رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
۲۷ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

درخت ـ فرشته مولوی

داستان «درخت» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


در حاشیه‌ی میدانگاهی کوچک در یکی از محله‌های مسکونی تورنتو درختی‌ست که پیشترها درخت نبوده است. رهگذرانی که گه‌گاه از باریکه‌ی راه خمیده‌ی کنار آن می‌گذرند، اگر که نگاه‌شان به آن بیفتد، جز آن‌چه در همه‌ی درخت‌های دیگر می‌بینند نمی‌بینند. شامه‌ی سگ‌هایی که در دیدرس و مهار صاحبان‌شان به وقت گشت و گذار دور و بر آن می‌پلکند و بر خاک و تنش می‌شاشند و می‌رینند هم توان دریافت بوی غریب آن را ندارد. سنجاب‌ها و حشره‌هایی که در میان شاخ و برگ و در پوست و گوشتش خانه ساخته‌اند، بسته‌ی چرخه‌ی بی‌مفر حیات خود، از میزبان بی‌خبرند. پرنده‌های مسافر شاید بویی از ماجرا برده باشند؛ با این همه نه که ماندگار نیستند، خبر را هم سربسته با خود به راه‌های دور و جاهای ناشناخته می‌برند.

نام درخت را نمی‌داند. نه او، که دیگران هم نمی‌دانند. بار اول که دیدش، یادش می‌آید همین‌طور بی‌فکر پیش، ازیکی پرسیده بود و جواب نمی‌دانم شنیده بود. کدام فصل بود را درست یادش نمی‌آید که بهار بود یا تابستان، بلکه هم میانه‌ی آن دو، نه به وقت تقویم که به دمای هوا – بس که بهار تورنتو گریزپا و زودگذر است یا تابستانش پرشور و پررو. اگر این بود یا آن، گرما این قدر بود که پی پرسه‌ای کوتاه در خیابان‌های فرعی خلوت آن‌قدر گرمش بشود که، به گریز از آفتابی تند و در طلب سایه‌ای، بی‌اختیار به حجم پر دار و درختی که روبه‌رویش ناگهان سبز شده بود کشانده شود و در گذرگاه باریک دور آن قدم آهسته کند و بی‌خود و بی‌جهت یک‌باره انگار که تنه خورده باشد از رفتن بایستد و ببیند که شانه به شانه که نه، شانه به تنه‌ی درختی شده است که راهش را سد کرده است.

با دو بازوی نیم گشوده در هوا و دو کونه‌ی کف دست‌ها بر شقیقه‌ها موی کف‌آلود را چنگ می‌زند و نوک انگشت‌ها را به حدتی تمام بر پوست سر می‌سراند و هر به چند گاهی سر و گردن نیم‌خم را زیر بارش تند و ریز دوش می‌گیرد تا همه‌ی سوراخ‌های کوچک پوست را از خیسی خوشایند آب داغ سیراب کند. با شانه‌ی دندانه‌درشت موی گوریده را به تأنی شانه می‌زند و خوار می‌کند. به خاطرجمعی از تمیزی‌اش چهارانگشت بر آن می‌کشاند تا جرق جرقش را بشنود. کف دست‌ها را بر سینه و شانه‌ها و پشت و کمرگاه و ران‌ها می‌کشاند تا لیزی شامپو شسته شود. شیر آب گرم را می‌پیچاند و آب را داغ‌تر می‌کند و سر و تن را آن قدر زیر آب نگه می‌دارد تا پوستش سرخی بزند.

از گرما نبود که سرخی‌اش بالا زده بود. قیقاج رفته بود و بی‌هوا به درخت خورده بود و آن را ندیده بود و یک آن، انگار که خیال کرده باشد به غریبه‌ای خورده است، جوری هول شده بود که خون به صورتش دویده بود. سرش را بلند کرده بود و نگاهش را بالا، تا نوک بلندترین شاخه‌ها، کشانده بود و محو تماشای گذر نرم نور از لابه‌لای توری برگ‌ها به پهنای صورت خندیده بود. حواسش کجا بود که کج رفته بود، معلوم نبود. این قدر روشن بود که دغدغه خاطری نداشت. صبح که خانه خالی بود و خلوت داشت، بس که سرگرم رفت و روب و پخت و پز می‌شد، خارخار نیمه شب را یک‌سره از یاد می‌برد. نیمه‌ی دیگر روز هم که به صندوقداری در فروشگاه می‌گذشت، ششدانگ حواسش را به کار می‌سپرد مبادا گزک به دست ناظر کارش بدهد و از کار بی‌کار شود. یک ساعت پیاده‌روی دم ظهر را هم که تازگی‌ها خودش برای خودش تجویز کرده بود تا کله‌اش بادی بخورد، هیچ به فکر و خیال نمی‌گذراند. همین طور راست راهش را می‌کشید و می‌رفت و هر بار از راهی تازه در جایی ناشناخته در حول و حوش خانه سر در می‌آورد و از گشت و گذاری بی‌خرج و دردسر کیف می‌برد. پاهایش اگر تند اگر کند پیش می‌رفتند؛ نه نگاهش به چیزی خیره می‌ماند، نه خاطرش پی چیزی را می‌گرفت. تا که ایستاده بود و سر بالا کرده بود؛ اول نگاهش خیره مانده بود و بعد سودایی به جانش افتاده بود که یکی که هیچ غریبه نبوده است، بازوهایش را دور تن او حلقه کرده و تنگ در بغل گرفته‌اش.

