خانه
>
پرسه در متن
>
داستانخوانی
>
فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ ـ شیوا ارسطویی
|
۲۶ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ ـ شیوا ارسطویی
داستان «فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
بازیگر بود. سر و شکلی براش نمانده بود. دیده بودمش در این فیلمهای روشنفکری بعد از انقلاب. در آن روزهایی که مردم آنقدر گرفتاریهای سمن داشتند که یاسمن سینما توش گم بود. تازه مد شده بود سیب و انار و برگ و گل، روی آب روان. یا قدمهای بلاتکلیف روی برگ خزان و از همین مقولاتی که ما نوجوانهای یک شبه انقلابی شده، تازه به دورانش رسیده بودیم. سپهری میخواندیم و شعرهاش را در فیلمهای شیک و پیک به چشم میدیدیم. انار بود که میترکید روی پردههای سینما و سیب بود که کج و کوله میشد.
هواپیما از آبادان برمیگشت تهران. نشسته بود کنارم و ازم شماره تلفن میخواست. بازیگر که توی یکی از همان سکانسهای آخر سینمای اندیشه در یک راهروی مه گرفته کنار دوربین قدم برمیداشت. مبهوت و سرگردان. معلوم نبود مه و آن همه برگهای زرد چنار چهطوری از راهروی تمام نشدنی بیمارستان سر درآورده بودند. وقتی میرفتیم آبادان، کجکی راه رفتنش در سالن انتظار فرودگاه، آدم را یاد آن سکانس معروف میانداخت. دخترها که ریختند دورش و شروع کردند به امضا گرفتن، فکر کردم باید خودش باشد و فکر کردم لابد من را با آدم آشنایی اشتباه گرفته که آنطور خیره نگاهم میکند. به دخترها که امضا میداد، فاتحانه به من لبخند میزد.
بالاخره فهمید دختر جوانی که نظرش را گرفته زن تنهاییست بالای سی سال. ناامید که نشد هیچ، شنگولتر هم شد. بعدا خودش گفت: «زنی که در جمع آرتیستها غریبی میکند میخواهد غربتش را با کتاب خواندن پنهان کند!»
کتاب را از دستم گرفت و جلدش را نگاه کرد. گفت: «یا حضرت عباس!»
داشتم درسهایی را دربارهی داستاننویسی دوره میکردم. بار اول بود که باید به دانشجوهای شهرستانی داستاننویسی درس میدادم. این را که گفتم کتاب را پس داد و گفت: «یا قمربنی هاشم!» «چهطور مگه؟» چهطور مگه گفتن همان و یک هفته اظهار فضل شنیدن همان. از مصیبت خوشگلی که سرم آمده بود ناراضی نبودم. قهقهههای در گلو ماندهام را قلقلک میداد و ملال آن سفر فرهنگزده را قشنگ میکرد. آرزو میکردم کاش رعایت شئونات، فرصتی به این مغتنمی را ازم دریغ نمیکرد. گفت: «تدریس زیبایی شناختی به این فرهنگ فلکزده عین معرکه گیریه!»
