تاریخ انتشار: ۲۵ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه‌ی خاطره‌خوانی - بخش يازدهم

مجسمه

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

برنامه را از «اينجا» بشنويد.

درود بر شما!
خاطره‌ی امروز توسط خانم زهرا زرین‌دست، نقاش و معمار ساکن تهران، برای درج در کتابی که در باب تاریخچه‌ی موزه‌ی هنرهای معاصر ایران در دست تهیه دارم فرستاده شده بود. اما حیف‌ام آمد که شنوندگان این برنامه آن را نشنوند. لذا از ایشان اجازه گرفتم تا پس از اندکی جرح و تعدیل که مناسب برنامه‌ی رادیو بشود، برای شما بخوانم. چیزی درباره‌ی سبک و محتوای آن نمی‌گویم، چون خود نوشته به‌حد کافی وضوح دارد و گفته‌اند "مشک آن است که خود ببوید". پس به خاطره‌ی خانم زهرا زرین‌دست که من نام «مجسمه» را برایش انتخاب کرده‌ام گوش می‌کنیم:

جلوی موزه‌ی معاصر هنرهای تهران مجسمه‌ای بود که سرراهم به مدرسه هر روز از جلوی آن رد می‌شدم. مرد خسته‌ای بود از برنز که علی‌رغم خستگی، قیافه‌ای خوشحال و شادی‌بخش داشت. اولین روزی که این مجسمه را کار می‌گذاشتند، با آنکه هنوز آن محل به اندازه‌ی امروز رفت و آمد نداشت، به‌قدری آدم دورش جمع شده بود که برای یک دختر بچه‌ی ۱۲ـ۱۰ساله ممکن نبود بتواند به آن نزدیک شود. ایستاده بودم پشت جمعیت و خداخدا می‌کردم راهی باز شود، بلکه ببینم موضوع چیست. این‌طور که همه می‌گفتند ذاتاً بچه‌ی فضولی بودم، ولی این بار گمان می‌کنم حق داشتم، چون از قیافه‌ی مردم برمی‌آمد که موضوع چیز جالبی‌ست. داشتم ناامید می‌شدم و برای اینکه دیر خانه نرسم و دچار نیشگون‌های جگرسوز مادر نشوم، این‌ پا و آن پا می‌کردم که دمم را بگذارم روی کولم و راهم را بکشم بروم. ولی در همین موقع جمعیت تکانی خورد و برای چندنفری که از وسط معرکه برمی‌گشتند کوچه باز کرد. از همه جلوتر مرد جوانی بود که سیگار خارجی سفیدی، از آنهایی که در آن زمان برادر مرحومم که در جنگ زخمی شد و چندی بعد خودکشی کرد آن موقع یواشکی می‌کشید،‌ به دهان داشت. آقای سیگاری به من که رسید هم اخمهایش را توی هم کشید و هم با خنده گفت: «چادرت را می‌جویی؟ سوراخ میشه دخترخانوم! مگه آدامس نداری؟»
من بی‌اختیار گفتم: «نه، ندارم»

گفت: «این که خیلی بد شد»

و رو کرد به یک نفر دیگر و گفت: «ببینم تو آدامس نداری؟»

دوستش گفت: «چرا» و با قیافه‌ای خیلی جدی آدامسی از جیبش درآورد و گفت: «بفرمایید خانوم».

نمی‌دانم چرا مردم خندیدند و من که خیلی خجالت کشیده بودم، برای آنکه خودم را از تک و تا نیندازم، آدامس را گرفتم و به آقای سیگاری گفتم: «قربون دست شما».

انگار خیلی از حرف من تعجب کرده باشد، رفت توی فکر و گفت: «اما من که کاری نکردم. آدامس مال این آقا‌پسر بود».

همان‌طور هم اخمش را داشت و هم خنده‌اش را و آن آقاپسر از خودش هم بزرگتر بود. من از رفتارهردوشان خیلی خوشم آمده بود، اما بیشتر از آقای سیگاری. آن وقت یک نفر از وسط جمعیت داد زد: «به‌سلامتی آقای مهندس یک کف مرتب».

همه دست زدند و چندنفری هم سوت کشیدند. آقای سیگاری گفت: «چرا من؟! مجسمه را ایشان ساختند» و مردی را که به من آدامس داده بود نشان داد. من هم از فرصت استفاده کردم و خودم را رساندم به چیزی که مردم دورش جمع شده بودند که البته همان مجسمه بود و این اولین دیدارمان. فقط یک چیزی را باید اینجا اضافه کنم که مجسمه کاملاً شبیه آقای سیگاری بود.