کی بود بار اول که گرفتار این سودا شده بود، حتماً خیلی پیش نبود. کنارهمین تنها پنجره‌ی اتاق خواب که حالا ایستاده است، ایستاده بود و درست مثل حالا قصد کرده بود پنجره را چهارتاق باز کند و بگذارد هوای تازه جای هوای آغشته به بوی سیگار از شب مانده را بگیرد. اگر هنوز زمستان بود که بعید بود به صرافت این کار بیفتد. پنجره را باز کرده بود و هوای ملایم صبح را فرو داده بود و پلک‌ها را بسته بود و گذاشته بود نرمای آفتابی ولرم روی پوستش خوش خوشک بنشیند و کیف بدهد. پلک که باز کرده بود تا پنجره را ببندد و پرده‌ها را کیپ بکشد، چشمش افتاده بود به شیشه‌ی مات حمام همسایه‌ی روبه‌رویی و بی‌اختیار به سایه‌ی مرد همسایه که دوش می‌گرفت، خیره مانده بود و یک‌باره خیال کرده بود نسیمی از جایی دور آمده است و بویی گمشده را با خودش آورده است که نامش را فراموش کرده است. حالا به خودش نهیب می‌زند که نه پنجره را باز کند، نه کنار پنجره این پا و آن پا کند. پرده را کیپ تا کیپ بکشد و برود تختخواب مرد خانه را مرتب کند و زیرسیگاری کنار تختش را خالی کند. یا اصلاً برود اتاق بچه‌ها را جمع و جور کند و وقتی سر وقت این اتاق بیاید که دیگر سایه‌ای روی شیشه‌ی مات حمام روبه‌رو دیده نشود. می‌داند زن همسایه صبح زود سر کار می‌رود. این را شاید از مرد خانه شنیده است که صبح زود سر کار می‌رود. به گمانش می‌رسد که حتا اسمش را هم می‌داند؛ انگار که از سرایدار شنیده است. نام مرد را یادش نمی‌آید هیچ وقت شنیده باشد، یا روی صندوق پستی، یا فهرست نام‌های مستأجران ساختمان دیده باشد.

خوبی درخت این است که می‌تواند به دیگرانی که غریبه‌اند و از کنارش می‌گذرند، نشانش بدهد و بپرسد آیا نامش را می‌دانند یا نه. همین کار را هم کرده است؛ گیرم که تا به حال جوابی نگرفته است. نه این که همه بگویند که نمی‌دانند. گاهی یکی سکوت می‌کند، که می‌شود معنایش این باشد که می‌داند اما نمی‌خواهد بگوید. این خب با شانه بالا انداختن آن که حوصله‌اش را ندارد جواب بدهد، یا با سر تکان دادن آن که نمی‌داند، فرق دارد. دو سه باری هم شده که رهگذری پا سست کند و به درخت خیره شود و به شک اسمی را به زبان بیاورد یا به یقین چیزی بگوید و بعد بی‌فاصله دودل شود و حرفش را پس بگیرد. یکی هم یک وقت ایستاده است و خوب پرسنده را برانداز کرده است و سر وقت درخت رفته است و شاخ و برگش را وارسی کرده است و بعد راهش را کشیده و رفته است، بی‌آن‌که به پرسنده‌ی پشت سرش نگاهی انداخته باشد. شده حتا که از سنجاب‌ها و حشره‌ها و سگ‌هایی که به قصد قضای حاجت از صاحبان‌شان فاصله گرفته‌اند هم پرسیده باشد. هر چه باشد پرسیدن از آن‌ها نباید بدتر از پرسیدن از آیندگان و روندگانی باشد که نگاه درخت هم که می‌کنند نمی بینندش.