یا فاطمهی زهرا! قرار بود در آن یک هفته به دانشجوهایی که من درس میدهم، زیبایی شناسی درس بدهد. دندان دردم شب اول شروع شد. از مسئول گروه قرص مسکن خواستم. سر و کلهی او پیدا شد با یک مشت مسکنهای جوراجور. توصیه کرد دود سیگار را نگه دارم توی دهانم. اولین جلسهی کلاسم به خیر گذشت گرچه دانشجوها باهوشتر از آن بودند که فکرش را میکردم. با مخ انداخته بودنم توی هچل. دندان دردم دوباره عود کرد. بعد از کلاس، نشسته بودم توی کافهی هتل و جرعههای قهوه را روی دندانی که درد میکرد میگرداندم. هفده هژده تا داستان کوتاه داده بودند دستم بخوانم. همه بدخط و نامنظم. داستانها را که میخواندم متوجه شدم در مقابل مهارت و تخیل آنها چیزی در چنته ندارم جز آنکه پاکنویس کردن یادشان بدهم. سر داستان هفتم یا هشتم بود که آمد نشست سر میزم. آمدم بپرسم روش کم شده یا نه، که پرسید: «کم شد؟» «چی؟» «دندون درد.» کم نشده بود. دستم را گذاشتم روی لپم. پرسیدم: «کلاس چهطور بود؟»
چهطور بود گفتن همان و کتاب ریخت شناسی پراپ را از اول تا آخر شنیدن همان. در تدریس فصل نهم کتاب با عنوان «قصه به عنوان یک کل» ازم کمک خواست. نفهمیدم دستم میاندازد یا بچهها او را هم با مخ انداختهاند توی هچل. بعد از ده دوازده سال هنوز هم نفهمیدهام. هنوز وقتی صورت تکیدهاش را میبینم در برنامههای تلویزیونی، که اظهار فضل میکند و با جملهها بازی درمیآورد، یاد فصل نهم کتاب پراپ میافتم.
صبح روز سوم رفتم درمانگاه. دندانپزشک چرک دندانم را خالی میکرد و غر میزد. از بوی عفونت دهانم خجالت میکشیدم. از همانجا، دست روی لپ، یکراست رفتم سر کلاس و برگشتم به کافهی هتل. یک بر صورتم آمده بود بالا. چشم راستم ریز شده بود. روی هم رفته قیافهی مضحکی پیدا کرده بودم. این دفعه تا نشست سر میزم گفت: «صورت شما بفهمی نفهمی باد کرده.»
صورتم را که چرخاندم طرفش، بفهمی نفهمی، خودش را کشید عقب. گفت: «بفهمی نفهی که چه عرض کنم! همچین، بفهمی طالبی!»
چشم از صورت از ریخت افتادهام برنداشت تا سرم را چرخاندم طرف پنجره.
«خوبیش به اینه که شما گونههای گودی دارین...» و شروع کرد به اینکه از نظر ریخت شناسی، گونهی فرو رفته از آنجایی که با فضا زاویه ایجاد میکند، بهتر است و چهرهی من در صورتی که باد نکند، میتواند مدل خوبی باشد برای عکاسی و اینکه صورت زاویهدار از زاویههای مختلف، شخصیتهای متفاوت را تداعی میکند.
«با همهی اینها، ورم گونه شما رو ده سالی جوونتر نشون میده.» و سخنرانیاش را جمع کرد. چشمهاش پف کرده بود. گفت که از دیروز هژده ساعت کامل خوابیده.
موقع برگشتن نشسته بودم سر جام توی هواپیما که با یک لولهی بستهبندی شدهی دراز سوار شد. دنبال صندلی خالی میگشت. هوا برای پرواز مساعد نبود. تعداد مسافرها کم بود. وسط صندلیهای خالی جولان میداد و لولهی عجیب غریب و دراز را دنبال خودش میکشید. مسافرها باهاش احوالپرسی میکردند. دعوتش میکردند بنشیند کنارشان. به نظرم زیادی شنگول میآمد. مثل آدمهایی که ماریجوانا کشیده باشند، صحبتش را با مسافرها کش میداد. پرت جواب میداد و فقط خودش میخندید. مردم شروع کردند به سر به سر گذاشتنش. کم نمیآورد. به هر کی دربارهی لولهی درازی که گرفته بود دستش، جواب دیگری میداد. بالاخره ساکت ایستاد وسط هواپیما. به همه گفت که توجهشان را جلب کنند، چون میخواهد اعلام کند لولهی روزنامهپیچ چند متر چرم اعلاست که به زحمت گیر آورده و میتواند ثابت کند از نایابترین نوع آن در جهان است. گوشهای از آن را به مسافرهای سر حال آمده نشان داد. خندید و آمد نشست روی صندلی کنار صندلی ِ من. دختر خوش بر و رویی آمد ازش امضا خواست. بفهمی نفهمی کرنش کرد طرف من و اجازه خواست. چند جمله دربارهی شأن فرهنگی من سخنرانی کرد. خواست یک جملهی یادگاری بنویسم برای دختر تا او زیرش را امضا کند. تقاضا کردم از خیر جملهی یادگاری بگذرد و شخصاً تکه کاغذ را امضا کند. «هر چی شما بفرمایید!»
