رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
۲۴ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

می‌گويد آب، می‌گويی آب، می‌گويم آب ـ محمد كشاورز

داستان «می‌گويد آب، می‌گويی آب، می‌گويم آب» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


حتم تا حالا یکی‌ دو خیابان با کوچه‌های اطراف، میدانی گیرم کوچک با مغازه‌های دوربرش توی خیسی مشتم مچاله شده‌اند و اگر نسیم خنکی، زهر آفتاب بعدازظهر مردادماه را نگیرد، عنقریب خط و خطوط بلوارهای سبز، پارک زیبا و بازارچه درهم کوبیده می‌شوند. خداخدا می‌کنم خیسی کاغذ نقشه نرسد به جایی که من ایستاده‌ام. واویلاست اگر این چهارراه که اسمش را گذاشته‌ایم «گل‌بهار» به هم بریزد. با همه‌ی زبانی که برای ساختن آن ریخته‌ام، حتم زبانم بند می‌آید در برابر کسی یا کسانی که منتظر رسیدن‌شان هستم. اما هنوز کسی پیدا نیست. دور تا دور برهوت و جایی انگار نرسیده به افق، سراب گرما روان است. گرمه‌بادی نرم‌نرمک بازی می‌کند با نرمه‌های خاک و بوته‌های بیابان. موشی سرک می‌کشد آرام و بعد تنداتند یکی دو بوته را می‌چرخد تا برسد به دهانه‌ی تاریک سوراخی دیگر. قرار است منتظرشان باشم، اما دلم نمی‌خواهد سر برسند. می‌ترسم همه‌چیز زیر تابش تند آفتاب و دندان این همه موش صحرایی پنبه شود. کاش همکارم، طاهانی، که ما به شوخی اسمش را گذاشته‌ایم استاد اعظم، دم دست بود تا ببینم باز هم می‌تواند کلاه لگنی‌اش را روی کله تاسش قر بدهد و رو به من بگوید: «همه می‌گویند تو سر و زبان داری، اهل کتاب و کمالاتی. اما نه! سر و زبان داشتن با زبان ساختن فرق می‌کند. یعنی این که وقتی به مشتری دو تا خط را روی کاغذ نشان دادی و گفتی این یه خیابان سی‌متریه، مشتری بوی آسفالت و جوی خیابان را حس کند. اگر جایی که ایستاده‌ای بیابانی باشد که موش دارد نوک کفشت را می‌جود، کلمات را جوری بچینی تو مخ طرف که وقتی گفتی این کوچه دوازده متری کنارش ردیف سرو و سپیدار است، مشتری به‌عینه ببیند درخت و سایه را، اگر گفتی عصرها می‌توانی زیر سایه سبزشان بنشینی و چای بخوری، طرف، خنکی سایه، عطر چای و صدای استکان بلوری و نعلبکی چینی را یک‌جا داشته باشد.»
من هم اهل کوتاه آمدن نیستم. کارم را بلدم. چنان زبانی بریزم و بسازم این شهر را که انگشت به دهان بمانند. اما اگر خدای نکرده این موش‌ها بی‌ملاحظه‌ی آبروی ما، بخواهند سوراخ‌های کف چهارراه «گل‌بهار» را یکی‌یکی سرک بکشند کلاهم پس معرکه است. مشتری امروز ما، همان زنک لاغر زردنبویی که من دیشب دیدمش حتم با دیدن این‌ها پس می‌افتد و نرسیده باید او را نعش‌کش برگردانند. البته توی این‌جور فروش‌ها، رسم نیست همه مشتری‌ها زمین را ببینند. دلال‌های عمده چرا، اما مشتری‌های خرده‌پا نه. بعدها وقتی کارها راست و ریس شد، می‌آیند و زمین میخ‌کوبی‌شده را تحویل می‌گیرند با حدود اربعه و سند. اما این یکی پیله شده بود که نقشه را ببیند. خودش بود با پدر شوهرش و سه تا بچه‌ی قد و نیم‌قد. می‌خواست بفهمد شهری که قرار است بسازیم چه خصوصیاتی دارد. به قول شرکا زبان چرب من برای توضیح و تجسم و قالب کردن حتی پرت‌ترین نقشه‌ها بدک نیست. اما زنک ول‌کن نبود. عشق شنیدن داشت. خیره شده بود به حرکات دست و دهان من و دلش می‌خواست همه‌ی شهر را، همه‌ی نقشه را، جزء به جزء برایش مجسم کنم. شاید حال و هوای دفتر گرفته بودش. با دکوراسیون زیبا، نورپردازی حساب‌شده، هماهنگی رنگ دیوارها با مبل و صندلی و میز و چرخش و چینش کلمات من. شاید حس می‌کرد جایی که نشسته است، باید تکه‌ای از همان شهر باشد. تکه‌ای از همان خانه‌ای که قرار است در آن زندگی کنند. گاهی که نیم‌رخ برمی‌گشت سمت پنجره‌ی باز، حتم نگاهش می‌بلعید میدان غرق در نور نئون‌ها را و بولوار روبرو که پرچراغ با ساختمان‌های زیبا و بلندمرتبه دو سمتش می‌رفت تا جایی که سبز و سرخ و زرد چشمک می‌زدند. فهمیدم که مشتری و مشتاق است. فوری کروکی محل را گذاشتم کف دستش و گفتم: «فردا ساعت ۳ بعدازظهر منتظرتان باشم».

