خانه
>
پرسه در متن
>
داستانخوانی
>
عسل دختر مختار - احمد آرام
|
۲۵ـ از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»:
عسل دختر مختار - احمد آرام
داستان «عسل دختر مختار» را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.
از مجموعه داستان «غریبه در بخار نمک»
همان شبی که خروس بابام اذانش را خواند صبح نشد. ننه بزرگ که ننهی بابام بود، توی انباری زیر پای خروس بیدار نشسته بود. صدایش به گوشم میرسید که هی غرولند میکرد: «اگه امشب صبح نشه، به خاطر گریههای عسله.» بعد بابام از اتاقش بیرون زد. مثل همیشه سبیلش لای دندانهاش بود و هی میجویدش. هروقت سبیلش را این ریختی میجوید، بعدش یه فصل کتک حسابی به ننهام میزد. ننهام صبح کتکش را خورده بود. همیشه سعی میکرد طوری کتک بخورد که ما باخبر نشویم. ولی بعد از آن از چشمان سرخ بیرون زدهاش میفهمیدیم که کتک مفصلی خورده است. ننهام همهاش چهارتا استخوان لَق لَقو داشت که با یه باد ملایم پهن زمین میشد. چشای سرخش پر از ترس بود و همان جور بابام را میپایید. بابام وسط یه خشتک حیاط ایستاده بود و به خروس روی انباری زل زده بود. اذان بیموقع خروس بابام، ناگهان به جیغی تبدیل شد که همهی ما را ترساند. ننه بزرگ با سوز دل گفت: «خدا بد نده امشب، حتماً به دلش برات شده که دمِ صبحی تیغ میذارن زیر گلوش.» صدای هقهق عسل از پشت دریچه اتاق بیرون میزد. بابام نشسته بود روی ماشووِه (۱)ای که کنج حیاط یله شده بود. بعد سیگاری گیراند که از جرقهی کبریتش نصف صورتش روشن شد. دزدکی از پشت ستون طارمی نگاهش میکردم. «اگه شب نبود، سرشو گوش تا گوش میبریدم.» بابام گفت و بعد پکی زد به سیگارش و با بیحوصلگی انداختش توی لجنهای وسط حیاط. ننهام گفت: «یه بار دیگه التماست میکنم.» بابام گفت: «برو راضیش کن، نکردی خونه رو سرت خراب میکنم.» ننهام غیبش زد. ننه بزرگ هی سرفه میکرد و از پس سرفههایش به زور حرف میزد: «ماهاست که هیچ کس به مرگ طبیعی نمرده. کاش میتونستم یه جایی اتاق بگیرم تا بقیه عمرم صدای لعنتی دریا رو نشنوم. اگه تو ماشووِهات رو بالا نمیکشیدی، حالا توی شکم یکی از اون بمبک(۲)هایی بودی که دارن گلهگله کنار ساحل میچرند.» خروس جیغ دیگری کشید. ننهام دوباره پیدایش شد. چشاش گشاد شده بود و دستاش میلرزید. گفت: «تو رو خدا از خر شیطون بیا پایین.» بابام سیگار دیگری گیراند. چشام یکهو به آسمان افتاد. ماه به شکل قاچ خربزهای دیده میشد. ننه بزرگ گفت: «وقتی بهت گفتم وقتشه که ماشووِهات رو از دریای نحس بیرون بکشی، به حرفم گوش دادی و خوش اقبال شدی.» بابام روی ماشووِه جا به جا شد و گفت: «اگه ماشووهام رو از دریا بیرون کشیدم، واسه خاطر حرفای تو نبود، زِوارش در رفته بود؛ بیشتر بوی مرگ میداد تا زندگی. میبینی که، هنوز که هنوزه دارم از دریا میخورم، حالا اگه با ماشووهی خودم نه، با لنج صفر که میتونم.» ننه بزرگ مهلتش نداد و گفت: «پس بذار این حرفو بهت بزنم که اگه مردم، پیش خدا رو سفید باشم. نذار مردم پشت سرمون بگن عسل، دختر مختار رو از لاعلاجی فرستادنش خونهی بخت.» کلهی بابام لای دود سیگار گم شده بود. اما حرفاش از پس دود شنیده میشد: «صفر، اگه چهل سالشه، حداقل نصف یه لنج شریکه، یه موتورسیکلت داره و ده تا بز. ننهش هم که رحمت خدا رفته. از هفتهای هفت روز، سه روزش رو آبه. شیرین، ماهی خدا تومن کاسبه.» ننه بزرگ تندی گفت: «مرده شور دریایی رو ببرن که با آدم رو راس نیس.»