دخترک هاج و واج تشکر کرد و رفت. رسیده بودیم نزدیک تهران که با صدای بلند از من تقاضای شمارهی تلفن میکرد. تازه خانهام را عوض کرده بودم. تلفنم هنوز وصل نشده بود. این را که گفتم با همان صدای بلند قرائت کرد: «زن و اژدها هر دو در خاک به!» و انگشت اشارهاش را از سقف هواپیما فرود آورد تا روی دستهی صندلی.
وقتی رسیدیم تهران به مسئول باجهی تاکسی سرویس فرودگاه گفت: «یه ماشین راحت با بخاری لطفا!»
مسئول باجه او را شناخت و زد به خوش و بش و احوالپرسی. او مجالش نداد. چرخید طرف من یک کم خم شد و گفت: «برای خانم لطفاً!»
روسریام را کشیدم جلوتر. نشانیام را گفتم. در ماشین را برایم باز کرد و سوار شدیم. نشست روی صندلی عقب کنار من. لولهی چرم را به زحمت وسط ماشین جا داد تا شیشه را کشید پایین و بخشی از آن را گذاشت بیرون. برف تهران را سفید کرده بود. چراغها میدرخشیدند. صدای برف پاککن شب را کامل میکرد. میشد از نوار ترانهی مبتذلی که راننده گذاشت توی پخش اتومبیل صرفنظر کرد. میشد بازیگر بی غل و غش را دعوت کرد به یک فنجان قهوه. دعوتم را با یک جملهی معترضه تصحیح کردم: «البته فقط قهوه!» جملهی زن و اژدها را دوباره قرائت کرد. هر چه بود، شب دراز اول دی ماه و تنهایی ِ بیتلفن در یک خانهی چند وجبی که خارج شهر داشت زیر برف دفن میشد، از اژدها و زن بدتر بود. فکر کردم هیچ آدم ِ عاقلی در شرایط موجود چنین همنشینی را از دست نمیدهد.
به زحمت از پیادهروی برفی گذشتیم. کلید در قفل نمیچرخید. همه جا یخ زده بود. پاش را که گذاشت داخل خانهی کوچکم پرسید: «تو پوست گردو زندگی میکنی؟!»
لولهی چرم را گذاشت کنار آینه. رفتم طرف قهوهجوش در آشپزخانه. وقتی قهوه میخوردیم هنوز روسری روی سرم بود. همانطور سفت و سخت. خانه گرم بود و تمیز. با خیال راحت جورابهاش را در آورده بود و انگشتهای پاش را ماساژ میداد. زودتر از آنکه فکر میکردم فهمید خیال ندارم روسریام را بردارم. «نکنه کچلی!»
ورم صورتم خوابیده بود. مسکنها درد را از پا انداخته بود. مثل همهی آدمهایی که تازه وارد خانهی آدم میشوند مشغول بررسی کتابخانه شد. خوب که اشیای خانه را برانداز کرد گفت: «معجونی از تجدد و سنت!»
گره روسری را از جلوی گردن بردم پشت سرم بستم. روپوشم هنوز تنم بود.
«نکنه اینجا خونهی خودت نباشه؟»
کفشهایم را درآوردم. پرده را زد کنار. صندلهایم را پام کردم. گفت که هنوز برف میبارد. تازه ساعت داشت میشد هشت. توی هواپیما هیچکدام لب به آن کوکوی سرد و بدریخت سیبزمینی نزده بودیم. او فقط خیارشورهای کوچولو و ترد را یکییکی بر میداشت، نگاه میکرد، گاز میزد و هر بار میپرسید: «شما نمیخورین؟» و بیخودی میخندید.