تا چند روز آقای سیگاری را آن دوروبرها ندیدم. مجسمه شده بود دوست صمیمی من. گاهی اگر خیابان خلوت بود می‌نشستم کنارش و چند کلمه‌ای باهاش درد دل می‌کردم و گاهی هم دور از چشم دیگران، اگر می‌شد،‌ دست می‌انداختم گردنش و شده بود که موقع خداحافظی به گونه‌اش هم دست بزنم.
اما یک روز بالاخره برای دومین و آخرین بار آقای سیگاری آنجا بود. اما این بار پاسبانها بودند که جلوی در موزه را قرق کرده بودند و نمی‌گذاشتند کسی رد شود. تا جایی که توانستم خودم را نزدیک کردم. چند تا ماشین خیلی شیک آمده بود توی محوطه و یک خانمی با عینک سیاه از یکی‌شان پیاده شده بود که بقیه خیلی به او احترام می‌گذاشتند. سیگاری داشت با او حرف می‌زد و خانم عینکش را داده بود پایین و از بالای عینک با چشمهای خیلی درشت که به نظرم خیلی زیبا هم آمد و با تعجب نگاهش می‌کرد. آن موقع خیلی از چشمهای آن خانم خوشم آمده بود، اما بعدها که عکس‌های او را در مجلات دیدم به این نتیجه رسیدم بیشتر به‌خاطر حالت دوستانه‌ی نگاهش به آقای سیگاری بوده. پیش از آنکه پاسبان به عقب هل‌ام دهد، شنیدم خانم با لحنی مثل مادر موقعی که عصبانی نبود، اما می‌خواست دعوایم کند، به او گفت: ‌«واقعاً که! حیا نکردی تو؟ غیر ازمجسمه‌ی پدرم و برادرم توی این مملکت...»

خودم را از دست پاسبان خلاص کردم و یک متر آن طرفتر باز خودم را کشیدم جلو. این بار آقای سیگاری با خنده‌ای که بیشتر او را به مجسمه شبیه می‌کرد و البته بدون اخم، داشت می‌گفت:‌ «ولی این بیچاره نه سوار اسبه، نه شمشیر داره. یک رهگذر خسته‌س». دیگر نه چیزی دیدم نه شنیدم. آنها رفتند توی موزه و پاسبان به ما راه داد که زود گورمان را گم کنیم.

سال بعد به کلاس راهنمایی رفتم. با عوض‌شدن مدرسه راهم عوض شده بود. اما یک روز معلم نقاشی و هنر همه‌ی مدرسه را به بازدید موزه برد. مجسمه سرجایش بود و با همان حالت مهربان و خسته ما را نگاه می‌کرد و انگار داشت به تماشای داخل موزه تشویق‌مان می‌کرد. آن روز برای اولین بار به داخل موزه رفتم. برای من مثل سفر به دنیای هزارویکشب بود و این دنیا زندگیم را برای همیشه عوض کرد. شیفته‌ی دنیای رنگها و شکلهای خیال‌انگیزی شدم که در شیب ملایم تالارها قدم‌به‌قدم مرا به سوی آینده‌ام می‌بردند. مخصوصاً یادم نمی‌رود یک حوض کوچک و زیبایی بود که تمام دنیای دوروبرش را در سطح سیاه و مطلقا آرامش فشرده و خلاصه کرده بود و گویا آدم را به تأمل و نگاهی تازه به آنچه می‌دید دعوت می‌کرد. معلم‌مان توضیح داد که این یک کار هنری‌ست از یک مجسمه‌ساز مشهور ژاپنی و در سراسر دنیا بی‌نظیر است. بعدها هر وقت شعرهای کوتاه ژاپنی را که به آنها هایکو می‌گویند می‌خواندم، یاد این حوض کوچک می‌افتادم و داستانی که درباره‌ی آن از معلم‌مان شنیده بودم. گویا روز افتتاح موزه شاه باور نکرده بود که این سطح صاف صیقلی حوضچه در حقیقت نفت است و سنگ مرمر سیاه نیست و بی‌اختیار به آن دست زده و باعث خنده‌های فروخورده‌ی اطرافیان شده بود. مجسم می‌کردم که یک مرتبه دهها دستمال از هر طرف به طرف او دراز شده تا دست مبارک را پاک کند. آن روز وقتی از در موزه بیرون می‌آمدیم یک لحظه خیال کردم مجسمه چشمکی دوستانه و شیطنت‌آمیز زد.
کم‌کم اعتصابات و حرکات انقلابی شروع شد و کلاسهای مدرسه تعطیل. فرصتی بود گهگاهی سری به موزه بزنم که روزبه‌روز خلوت‌تر و تق‌ولق‌تر می‌شد و هر روز جای خالی تابلوها به دیوار حالت یتیمی و متروکی موزه را بیشتر می‌کرد. اما مجسمه‌ی من سرجایش بود و به‌نظرم خسته‌تر از پیش می‌رسید. در روزهای اعتصابات و تیراندازی‌ها و شعارها ستون برنزی مجسمه مثل معمایی باستانی و شگرف معنایی گنگ به ذهنم القا می‌کرد که هیچ از آن سردرنمی‌آوردم. البته اینها نکاتی‌ست که حالا برایم وضوح یافته‌اند، آن زمان مشغولتر و جوانتر از آن بودم که بتوانم حس‌های مبهمم را از دیدن هر روزه‌ی مجمسه درک کنم. گفتم هر روزه، زیرا من هم چون بسیاری همسالانم هر روز و اغلب به‌همراه مادرم به تظاهرات می‌رفتم و راهمان یا از آن طرف بود، یا مخصوصاً از آن راه می‌رفتم. انگار نگران بودم مبادا یک روزی او را سر جایش نبینم. و آن روز پیش آمد.