سر و صدایی تو ساحل، که چند کوچه با خانهی ما فاصله داشت، ترکید. ننه بزرگ گفت: «دیدی گفتم، حالا حالاها نحسی دریا ما رو ول نمیکنه.» بابام از جاش بلند شد و کلهش از میان دود سیگار بیرون زد. آتش از میان انگشتهاش پرید توی آب لجنها. آخرین حلقههای دود سیگار را بیرون فرستاد و بعد جهید و پاهای گندهاش را گذاشت روی پلههای سمنتی و خودش را با یک چشم بهم زدن رساند روی پشت بام. صدا اوج میگرفت. ننهام با موهای وز و پیراهن گشاد و بلندش آمد وسط حیاط. عسل دریچهی اتاق را باز کرد و نور پاشیده شد تو آب لجنها. ننهام از وسط حیاط هوار کشید: «مختار» بابام با این که صداش را میشنید محلی نگذاشت. پریدم پشت دریچهی اتاق. چشای عسل به آرامی عقب نشست و ته اتاق فرو رفت و غیبش زد. لبهی دریچه رو به روی ابروهام بود. روی نوک انگشت پاهام بلند شدم تا ببینمش. عسل تو تاریکی کز کرده بود. گفتم: «عسل» عسل جلو آمد، چشاش شده بود کاسهی خون و لبهاش میلرزید. انگار دستپاچه شده بود. گفتم: «عسل میخوای چه کار کنی؟» عسل دماغ کوچکش را چسباند به میلههای دریچه و گفت: «خدا کنه ننهام مث بابام بره رو پشت بام.» صدای ننه بزرگ از انباری بیرون زد: «دریا هر چیزی بهتون بده، ده برابرش ازتون میگیره. مرده شور دریایی رو ببره که زبون آدمیزاد سرش نمیشه.» ننهام یک بار دیگر با ترس گفت: «مختار» بابام دوباره جوابی نداد. ننهام با پیرهن کدری گشاد و چرک و چروکش از پلههای سمنتی بالا رفت. از لبهی پشت بام گذشت و دیگر او را ندیدم. همان جور که لبهی دریچه چنگ زده بودم گفتم: «عسل، ننه رفت رو پشت بام.» عسل یک بار دیگر صورت استخوانیاش را به میلهها چسباند و فشار داد تا ته حیاط را ببیند. از بس گریه کرده بود، پهنای صورتش خیس شده بود. نفسنفس میزد، طوری که بخار دهانش به پیشانیام میخورد. بعد گفت: «تو هم برو، یالا.» گفتم: «ننه بزرگ چی؟» عسل آب دهانش را قورت داد و سیبک زیر گلوش تکان خورد و گفت: «ننه بزرگ که کوره.»
چهار دست و پا از پلههای سمنتی، که نمور بود و بوی سوسک میدادند، خودم را بالا کشیدم. دستم که به هرهی لب بام رسید زانوهام لرزید. آسمان یکهو بالای کلهام پهن شد. نسیم خنکی زد به پیشانیام. صدای خشخش دامن عسل تو تاریکی حیاط پیچید. برگشتم تا نگاهش کنم. عسل، ریزتر شده بود؛ مثل طوقی آسید مرتضی؛ که وقتی اوج میگرفت ریز ریز میشد. ننه بزرگ که تو درگاهی انباری پیداش شده بود گفت: «یکی بره به این عسل بگه بیاد پیش خودم، نذارین اینقده گریه کنه؛ گریهی دختر چهارده ساله مث نیشتر تو قلب آدم فرو میره. جلو گریهشو بگیرین.»