حالا اگر روی چارپایه‌ی پلاستیکی پایه کوتاه ننشسته باشد و زیر دوش و رو به پنجره شیشه‌ی مات تمام‌قد ایستاده باشد، باز هم مرد همسایه را در اتاق خوابش که روبه‌روی پنجره‌ی حمام است نمی‌بیند. با این همه، هر شب که حمام می‌کند یقین دارد که او در تاریکی آن طرف ساختمان به تماشای روشنایی این طرف ساختمان ایستاده است. از فکر سنگینی آن نگاه خیره در تاریکی باید باشد که حالا این طور از نفس افتاده روی چارپایه نشسته مانده است و کیسه‌ی زبر را با این شدت و حدت روی پوست چرک خیس خورده می‌کشد. حمام کوچک چهارگوش غرق بخاری‌ست که گرمش می‌کند. چانه را کمی رو به بالا می‌گیرد و پلک‌هایش را می‌بندد و کیسه را زیر چانه و روی گردن و پس آن می‌کشاند و با حرکتی آهسته و پرفشار پایین می‌سراند. تیره‌ی پشت را راست نگه می‌دارد و کتف‌ها را به پس می‌خماند و پهنای قفسه‌ی سینه را از زیر دست پنهان در کیسه می‌گذراند. به باریکه‌ی میان پستان‌ها و دو خط خمیده که می‌رسد مکث می‌کند تا تپش دلش را در سکوت میان چک‌چک دانه‌های آب، که کند و پرطنین بر لگن مسی کوچک زیر شیر آب فرو می‌افتند، بشنود. از اتاق خواب کنار حمام، که مرد خانه تنها در آن می‌خوابد، صدایی نمی‌آید. با این همه شک ندارد که در برابر خواب و خستگی کار روزانه‌ی ده ساعته مقاومت می‌کند تا بلکه او از حمام بیرون بیاید و پیش از رفتن به اتاق نشیمن و خوابیدن بر روی کاناپه، غرولندی را که نشان از خشمی فروخورده و تمنایی سوخته دارد تحویل بگیرد. همین است که حالا، تا بشود، کیسه کشیدن را کش می‌دهد و گوش تیز می‌کند که کی خروپف مرد بلند می‌شود تا پاورچین از کنار در نیمه‌باز اتاق خواب رد بشود و آهسته آن را کیپ کند و سربلند از نگه داشتن قول و قراری که با خودش داشته، با خیال راحت به طرف کاناپه برود. دست پوشیده در کیسه به شکم که می‌رسد، چشم باز می‌کند و کیسه را با حرکتی دورانی روی شکمی که بفهمی نفهمی چربی آورده است، می‌کشد و به خط‌های سفید موازی زیر شکم که بعد از زایمان دوم پیدا شدند، خیره می‌ماند. این خط‌ها را اول نه خودش، که مرد دیده بود و به رخش که کشیده بود، بغضش ترکیده بود. حول و حوش همین وقت بود که تکلیفش را اول با خودش و بعد کم‌کَمک با مرد روشن کرده بود که دیگر محال است بی‌میل خود تن به همخوابگی بدهد. حالا هم اگر می‌خواست بداند چند سال است سر حرفش مانده است، لازم نبود هیچ حساب و کتابی بکند که سن پسر دومش را که خط پشت لبش سبز شده بود، از بر بود. دست دیگر را که تا به حال چنگ انداخته به گودی کمر تکیه‌گاه تن بوده بلند می‌کند و سرانگشت بر راه‌راه‌ها می‌کشد و می‌شماردشان ببیند آیا از شمار سال‌های تمارض و تمرد بیشترند یا نه. گاهی که مرد میانه‌ی غرولندهای جسته گریخته‌اش شوخ طبعی‌اش گل می‌کند و لعنت به خط‌های نحسی می‌فرستد که بی‌جا و بی‌گاه به چشمش آمده‌اند و راه را به رویش بسته‌اند، ویرش می‌گیرد که بلند بگوید که حالا این خط‌ها را خیلی هم دوست دارد، چون که نشان می‌دهند که مرغ یک پا دارد. گه‌گاهی هم شده که قدردان سازگاری مرد با قانونی که از خوشی بی‌خرج و دم‌دستی محرومش کرده، به صرافت دلیل‌تراشی بیفتد تا مجابش کند که این جور هم‌زیستی هم پربدک نیست. هیچ نباشد این قدر هست که دست مرد را باز می‌گذارد تا بی‌دغدغه پی هر تفریح و تفننی که می‌خواهد برود و خیالش تخت باشد که زن خانه‌اش اگر آداب شوهرداری را به جا نمی‌آورد، از خانه‌داری و بچه‌داری کم نمی‌گذارد ودر همین حال دست از پا هم خطا نمی‌کند.

