رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۸۷
عشق در ادب معاصر فارسی- بخش هشتم

رهایی از عشق خانمان‌سوز در رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»

نوشین شاهرخی

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.


رمان «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»، نوشته‌ی زویا پیرزاد، زندگی ارامنه‌ی دهه‌ی چهل شمسی آبادان را به تصویر می‌کشد.

راوی اول شخص داستان زنی سی‌وهشت ساله و خانه‌دار است به نام کلاریس که به همراه همسرش دو دختر دوقلوی دبستانی و پسری در سن بلوغ دارد و البته مادر و خواهرش نیز در زندگی‌اش نقش زیادی دارند.

کلاریس تمام زندگیش به فکر پخت و پز و کارهای خانه و خانواده می‌گذرد که بخش عمده‌ی داستان را دربرمی‌گیرد. داستان و زندگی‌ای بدون ماجرا و به آرامی، تا آنکه مردی به نام امیل با مادر و دخترش با آنان همسایه می‌شود. زن آرام‌آرام به مرد دل می‌بازد و پسر کلاریس نیز به دختر مرد دل می‌دهد.
از شیوه‌ی سخن گفتن خودمانی و برخورد امیل زن فکر می‌کند که مرد نیز به او دل باخته است. مردی که راحتی خود را در گفتگو با کلاریس اینگونه بیان می‌کند: "می‌فهمم چرا همه دلشان می‌خواهد با تو حرف بزنند. حرف زدن با تو راحت است. [...] انگار آدم سال‌هاست می‌شناسدت." (ص103)*

عشق نگاه نویی به زن می‌بخشد. زن ناگهان به خود می‌آید و می‌بیند که صبح تا شب می‌پزد و می‌شوید و کدبانوی بسیار خوبی است اما تنها با خود حرف می‌زند و هرکاری را به خاطر دیگران انجام می‌دهد. شوهرش با او حرف نمی‌زند، بچه‌اش به چشم غرغرو به او می‌نگرد. خواهر و مادرش مسخره‌اش می‌کنند و دوستش تنها از او کار می‌کشد. (م.ک. ص202)

عصبانی از دست همه راوی از خود می‌پرسد: "چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی‌پرسید تو چی می‌‌خواهی؟" (ص177)

و یا: "کاش می‌شد به جای همه‌ی این کارها که دوست نداشتم بکنم و باید می‌کردم، لم می‌دادم توی راحتی سبز و می‌فهمیدم مرد قصه‌ی ساردو بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می‌کند." (ص179)
خواننده تنها باید حدس بزند که کلاریس عاشق شده است، چراکه نویسنده از افکار و احساسات آشکار و پنهان راوی اول شخص داستانش نمی‌نویسد، بلکه به حس‌ها و کُنش‌های سطحی کلاریس بسنده می‌کند.

مرد اما عاشق‌پیشه‌ای است که پیش از وصال مادرش او را با خود برمی‌دارد و به شهر دیگری می‌برد و مرد نیز چون پسرکی که از استقلال بهره‌ای نبرده است، اجازه می‌دهد تا هربار مادرش برای او تصمیم بگیرد. مادری که در داستان نقش جادوگر بدجنس قصه‌ها را دارد و پسرش امیل نیز متاسفانه همچون شخصیت قصه‌ها فاقد فردیت است.

روزی که ملخ‌ها آبادان و گل‌های خانه‌ی کلاریس را به خاک سیاه می‌نشانند، کلاریس به جای شنیدن اظهار عشق امیل از تصمیم ازدواج مرد با زن دیگری اطلاع می‌یابد. اما مادر امیل باز هم همراه با پسر و نوه‌اش بار سفر می‌بندد تا پسرش ازدواج نکند. و کلاریس آرامش از دست رفته‌اش را دوباره بازمی‌یابد و جای ملخ‌های زشت را پروانه‌های زیبا می‌گیرند.

زیباترین صحنه‌ی داستان، یعنی هجوم ملخ‌ها، ویران‌ کردن گل و بوستان و به خاک سیاه نشاندن طبیعت با روال داستان سازگار نیست، چراکه زن معشوقش را از دست می‌دهد، ولی این از دست دادن معشوق به او آرامش می‌بخشد. حتی پسر نوجوان زن نیز که عاشق دختر امیل است، پس از رفتن آنان دل در گرو دخترکی دیگر می‌بندد و بحرانی که از سر نمی‌گذراند هیچ، بلکه به آرامش نیز دست می‌یابد. انگار نه انگار که پسرک نخستین عشقش را از دست داده است. زن به زندگی سنتی خود بازمی‌گردد و آرامش از دست رفته‌ی خود را با رفتن عشق باز می‌یابد. هنگامی‌که چنین آرامشی در پایان داستان به تصویر کشیده می‌شود، دیگر این تصویر خاک سیاه چه ربطی به روال داستان دارد؟ تصویر بوستان ملخ‌زده با سرخوردگی، یأس و بحران هماهنگ‌تر است تا با آرامش و بحرانی که از سر گذشته است. ملخ‌ها با خود بحران کشنده‌ای می‌آورند و پایان‌بخش بحران نیستند، مگر اینکه ملخ‌ها نماد خود عشق باشند.