خیالم را تخت کرد که از شر او در امان خواهم بود. که میتوانم لباس راحت بپوشم. صحبت رفتن که کرد، خیالش را تخت کردم در آن برف و بوران در این گوشهی دور افتادهی شهر وسیلهای پیدا نخواهد کرد. رفت سراغ یخچال. گفت بلد است از هیچ غذا بیافریند. موفق شد گوشهی فریزر مقداری لوبیا چیتی نیم پخته پیدا کند. به سرعت جای قابلمه و ادویه را پیدا کرد. رفتم کنار پنجره. پرده را زدم کنار. ارتفاع برف بیشتر شده بود. سنگین میبارید و تند. خیابان خلوت، پر درخت و پهن در محل تازهی سکونتم باشکوه شده بود. گفت: «باشکوهتر هم میشه.»
دوباره گفت: «آسمون قرمزه»
نفهمیدم از کجا نارنگی پیدا کرد. گذاشت توی یک ظرف، روی پیشخوان آشپزخانه. یکی پوست کند. بوی ترش و شیرین پیچید در فضای کوچک خانه. شیشهی لوسیونم را از در یخچال درآورده بود و میپرسید که چه جور سُسیست؟ گفتم که به هر حال به درد خوراک لوبیا نمیخورد. از پوستم تعریف کرد. وزنم را پرسید. سنش را پرسیدم. ده دوازده سالی از من بزرگتر بود. صحبت دوباره کشید به فصل نهم از کتاب ریخت شناسی پراپ. به آنجا که نوشته بود خویشکارهای میانجی به ازدواج، یا خویشکاریهای دیگری که به عنوان سرانجام و خاتمهی قصه به کار گرفته شده است. هیچکدام در معنی کردن این جملهها به نتیجه نمیرسیدیم. دانشجویی در آبادان مغز او را با این جملهها گذاشته بود توی فرغون و معلوم بود موفق نشده بازیگر را از تک و تا بیندازد. جوابی را که به دانشجو داده بود نقل قول میکرد که از خنده برید. همهی نارنگیها را خورده بود. هر کدام را که پوست میکند بهدقت تماشا میکرد و میپرسید: «نمیخوری؟» و پرهپره میگذاشت توی دهانش. ضمن خوردن، نمودگار قصههای حیوانات را از فصل نهم کتاب توضیح میداد. به مشخصههای ساختاری که میرسید میخندید و خندههاش مسری بود.
«بز به گرگ پیشنهاد میکند که وی از روی گودالی بپرد!»
خندید. پشت سرش گفت: «پسره کلمه به کلمهی کتاب رو از بر کرده بود ولی هیچچی از اون ترجمهی مزخرف سر در نیاورده بود.» گفتم: «هر چی میکشیم از این ترجمههای مزخرفه!» گفت: «قضیه اینه که قصه اونقدرها هم که پراپ خیال میکنه ردهبندی پیچیده و دشواری نداره.»
بوی خوراک لوبیا، کم کم، شب را حال میآورد. یکی از پرهّای نارنگی را خوب جوید، قورت داد و خیره ماند به یکی از کاشیهای گلدار آشپزخانه. بهتزده زمزمه کرد: «به جان مادرم کلمه به کلمهی کتاب رو از بر بود!»
رو کرد به من. همان جوری که به کاشی گلدار آشپزخانه نگاه میکرد به من نگاه کرد. گفت: «به جان مادرم!» پرسیدم: «با مادرت زندگی میکنی؟»
از اتاق کوچک و درهم برهمش گفت در خانهی پدریاش. از نمازهای طولانی که مادرش میخواند. از چیزهایی که زیر تختش پنهان کرده بود حرف زد و از دستپخت بینظیر مادرش. پرسیدم: «چهطوری میتونی، تو این سن و سال، با پدر و مادرت تو یه خونه زندگی کنی؟»
نگاه چرخاند به فضای خانه و پرسید: «یه جای اینجوری سراغ نداری برای من همین جا بغل خونهی خودت، تو همین ساختمون؟» منتظر واکنش من نماند. پرسید: «چهقدر اجاره میدی؟» منتظر جواب این سوال هم نماند. شروع کرد به ناله از آخر و عاقبت بازیگری در سینمای ورشکستهی جهان سومی... از رنوی قراضهاش نالید که هر وقت مردم او را پشت فرمانش میبینند و دستش میاندازند، براشان دست تکان میدهد و میگوید هر امضایش را ده هزار تومان میفروشد.
