۲۸ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
غزل داستان پری چلگیس ـ احمد بیگدلی
داستان را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
«نیست بود و هست بر شکل خیال» دفتر اول مثنوی معنوی
۱ـ آدمیزاد است و همین خاطرهها. حالا بگذار یک اقیانوس فاصله میانمان باشد. نمیشود که آن پریِ همهی خوابهایی که دیدهایم فراموش کرده باشم. باید واقعهای رخ میداد تا باز بار دیگر به همان عریانی از زیر خاکستر که نه، از زیر آب، سر از اعماق، بیرون بیاورد. مثل همین اتفاق نادری که تابستان ۷۹ پیش آمد. اگر شرح ماوقع کمی آشفته به نظر میرسد، حاصل ادغام یادداشتهای آن روزگار و روایتهای متفاوتیست که به نحوی اسرارآمیز و «قراینی که از جهانی دست نیافتنی و عتیق» بر میآید، در خیال بیشکل تدوین یافتهاند. البته پرسشها و توصیههای مکرر داریوش هادئی هم هست (که تصور میکند میشود از آن فیلمی ساخت و فرستاد خارج. باید بپذیری که گاهی کلمه کمک چندانی نمیکند. عکس هم. نیامدی که سربرآوردن روستای «یانچشمه» را از زیر آب دریاچهی سد زاینده رود ببینی. (چه بلایی سر نامههای من آمده؟) آغاز تابستان است. نبود باران و فصل خشک بیداد کرده است. درختهای بسیاری زیر تیغ خورشید جان دادهاند. پرندههای آزاد خود را به در و دیوار شهرهای اطراف رساندهاند. صحرا از دانه و چالههای کوچک آب خالیست... این طوریست که«یانچشمه»، «آبادچی» و «جمالو» با پس افتِ آب دریاچه زیر آفتابند حالا. تنهی درختها مانده و سنگچین پای دیوارها، طاقی مسجد، حمام و سجاف کوچهها و چالههای عظیم پیچ رودخانه که روزگاری پرخروش و ناآرام از عمق دره میگذشت. گودالها پر از آبند حالا؛ تاول زده از حبابهای ریزِ تبخیر... و از آن صخرهی زمرد ـ که در این گودی، نزدیک به ما هنوز هست و سایهی تنها دیوار بلند قلعهی سابق رویش افتاده.
یادداشت اول: (جامع تمام پنجرهها بود و شانههای کوچک عاج بر چلگیس آن پری که نیمهی دومش ماهی نبود. زنی بود کامل با فلسهای نقرهای نرم و آبششهای زنانه و بهغایت ظریف. پیش از این نشنیده بود که میتواند باشد ـ و میدید حالا ـ زیرپوش آبی آب زنده رود. نمیشد در این غوص آخر، خواب بوده باشد. نبود. چشمها را بست که باز کرده باشد روی چهرهی خفتهی بتول که خبر رؤیتش را اول بار او داده بود و با چه ذوقی: «داداش من خودم دیدمش».
بیبی که نیست حالا و نه بتول ـ که پیش از بیبی رفت به جوانمرگی. اگر بود، میپرسیدیم آن شانهی مقدس را کجا پنهان کرده است؟ تنها یادشان مانده اکنون، و نوشتهای مختصر بر سنگ مزار ـ که بعد از سی سال، سی و پنج سال از آب بیرون آمده و تن زیر آفتاب میخشکاند).
بیبی شنیده بود، فقط ـ سالها قبل ـ وقتی جوان بوده و توی آبادی یانچشمه. و اکتفا کرده بود. احتمالاً یکی دو بار و در خلوت شبانهی آبادی آمده و در انحنای سریع رودخانه، میان سایه روشنی درختها ایستاده و به آن صخره که نیمی از آن سر از آب درآورده بوده نگاه کرده و اثری از آن زن افسانهای نیافته و بهتدریج یا به ضرورت، وجود آن را به دست فراموشی سپرده. امّا بتول، در پایان تلاش و جستوجویی سماجتآمیز، و در یک غروب پیشرس، آن هیکل خوشتراش و مسحور کننده را میبیند. نه از روبهرو یا از پشت سر، در نیمرخی جذاب و ارغوانی رنگ. نشسته بوده روی صخرهای به رنگ زمرد، در لایهای از جگنها و جُل و برگهای پهن و قهوهای. چلگیس تا سرینها میرسیده ـ و پر از شانههای کوچک عاج. رشتهی زرد نور میافتاده روی صورتش. سایه روشن سر شاخههای درخت گردو و سپیدار هم بوده که سینههایش را میپوشانده. بتول از تلفیق همین سایه و آفتاب ترسیده بوده که آن جور سرآسیمه از میان گندمزار و کرتهای شبدر و یونجه میگذرد و خودش را میرساند خانه. در و پنجره را میبندد، میخزد کنج اتاق و پتو را میکشد روی سرش و به گریه میافتد. گفته بود؛ (بتول گفته بود): چهرهای مقبول دارد با خالی گوشهی لب و ستارهای روشن میان هلال ابروها.