حالا اما هر دم ظهر هم پاهایش خطاکار می‌شوند و او را به طرف درخت می‌کشانند، هم دست‌هایش به خطاکاری می‌افتند و مثل همین آن که شیرین و سنگین می‌گذرد، دور از چشم این و آن و بی‌اعتنا به نگاه تیز پرنده‌ها، بر پوست نمناک درخت می‌لغزند. نوک انگشت‌ها و کونه‌ی کف دست‌ها نرم و نامحسوس بر تنه‌ی گرم درخت فشرده می‌شوند. گونه و بناگوش تب‌ناک بر شاخه‌ای از بازو های گشوده‌ی درخت ساییده می‌شوند. نگاه پرتمنا در جذبه‌ی سبز تابنده‌ی برگ‌های غوطه‌ور در نور فرو می‌رود. رهگذری اگر پیدا شود که با نگاهی پرسنده غافلگیرش کند، نیم‌خنده بر لب می‌پرسد آیا دست بر قضا نام این درخت را می‌داند یا نه. به این ترفند هم رد گم می‌کند و هم تیری در تاریکی می‌اندازد، بلکه نام درخت را پیدا کند. دیدرس که از غریبه خالی می‌شود، پهلو به پهلوی درخت می‌ایستد و دست بر کمرگاهش حلقه می‌کند؛ یا ساقه‌ی ترد آویخته‌ای را به دندان می‌گزد؛ یا حتا نیم‌چرخی می‌زند و سینه به سینه‌ی آن می‌ایستد و پلک می‌بندد.

پرده ها را از دو سو به هم نرسانده مکث می‌کند و سینه به شیشه‌ی شفاف پنجره می‌چسباند و تا که نگاه از پنجره‌ی حمام همسایه کنده شود پلک می‌بندد. جنبش سایه‌ای که آنی پیش بر شیشه‌ی مات روبه‌رو پیدا بود، از هوا و شیشه و پوست می‌گذرد و در تنش می‌خلد. خلجانی رخوت‌آمیز در رگ‌هایش می‌دود. تصویر روشن مردی که هر روز نزدیکی‌های ظهر در آن سوی راهرو پیدا می‌شود و آن‌قدر پیش می‌آید که در میانه‌ی آن سینه به سینه‌اش می‌شود، جای طرح مبهم تنی را می‌گیرد که در جایی دور از دست می‌جنبد. به حرکتی ناگهانی پرده‌ها را به هم می‌رساند و چشم باز می‌کند و کف دست‌های عرق کرده را بر تهیگاه می‌کشاند و رو به اتاق و تخت خالی مرد خانه برمی‌گرداند. به شکم، خود را روی تختخواب هنوز مرتب نشده می‌اندازد و صورتش را در بالش فرو می‌برد. بوی آشنای ادوکلن و تن صاحب تخت را فرو می‌دهد و شماره‌ی خط‌های راه‌راه موازی زیر شکم را، انگار که وردی باشد، در دل تکرار می‌کند. شماره‌شان به شماره‌ی سال‌های تمرد است، نه بیشتر و نه کمتر. انگار که عمدی در کار بوده است. بار اول که حتما این قدر نبوده‌اند. یکی هم حتماً نبوده است. هر چه بوده، حالا که هم‌اندازه‌اند. به این می‌ماند که هر سال چوب‌خطی زیر شکمش کشیده تا حساب از دستش در نرود. که چه بشودش را نمی‌داند. نه نقشه‌ای در کار بوده، نه عیب و ایراد محکمه‌پسندی در میان. یکهو به فکرش رسیده بود که وقتی نمی‌خواهد نباید تن بدهد. نداده بود و پایش هم ایستاده بود و آب هم از آب تکان نخورده بود تا حالا که این ولوله زیر پوست دویده این طور کلافه‌اش کرده است.