ادای همهی نقشهایی را در آورد که در سینمای اندیشهی جهان سومی بازی کرده بود. رسید به نقش درشکهچی در یک فیلم تاریخی که مجبور بوده برای یک نمای نزدیک، طوری خودش را تکان بدهد که بیننده تصور کند واقعاً درشکه میراند. پشت پیشخوان آشپزخانه طوری خودش را تکان میداد که خیال میکردم نشسته روی صندلی درشکه. داشتم از خنده ریسه میرفتم که دوباره پیله کرد به روسری و کچلی. بهم اطمینان داد که اگر برف همینطوری ببارد و او مجبور بشود تمام زمستان را پشت این در بماند، کچل هم نباشم دو سه هفتهی اول کچل خواهم شد. اصرار کرد رنگ موهام را بگویم. یا اندازهاش را بداند. میخندید. رضایت داد از گوشهی روسری چند تار از موهایم را نشانش بدهم. ندادم. خندیدم. قابلمه را گذاشته بود روی کمترین شعلهی ممکن. میگفت اینطوری لوبیا بهتر میپزد و جا میافتد. سراغ لیمو ترش و روغن زیتون را گرفت. نداشتم. در کابینت را باز کرد. موفق شد دو سه تا لیمو عمانی پیدا کند. آنها را توی مشتش خرد کرد. ریخت توی قابلمه. دوباره نشست روی صندلی درشکه. بعد از بررسی آشپزخانه و وسایلش گفت: «خوشم میاد دستکم زن تمیزی هستی.» گفتم: «زن و اژدها هر دو در خاک به!» گفت: «زن باید تو آشپزخونه کلفت باشه، تو رختخواب روسپی، تو خیابون پرنسس.» «فرمول بدی نیست.» زد زیر خنده. گفت: «ولی در اثر یه اشتباه لپی، فرمولش یه کم جابهجا حل شده. تو آشپزخونه شد پرنسس، تو رختخواب کلفت، تو خیابون روسپی!» خنده امانم را بریده بود که گفت: «موندم این راهبهای که نشسته جلوی من کجای فرموله؟» هنوز میخندیدم که گفت: «راهبهی خوشخنده!»
پیشنهاد قهوه دادم. موکول کرد به بعد از شام. گفت که فال هم بلد است بگیرد. گفتم پیش پا افتاده است. گفت هیپنوتیزم هم بلد است. «با این یکی موافقم.» کف دستهاش را محکم زد به هم. هورا کشید. اعلام کرد که داریم به یک نتیجهای میرسیم. بعد از شام ظرفها را شست و خشک کرد. پیشبند زرد و قرمز من را از کمرش باز کرد. پرسید فرمایش دیگری دارم یا نه؟ نزدیک صبح بود. پیشنهاد هیپنوتیزم را جدی گرفته بود. گفتم: «قول میدی بهم تجاوز نکنی؟» «خوابش رو هم نمیبینی. بیخود به دلت وعده نده.»
یک جوک گفت دربارهی لباس مردانهای که در دیر راهبهها پیدا شده بود. به جای یکی از راهبهها نخودی خندید و به جای بقیهی راهبهها هی کشید. داستان را مو به مو اجرا کرد تا آنجا که بقیه نخودی خندیدند و آن یکی هی کشید. یکی از داستانهای مارگارت دوراس را برایش تعریف کردم. تجربهی واقعی که در آن دوراس شش ماه در اغما بود. نوشته بود تمام ِ مدت اغما کابوس جنگ ویتنام را میدید. کابوس سربازی که میخواست به او تجاوز کند. گفت: «این رویای همهی پیرزنهاست. عجب ناکسی بوده این دوراس!»