داریوش که پرسید نگفتیم نیمهی دومش را ندیده. وقتی رؤیت شده، (کامل و از روبهرو) که ابراهیم به واقع با شعفی حسرتآلود خودش را به آب زده و تمام آن گودالهای خیالانگیز چم رودخانه را در پرتو آفتاب و سایهی درختان سپیدار و گردو کاویده، گفتیم؛ انبوه سایهها افتاده بود روی آب و آن زیر، زیر آن همه آب که سبز و آبی بوده و دور خودش میچرخیده، چندان روشن نبوده. تنها رشتهی نازک آفتاب زرد پیش از غروب، از لایهی ضخیم آب میگذشته ـ که سفیدی یکی از شانهها را میبیند ـ میان خزهها و جلبکها افتاده بوده، پای صخرهی زمرد. (این باید همان شانهای باشد که بیبی سالها گیسوان تو را با آن شانه کرده است). گفته بودیم؛ (من و مادرم)، پیش از مرگ بتول ـ که داغی شد بر دل ما ـ عاج بوی خوش عنبر میداده و روی شانه نقش و نگار بوده؛ اسلیمی. گلبوته و گرفت و گیر ـ بره آهویی که سر بر سینهی پری داشته، و نیمهی دومش ماهی نبوده.
۲ـ باور تمام واقعه مشکل است. گویا داریوش هم این نشانهها را در یک شب مهتابی، پشت پنجرهای رو به باغ دیده، مکاشفهای بیاختیار و نامنتظر. واهمه میکند. پنجره را میبندد. چراغ را روشن میکند و تمام سایههای دور و اطراف محو میشوند. فقط بوی عنبر میمانَد که مانده هنوز. سیگاری روشن میکند و به انعکاس خودش در شیشههای چهارگوش پنجره نگاه میکند؛ تصور بود و نبود خودش روی پنجره، مثل بود و نبود خیال پری که آمده بود و گذشته بود. دومین نامهاش اینجاست. از فرحزاد نوشته. با چشمانداز درّهی پونَک؛ آب و رود و صخره و سنگ، و باغهای گردو و گیلاس. نوشته؛ باید بر میگشتید همانجا. یانچشمه که تنها روستای مغروق نبوده؟ گودی دیگری بوده لابد ـ نزدیک جمالو. آن تکه سنگ مغروق هم باید سالم مانده باشد. خشت خامِ دیوار نیست که وا رفته باشد. باید دوباره بر میگشتید به سر فصل کتابی از پوست درخت کبوده که ابراهیم در آن گلستان بیگزند حوالی همین صخره نوشته. (از کجا میدانست؟) نگفته بودیم ما. بیبی نقلش را میگفت. این را میدانستیم که بیبی فانوس به دست هر شب میرفته تا چم رودخانه و در آن شبهای ماهگیر، شبپرهها بدرقهاش میکردهاند. چراغ را از شاخهی خم شده روی آب میآویخته؛ مینشسته روی علفها. دامنش را بر میچیده و دور خودش جمع میکرده و منتظر میمانده تا نور ماه از کمانهی رود بگذرد و خوشهی پروین آویزان بشود وسط آسمان ـ (احتملاً. یا ستارهای دیگر طلوع بکند) بعد وردش را میخوانده یا دعایی، چیزی مثل ذگر گفتن با تسبیح. آن وقت پری میآمده روی آب با ابراهیم. چرخ میزدهاند و لای خیزابهای نرم، زیر سایهی درختها و در حد روشنی چراغ برای بیبی دست تکان میدادهاند، یا آن قدر پیش میآمدند که بیبی میتوانسته لمسشان بکند، یا توی صورت شان بخندد. یادداشت من با شرح همهی جزئیاتش اینجاست. پاکنویس نکردهام، مفصل هم هست. مختصر مینویسم. تفضیل آن باشد برای بعد:
