهی شعر پروین اعتصامی برای مجموعه شعر روزها و نامهها را در سال ۱۳۸۳ دریافت کرده است.
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
نظرهای خوانندگان
تازه امروز ، بعد از شنیدن این داستان ، فهمیدم -از تلفظ راوی - که "زوار در رفته" یعنی " از هوار در رفته "...جالب است که این کنایه ای به آدم های ترسو نیست بلکه لقبی برای اشیا فرسوده است.
-- دانش آموز ، Jul 3, 2007 در ساعت 04:00 PMداستان شماواقعا داستان بود. تهرانتان هم دقیقا تهران بود. راننده تاکسی هم خود راننده تاکسی بود. شمای مسافر هم خود خودتان بودید
-- شبنم ، Jul 6, 2007 در ساعت 04:00 PMکلی کیف کردم. اگر به خاطر غضه ی بچه های غرق شده نبود داستانتان را یک بار دیگر هم گوش میدادم
چقدر تلخ و واقعی بود و چه زبان خوبی داشت داستان.
-- مانا ، Jul 30, 2007 در ساعت 04:00 PMخانم ساری عزیز لطفا آدرس ای میل خودتون را برام بفرستید تا بتونم راحت تر باشما صحبت کنم
-- بدون نام ، Sep 1, 2007 در ساعت 04:00 PM