چهار زانو نشستم روی کاناپه. نشست روی زمین روبهروی من. خوابم میآمد. یک گردنبند بدلی گرفته بود دستش. آن را از روی پارچ مسی خودم برداشته بود. هر چی از این خرت و پرت ها داشتم از پارچ مسی کهنه آویزان کرده بودم، گذاشته بودم روی صندوق قدیمی هندی که از یک سمساری گیر آورده بودم. گردنبند را آویزان گرفت جلوی چشمهام و تکانش داد. خوب بهانهای بود برای چرت زدن. هر دو ساکت نگاه میکردیم به آونگی که وسط چشمهامان تکان میخورد. مردمکهای او خیره بود به مردمک چشمهای من، تا چشم من شروع کرد به حرکت با آونگ. زیر لب زمزمه میکرد: «برف برف برف برف برف برف...»
چشمهام سنگین میشد. هنوز زمزمه میکرد. سنگ فیروزهای رنگ میباخت و سفید میشد. زنجیر نقرهاش را دیگر نمیدیدم. پلکهام افتاد روی هم. دوست داشتم تا ابد بگوید برف. صداش دور میشد. نفسهاش میآمد نزدیک. گرمای نزدیکترین نفسش که خورد به زیر چانهام چشم دراندم و پخ کردم. ترسید. در حالی که انتظار داشتم بخندد. زدم زیر خنده. خندهام را همراهی نکرد. رنگش پریده بود. سفید شده بود. مات نگاهم میکرد. ترسیدم. حتم داشتم بعد از پخ گردنبند را میکوبد زمین میگوید زن و اژدها...، میرود مینشیند روی صندلی درشکه و یک جوک دیگر تعریف میکند. یا ادای بازی در یکی از صحنههای فیلمهاش را درمیآورد. یا یکی از خاطرههای بامزهاش را تعریف میکند. سکوت و ترسم را که فهمید، دست از زل زدن به صورتم برداشت. نگاه کرد به یقهام روی گردن. پا شد رفت کنار پنجره. پرده را زد کنار. برف هنوز میبارید. همانطوری پابرهنه رفت سراغ کیفش. هوا هنوز روشن نشده بود. یک ذره هم روشن نشده بود. یک عکس از کیف پولش کشید بیرون. مدتی نگاهش کرد. از نامزدش گفت که رفته فرنگ. میگفت شاید همین روزها برگردد. از سفیدی، صافی و زیبایی گردنش گفت. عکس را داد دستم. پرسید: «مگه نمیشه فقط عاشق گردن زن شد؟» عکس را نگاه کردم. گفتم: «یا فقط موهاش.» صورت دختر زیبا نبود. موهاش خیلی زیبا بود. پرسیدم: «کی رفته؟» «خیلی وقته.» دوباره گفت: «شاید برگرده.» فکر کردم همین روزها.
روی کاناپهی تختخوابشو دراز کشید. یکی از بالشتکها را برداشتم بدهم بگذارد زیر سرش. خوابش برده بود. خواستم یواش بالشتک را زیر سرش جا کنم. منصرف شدم. آن را گذاشتم همانجا که نشسته بودم زیر سرم و خوابیدم. جنینی. وقتی بیدار شدم، نبود. بدنم خشک شده بود. گردنم درد گرفته بود. به همان شکلی که خوابم برده بود بیدار شده بودم. نگاه کردم به ساعت. چارده پانزده ساعت یکبری خوابیده بودم. به زحمت از جام بلند شدم، رفتم کنار پنجره. هوا دوباره تاریک شده بود. برف بند آمده بود. گودی قدمهاش مانده بود روی زمین. برف برف برف. پرده را کشیدم. خانه مرتب بود. همانطوری که قبل از سفر مرتب کرده بودم. عکس دختر مانده بود روی صندوق هندی. روسریام را کندم انداختم روی میز. رفتم جلو آینهی قدی. از لولهی چرم خبری نبود. ریشهی موهای کل و کوتاه و نازکم افتاده بود به خارش. با ناخنهام افتادم به جان سرم. انگشتهام دوباره خورد به آنجا که گر شده بود. کنار سرم بالای گوش بود. تازه سر و کلهاش پیدا شده بود. اندازهی در ِ یک قوری بود. دکتر گفته بود چارهای براش نیست.