یانچشمه به آرامی امّا پیوسته از ساکنانش تخلیه میشود. بخش عمدهی آب رود، در پس دیوارهای هلالی سد به سرعت بالا میآید. در آن دم واپسین، ابراهیم خودش را به آب و آتش میزند و در آن غوص آخر که به سرانجامی شورانگیز تبدیل میشود، پری چلگیس را میبیند. این بار تمام رخ، با آن هیکل خوشتراش که با طنازی پریوار نشسته بوده روی صخره و موهایش را شانه میکرده. بچه آهویی زیر پستان داشته که نیمهی دومش ماهی بوده ـ با فلسهای نقرهای و دو بالهی نازک. آنچه را که بر اساس شواهد بسیار اندک؛ ( روایت افسانهوار بیبی و حدس گمانهای بتول، در همان دیدار نخستین)، میتوان گفت و دلالت بر دلآگاهی و دیدارهای مکرر ابراهیم دارد، تصورات وهمی یا خواب نیست. نوعی کشش و جاذبهی غریب و درنیافتنی، حسی ناشناخته و تمایل غریزی و سرکش هم بوده که ابراهیم را وا میداشته تا در پناه سایههای عمیق شبانه، برابر آن چرخابِ بیصدای رودخانه بنشیند و گوش به صدای بر هم خوردن لایههای زیرین آب بسپارد. چراغها، پشت پنجرهها خاموش میشدهاند و باد از نفس میافتاده. بوی کرتهای یونجه و سپیدارهای جوان بیشه، در هوا معلق میمانده و هیچکس در هیچ کجای آبادی تکان نمیخورده... و عاقبت پری از لایههای زیرین سر بیرون میآورد. انکسار نور ماه در آب و بر آن پیکر ساخته از بلور، آن چشمهای پریوار، نگاهی که از جنس دیگری بوده و تا اعماق جان نفوذ میکرده، ابراهیم را از سایه به روشنی ماه میکشاند. پاهای برهنهاش را روی علفهای خیس میگذارد، پیراهنش را به دست آب میسپارد، سینهاش را از هوای رودخانه پُر میکند و به نرمی سُریدن خواب، میان پلکهای مردی که پا از عرصهی زمان بیرون میگذارد تا خواب هوسناک زنی را دنبال کرده باشد، به روی آب و بستر جلبکها و جگنهای ساقه بلند میغلتد.
غوص بعدی را بیبی دیده. این حتماً سر فصل همان کتابیست که ابراهیم نوشته و داریوش در رؤیای پشت پنجره دیده است: بیبی فانوس را از شاخهی درخت سنجد آویزان کرده بوده و زیر درخت دعا میخوانده که هر دو سر از آب بیرون میآورند. چلگیس با آن همه شانه و تن ِ برهنهی نقرهمال، و ابراهیم ـ که لخت نبوده؛ تنش را با خزهها پوشانده بوده؛ سبز تیره و قهوهای روشن. زیر و بالای پری شنا میکرده و کاملاً شاد بوده. ما ندیدیم. رفتیم. بیچراغ و باچراغ ـ که از همان شاخه آویختیم ـ هم سطح آب. بوی گلهای سنجد با آن رایحهی سحرآمیز، پیچیده بود توی هوا. دعا خواندیم و منتظر ایستادیم، یا نشستیم میان سایهی سپیدار و گردو. مهتاب بود و نبود. با باد خنک نیمهشب همراهی کردیم. گوش به صدای نرم خیزابهای کوچک دادیم. نشد که ببینیم که آب موج بر دارد یا لایههای زیرین بالا بیاید، که ابراهیم پنجه کشیده باشد روی آب با آن جفت پریزادش.
یادداشت دوم: (یک هفتهایست که به دُهل میکوبند. مسلم یک نفس در کُرنا میدمد. مادر شیون میکند. ملاغضنفر دعا مینویسد با زعفران و گلاب و در آب رودخانه میشوید. زنها، سیاهپوش و سربرهنه، ناخن به گونه میکشند. مردهای فامیل، گِل به سر میگیرند. زیر نگاه متعجب این همه، بیبی حجله میبندد روی آب. بتول هم میداند که غریقی نیست تا جسد ورم کردهاش بالا بیاید. (از کجا میدانسته؟) بیبی نگفت. پرسیدیم و نگفت. چراغ را به شاخه آویخت و کِل کشید و رفت.
چرا بیبی هر شب میرفته با چراغ؟ میپرسیدی میگفت. از ما دریغش میآمد. چارقد سیاه را میکشیده روی سر و شانهها و از بیراه میرفته ـ زیر سایهی درختها ـ درست وقتی که نور در و پنجرههای ده خاموش میشده و سنگینی خواب پیش از سحر روی پلکها میافتاده.