گفت: «شوهرم شهرستان کار می‌کنه. با پدرشوهر و بچه‌ها می‌آیم».

خداخدا می‌کنم که نیایند. صدایی آمد. برگشتم. وانت‌باری در انتهای جاده‌ی آسفالت ایستاده بود. دور بود. دورتر که شد دو سه شبح در سراب گرما موج برداشتند. چاره‌ای نبود. روی پنجه‌ی پاها بلند شدم و دست تکان دادم. باید می‌دیدند. گفته بودم که دست تکان می‌دهم. گلویم خشک شده بود و نمی‌توانستم جار بزنم. اما هر دو دستم را ضربدری تکان دادم. چیز سیاهی در هوا تکان خورد. به گمانم دست و چادر زن بود. باید جای چهارراه را عوض می‌کردم. صد قدمی بالاتر یا پایین‌تر. جایی صاف‌تر که از بوته‌ها و موش‌ها خبری نباشد. فرقی نمی‌کرد به کدام سمت بروم. همه‌جا بیابان بود. اما باید زودتر جایی می‌ایستادم. مستقر، گفته بودم: «می‌ایستم سر چهارراه "گل بهار" تا شما بیایید.» نزدیک‌تر شده بودند. هیاکلشان قابل تشخیص بود. حتی عصایی که پا به پایشان بالا و پایین می رفت. حتم مال پیرمرد بود، پدر شوهرش. زیر پایم خالی شد. سوراخ بود و رمبید توی هم. موشی بزرگ، همرنگ خاک، از سوراخی آن‌طرف‌تر بیرون زد. قدمی رفت، ایستاد. برگشت رو به من. چشم در چشم، انگار می‌خندید. و گوش‌هایش را برایم تکان می‌داد. صدای خرد شدن بوته‌های خشک می‌آمد وقتی که پاهایشان را شتاب‌زده بر خار و خاشاک می‌نهادند تا به من برسند. دیگر صدا به صدا می‌رسید. زنک بال چادرش را تکاند. خاک موج برداشت. خندید و سلام کرد. بچه‌ها با دهان باز مات مانده بودند. پیرمرد لاغر و رنگ‌پریده، کف دست‌هاش را فشار داد روی خم عصا و رو به آسمان دهانش مثل ماهی باز و بسته شد: «آب!»

زن زد زیر خنده: «این‌جا و آب؟!»

گفتم: «درست می‌شه. تو خیابان‌هاش هر پانصد قدم یه آب‌سردکن می‌گذارن.»

زن گفت: «چه خوب! فهمیدی بابا.»

پیرمرد پرسید: «کی آب‌سردکن می‌گذارید؟»

گفتم: «اول باید شهر را بسازیم.»

و رو به زن به نقشه اشاره کردم که لوله مانده بود توی مشتم. و جابه‌جا، کاغذش خیس شده بود از عرق کف دستم و داشت وامی‌رفت.

زن گفت: «اجرتان با امام حسین اگر این کار را بکنید.»