در بارهی نویسنده:
---------------------- شیوا ارسطویی، متولد اردیبهشت ۱۳۴۰ تهران با تحصیلات کارشناسی مترجمی زبان انگلیسی و کارشناسی بهداشت صنعتی از دانشگاه تهران است. مجموعه داستانهای «آمده بودم با دخترم چای بخورم»، «آفتاب مهتاب» و «من دختر نیستم» و رمانهای «بیبی شهرزاد» و «افیون» از آثار اوست. کتاب «آفتاب مهتاب» برندهی جایزهی گلشیری و نیز برندهی جایزهی یلدا در سال ۸۲ شده است. ارسطویی سابقهی تدریس داستاننویسی در دانشگاه هنر تهران و دانشگاه فارابی را داشته٬ و اکنون در یکی از دانشگاههای غیرانتفاعی هنر در حال تدریس است. همچنین ده سال است کارگاه داستاننویسی وانکا را برگزار میکند. او بازیگری در چند فیلم کوتاه را تجربه کرده؛ از جمله فیلمی که بر اساس یکی از داستانهای جان بلاهری ساخته شده است.
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
|
نظرهای خوانندگان
نگاه سرد و ویرانگر خانم ارسطویی از پشت صحنه ی روابط هنرمندان (کدام هنرمند؟!) از هر نوع آفت و کچلی زشت تر است! بسیاری از داستانهای ایشان که اغلب در فضاهای مدرن و شهری رخ می دهد، بطرزی مایوسانه به تخریب زیبایی شناسی زندگی شهری و هنرمندان این مرز و بوم می پردازد، و حاصلی جز انفعال و بازگشت به ناکجا آباد غریب سنت های ناکارآمد گذشته ندارد. اشکال در کجاست؟ تجربه های شخصی که به شکست منتهی شده است، یا آسیب شناسی روابط هنرمندان؟! این برف برف برف برف بغض کدام آسمان است ، که چنین متجاوزانه و بی رحم زندگی یک بازیگر سینما و یک نویسنده ی زن مدرن شهری ما را هدف قرار داده است، تا مخشان را منجمد کند و با فرقون به دفن گاه تیره و تار رویاهایشان حمل کند! از خواندن این داستان بسیار متاسف شدم ، و به یاد کامنتهای دخترکان فریب خورده ای افتادم که چند صباحی است در پای بسیاری از وبلاگها نقش بسته است و راست یا دروغ، بسیاری از هنرمندان و نویسنده گان سرشناس ما را به زنباره گی و.... متهم می کند.
-- علی رضا مجابی ، Jun 18, 2007 در ساعت 12:45 PMاز طرف نویسنده ای که فضاها و شخصیتهای داستان شهری و امروزی دنیا را دوست دارد و برای شناخت هرچه بیشتر آن در داستان تلاش مثبت می کند.
این جان بلاهری کیه؟ نکنه چومپا لاهیریه؟
-- علی ، Jun 18, 2007 در ساعت 12:45 PMجناب مجابی عزیز! پرهیز می کنم از داستان تکراری و طولانی مولف و متن و می خواهم به این اکتفا کنم که چرا همیشه باید در کار یک نویسنده دنبال ما به ازا خارجی گشت؟ آیا داستان بالا از منطق روایی محکمی برخوردار است که کل روایت را برای خواننده باورپذیر کند یا نه؟ گرچه باور دارم که ارسطویی از همان ژانری در این داستان بهره گرفته است که در بیش تر آثار پیشنش به چشم می خورد. ارسطویی همان قدر خود را ویران می کند که دیگران راو اگر این ویرانی در طول متن خوب جا بیفتد و در ذهن به عنوان یک کار ادبی ماندگار شود کفایت می کند در غیر این صورت هر درون مایه ی دیگری بدون این پشتوانه به قصه ای خوب بدل نخواهد شد!