بتول که گفت باور نکردیم. کاسهی حنا را نشانمان داد و مُشتی نُقل که ته بادیه مانده بود.گفت تور سفید هم بوده ـ دستبافِ بیبی که با خودش میبرده، هر شب. (بعد دیدیم ما) ـ روی چرخابِ گودیِ پیچ رودخانه، دور خودش میگشته که، بتول آن را از آب میگیرد ـ پیش از اینکه خیس خیس بشود...
نگفتیم بتول سفرهی اسرار را برچید و گوشهی دلش پنهان کرد و با خودش برد زیر خاک. گفتیم این یک اتفاق غیرمترقبه بود و انتظارش را نداشتیم. امّا نشد که فکر و خیالش را کنار بگذاریم. داریوش هم بود. و نمیشد درخواست تو را هم بیجواب قانعکنندهای مکتوم بگذاریم و فارغ بشویم.
بتول گفت: «روی پیشانی کاکام ستاره نبود، ماه بود ـ هلال شب اول ماه ». دیر وقت بود که به خانه برمیگشت. سراپا خیس و گِلآلود. بیدار بودیم و انتظارش را میکشیدیم. اصلاً به فکرمان نرسیده بود که سایه به سایهی بیبی میرود لب رودخانه. از سرما میلرزید. تمام شب بیدار ماندیم به تماشای پنجرههای خاموش و خانههای بی در و پیکر. گفت: «مثل ماه بود. قشنگ بود». هرچه پرسیدیم بیجواب ماند. امّا چشمهایش پر از شگفتی بود. شگفتی آنچه که دیده بود و به زبان نمیآورد.
بنابر قراین و حدس و گمانهای ما در آن شبهای کوتاه اوایل تابستان ـ که خاطرهاش به همان روشنی باقی مانده، بتول، نه سایه به سایهی بیبی ـ که پیش از وقت خودش را میرساند به آن مأمن پر از سایه. منتظر میماند تا خوشهی پروین آویزان بشود وسط آسمان و ماه نورش را بردارد و پشت باغهای بادام پنهان بشود. گوش میخواباند به صدای باد و چشم از پهنهی آب بر نمیدارد. بیبی از راه میرسد؛ پاورچین و بیصدا، مثل سایهی ابر. چراغ را به همان شاخه آویزان میکند. یک جفت کفش سفید را، که لای تور آهار زده پیچیده بود، بیرون میآورد. اول مشتی نُقل میپاشد روی آب و کاسهی حنا را میگذارد توی حجله. بعد تو ر را پهن میکند روی آب و شروع میکند به رقصیدن. بشکن میزده، میرقصیده و میخوانده. آنقدر آرام که باد صدایش را نشنود. دیگر پشت پنجرههای ده، جز معدودی چراغ روشن نبوده. صدای پارس سگهای بیصاحب از کوچهها به گوش میرسیده. بیبی نگاه میکند به آسمان، به ستارهای لابد که میبایست در آن وقت شب طلوع بکند. ستاره طلوع میکند و ابراهیم سر از آب بیرون میآورد؛ با تنی پوشیده از فلس و بالههای نورس. بیبی دستش را دراز میکند و ابراهیم زانو میزند مقابل بیبی. سرش را بالا میگیرد تا پیرزن آن هلال باریک و روشن را روی پیشانیاش ببیند. بیبی بار دیگر مشتی نقل میپاشد روی آب و این بار پری چلگیس با آن همه شانههای کوچک عاج از میان خزهها و جلبکها بیرون میآید. بیبی آن پیکر عریان را ـ که مثل نقره در پرتو نور چراغ مرکبی میدرخشیده در آغوش میگیرد. گردنآویز نقرهای مادر را به گردنش میآویزد. کف دستهایش را حنا میگذارد. تور سفید آهار زده را دور کمرش گره میزند. بعد بر میگردد چراغ را خاموش میکند. پیراهنش را از تنش بیرون میآورد. چارقد سیاهش را از سر بر میدارد و موهای بلند میریزد روی شانههای عریان و هر سه به یک چشم به هم زدنی به اعماق آن گودال عظیم پیچ رودخانه فرو میروند و تا لحظاتی بعد، آنچه روی آب میماند، مشتی نقل ته بادیه ماند و کاسهی حنا که بیبی در واگشت آخر، به همان ترتیبی که آورده بود، به خانه باز میگرداند و خیس نبود، یا اگر بود بتول در آن وهلهی هول و هراس متوجه نمیشود. این زادهی خیال ماست که بتول نتوانسته تاب بیاورد. ستارهی بینام و نشانی طلوع میکند، یا میان ماه و پروین مقارنهای پدید میآید و همان شب، بعد از زفتن بیبی، یا شب بعد (که خیس و سرما زده به خانه بر گشت)، خودش را به آب زده و تا اعماق، شنا میکند و خیالانگیزترین معاشقه را در عالم غوص میبیند.