مثل روز اولی که مجسمه را نصب می‌کردند جمعیتی آن را احاطه کرده بود. این بار هم نمی‌توانستم نزدیک شوم، زیرا گذشته از آن که حتا یک زن هم در میان جمعیت نبود، هنوز نزدیک نشده موجی از خشونت مبهم ترس‌آوری در هوا به استقبالم آمد. تصمیم گرفته بودم به راهم ادامه بدهم. باز جمعیت دهان باز کرد و عده‌ای را بیرون داد. بقیه صلوات فرستادند و شعار دادند. مردی که جلوتر از همه می‌آمد سر مجسمه را روی دست گرفته بود و تکان می‌داد. حالت صورت مجسمه تضاد عجیب و خنده‌آور و در عین‌حال تکان‌دهنده‌ای با وضعیت داشت. روی صورت مردی که سر را می‌برد خشم وخنده و غرور به‌هم گره خورده بود و روی پیشانی عرق‌کرده‌اش رگ درشت و آبی‌رنگی ورم کرده بود که بیش از هرجای صورتش چشمگیر بود و در خاطرم ماند. صبح روز بعد نه تنها از مجسمه خبری نبود، بلکه در موزه را هم بسته بودند، و سالها بسته ماند. کم‌کم نبودن مجسمه برایم عادی شد و خود موزه هم مثل در بسته‌اش جایی در ذهنم پشت در بسته‌ای، چون نبودنی طبیعی، از یاد رفت.

وقتی بعد از چندسال دیگر خبر به‌راه‌افتادن مجدد موزه را شنیدیم، برای من که حالا معماری بیکار و معلم سرخانه‌ی نقاشی بودم با خوشحالی زیادی همراه بود. گرچه با بازشدن آن درذهنی مه نازکی از اندوه، مثل وقتهایی که آدم یاد یک دوست از یادرفته‌ی دوران کودکی‌ می‌افتد، با این خوشحالی آمیخته بود. باری به اصطلاح قدیمی‌ها چادرچاقچور کردم و چون حالا خانه‌ام مطلقاً آن طرف شهر بود،‌ صلات ظهر به موزه رسیدم و خداخدا می‌کردم که ظهرها بسته نباشد.
در بسته نبود، اما دربان گفت برای ناهار و نماز تا ساعت ۴ تعطیل است. وقتی قیافه‌ی ناامید و گرگرفته از گرمای مرا دید گفت: «خب، حالا طوری نیست. برو ساعت ۴بیا.»

گفتم: «کجا برم توی این گرما. از اون کله‌ی شهر اومدم. توی این روپوش و چارقد دارم می‌پزم. تا ساعت ۴ چیکار کنم؟»

دربان که آشکارا دلش برایم سوخته بود گفت: «حالا برو از آقای رئیس بپرس، شاید استثنائاً بهت اجازه بده. اوناهاش، اون برادریه که داره ورزش می‌کنه».

و با انگشت اشاره کرد به جایی که روزی معلم نقاشی و هنر ما را به دیدن چشمه‌ی نفت مجسمه‌ساز ژاپنی برده بود. بوی آبگوشت مطبوعی پیچیده بود. بساط قهوه‌خانه و قلیان پهن بود و سه‌‌- چهارنفری که نمی‌شد تشخیص داد کدام مشتری و کدام صاحب دکان است،‌ مشغول خوردن دیزی، کشیدن قلیان و هورت کشیدن چای از نعلبکی بودند. درست جایی که قبلا چشمه بود سکوی آسفالتی درست شده بود که روی آن قلیانهای زیبایی با کوزه‌های بلور ردیف و آماده چیده شده بود. آن طرفتر مردی که به گفته‌ی دربان می‌بایست رئيس موزه باشد، مشغول شنای باستانی بود. برای اینکه مطمئن شوم پرسیدم: «ایشان رئیس موزه هستن؟»

او که نگاهم را متوجه‌ خود دید از جا بلند شد، دستهایش را تکاند و بعد با شلوارش تمیز کرد. عرق فراوانی را که روی پیشانی‌اش راه افتاده بود با انگشت سبابه جمع کرد و به زمین پاشید، رگه برجسته‌ی پیشانی‌اش را در چهره‌ای که آتش زمان پخته‌تر کرده بود و پف انداخته بود به‌یاد آوردم. از مرد جوانی که از او سراغ رئیس را گرفته بودم پرسید: «چی می‌خواد این خواهر؟ می‌خواد ناهار بخوره؟». گفتم: «نه! خیلی ممنون».

---------------------------------------------------
برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

فایل صدا فعال نیست.

-- سینا ، Jun 15, 2007 در ساعت 08:54 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


نقض حقوق بشر فرياد شد

یک، دو، سه کیارستمی

پاسخ به توماس اردبرينک

نگارستان خرم‌شهر در زمانه

صدای آلمان: از پيگرد تا عفو