-- علی ، Jun 19, 2007 در ساعت 12:45 PMداستان هيچ نقصي ندارد به جز پايان بندي. شخصيت زني كه از قضا نويسنده هم هست نمي تواند در طول داستان و در تمام لحظاتي كه هر لحظه ممكن است قضيه برداشتن روسري جدي شود تا اين حد در مقابل كچلي سرش خونسرد باشد. حتي در موقعيتي كه بازيگر به او نزديك ميشود و او پخ ميكند نويسنده به خوبي تمايل دروني شخصيت زن را به ادامه احتمالي بازي هيپنوتيزم نشان داده كه خب پيش شرطش برداشتن روسري است و ظاهرا زن هيچ نگراني از اين اتفاق ندارد.
-- بابك نادعلي ، Jun 19, 2007 در ساعت 12:45 PMاين است كه در كل اين پايان به اين داستان نمي چسبد.
ممكن است دوستاني كه صحبت از ويراني و اين حرف ها كرده اند در واقع از پاراگراق آخر شوكه شده باشند.
ببخشيد استاد ارسطويي بهتر نبود همان جا كه جاهاي پا روي برف ديده ميشوند داستان را تمام ميكرديد؟ فكر كنم به اندازه كافي براي تمام كردن داستان خوب بود. نه؟
آقای مجابی من سبک سوسیال رئالیسم را نمی پسندم. صدق زنباره بودن یا نبودن فلان گروه را لا اقل به عنوان مرجع مرجح از داخل ادبیات نمی جویم. رابطه میان متون ادبی اگر باشد از راه مطالعه اینترتکسچوال یا متد های مشابه باید باشد. اینکه رابطه میان افراد هنرمند تحت تاثیر آن نوع شناخت های اینترتکسچوال باشد و حتی در اثر خلق آثار ادبی ایجاد یا تخریب شده باشد تئوری ای ضعیف به نظرم می رسد که هیچ کجا ندیدم. به همین دلیل اگر بیشتر بنویسید استفاده خواهم کرد.
-- خسرو احسنی قهرمان ، Jun 19, 2007 در ساعت 12:45 PMداستان نویس بسی زیبا تر از داستان بود
-- بدون نام ، Jun 19, 2007 در ساعت 12:45 PMبا تشکر از دوستانی که به درستی نظر اینجاب را نقد کردند و پوزش از خانم ارسطویی که کامنات اینجانب سبب ایجاد بیراهه های برون متنی در داستان ایشان شد، ذکر این مطلب را ضرور میدانم که ایراد شتابزده ی بنده به اصل داستان ایشان نبود و از منظر دغدغه های اجتماعی یک نویسنده ی زخم خورده ی جهان سومی( و صد البته نه نظیر بازیگر سینمای اندیشه ی داستان!) ابراز شده بود، وگرنه معلوم کردن قوت و ضعف داستان خانم ارسطویی(که اینجانب از خوانندگان پرو پا قرص نوشته های ایشان هستم.) کار منتقدین است و در همین پست فعلی هم به نکات جالبی اشاره شده است.
-- علی رضا مجابی ، Jun 20, 2007 در ساعت 12:45 PMفیلم ،چقدر شبیه نار و نی بود
-- بدون نام ، Jun 27, 2007 در ساعت 12:45 PMهنرپیشه شبیه الماسی
ببخشید البته....تصور شخصی است
خانم ارسطویی از کتاب زیبای بی بی شهرزاد به بعد دوستتان دارم. هر چه می نویسید را با علاقه می خوانم. جسورانه و تا آنجا که برایتان امکان دارد با صداقت می نویسید.
-- فرشته توانگر ، Jul 4, 2007 در ساعت 12:45 PM