۳ـ ابراهیم بودیم ما، خودمان را از آغوش پری چلگیس بیرون میکشیدیم و میخزیدیم لای آن همه جگن، اگر پری بودیم، با آن ستارهی روشن میان ابروها، میماندیم و نگاه میکردیم. دستهای حناییمان را نشانش میدادیم، دانهای نُقل دهانش میگذاشتیم و گونهاش را میبوسیدیم. دست میبردیم لای موها و شانهی کوچک عاج را به آب میدادیم و میرفتیم جایی پنهان میشدیم. اگر بتول بودیم، از آن نگاه ـ که مردمکهایش آبی بوده یا سبز یا آنقدر سیاه که نمیشد باور کرد، میترسیدیم. کتاب را میبستیم و خودمان را میسپردیم به جریان آب.
یادداشت سوم: (تابستان هفتادو نه). طی این سالهای خشک، بیباران، دریاچه تا حوالی دریچههای سد فرونشسته و ما اینجاییم؛ زیر آفتاب برهنه و انبوه غبار که در هوا معلق مانده ایستادهایم برابر بخش بسیار کوچکی از آن فراخنای عظیم آب که پر از ماهی بود، پر از پرندگان آبزی که راه و بیراه برگشتهاند به قرارگاه پیشین. چم رودخانه پیدا نیست. امّا گودی قدیم هنوز پر از آب است، (تاول زده از حرارت آفتاب) تنهی درخت سنجد و گردو، مثل تندیسهای ناتمام، در یک قدمی ما در گِل فرو رفتهاند. با این نشانهی یادگاریست که ما آن صخره زمرد را که در گلاب تیرهای فرو رفته جستهایم. دیگر مردمان روی بلندی تپهی مشرف به درّه ایستادهاند به تماشا. گورستان هم باقیست ـ پایین دست همان تپه ـ که سنگها و خط نوشتههای برجستهشان همچنان محفوظ مانده. زنها آنجا جمعاند. و بعد از سی، سی و پنج سال، باز سیاه پوشیدهاند و بغض از یاد رفته را به خاطر میآورند. اشک در چشمها خشکیده، امّا گونهها هنوز زخمیست.
4ـ صخره زُمرد را غلتاندهایم و کتاب را جستهایم. پوست نازک سپیدار است به خط ابراهیم که به روغن آغشته و اکلیل زدهاند ـ با گلبوته و مرغ تذهیب شده و چند پری کوچک که در آب شناورند. شمایل اول؛ پری چلگیس با ستارهای روشن میان پیشانی بلند و چشمها که از تماشایشان سیر نمیشوی. شمایل دوم؛ ابراهیم است که گُل و گیاه احاطهاش کرده و چند سطر نوشته که ناخواناست. باید شمایل دیگری هم بوده باشد یا شرح حالی، ترانهای. داریوش حدس میزند که بوده ـ به رنگ عقیق با طرح آهو بچهای خفته، که بیبی برداشته و لای کفن بتول گذاشته است.
۵ـ نگفتیم این فصل آخر است و ما اینجاییم و ایستادهایم پای قبرهای موازی که سنگشان ساب نرفته و خطهای حک شده را میشود خواند. روی گور بتول پوشیده از فلس ماهیست. یک جور ماهی که به نقر میماند و بوی خوش کُندر یا ریواس صحرایی را که باد با خودش آورده و در هوای دره میپراکند.
احمد بیگدلی ۲۵ مهرماه ۱۳۷۹ دوم بار: ۲۹ اسفند ۱۳۷۹ سوم بار: ۱۸ فروردین ۱۳۸۰ بازنویسی آخر: ۱۲ خرداد ۱۳۸۱ یزدانشهر
در بارهی نویسنده:
---------------------- احمد بیگدلی، متولد ۱۳۲۴ یزدانشهر، با دو مجموعهداستان «شبی بیرون از خانه» و «من ویران شدهام» خود را به جامعهی ادبی شناساند. او در سال ۸۵ با رمان «اندکی سایه» برندهی کتاب سال جمهوری اسلامی ایران در حوزهی ادبیات داستانی شد.
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
نظرهای خوانندگان
محمد بیگدلی
-- به نظر من عموی من بهتریت نویسندهی معاصر ایرانی می باشد. ، Jul 23, 2007 در ساعت 12:55 PMAhmad man to raa dobareh pydaa kardam va omid varam to ham man raa dobarh pyda konee.
-- Mahmood Bigdely ، May 29, 2008 در ساعت 12:55 PMmahmood, bradart