پرسیدم: «کدام کار؟ ساختن شهر یا گذاشتن آب‌سردکن؟»

گفت: «آب‌سردکن. آخه پدرشوهرم خیلی تشنه است. نمی‌بینین؟»

گفتم: «خب آن موقع می‌تونین از آب سرد یخچال به‌ش بدین. یا مثلاً کلمن بگذارین رو اُپن آشپزخانه‌تان.»

زن گفت: «پس الهی خیر ببینی آقا. بگو خانه‌مان کجان؟»

گفتم: «سر چهارراه بعدی.»

گفت: «خیر ببینی آقا. زودتر برسیم به خانه‌مان، پدر شوهرم تشنه است.»

مانده بودم چهارراه بعدی را رو به کدام سمت انتخاب کنم. اما نمی‌شود اریب رفت یا کج و کوله. باید رو به یکی از چهار جهت مستقیم می‌رفتم. حتا حدفاصل پیاده‌رو و جدول خیابان را رعایت کرد. بعضی‌ها حساسند. باید طوری قدم برداشت که انگار نمی‌خواهی به درخت‌ها یا باغچه‌های کنار خیابان آسیبی برسد. حتا موقع عبور از سر چهارراه باید احتیاط کرد و به آنها گفت که مواظب باشند.

زن گفت: «خدا زیادشان کند. بچه‌های من خیلی نان می‌خورند.»

گفتم: «نانوایی بغل دست‌تان هست. توی مرکز خرید، سوپرمارکت، سلمانی، داروخانه، میوه‌فروشی و...»

زن گفت: «ما دستمان خالیه. جنس‌هاش خدا کند ارزان باشه.»

گفتم: «همه‌چیز تحت نظارته. نگاه کن. آن‌جا باید یه پاسگاه باشه که کارش نظارت روی قیمت‌های مرکز خریده!»

نگاه زن، پرپرزنان در خط اشاره‌ی انگشت من دوید و حتم باید پاسگاه را سفید و شکوهمند دیده باشد که گفت: «خب خیالم راحت شد.»

یکی از بچه‌ها پرسید: «شما چی‌چی می‌گویید؟»

نگاه هر دوشان مثل نگاه بره‌های گمشده هاج و واج و هراسان بود.

زن گفت: «حرف نزن! نزدیک خانه‌مان که رسیدیم از فروشگاه برایتان بستنی می‌گیرم.»

بچه‌ها خندیدند. پیرمرد گفت: «من فقط آب، آب!»

زن گفت: «کرایه‌ی تاکسی‌ها سر به جهنم می‌زنه. خدا کنه اتوبوس‌هاش زیاد باشه.»

گفتم: «شهرداری با ده تا خط توافق کرده. گفته بودی، نامه‌اش را تو دفتر نشان‌تان می‌دادم.»

گفت: «اگر خانه‌هاش به قشنگی دفترتان باشه، انگار نشسته‌ایم توی بهشت.»

گفتم: «باور کنید. قشنگ‌تر و راحت‌تر. سعی می‌کنیم یه جوی آب جاری تو حیاط همه خانه‌ها رد بشه.»

زن گفت: «خیلی خوبه. دیگه نمی‌خواد برای شستن ظرف‌ها و رخت‌ها از آب لوله استفاده کنیم. آب لوله خیلی گرونه آقا.»

پیرمرد نالید: «آبش خوردنی باشه خوبه. اگر آبش خوردنی باشه من شب و روز پای همان جوب پلاس می‌شم.»

زن گفت: «خدا کنه اتاق‌هاش آفتاب‌گیر باشه. بچه‌های من عادت دارند شب‌ها می‌شاشند روی تشک یا غلت می‌زنند کف اتاق. تو یک ذره اتاق که الآن چپیدیم، هرکه می‌آید می‌ناله از بوی شاش!»

گفتم: «مهندسی‌سازه. با پنجره‌های بزرگ و نور کافی.»

رسیدیم سر چهارراه بعدی. جایی که باید خانه را نشانش می‌دادم.

زن پرسید: «باید به راننده اتوبوس بگم کدام چهارراه؟!»

اسمی نداشت. پابه‌پا شدم و نگاه کردم به سایه‌ام که مثل خودم بی‌تاب بود.