اما آیا به نظر شما نیز عشق با ملخ‌هایی که سبزی زندگی را به تاراج می‌برند و همه‌چیز را به خاک سیاه می‌نشانند قابل مقایسه است؟

------------------------------
* صفحات داده شده در متن همه از رمان "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم" نوشته‌ی زویا پیرزاد، نشر مرکز، چاپ ششم 1381 می‌باشند.

مطلب پیشین: عشق یا چندهمسری در «شمس و طغرا»

نظرهای خوانندگان

خوب خانم شاهرخی عزیز چرا اینطور در نظر نگیریم که از نظر کلاریس (یا خود خانم پیرزاد) آن "عدم آرامش" دوران دلباختگی شکوهمندتر از آرامش (گو:ملخ زدگی/افسردگی)دوران پس از آن است

-- from Sweden ; Saeed ، May 23, 2007 در ساعت 06:39 PM

آقای سعید، زیبایی داستان این است که هر کسی برداشت خودش را می تواند داشته باشد. اما ما نمی توانیم نشانه های داده شده در داستان را در نظر نگیریم. هنگامی که داستان با سبزی نوبهار و پروانه های زیبا به پایان می رسد و نه حسرت عشق و ...، پس اینگونه برداشت می شود که کلاریس از بختک عشق رهایی یافته است. نه از ملال و تکرار زندگی همیشگی صحبتی است و دیگر نه از ملخ ها. بلکه بهار و سبزی و پروانه ها و لبخند و آرامش مادر و پسر پایان بخش داستان است. شاید هم من آن شکوهی را که شما دیده اید، در هنگامه ی عاشقی راوی ندیده ام!؟
با مهر نوشین

-- نوشین شاهرخی ، May 23, 2007 در ساعت 06:39 PM

این کتاب خیلی هم چرت بود من خواندم. روی هم حساب کنیم 50000 هزار نسخه از این کتاب به فروش نرفته ظرف چند سال هر دفعه ناشر 1000تا چاپ میکند و یا 500 تا میگوید این کتاب بخه چاپ 20 30 رسیده .ناشر الکی دل خواننده را خوش می کند تبلیغ می کند بیخودی

-- قثظش@غشاخخ.زخئ ، May 24, 2007 در ساعت 06:39 PM

این عشق وسوسه ای بود و حرارتی که او را بیدار کرد. دریافت که هنوز زنده است و قلبش می تپد.بیدار شد و به خودش آمد. اما اگر با رفتن مرد به آرامش رسید و زندگی آگاهانه روال همیشگی خودش را گرفت از این رو بود که این عشق/وسوسه می توانست ویران کننده زندگی اش باشد. طوفانی بود که گذشت و رفت.

-- ن.ز ، May 24, 2007 در ساعت 06:39 PM

آن کتاب گویی برشی از یک زندگی معمولی بود. که خیلی خوب احساسات درونی را قلمی کرده بود. . .

-- مجتبی خندان ، May 25, 2007 در ساعت 06:39 PM

رمان چراغها ... یکی از بدترین رمانها ی ایرانی بود که خواندم. چون هر رمان خوبی باید دارای شخصیت پردازی خوب باشد ، این رمان فاقد چنین اصلی بود. شخصیت امیل به هیچ وچه متقاعد کننده نیست و اصلا خواننده در هیچ جا حضورش را حس نمی کند. انگار نویسنده بلد نبوده یک مرد جذاب و درست و حسابی را از آب در آورد فقط درباره اش قلم فرسایی کرده . توصیف کرده اما ما نه تصویری از شخصیت می بینیم نه کنشی نه واکنشی. خواننده مدام از خودش می پرسد این کتاب که کلش بر اساس عشق بنا شده پس چرا در پرداخت رابطه ی امیل و کلاریس تا این حد نا توان است؟
اکثر شخصیت ها به کاریکاتوری شبیهند . خود کلاریسا هم انگار خود شیفته است و در کل ، این کتاب به فروتنی کتاب قبلی نویسنده یعنی طعم گس خرمالو نیست.
نکته : راستش تنها داستان عاشقانه ی موفق فارسی که خوانده ام متعلق به نویسنده ده ی چهل ایران شمیم بهار است که از عهده ی پرداخت حس عاشقانه ی مرد داستان نه تنها خوب برآمده بلکه یک رابطه را نیز خوب پرورانده. داستانی کامل ، عاشقانه و نوستالژیک....
پیروز باشید