عسل مثل تیر شهاب از در خانه بیرون زد؛ طوری که صدای کلونِ در هم به گوشهای تیز ننه بزرگ نرسید. صداها و هیاهوی توی ساحل هنوز به گوش میرسید. بابام، دستهاش را دور دهانش قیف کرده و روبه جانب ساحل داد زد: «هی… هی…» صداش کمانهکمانه توی تاریکی گم شد. لحظهای بعد از دل تاریکی کسی گفت: «دریا، حیدر رو پس داد.» ننه بزرگ از تو درگاهی سرک کشید، طوری که نصف بالا تنهاش از درِ انباری بیرون زد. انگاری میخواست تاریکی را بو کند. بعد گفت: «حیدر نصیحت هیچ کس رو قبول نداشت، دریا جادوش کرده بود.» ننهام که پشت گردن بابام ایستاده بود گفت: «امروز جسد حیدر، فردا کسای دیگه، چه معلوم که سرنوشت صفر بهتر از بقیه باشه.» بابام گفت: «عسل، اگه دختر منه نونآورش باید مرد دریا باشه. تا وقتی که از دریا میخوریم سرنوشتمون رو پیشونیمون نوشته شده.» ننهام گفت: «نمیخوام سرنوشت عسل رو پیشونی صفر نوشته بشه.» بابام گفت: «اجداد ما از دریا خوردن، توی رگهای ما جای خون، آب شور دریاست. ما دریاییها برامون شرمآوره رو خشکی بمیریم.» گفتم: «بابا» بابام برگشت و نگاهم کرد. ستارهای پهنای آسمان را نصف کرد و مثل آتش سیگار بابام پرت شد یک گوشهای تو تاریکی. ننهام سرم داد کشید و گفت: «بچه فسقلی، نگفتی پرت شی پایین؟» دوباره گفتم: «بابا» بابام گفت: «این دیگه چه مرگشه؟» گفتم: «آجی… در رفت.»
بابام مثل برق از جا جهید و سرازیر پلهها شد. بادِ پیرهن ننهام که بوی پیاز داغ و مطبخ میداد به صورتم خورد و از کنارم گذشت. آنها یادشان رفت که مرا هم با خودشان پایین ببرند. یک تیکه ابر افتاد روی قارچ خربزه و یکهو همه جا تاریک شد. به لبهی بام چنگ زدم. بغض ته گلوم گیر کرده بود. داشت گریهام میگرفت که خروس بابام دوباره خواند و ننه بزرگ دوباره گفت: «امشب صبح نمیشه.»
----------------- ۱ـ ماشووه: قايق ۲ـ بمبک (bambak): نوعی كوسه ماهی
در بارهی نویسنده:
---------------------- احمد آرام متولد ۱۳۳۰ بوشهر است. کتابهای چاپ شدهی او عبارتند از: ـ غریبه در بخار نمک (برندهی جایزهی ویژهی یلدا و بهترین کتاب سال استان فارس) ـ مردهای که حالش خوب است (رمان ) نشر افق، ۱۳۸۳
او دو کتاب نیز در دست چاپ دارد: ـ مجموعه داستان «اگر تکانم بدهی بیدار میشوم» ـ رمان «تربیتکننده سگ ماهی»
ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان»
|
|
نظرهای خوانندگان
همیشه جنوب وفضایی که داستان یا هراثر هنری در اون شکل میگیره .گیرایی و تاثیر خاصی داره و عسل دختر مختار یکی از اوناست .
-- محسن ....... از بوشهر ، Jul 4, 2007 در ساعت 12:55 PMاحمد از افتخارات بوشهرن
-- سعید شنبه زاده ، Sep 24, 2007 در ساعت 12:55 PMبسیار لذت بردم از خوندن داستانش
من به شخصه به وجود استاد احمد آرام افتخار می کنم همیشه مطالب و داستان های زیبایی دارند و وقتی که کنارش می نشینم و با هاش صحبت می کنم لذت می برم و افتخار میک نم که در کنار همچین نویسنده بزرگ و دوست داشتنی نشستم و از صحبت هاشون بهره مند می شم
-- روزبه کنین ، Jul 25, 2008 در ساعت 12:55 PM