از روی چارپایه بلند می‌شود. به عادت قدیم لیف کتانی را صابون‌مال می‌کند و لبه‌اش را جمع می‌کند و دهانه‌ی تنگ آن را به دور دهان می‌چسباند. هوای برآمده از سینه را در آن چندان می‌دمد تا لیف باد کند و حباب‌های درشت از لابه‌لای تار و پود آن بیرون بزنند. با خوشی کم‌رنگی که ته‌مانده‌ی یاد خوشی پررنگ گذشته‌ای دور است، تن لغزنده‌ی لیف را آن قدر سفت روی پوست کیسه کشیده می‌مالد که به گزگز و جزجز بیفتد. شیر آب را باز می‌کند و دو گردی آب گرم و سرد را نابرابر می‌پیچاند تا آب، تا جایی که بشود تحمل کرد، داغ بشود. زیر دوش می‌ایستد و انگشت‌های از هم گشوده‌ی دو دست را میان موی شسته‌ی شانه خورده فرو می‌برد و انگار که پیش روی آینه به آرایش ایستاده باشد، از هر دو سو مو را عقب می‌برد و پشت سر جمع نگه می‌دارد و به شیشه‌ی بخارگرفته‌ی روبه‌رویش خیره می‌ماند، بی‌آن‌که چیزی ببیند. آن که در تاریکی اتاق روبه‌رو در آن طرف ساختمان به تماشا ایستاده هم، یقین جز سایه چیزی نمی‌بیند. آن که در اتاق نیم‌تاریک نیم‌روشن کناری با خواب و خستگی و خواهشی ساکت کلنجار می‌رود هم چیزی نمی‌بیند. سر را کمی عقب می‌کشد و سینه را جلو می‌دهد و می‌گذارد آب شرشر بر تخت سینه‌اش فرو بریزد و در پهنای آن پخش شود و نرم و قطره قطره از شکم پیش آمده بگذرد و پایین بچکد و تن تشنه را سیراب کند.

چشم‌هایش را می‌بندد. نفس گرمش را در سینه‌ی تپنده‌اش حبس می‌کند. بویی آشنا به مشامش می‌خورد. یکی که نامش را نمی‌داند تنش را تنگ در حلقه‌ی بازوان می‌فشارد. نرم در سودای درختی که درخت نیست، غرق می‌شود.

New Haven, 2004

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
فرشته مولوی، متولد ۱۳۳۲ تهران، از سال ۵۵ تا ۷۷ در تهران و از سال ۷۸ در تورنتو به تدریس در رشته‌ی تخصصی‌اش، کتابداری، پرداخته است. او علاوه بر ترجمه، داستان و رمان هم نوشته است. برخی از آثار فرشته مولوی عبارتند از: «بلبل سرگشته»، «دشت مشوش»، «باد می‌وزد»،‌ «باغ ایرانی»، «پری آفتابی»، «خانه ابر و باد»، «نارنج و ترنج» و «کتابشناسی داستان کوتاه».

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

Share

نظرهای خوانندگان

One of the best stroies of this section so far I have read and heared, with a serene, limpid and at the same time mysterious language.
Manifestation of natural or feminine world against masculine one, eventually insinuates us the heavy historical shadow of a culture whose roots are as profound as the tree narrator doesn't know its name. The narrator makes a specific meaning of freedom: Without binding to "tree" even the birds will lose fly feeling.

-- deni ، Jun 22, 2007 در ساعت 11:45 AM

سرکار خانم مولوی داستانتان بسیار زیبا بود من هم داستان را خواندم هم شما شخصا شما زحمت کشیده و ذاستانتان را برایم خواندید (شوخی) با همه اوصاف داستانتان تاثیر لازم را روی من گذاشت و چند روزی هست که درگیرش هستم اگر امکان پذیر است آدرسی بدهید که به باقی داستانهایتان دسترسی پیدا کنم .توجهتان به جزییات برایم جالب بود واینکه پایان داستانتان غیر متعارف تمام شد مثل اینکه هنوز ادامه داشته باشد که مطمئنم ادامه دارد...بنده حقیر هم از کودکی به دنبال ادبیات در حوزه های مختلف بودم که به تازگی داستان کوتاه را کشف کردم وچیزهای نوشته ام که به خاطر علاقه ام به آقای نبوی بوده است ولی داستانهایم که تنها یکی در وب سایت موجود است شدیدامتعلق به خودم است.jokari.blogfa.com

-- jokary ، Aug 31, 2007 در ساعت 11:45 AM

You're story is naturally-written. I enjoyed it. Of course, I liked even more what you wrote in your website about Joyce. Good luck

-- zahra ، Jan 26, 2009 در ساعت 11:45 AM

نام فرشته ، عاشقی که معشوقه اش کتاب است ؛ گه گاه ضمن هم زدن خاطرات کودکیم پررنگ در ذهنم نمایان میشود و گاه برایش دلتنگ میشوم . به او سلام میکنم و قلبا دوستش دارم .

-- mitra ، Feb 15, 2009 در ساعت 11:45 AM