-- شیرین ، May 27, 2007 در ساعت 06:39 PM

واقعا خیلی جالبه. که نظر مخالف من با این کتا ب رو برداشتید . نظر من صرفا ادبی بود و به کسی توهین نکرده بودم . از همه ی نظراتی هم که اینجا اومده بود دقیق تر بود. لازمه بگم که من یک نویسنده ی کهنه کار زن هستم و تخصصم آثار زنونه هست . خودم چندین کتا داستان چا پ کردم و نوشته های زویا پیرزاد رو هم به خوبی می شناسم. اما چه می شه کرد که شما هم مثل بقیه سانسور چی هستید.
آره عزیزم ، یادمه وقتی در کانون نویسنده ها عضو بودم همه می اومدن و با عربده و داد و فریاد از دمکراسی حرف می زدن ولی وقتی یک نویسنده باب میلشون حرف نمی زد یا اخراجش می کردن یا نمی ذاشتن حرف بزنه . ایرانی جماعت همینه . حتی اگه اروپا نشین هم بشه ، حتی اگه نویسنده و روشنفکر هم باشه ، باز ذاشتش عوض نمی شه و دنبال پارتی بازی و حق کشی و نون قرض دادنه.
همون طور که بهتون گفتم من نویسنده هستم و این اسم شیرین اسم مستعاره . اما حتما می رم و موضوع رو اینجا و اونجا مطرح می کنم و می گم ببنید اروپا نشینهای ما رو!!!!!!!!!

-- شیرین ، May 31, 2007 در ساعت 06:39 PM

بانو شیرین گرامی
با سلام های گرم. راستش من آخرین یادداشت شما را متوجه نشدم. نظر شما چندین روز هست که در بخش یادداشت ها چاپ شده و نظرتان هم این بود که این داستان از بدترین داستان هایی بوده که خوانده اید. و من هنوز یادداشت شما را بالای همین یادداشت تان می بینم. خوشحال میشوم اگر کمی توضیح بدهید تا چنانکه سوء تفاهمی هست برطرف شود، چراکه هیچ دلیلی ندارد که نظر شما در اینجا سانسور شود. من هم از این کتاب به به و چه چه نکرده ام و حتی پیش از این نقدی نوشته بودم بر رمان بعدی خانم پیرزاد که آن رمان را بسیار ضعیف ارزیابی کرده ام. آن را می توانید در این آدرس بخوانید:
http://www.noufe.com/persish/naghd/text/adatmikonim.htm
منتظر پاسخ شما هستم
با مهر و درود
نوشین

-- نوشین شاهرخی ، May 31, 2007 در ساعت 06:39 PM

ببخشید . با یک دنیا پوزش خواهی
دیروز که به اینجا آمدم نقد خودم را ندیدم و فکر کردم شما آن را حذف کرده اید. راستش اصلا هم نمی دانستم شما که خودتان نقد منصفانه ای در اینجا گذاشته اید مسول این بخش هم باشید....
صمیمانه عذر می خواهم

-- شیرین ، Jun 1, 2007 در ساعت 06:39 PM

شیرین خانم که مطمئنم شیرین عبادی نیستی تو که حتا نوشته های خودت را نمی خوانی و برای ضعیف بودن شخصیت های زویا پیرزاد حتا یک دانه دلیل هم نیاورده ای و اینجا هم از سر حسادت و عقده می نویسی نمی توانی نویسنده بزرگی باشی و نمی توانی بررسی جامعی هم از نویسندگان بدهی.
خیلی خیلی حرکت شما زشت آقای شیرینک.
تعجبم از خانم نوشین شاهرخی است که با چنین افراد بی منطقی و بی ادبی و پرغرضی همفکری و هم ذات پنداری فرموده اند.

-- سیمین علوی ، Jun 3, 2007 در ساعت 06:39 PM

به نظر من رمان خیلی جذابی بود شخصیت ها بسیار واقعی وملوس بودند و خالی از شخصیت پردازی رمان های ابکی این دوره

-- سپیده ، Aug 22, 2007 در ساعت 06:39 PM

اون سبزی شاید نماد خوشبختی ظاهری وبی پایه باشه که به وسیله ملخ ها از بین میره.مثل همون سبزی پیاز که نشان دهنده ی رشد نیست بلکه اون سبزی همون گندیده گیه.واز بین رفتن اینچنین گلستان هایی کمک به خود شخصه

-- شیما ، Nov 18, 2008 در ساعت 06:39 PM