گفتم: «خب... مثلاً بنفشه!»

زن کمی دمغ شد و لب ورچید و پرسید: «حالا چرا بنفشه؟!»

گفتم: «خب اسمشه.»

گفت: «آخه اسم دختردایی من هم بنفشه هست. رویم به دیوار غیبتش نباشه، خیلی دوبه‌هم‌زنه، حسوده. اگر بفهمد قراره خانه‌دار بشیم از حسادت می‌ترکه.»

گفتم: «شما سر نبش خیابان قرار می‌گیرید.»

گفت: «دیگه بدتر. نه که خودشان خانه‌شان مثل یک موالی ته یک کوچه خرابه‌ای هست، اگر بفهمد دق می‌کنه...»

گفتم: «می‌تونید طبقه دومش هم بسازید.»

گفت: «می‌دهیم اجاره. دلم می‌خواد از این به بعد یه خرده صاحب‌خونه‌گری کنم.»

پیرمرد نالید: «تشنگی! تشنگی داره من را می‌کشه!»

زن گفت: «باغچه‌های جلو خانه را ما باید آب بدهیم یا شهرداری؟»

گفتم: «شهرداری! خدمات سطح شهر با شهرداریه.»

زن گفت: «سوفور نمی‌خوان؟ اگر سوفور بگیرن، دیگر شوهر بدبخت من، آیه وایه این شهر و آن شهر نمی‌شه.»

گفتم: «دویست سیصد قدم از چهارراه خودتان که بروید بالاتر، می‌رسید به پارک.»

یکی از بچه‌ها پرسید: «اسمش چی هست؟»

گفتم: «اسمش؟ نمی‌دانم بعداً خودشان تابلو می‌زنند.»

زن گفت: «پارک که نزدیک خانه‌ی آدم باشد خیالش راحته. صبح که شد، یه تیکه نان می‌دهم دست‌شان، دو تا می‌زنم تو سرشان، می‌گویم بروید پارک، بازی.»

بچه‌ها گفتند: «حالا کو پارک؟! این‌جا که همش بوته و بیابانه!»

زن گفت: «خدا کنه دار و درختش زیاد باشه. و هر وقت دل‌مان گرفت، زیر سایه‌شان یه قدمی بزنیم.»

پیرمرد گفت: «آب داشته باشد، همه‌چی دارد. آب که باشد همه‌چیز هست...»

ایستادند جایی که من گفته‌ام چهارراه بنفشه است و به خانه‌شان نگاه کردند. زن با دقت بیشتری نمای ساختمان را ورانداز کرد. خوشم آمد. طوری قدم برمی‌داشت که انگار حد و حدود دیوارها را می‌فهمید. نگاهش که روی نمای رو به خیابان معطل ماند، گفتم حتماً می‌خواهد از پنجره‌ای، تراسی، چیزی ایراد بگیرد که خوشبختانه نگرفت. چشم‌هاش برق می‌زد و لبخند روی لب‌هاش پررنگ‌تر می‌شد. انگار از نما، از ترکیب رنگ‌های نما خوشش آمده بود. از طرح چوب‌نمای پنجره‌ها خوشش آمده بود. نگاهش آرام لغزید پایین. حتماً طرح ابتکاری در ورودی چشمش را گرفت که لبخند به لب، خیره ماند به آن. چند لحظه بعد برگشت رو به من. ترسیدم. رفتم عقب، ترس برم داشت مبادا دستش ناگهان از زیر چادر سیاه دراز شود سمت من و کلید در ورودی را بخواهد.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمد کشاورز، متولد ۱۳۳۷ مرودشت، از بیست سالگی می‌نویسد. او با انتشار چند داستان کوتاه، برنده‌ی قلم زرین گردون شد. اولین مجموعه‌داستانش با عنوان «پایکوبی» در سال ۱۳۷۴ انتشار یافت. مجموعه‌ی دیگرش، «بلبل حلبی»، چاپ ۱۳۸۴ نشر قصه، بار دیگر نام او را بر سر زبان‌ها انداخت و او را برنده‌ی جایزه‌ای دیگر کرد. داستان می‌گويد آب، می‌گويی آب، می‌گويم آب از مجموعه‌ی بلبل حلبی انتخاب شده است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»